«اصلا بعید نیست، یک روز صبح از خواب بیدار شوید و ببینید که آسمان رنگش صورتی است یا اینکه مثلا لیوان چایتان دارد با شما حرف میزند. اسکیزوفرنی به همین راحتی میآید سراغ آدمها. یک روز صبح از خواب بیدار میشوید و...»
نمیدانم اسم «کهریزک» که میآید شما دقیقا یاد چه میافتید؟ اما قطعا «کهریزک» واژهای نیست که تداعیکننده خوشی باشد. «کهریزک» آدمهای زیادی را با قصههای مختلف در دل خودش جای داده اما میخواهم از آن آدمهایی بنویسم که سهمشان از زندگی تنهایی، چشمانتظاری و بیماری است و بس. میدانید چرا؟ چون دنیایی شده که آدم را دور میاندازند؛ قبل از اینکه تاریخ مصرفش تمام شود.
الان که شما دارید این گزارش را میخوانید، «گلنار» گوشه حیاط آسایشگاه نشسته و منتظر است یک نفر برایش لاک بنفش پررنگ بیاورد. «نگار» حتما هنوز هم منتظر نامزدش «سیفالله» است که بیاید و او را از این مخمصه نجات دهد و به او بگوید که هنوز هم خیلی دوستش دارد. «شهین خانم» شاید هنوز هم دارد به زیادتر شدن موهای سفیدش فکر میکند و «گلصنم» هم نشسته روی نیمکت وسط حیاط و دائم از خودش میپرسد: «من که دیوونه نیستم؛ پس این جا چیکار میکنم؟» شاید «مستانه» هم هنوز دارد برای زنها کفبینی میکند و نوید روزهای بهتر را در آینده میدهد.
اینجا «سرای احسان» است اما دوست ندارم بنویسم که اینجا آسایشگاهی برای بیماران روانی مزمن است؛ چون اینجا محل امنی است برای آدمهای تنها که کسی در هیچ جای دنیا منتظرشان نیست. آنها محصورند. آن هم کیلومترها دورتر از شهر. جایی که تا چشم کار میکند دیوارهای بلند دارد. آدمهای بینام و نشانی که در آسایشگاه روانی بستری شدند و کسی سراغشان را نمیگیرد. فکرش را بکن؛ برخی از آنها سالهاست که ملاقاتی ندارند. حتی اقوام برخی از آنها آدرس و شماره تلفنهای اشتباه به آسایشگاه دادند که دیگر هیچوقت کسی سراغی از آنها نگیرد.
در آهنی و بزرگ بخش زنان به سنگینی و آهستگی کنار میرود. پشت این در بزرگ، دهها زن بیکس زندگی میکنند که هر کدام یک دنیا حرف دارند اما کسی نیست که آنها را بشنود.
وارد حیاط میشویم و در آهنی به سرعت پشت سرمان بسته میشود.
اول از همه «قمرخانم» بدو بدو میاید سراغم و مرا در آغوش میکشد و میگوید: «خوش اومدی. صفا اوردی. قدم رو چشم ما گذاشتی خانم. حیف نمیتونم ببوسمت. میترسم مثِ من مریض شی. منو اینجوری نیگا نکنا. خیلی خوشگل بودم اونوقتا. بچه که بودم بابام سه تا زن گرفت. میدونی چرا؟ چون یکی کمه. دوتا غمه. سه تا خاطرجمعه. اما همش منو کتک میزد. این گردن منو میگرفت و هی سرمو میکوبید به دیوار. هی میکوبید. هی میکوبید. محکما!» قهقهه میزند و دائم تکرار میکند: «هی میکوبید. هی میکوبید.» جوری که انگار خندهاش نمیخواهد بند بیاید.
مشغول صحبت با «قمرخانم» هستم که بقیه زنها یکی یکی کنارم جمع میشوند و هر کدام حرفی برای گفتن دارند.
«گلنار» بیشتر از همه اصرار دارد با من که یک غریبه تازه واردم صحبت کند: «تو میدونی من کی از اینجا می رم؟» وقتی جواب من منفی بود، سر درد دلش باز شد: «وقتی منو اوردن اینجا خیلی وقت پیش بود. شب بود. برف میاومد. میفهمی که؟ یعنی خیلی وقت پیش. از خدا بیخبرا فکر میکنن من مریضم. منو اوردن وسط یه مشت دیوونه. نمیدونم چرا هیشکی نمیاد دنبالم. من اینجا رو دوست ندارم.» یکدفعه سرش را میگذارد روی پایم و میگوید: «دفعه بعدی که اومدی واسم لاک میاری؟ لاک بنفش. بنفش پررنگ. راستی یه کاری برام میکنی؟ تو رو خدا. تو رو خدا. به آقا منصوری بگو سه روز بهم مرخصی بده که برم خونوادمو ببینم. تو بگی گوش میده. تو رو خدا.» در خواست گلنار را وقتی به مسئول بخش گفتیم، پاسخش این بود که گلنار هیچکس را ندارد و 10 سال است که هیچ ملاقاتکنندهای نداشته.
داشتم با گلنار گپ میزدم که یکدفعه «شهین خانم» صدایم کرد: «خانم! آهای خانم. به موهای من نیگا کن.» گفتم: «نگاه کردم.» گفت: «خوب نیگا کن. سفید شده مگه نه؟» گفتم: «ریشههاش سفید شده ایندفعه که آرایشگر اومد، بگید تا براتون رنگش کنه.» سرش را چند بار تکان داد و گفت: «پس سفید شده. پس بالاخره سفید شده. پس به نظرت چرا هیشکی احترام موی سفید منو نگه نمیداره؟ چرا نگه نمیداره؟»
شهین خانم همینطور سوالش را مدام تکرار میکرد که متوجه نگاه سنگین «نگار» روی صورتم شدم. دختر جوان و زیبایی که مدت زیادی نیست در سرای احسان بستری شده است. شروع میکند و از شخصی حرف میزند که به گفته خودش نامزدش است: «سیفالله نمیذاره من اینجا بمونم. زودی میاد از اینجا درم میاره. خیلی دوسَم داره. یه چی بهت میگم ولی تو قول بده و به کسی نگو. سیفالله شبا یواشکی میاد تو آسایشگاه و منو بغل میکنه. هیشکی اینو نمیدونه. یه رازه بین من و تو.» (نگار در دنیای واقعی هیچ نامزدی ندارد.)
یکدفعه «گلصنم» میآید کنارم و میپرسد: «اجازه میدید کنارتون بشینم، خانم؟» روی نیمکت برایش جا باز میکنم و شروع میکند به حرف زدن: «خوش به حالت که خوشگلی؛ حتما لیسانس داری؛ آره؟ خوش به حالت، من ندارم. من سنم خیلی زیاده. خیلی زیاد. 34 سالمه. نِگا نکن که خوب موندم و جوون به نظر میرسم. آخه من خیلی سختی کشیدم. میدونی که؟ آدمایی که زیاد سختی میکشن خوب میمونن. اینجا خیلی سرم شلوغه. همش باید راه برم. خیلی کار دارم. خیلی. آخه من هم دکترم. هم معلمم. هم مهندسم. هم بنا. هم نجار. هم کارگر. خیلی کار دارم. خیلی. اینا رو میبینی؟ (اشاره به سایر بیماران) همشون آدمای منن.» چند دقیقه میگذرد و «گلصنم» میزند زیر گریه: «اینا رو میبینی؟ (اشاره به بیماران) هیچکدوم احترام منو نگه نمیدارن. یه سلام به من نمیکنن. دیشب مهین چاقو رو برداشت، فرو کرد تو چشمم. همین طور خون میاومد. چرا هیشکی جلوشو نمیگیره. چرا چاقوشو ازش نمیگیرن؟ به نظرت من مریضم؟» گفتم: «نمیدونم گلصنم جان» جواب داد: «قربون آدم چیز فهم. من حالم خوبه. پس اینجا چیکار میکنم؟»
«مستانه خانم» اما توی حیاط نیست. دل و دماغ ندارد و نشسته است، روی تختش. امروز حوصله ندارد برای کسی کفبینی کند و از آینده بگوید. شاید خسته شده که انقدر حرف آینده را زده است. نشسته و منتظر است. بدجور منتظر است.
مستانه تنها زن چشمانتظار سرای احسان نیست. خیلی از زنهای اینجا سالهاست که چشمانتظار یک آشنا هستند. یک قوم و خویش. یک دوست. به نظر شما انتظار زیادی است؟
هرکدامشان حرفی برای گفتن دارند. سر ظهر شد و مریم با یک لقمه نان و پنیر آمد سراغم. گفت: «میخوری؟» گفتم: «اشتها ندارم.» جواب داد: «خب آره. شماها ما رو قابل نمیدونید. شماها از این چیزایی که ما میخوریم، خوشتون نمیاد.» بعد خیلی سریع راهش را کشید و رفت.
از در بخش زنان بیرون میآمدم که «سمیرا» بدو بدو آمد دنبالم: «صبر کن. میتونی یه کاری برام بکنی؟ میخوام از اون بیرون برام گل سر بخری. نه از این معمولیا. یه چیز درست حسابی. از اینا که مو بهش آویزونه و موهای آدمو بلند نشون میده. اون بیرون از این چیزا زیاده اما اینجا گیر نمیاد. مگه نه؟»
قول دادم که دفعه بعد برایش گل سر بیاورم. از همانها که دوست دارد. از در بزرگ آهنی بیرون میآیم و آن همه زن با آن همه قصه و صدا میمانند پشت آن در بزرگ. تا شاید روزی اتفاقی بیفتد که خودشان خیلی دوست دارند...
مدیر سرای احسان اما بهترین توصیف را از اینجا برایمان دارد: «میخواهم به شما بگویم این بیمارستان امن است. خیلی امن. حتی از آن خبرگزاری که شما در آن کار میکنید امنتر. خیلی امنتر. بیماران ما خطرناک نیستند. فقط از بد روزگار گیر افتادهاند اینجا. توی این بیمارستان. چون کسی نبوده از آنها مراقبت کند. میدانید؟ اصلا بعید نیست، شما هم یک روز صبح از خواب بیدار شوید و ببینید که آسمان رنگش صورتی است یا اینکه مثلا لیوان چایتان دارد با شما حرف میزند. اسکیزوفرنی به همین راحتی میآید سراغ آدمها. یک روز صبح از خواب بیدار میشوید و... آن روز انتظار دارید که اطرافیانتان چطور با شما برخورد کنند؟ شاید اگر این بیماران هم در جامعه بودند خیلی زود بهبود پیدا میکردند.»
از دکتر مرجان علیقارداشی (روانشناس) میپرسم که چه میشود ما آدمها در حالی که زندگی روزمره را میگذرانیم، یک دفعه تبدیل میشویم به بیمار روانی؟ «نمیتوانیم بگوییم که فقط یک علت مشخص باعث اختلالات روحی میشود. همانطور که خیلی وقتها اعضای بدن ما مثل کلیه، قلب و... دچار بد کارکردی یا کمکارکردی میشود، علائم شناختی ما هم دچار اختلالاتی میشود که ما اسمش را اختلال روحی میگذاریم. بعضی اختلالات پایه ژنتیک و ارثی دارند. نه به این معنی که اگر مادرتان افسرده است شما افسرده متولد شوید؛ بلکه منظور آمادگی ذهن برای بدتطابقی است. یعنی شخص در وقایعی مثل غم و مرگ اطرافیان احتمال ابتلای بیشتری به افسردگی نسبت به سایرین دارد. البته همه ما به صورت مقطعی دچار افسردگی و اضطراب میشویم اما به چیزی اختلال میگوییم که مزمن باشد.»
او ادامه میدهد: «شرایط اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی که یک فرد در آن زندگی میکند، بر روان او تاثیر دارد. وقتی فرد دارای امنیت اجتماعی و اقتصادی نباشد و دائم مجبور باشد خودش را با شرایط غیر قابل پیشبینی وفق دهد و تنشهای پی در پی پشت سر بگذار، دچار اختلال میشود. یکی دیگر از این فاکتورها استرس است. مثلا شخص موقعیت شغلی پرتنشی دارد. یا اینکه حتی فرد یکدفعه ترفیع شغلی میگیرد یا ارث زیادی به او میرسد. اصلا یک اتفاق مثبت برایش میافتد و نمیتواند آن را تطبیق ذهنی دهد.»
از او میپرسم که آیا آدمها متوجه اختلال روانی خودشان میشوند؟ «بهترین اتفاقی که میتواند برای یک فرد بیفتد، آگاهی نسبت به بیماری خودش است. ما میگوییم مرحله «بینش». بعضیها به بیماری خودشان بینش دارند و برخی ندارند. البته نقش خانواده و اطرافیان هم خیلی مهم است. اینکه چطور با فرد بیمار برخورد کنند؟ مرحله اول برای فردی که دچار اختلال شده، پیشآگاهی است. ما باید در این مرحله با فرد بیمار روابط اجتماعی قوی داشته باشیم و از او بازخورد ببینیم. پس از آن وقتی از بیماری مطمئن شدیم که در این مرحله سطح دانش خیلی مهم است، باید از آن فرد با ادبیات مناسب بخواهیم خودش را به دکتر متخصص نشان دهد و پس از آن فرآیند درمان آغاز شود. در این مرحله حمایت اعضای خانواده خیلی مهم است. نه اینکه فرد را وابسته به خود کنند. بلکه به این معنا که به او مسئولیتهای شخصی بدهند و اجازه دهند بیمار از پس خودش بر بیاید. اما در نهایت در مرحله پس از درمان فرد باید به سوی خانوادهاش برگردد، بدون اینکه دیگران به آن شخص برچسبهای نامناسب بزنند. فرد باید دوباره به جامعه برگردد و مورد پذیرش واقع شود اما متاسفانه ما میبینیم که برخی خانوادهها آدرس خانه خود را تغییر میدهند تا بیمارشان آنها را پیدا نکند.»
دکتر علیقارداشی ادامه میدهد: «خیلی از خانوادهها ترس از همزیستی با یک بیمار روانی را دارند. فکر میکنند که بیمار به آنها آسیبهای جسمی جدی میزند. یا اینکه از آبرویشان ترس دارند و میترسند قضاوت شوند. آنها بحث ژنتیک را بزرگتر از آنچه که هست ارزیابی میکنند. مثلا میگویند که دختر دم بخت دارند و برای ازدواج دخترشان مشکل پیش میآید. »
میپرسم ما در مواجهه با یک بیمار روانی باید چه کنیم: «این بیماران هیچکدام ترسناک نیستند. بعضی از آنها پرحرفتر، کمخوابتر و ... هستند و یا اینکه راجع به موضوعاتی صحبت میکنند که واقعیت ندارد. آن دسته از بیمارانی که میتوانند به اطرافیان آسیب جدی وارد کنند، تعدادشان خیلی کم است. شاید بعضیها اطراف ما باشند که مثلا مبتلا به بایپولار باشند اما ما خبر نداشته باشیم اما به محض اینکه از بیماری او با خبر میشویم، از او میترسیم. از طرفی اطلاعرسانی رسانهها در این زمینه خیلی مهم است. مثلا فیلمهایی میبینیم که شخصی مبتلا به اسکیزوفرنی است و در عین حال قاتل زنجیرهای هم هست. واقعا چند فیلم مثل «ذهن زیبا» ساخته شد که بگوید این بیماران میتوانند نخبه هم باشند و زندگی عادی داشته باشند؟ یا اینکه مثلا خبرگزاریها می آیند و در دوربین عکاسشان تلخترین صحنهها از این بیماران را در قاب دوربینشان جای میدهند. چرا؟ چون سوژه تلخ بیننده بیشتری دارد.»
دکتر علیقارداشی درباره اینکه تنهایی چقدر روند درمان این بیماران را کند میکند، میگوید: «در همه جای دنیا بیماران روانی در بخش عمومی نگهداری میشوند و خیلی کم پیش میآید که بیمار روحی را ایزوله کنند. اما شما ببینید که برای رفتن به سرای احسان چند کیلومتر از شهر دور شدید؟ اگر من شما را با همین حالت روحی که دارید در آن بیمارستان بستری کنم و بگویم دیگر خانوادهات را نمیبینی و هیچکس به ملاقاتت نخواهد آمد آیا شما میتوانید، سلامت روحیتان را حفظ کنید؟ حالا چه برسد به کسی که بیمار است و به حمایت بیشتری نیاز دارد؟ ما مبتلایانی داریم که فقط نیاز دارند با یک نفر حرف بزنند.»