ایان؛ ترل کارور، قرن بیستویکم همین حالا نیز دوباره به استقبال کارل مارکس (1818ـ1883) رفته است؛ علیرغم اینکه تصور میشد مارکس جاذبهاش را از دست داده، اینک دوباره بازگشته و جلوی چشممان عرضاندام میکند. پس از فروپاشیهای مالی 2008 چهرۀ شیرآسای او بر جلد نشریات خبری بینالمللی، ویژهمقالات روزنامهها، برنامههای تلویزیونی و پستهای وبلاگی نقش بست.
جوابدادن به پرسشهایی مثل «چرا اکنون؟» و «چرا مارکس؟» راحت بود: سرمایهداری ناگهان بیثبات، مدیریتناپذیر، بسیار شکننده و به نحو نگرانکنندهای تهدیدآمیز جلوه میکرد. این احتمال در میان بود که افراد، خانوادهها و همۀ ملتها در یک مارپیچ نزولی توقفناپذیر به سوی فقر و زندگی تنگدستانه رانده شوند.
علاوهبراین، سرمایهداری حاوی تعارضات بسیار نامنصفانه و تناقضهای درونی آشکار به نظر میرسید: بانکهای شکستناپذیر میتوانستند وثیقۀ مالیاتدهندگان را به اجرا بگذارند، امکان داشت سهلانگاری و کلاهبرداری بیمجازات بماند و بهرهبرداری ثروتمندان بزرگ از زدوبندهای میان الیگارشی، سودهای هنگفت آنها را حفظ کند. دیگر توسل به خطرپذیری، رقابت، بازارهای «آزاد» و بالا رفتن استاندارد زندگی برای همگان، چندان معتبر به نظر نمیرسید. خب، در چنین وضعی همۀ ما به چه فکر میکنیم؟
مارکس بهعنوان سرسختترین منتقدِ روشمند سرمایهداری تا امروز، نویسندۀ رسالهای تأثیرگذار در این موضوع، و روشنفکر و بزرگمرد نمادین انقلاب، برای تنویر ذهن خوانندگان فایننشال تایمز، اشپیگل و حتی تایم و نیوزویک، کاندیدای محتملی به نظر میرسید.
مارکس در مقامِ چهرهای شاخص در برنامۀ آموزشی علوم انسانی، پرجنبوجوشتر از هر کمونیست نظری صاف و سادهای (حتی شخصیت بسیار فریبندهای همچون جان مینارد کینز)، این کمونیست پر یال و کوپالِ نامآشنا، دیدگاه جایگزینی را به ما نوید میداد و مباحثۀ عمومی پرشوری را تضمین میکرد.
طنینهای کمفروغ و دوردست جنگ سرد، غرب علیه شرق، عاشقان آزادی علیه ذهنهای به بردگی کشیده شدۀ خودکامگان پردۀ آهنین و امثال اینها -که همگی در میانۀ قرن بیستم شهره بودند- واقعاً لطفی در حق مارکس بود و او را به شکلی نازدودنی، به چهرهای تاریخی بدل ساخت؛ بیآنکه (و چه بسا جای شگفتی باشد که) اندیشۀ او را کاملاً شیطانی سازد یا قدرت تفکرش را بیاعتبار کند.
هر زندگینامه، شرح، نقد فلسفی و مجادلۀ سیاسیای کوشید او را به زیر کشد، به طور خاص از اوایل دهۀ 1950 و در طول دهههای بعدی، بهویژه در دهۀ 1980 و دقیقاً هنگام سقوط دیوار برلین در 1989. اما جنبشی مخالف نیز در دهۀ 1960 برجستگی پیدا کرد و در نهایت بر سروصداهای ضد کمونیستیِ «ترور استالینی»، ضد شوروی، ضد چین سرخ و ضد مارکس غلبه کرد.
پیش از اینها، دو کتاب کمحجم در اواخر دهۀ 1930 سنگ بنای این جریان را گذاشته بودند: کتاب از هگل تا مارکس 1 (1936) سیدنی هوک که در ایالات متحده نوشته شد و به چاپ رسید و کتاب کارل مارکس 2 (1939) آیزایا برلین که در بریتانیا نوشته و منتشر شد. این دو کتاب با آنکه نگاه غیرانتقادیای به مارکس نداشتند و از دیدگاهای سیاسی نویسندگانشان نیز فارغ نبودند، گونۀ مهمی از این دست آثار را پیریزی کردند: در این آثار، برای نخستین بار، مارکس به بالاترین درجۀ فلسفۀ اروپایی برکشیده شد، به دست نویسندگانی که -اگرچه در آن زمان مردانی بسیار جوان بودند- به زودی به محققان برجستۀ بلندآوازهای تبدیل شدند و کار خود را در بالاترین سطوح دانشگاهی (به ترتیب در دانشگاه نیویورک و کالج اُل سولز آکسفورد) پی گرفتند.
هر دو تن اگرچه به انگلیسی مینوشتند، به زبان آلمانی نیز مسلط بودند و -دستکم با معیارهای آن روزگار- پژوهشگرانی پراطلاع بودند که از منابع دست اول سود میبردند. به رغم دگرگونیهایی که در دیدگاههای شخصی و مواضع سیاسی آنان در طول سالهای پس از آن رخ داد، این دو کتاب دست نخورده باقی ماندند و از هر گزندی جز مجادلههای پژوهشی جان به در بردند.
هنگامی که «مارکس اومانیست» سرخط اخبار را در دهۀ 1960 از آن خود کرد و موجی در میان دانشجویان معترض، فعالان دینی، شورش جهان سوم و جنگهای مربوط به آزادی ملی ایجاد کرد، این رویکرد فلسفیِ محققانه و همدلانه، در سطحی گستردگی پذیرفته شد. قطعاً قرائت استالینی یا مائویی از مارکس و مباحثات بغرنج شرقمحوری که این قرائتها ایجاد کردند، متبذل به نظر میرسید؛ در آمریکای لاتین، در شورای دوم واتیکان، در سنگربندیهای دانشجویان ضدجنگ در ایالات متحده و فرانسه و در هر جای دیگری که اِعمال متکبرانۀ سیاستِ قدرت بزرگ 3 باعث تجاوز و مصیبت شده بود.
«مارکس اومانیست» یک روشنفکر جهانی مناقشهبرانگیز بود، نه نمادی کمونیستی که مورد پرستش یا نکوهش قرار گیرد. او تازهجوانی بود دقیقاً در میانۀ بیستسالگیاش، که نوشتههایش تا آن زمان کمتر شناختهشده و نیز طرحوار، مسألهآفرین و همدلانه بود. عنوان چاپی این نوشتهها دستنوشتهای اقتصادی و فلسفی 1844 بود و اگرچه در 1932 برای دانشگاهیان آلمانی به چاپ رسید، تنها در اواخر دهۀ 1940 بود که در دسترس روشنفکران فرانسوی قرار گرفت. دقیقاً در اواخر دهۀ 1950 نیز ترجمه آنها به جهان انگلیسیزبان رسید.
چند نسخۀ انگلیسی پرفروش عرضه شد، اما جنگاوران جنگ سرد، چه کمونیست و چه ضدکمونیست، چندان سخنی دربارۀ آنها نگفتند؛ چراکه مفاهیم موجود در این دستنوشتهها -مشهورترینشان «بیگانگی» و «وجود نوعی» 4- در نسخههای ارتدوکس مارکسیسم هیچ جایی نداشت؛ عقایدی که مارکسیستها و ضدمارکسیستها بنا به سیاق ایدئولوژیکشان، به یک اندازه به آنها نظر داشتند.
بسیاری از افراد، تصویر مارکس را در نظر داشتند و او را به عنوان روشنفکری شاخص، لحاظ میکردند. بسیاری -تحت تأثیر تبلیغات جنگ سرد- بر این گمان بودند که او روسی است (که نبود)، اما پس از آنکه معلوم شد آلمانی بوده، بسیاری از انگلیسیزبانان او را شخصیتی نسبتاً غریب و در عین حال جذاب یافتند.
هم استالین و هم مائو تفاسیر «رسمی» و کاربردیای از اندیشۀ مارکس به دست داده بودند -البته با اذعان به جایگاه دوست بسیار تأثیرگذارش فردریش انگلس- و روشنفکران متعهدی در هر دو طرف وجود داشتند که در رموز مرتبط با ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی خبره بودند.
اما این «مارکس اومانیست» جدید به کلی از همۀ اینها فارغ بود. چون اندیشههای مکتوب سال 1844 او «هگلی» (بدون دیالکتیک مفروض هر کسی) و «تاریخی» (بدون ماتریالیسم مفروض هر کسی) بود. این نوشتهها به شیوهای خاص، ظاهری کاملاً بدیع و ابتکاری داشتند و از این رو میشد مارکس جوان را از زبان خودش تعریف کرد، فارغ از هرگونه تفسیر مارکسیستی و نیز هرگونه تفسیری که طرفهای فکری یا جغرافیایی درگیر جنگ سرد از او به دست میدادند.
یکی از نخستین، تأثیرگذارترین و موفقترین کتابهای دیوید مکللان، این عنوان ساده را داشت: مارکس قبل از مارکسیسم 5 (1970). قابل توجه آنکه «مارکس اومانیست» مسألۀ اقتصاد را پیش کشیده بود، اما نه به شکلی که اقتصاددانان قرن بیستم با آن سروکار یافتند؛ چه آنان که به اقتصادهای قراردادی خرد یا کلان میپرداختند و چه اقتصاددانان مارکسیست مسکو یا کمبریج.
اقتصاددانان «جریان اصلی»، نخست مارکس را نادیده میگرفتند و اقتصاد مارکسیستی را به انگ جانبداری سیاسی یا سطحی بودن، رد میکردند؛ در مقابل، دانشگاهیان و بلندپایگان حزب کمونیست شوروی که در اقتصاد مارکسیستی تبحر داشتند، اقتصاددانان «جریان اصلی» را به دلیل طرفداری غیرانتقادی از سرمایهداری خوار میشمردند. اما در عین حال، هر دو طرف، در نظریهپردازی سرمایهداری، در بسیاری از پیشفرضها و مفاهیم، مشترک بودند.
جالب آنکه «مارکس اومانیست» زمینه را برای بررسی جامعۀ سرمایهداری به گونهای فراهم کرد که از کنار همۀ تلاشهای یادشده در علم اقتصاد در هر یک از جناحهای مخالف میگذشت. مفهوم بیگانگی، نه اقتصادی بود و نه مارکسیستی؛ بنابراین به کار چپهای جدید دهۀ 1960 میآمد.
این مفهوم، به عنوان نقدی سیاسی به کار میرفت که با توجه به ایجاز نخستین یادداشتهای شخصی مارکس، به مطالعۀ نسبتاً اندکی نیاز داشت؛ «مارکس اومانیست» نیز اصلاً به مطالعۀ درسنامههای مرسوم علم اقتصاد احتیاجی نداشت، بر این اساس که آنها بیشتر و به خودی خود، بر پیشفرضهای غیراجتماعی و غیرتاریخی و بر استدلال مبتنی بر شواهد که به راحتی به ریاضیات قابل تبدیل است، مبتنی بودند (و همچنان نیز این گونهاند).
اما نظریۀ اولیۀ مارکس دربارۀ بیگانگی، با توجه به اشارهای که این واژه به احساسات مربوط به «دیگربودگی» و «جداافتادگی» یا بیگانه بودن دارد، از آنچه به نظر میرسد ابهام کمتری دارد. در دستنوشتهای یادشده -که هم اینک به زبانهای بسیاری ترجمه شده و گزیدهای از آن برای مطالعات دانشگاهی در همه جا وجود دارد- مارکس از سرمایهداری به گونهای که کارگران تجربهاش میکنند، سخن میگوید، اگرچه با اصطلاحاتی که بیشتر روانشناختیاند تا جامعهشناختی، اما همچنان به لحاظ تاریخی خاص است و به تولید مکانیزه، کارگری روزمزد، و شرایط واقعی یا مجازی خط مونتاژ اشاره دارد.
«بیگانگیهای» مذکور در تأملات مارکس، دربارۀ بیگانگی کارگران از محصولاتشان، کارگران از فرایندهای تولید، کارگران از یکدیگر، و بیگانگی آنان از «وجود نوعی» شان بود. سه مورد نخست را میشد به راحتی تجسم کرد (حتی بدون تجربۀ بسیار از چنین شرایط خردکنندهای؛ نکتهای که دربارۀ بسیاری از دانشجویان خوانندۀ این متون، صدق میکرد)؛ در حالی که اصطلاح آخر، به نحو چشمگیری فلسفی بود و به چیزی اشاره داشت که به نحوی ناخوشایند و به صورتی نظاممند، به «وضع بشر» تحمیل میشود (اصطلاح «وضع بشر» برگرفته از عنوان یکی از کتابهای پرخوانندۀ هانا آرنت است که به وضوح، حال و هوایی آلمانی داشت و در سال 1958 منتشر شد)؛ بنابراین هر نقد عمیقاً احساسی، کموبیش نظامیافته و به طور کلی نوپا دربارۀ مدرنیتۀ صنعتی، میتوانست از مارکس اقتباس کند؛ این گستره حتی به الاهیات رهاییبخش کاتولیک و جنبشهای دهقانی آمریکای لاتین نیز کشیده میشد.
بدین ترتیب، واضح بود که «مارکس اومانیست» را میشد به ورای خداناباوری علنی خود نویسنده که بیوقفه بر آن استدلال میکرد، کشید و بر آزارهای ضددینی موجود که ستیزهجویان کمونیست در رژیمهای مارکسیستیِ مندرآوردی مرتکب میشدند، غالب آمد.
فیلسوفانی همچون جان پلامناتز، استفان مزاروش، آلن دبلیو. وود، برتل اولمان، کوستاس اکسلوس و دیوید لئوپولد، فقط به اخلاقیکردن شرایط کاری در کارخانهها و شبهکارخانهها نظر نداشتند؛ امری که حالوهوای جامعهشناسی صنعتی و روانشناسی «مردمپسند» را داشت؛ چرا که «وجود نوعی» پازل در خور توجهی پیش رو نهاده بود که با دغدغهای آشنا ارتباط داشت: «انسانبودن به چه معناست؟» و «تحقق آن، یعنی تحقق آن بهمثابۀ یک نوع، یعنی چه؟»، «تفاوت واقعی انسانها از (دیگر) حیوانات در چیست؟» و «جامعه را چگونه باید نظام داد تا این «ذات» به فعلیت برسد؟»
طرحهای مارکس، پاسخهایی جالب، اما ناکافی فراهم کرد که با ارجاعات و پانوشتهایی از سنگینی آن کاسته شد (ارجاعات و پانوشتهایی که محققان فلسفی با مهارت بسیار در طول سالها فراهم کردند). او در این باره نوشت که انسانها خلاقانه ایدههایی را طرح میکنند و بدین ترتیب، تاریخ را میسازند.
اما بر خلاف انسان، حیوانات که طبیعتشان به نحو غریزی عمل میکند، تعینات نوعی محدودی دارند. بنا به دیدگاه مارکس انسانها میتوانند زندگی اجتماعی خود را به گونهای دلخواه شکل دهند و در واقع خود را -حتی در قالب جسمانی و حسی به همان میزان که در وجه اخلاقی و فرهنگی- بازآفرینی کنند و چنین نیز میکنند. اگر محصول صنعتی مدرن بتواند از کرختی روزمره (یا بدتر) از بحران چهاروجهی بیگانگی، خلاصی یابد، آنگاه در نهایت، انسانها میتوانند در یک نظام اجتماعی کاملاً متفاوتی، به شکوفایی برسند.
در این صورت، در چنان نظام اجتماعیای، روابط تولید، توزیع، مصرف و مبادله که قطعاً غیرسرمایهداری خوهد بود، به تکامل و تحقق تواناییهای نوعی، مجال بروز میدهد.
بنابراین، این مارکسِ «اومانیستِ» جدید، پشتوانۀ روشنفکران نظریهپرداز و حتی دینی بود و به وضوح با وحشت سیاسی استالینی و انقلاب فرهنگی مائویی، ناسازگار مینمود. او با بدبختیها و احساس نگرانی روزمرهای همدلی داشت که در کار ماشینوار و بیکاری مزمن و در اختهبودنِ کالاییشدۀ مصرفگرایی بورژوایی و ابتذال فرهنگ اقتصاد تولید انبوه، وجود داشت. انسان تکساحتی (1964) هربرت مارکوزه نسخۀ روزآمد و بازبینیشدهای از دستنوشتهای جوانی مارکس بود؛ نویسندهای که نوشتههایش در دهۀ 1930 در آلمان خوانده میشد.
همچنانکه تبوتاب دهۀ 1960 به شکست، همدستی، سرخوردگی و خاموشی گرایید، «مارکس اومانیست» نیز به نوعی مباحثۀ قابل مدیریت تن سپرد که فقط دانشجویان دورۀ لیسانس را در مقالات کلاسی و مناظرههای علمی به شوق میآورد. نقطۀ نهایی این فرایند، زندگینامهای پرطرفدار و برندۀ جایزه از فرانسیس وینِ روزنامهنگار، با عنوان کارل مارکس: یک زندگی 6 (1999) بود که در یک شخصیتپژوهی بسیار خواندنی، «اومانیسمِ» او را به «منشی مشفقانه» تقلیل میداد.
پس از سقوطهای مالی قرن بیستویک، مارکس دوباره به موضوع بحث تبدیل شد. سرّ این قضیه در چه بود؟ روشن بود که شاهکار مارکس، سرمایه (1867) -که نه سادهفهم بود و نه کسی آن را میخواند- منتظر کشفی دوباره است. باز هم زمینۀ کار را دیگر دستنوشتهای ناشناختۀ مارکس (این بار از دورۀ میانسالیاش) به خوبی فراهم کرده بودند؛ دستنوشتهایی که طبق معمول پس از مرگ وی منتشر شده بود.
این کتاب گردآوریشدۀ پرحجم که بیشتر به صورت مطالب یادداشتی بود، در قالب چاپی، عنوان آلمانی گروندریسه یا «پایههای» نقد اقتصاد سیاسی را به خود گرفت. این اثر که در آغاز در دو مجلد (1939 تا 1941) منتشر شده بود، با جلد شومیز در آلمانِ پس از جنگ عرضه شد و در اوایل دهۀ 1970 ترجمههای آن نیز بیرون آمد.
در گزیدههای عمومی و بحثهای دانشگاهی، گروندریسه، مرحلۀ دوم برای پژوهندگان «مارکس اومانیست» بود. در اینجا چیزی وجود داشت که به طرزی چشمگیر، دشواریاب، نامنسجم و شایستۀ بحث و نظر و عمدتاً تاریخی بود. اما این اثر به روشنی، بر سرمایهداری بهمنزلۀ یک پدیدار تاریخی منحصربهفرد و شاکلۀ اجتماعی نظاممند آن متمرکز بود.
در حالی که این نوشتهها نسبت به اندیشۀ پیشین مارکس، کمتر فلسفی و بیشتر اقتصادی بود، اما به دلیل نامنسجم بودن رضایتی برنمیانگیخت و با فصلهای آغازین جلد اول سرمایه مقایسه میشد (فصلهایی که بسیاری از خوانندگان، پیش از دست کشیدن از خواندن کل کتاب، به آنها میپرداختند).
خلاصه آنکه، جلد نخست سرمایه در تجدیدحیات مارکس (و شاید تا حدودی شبیه دکتر هو) مرحلۀ سوم قابل پیشبینیای بود. مدتها پیش از آن، اقتصاددانان «جریان اصلی»، این اثر را مردود شمرده بودند و تأملات عمیق و ضمنی آن دربارۀ ارزش -که تا دهۀ 1960 محبوب بسیاری از گروههای مطالعاتی مارکسیستی بود- ارتباط یا ربط و نسبتی اندک با رژیمهای کمونیستی شوروی، چین، کوبا، ویتنام و مسائل اساسی مورد نظر «قدرت بزرگ» داشت.
با این حال، علاقۀ جدید به سرمایه که با سرمقالههای اقتصادی در دهۀ اول هزارۀ سوم برانگیخته شد، موضوع بازگشت به گذشته و تعلق خاطری دوباره به عقاید مربوط به «نظریۀ ارزش کار»، «نظریۀ ارزش افزوده»، «ترکیب ارگانیک سرمایه» یا حتی «نرخ نزولی سود» نبود، بلکه مارکس اومانیستِ فلسفهورز، به مارکس معترض فعالان اقتصادینگرِ ضدجهانیسازی و معترضان جنبش اشغال وال استریت تبدیل شد.
غالباً جنبشهای اعتراضی، همانند انقلابیان، به شکستخوردگان تاریخ بدل میشوند؛ چراکه امیدها و آرزوها هیچگاه به طور کامل تحقق نمییابند. رهبران آتشینمزاج امروز غالباً در واپسگرایی و گمنامی ناپدید میشوند یا به اتهام متقابل کسانی گرفتار میشوند که قدرت را در اختیار دارند و از این طریق امتیازاتی میدهند یا چرخشها را مهندسی میکنند.
نکتۀ مهم، به یادداشتن این نکته است که این جنبش اعتراضی خودجوش، واقعاً از نظر تعداد، بسیار بزرگ بود و از جهت گسترۀ جغرافیایی نیز بسیار گسترده: بنا به برآوردها حدود هزار شهر در تقریباً 80 کشور و جمعیتهای صدها هزار نفره در آن درگیر بودند که از اواخر 2011 آغاز شد و با قدرت، حدود یک سال جریان داشت. فعالیتهای درهمتنیدۀ جهانیشدۀ شرکتها، مؤسسات مالی و سازمانهای دولتی بسیار ثروتمند (از جمله، نهادهای دفاعی و امنیتی) نیز در مانیفستها، بیانیهها و آگهیهای رسانهای، با القابی همچون استثماری، ضددموکراتیک و ناعادلانه، تحقیر و سرزنش شدند.
در کل، «نئولیبرالیسم» با اشاره به ناکامی دولتهای رفاه و افزایش نابرابریها، میان ملتها و اقتصادها و نیز میان افراد و گروههای درآمدی، کارکرد پراهمیتی در این نقدها داشت. هر یک از نمودارهای آماری برجسته، به شما نشان میدهند که گروه بسیار کوچکی از افراد (که غالباً مردند) مالکیتی برابر با 50 درصد فقیرترین انسانها دارند یا اگر ثروت بسیاری از اقتصادهای ملی را با هم جمع کنیم، از ثروت هر یک از کلانمیلیاردرها کمتر است.
بسیاری از سیاستمداران، تجار، مسئولان حکومتی و مشاهیر «چپگرا»، با شتابزدگی، جانبداری خود را اعلام کردند یا دستکم لحنی همدلانه در پیش گرفتند.
بیشک مارکس در این وضعیت حاضر بود، اگرچه در مقام عالیجناب خاکستریپوشِ پشت پرده و نه همچون نمادی پرچمدار و علنی (که بیشتر یادآور وضعیتهای ایام جنگ سرد است). اما پس از آن، ایدههای روزهای پرشور و حرارتِ زندگی او -بهویژه در مانیفست حزب کمونیست (1848) - از طریق خلاصههای دانشجویی و نوشتههای راهنما، راهی به آگاهی عمومی باز کردند تا آنجا که مراجعۀ مستقیم به آثار او ضرورتی نداشت و در هر حال، چنین مراجعهای، کمکی هم نمیکرد.
مانیفست، بینام منتشر شده بود و مارکس -اگرچه علناً به دنبالِ جنبشی سوسیالیستی بود- نه آن وقت و نه بعدها خود را در مقام یک مرشد یا رهبر فرقهای عرضه نکرد (بلکه کاملاً بر عکس عمل کرد). حزب کمونیستِ مندرج در عنوان مانیفست، آرمانی بود برای کمیتۀ بینالمللی کوچکی که حتی در انقلابهای 1884، تشکیلات آن، از هم پاشیده بود، اما این آرمان با ترس ضداستبدادی جمعیتهای دموکراتیک و گروههای سیاسی پیوند خورده بود. از سال 2011، ایدههای مارکس و انگلس، آزادانه به صورت آنلاین در مجموعۀ کارتونی «کامیونیست مانیفستون» 7 (که اتفاقاً خوشساخت و پربیننده است) دست به دست میچرخد.
مارکس کنونی منحصراً در مالکیت جنبش اشغال نیست، و به آسانی در گزارشها و تفاسیر جدی با اشارات خاصتری ظهور و بروز یافته است. یک مارکس استعاری نیز وجود دارد که از جلد اول سرمایه سر بر آورده است؛ جایی که گزارشگران و مفسران، به تناسب زمانۀ خود، در آن به دنبال برداشتهای نقادانۀ گیرا دربارۀ سرمایهداری میگردند.
غلبۀ سبک بر محتوا، و معنای استعاری بر گزاره، باعث واگرایی بسیارِ مارکس از منطق خشک اقتصادسنجی فایده و سود شده است. سرمایه هماینک کتابی است که مارکس در آن، سرمایهداران را خونآشامانی ترسیم میکند که خون کارگران بیدفاع را میمکند؛ گرگینههایی که زوزه میکشند و کارگران طعمۀ درندگی آنهایند؛ و کتابی است دربارۀ «کلاههای جادویی» که اقتصاددانان بر سر مینهند و واقعیتهای استثمار سرمایهداری را غیب میکنند.
مارکسِ طعنهزنِ والامقامی نیز که در اینجا نظری اجمالی به آن انداختیم، اقتصاددانان را احمقهای شلختهای همچون سیکول و داگبری (از نمایشنامۀ هیاهوی بسیار برای هیچ ویلیام شکسپیر) تصویر میکند و آنگاه خودپسندی ریاکارانۀ کاملاً آشکار آنان را به ریشخند میگیرد.
خلاصه آنکه، لبۀ تیغۀ انتقادی مارکس، که در دوبارهکاریهای پیدرپی دربارۀ اصلیترین کتاب چاپشدهاش تیزتر شد، پیشگام ارائۀ برداشتی انتقادی و در عین حال خواندنی دربارۀ سرمایهداری شده است. شالودۀ چنین برداشتی، این اندیشه است که سرمایهداری در واقع، نظامی است با مؤلفههایی اساسی که میتوان آنها را مشخص کرد. مارکس، با شور و احساس، استدلال میکند که اقتصاددانان «جریان اصلی»، در تعارض با این مدعای خودخواهانه که «هیچ نسخۀ جایگزینی وجود ندارد»، به راحتی به اصولی نادرست تن دادهاند. یا دستکم نوشتۀ او به زایش اصول اقتصادیای کمک میکند که اخلاقی واقعگراتر، تعهدی عمیقتر به دموکراسی، و شناسایی جامعتری از رابطۀ بازارها و آزادیها پیش روی ما مینهند.
این سخن به این معنا نیست که مارکس همۀ این نکات را در جلد اول سرمایه یا در جایی دیگر به دست داده باشد؛ چنین نیست. اما به هر حال، ما هم مسائل خود را فقط طبق دستورالعمل حل نمیکنیم. استعارهها قابلیت بیشتری در رساندن معنا دارند، و در واقع، استعارهها همان معانی هستند، اما به شیوهای که ما ترسیم میکنیم. آنها را نباید با نظریهپردازی دقیقِ مبتنی قضایا، قیاس و نتیجه جایگزین کرد، یا نباید آنها را راهی برای رسیدن به نظریههای دقیق دانست.
در واقع، این استعارهها همراه با توضیحات صوری، استدلال مارکس را برای خوانندگانش روشن میکنند. در غیر این صورت و بدون این استعارهها آنان به چنان جایی نمیرسند. خود مارکس هم چنین میگوید (با تصرف من در عبارت):
خوانندۀ گرامی
دقیقاً همانگونه که به جادوگران، جنها و پریها، یا به خونآشامان، گرگینهها و جادو باور نداری، نباید کمترین اعتقادی هم به مفاهیم و نظریههای علم اقتصادی داشته باشی که سرمایهداری را مسلم میگیرد و یک «انسان اقتصادی» را به تصور خود ایجاد میکند. تجربۀ اجتماعی ما از سرمایهداری، یک فراوردۀ تاریخی است و یک طرح انسانی، و نه یک حقیقت ضروری یا ابدی که از سرشت انسانی یا ارادۀ خدا یا از پیشرفت تاریخ ناشی شده باشد.
میدانی که نظامهای اجتماعی در گذشته، از اساس به گونهای دیگر بودهاند و پول یک اختراع تاریخی نسبتاً جدید است، و مارپیچ در حال گسترشی که دائماً به نفع قدرت و سرمایۀ یک اقلیت بسیار کوچک و «ریاضت» 99 درصد سایر مردم عمل میکند (چنانکه شعار جنبش اشغال بود)، محصول چند دهۀ گذشته است. اگر نهادهای دموکراسی و قوانین مالکیت بیشتر به جانب 1 درصدیها (یا اخیراً 01/0 درصدیها بنا به پارهای ملاحظات) است، پس زمانۀ کشمکش و مبارزه و بازپسگرفتن کنترل فرا رسیده است!
مارکس همچنین هشدار داده که ویژهخواران به نبرد برمیخیزند (یا طبق معمول افراد تهیدستتر را برای مبارزه به نفع خود به کار میگیرند) تا نظامی که از آن سود میبرند، محفوظ بماند. مارکس یادآوری میکند که نه او و نه هیچ کس دیگری منطقاً نمیتواند وانمود کند که تغییر اجتماعی بر خلاف این روند، خیلی ساده است و به راحتی به دست میآید.
یکی از استعارههای قوی و پرکاربرد در جلد اول سرمایه «شیئوارگی کالا» است که غالباً به نادرستی به معنایی نوفرویدی برای اشاره به دلمشغولی بیمورد به محصولات مصرفی و ارزشهای تبلیغاتی به کار میرود؛ منظور او این نیست. مقصود او بیشتر روابط اجتماعی میان اشیاء، و روابط شیئوارهشدۀ میان انسانها است؛ به عنوان چکیدهای از آنچه واقعاً غلط است.
به بیان دیگر، ما جهانی از بازارها و قیمتها (روابط اجتماعی میان اشیاء) خلق کردهایم که آن را همچون واقعیتی هرروزی و غالباً بیرحمانه (روابط شیئوار میان انسانها) تجربه میکنیم. در واقع، بسیاری از ما به نوعی از انسانها تبدیل میشویم که در واقعیتهای اقتصادی غرق شده، در نتیجه به آن یا اساساً به هر گونه قساوتی در حالت عادی خو میگیریم یا از آن غافل میشویم. برداشت مارکس از سرمایهداری این است که اگر ما جهان اجتماعی را به گونهای دیگر در میآوردیم، این جهان ممکن بود به گونهای دیگر باشد، با بیرحمی و ویرانگری کمتر. اما اگر چنین نکنیم، جهان نیز وضعی دیگرگون نخواهد داشت.
منبع: ترجمان
مترجم: علی کوچکی
پینوشتها:
• این مطلب را ترل کارور نوشته است و در 3 ژانویه 2018، با عنوان «21st-century Marx» در وبسایت ایان منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ 6 خرداد 1397 آن را با عنوان «مارکسی برای قرن بیستویکم» و ترجمۀ علی کوچکی منتشر کرده است.
•• ترل کارور (Terrel Carver) استاد نظریۀ سیاسی در دانشگاه بریستول است. او آثار مفصلی دربارۀ مارکس، انگلس و مارکسیسم منتشر کرده است. جدیدترین کتابش مارکس (Marx) (2017) از مجموعۀ اندیشمندان سیاسی کلاسیک است.
[1]From Hegel to Marx
[2]Karl Marx
[3]قدرت بزرگ (Great Power)، به کشور مستقلی گفته میشود که به داشتن توانایی و خبرگی در اعمال نفوذ در مقیاس جهانی (در زمان مورد گفتوگو) به رسمیت شناخته شده باشد. قدرتهای بزرگ دارای ویژگیهای توان نظامی و اقتصادی، و همچنین توان نفوذ دیپلماتیک و نرم برتری هستند که ممکن است باعث شود قدرتهای متوسط یا کوچکتر، پیش از انجام اقدامات مورد نظر خود، دیدگاه آن قدرت بزرگ را در نظر بگیرند [مترجم].
[4]species-being
[5]Marx Before Marxism
[6]Karl Marx: A. Life
[7]Communist Manifestoon