نسیم خلیلی؛ «پدر مدتی پیش از به دنیا آمدن من، در شهر هامبورگ، تجارتخانهای دایر کرده بود. پس از سروسامان یافتن وضع تجارتخانه و خانهای که اجاره کرده بود، از مادر میخواهد که به او ملحق شود. مادر نخستین سفر به اروپا را همراه من و خواهر پیش میگیرد و در خانهای که همسر او به طرز زیبایی برای ورود خانوادهاش آراسته است، مستقر میشود و زندگی مرفه و بیدغدغهای را آغاز میکند.
بدین ترتیب ما در سالهای آرامش قبل از طوفان، در سالهایی که نازیها به قدرت رسیده بودند و بلندگوها، نطقهای پیشوا را پخش میکردند، در شهر هامبورگ زندگی میکردیم... تا جنگ جهانی دوم، هنگامی که آژیرهای خطر به صدا درآمدند...! هنوز هم، پناهگاههای هامبورگ و غرش هواپیماهای بمبافکن با صدای مهیب و انفجارهای ناگهانی آن را به یاد دارم. وحشت من از صدای انفجار بمب و صدای آژیر هم حساسیتی غیرعادی است.
مدتی پس از شروع جنگ، دولت آلمان به اتباع خارجی اعلام میدارد که هیچگونه تعهدی در قبال امنیت و تأمین سهمیه غذایی آنها ندارد. پدر که گویا تا آن زمان جنگ را جدی نگرفته بود و ادامه یافتن آن را باور نداشت، در کمتر از یک ساعت تصمیم میگیرد که به ایران بازگردیم و به مادر اجازه میدهد حداقل وسایل مورد نیاز را برای این سفر دراز که بازگشتی نخواهد داشت، با خود بردارد. پدر و مادر خانه و زندگی پر از اثاث و تجارتخانه پر از اسناد و حساب و کتاب را رها میکنند. دیگر فرصتی برای دریافت موجودی از بانک باقی نمانده بود.
پدر دست همسر و دو دخترش را میگیرد، همه چیز را پشت سر میگذارد و راهی ایران میشود. در ترنهای معمولی، دیگر جایی برای مسافران باقی نمانده بود. این سفر غمگین و طولانی را زیر بمب و آتش با ترنهای مخصوص حمل احشام، شروع میکنیم. گاهی نشسته، گاهی ایستاده در ترن، با هزار بدبختی، وحشت، گرسنگی و تشنگی به مرز ترکیه میرسیم.»
این روایت ایران درودی است در کتاب خاطراتش «در فاصله دو نقطه»، روایتی که او را در نقش یک کودک خردسال مینمایاند که بحبوحه جنگ جهانی دوم را از نگاه یک خانواده ایرانی گریزان از آلمان به سوی مام وطن نقل میکند؛ روایتی که ارعاب کوبنده جنگ را از دریچه نگاه معصومانه و کودکانه دو دخترک آوارهای بازگو میکند که رنج سفر را با صدای گریهای که به صدای یکنواخت ترن تبدیل شده است، به امید امنیت وطن به جان میخرند: «خوب به یاد دارم در یکی از ایستگاههای ترن، مادر اسباببازی خواهر را که یک چرخ خیاطی بود و از آغاز سفر محکم در بغل داشت با عصبانیت از دستش گرفت و از پنجره ترن در حال حرکت به بیرون پرتاب کرد.
از آن پس، صدای گریه خواهر به صدای غمگین و یکنواخت ترن که گاه از میان آتش عبور میکرد، اضافه شد. در واگنهای ترن از شدت ازدحام جمعیت، جای تکان خوردن نبود و باز مسافران برای سوار شدن هجوم میآوردند. پدر که تمام موجودی، حتی ساعتش را برای خرید یک لیوان آب آشامیدنی پرداخته بود از اینکه سرانجام موفق به فرار از آلمان شده بودیم، خوشحال بود. او در تمام طول سفر لحظهای دست مرا رها نمیکرد و من از ترس خود را در آغوشش پنهان کرده بودم.»
این ترس کودکانه که در گرمای آغوش پدر تسکین میگرفت، احتمالا نشانهای بوده از روزهای خوفناکی که هر کس بندوبستی با آلمانها داشته است، لاجرم در ایران بدان دچار میشده است چنانچه درودی در ادامه ضمن اشاره به خاطرات سفر به ایران و شهر آبا و اجدادیاش، مشهد، چنین میافزاید که: «چندی پس از ورود به مشهد، شاهد بازداشت و گسیل آلمانها یا آلمانیزبانها به زندانهای سیبری بودیم. هر روز میشنیدیم شبانه به منزل فلان آلمانی ریختند و او را با زن و بچه با پای پیاده تا مرز بردهاند تا به سیبری منتقل کنند.»
توضیحات ایران درودی در خاطراتش، در واقع توصیفی دیگر از روزهای پرتلاطمی است که ایران پس از پایان تبوتاب جنگ جهانی دوم به اشغال متفقین درآمده بود. در این روایت افزون بر اشغال و قحطی و آلودگی آبهای آشامیدنی و فوج سربازان گرسنه روسی در هر شهر و روستا، به رنج گروه خاصی از مردم ایران اشاره شده است؛ کسانی همچون پدر و پدربزرگ راوی که سالهاست زندگی اقتصادیشان به آلمانها مرتبط است: «با ورود متفقین به ایران، پدربزرگ با چند بازرگان دیگر که همگی روابط بازرگانی با آلمان داشتند، به مناطق بد آبوهوا تبعید میشوند.
ایران پل پیروزی لقب میگیرد {و} خبر میرسد که تجارتخانه و منزل ما در هامبورگ در اثر بمباران نابود شده است. پدر تصمیم میگیرد شهر را ترک کنیم تا شاید جانمان از اینکه ما را به جای آلمانها بگیرند در امان بماند.»
اینها همه واکنش این خانواده کوچک است در برابر جریان گستردهای که برای اخراج آلمانها از ایران با فشار انگلیسیها در حال اتفاق افتادن است؛ ریچارد استوارت در کتاب خود «در آخرین روزهای رضاشاه»، درباره این شرایط تاریخی بغرنج که زیست شماری از ایرانیان را هم به جرم همراهی و مشارکت اقتصادی با آلمانها تحتالشعاع قرار داده بود، مینویسد: «با هجوم آلمان به اتحاد شوروی ناگهان توجه بینالمللی به گروه زیادی از اتباع آلمانی جلب شد که در ایران به سر میبردند. از نظر متفقین، شرایط از هر جهت برای فعالیت ستون پنجم آلمان فراهم بود.
در تابستان آن سال حدود 1000 آلمانی در ایران بودند. بسیاری از آنها پیش از جنگ به ایران آمده بودند. بر اساس آمار شهربانی ایران 616 آلمانی به عنوان تکنیسین در صنایع گوناگونی، چون راهآهن و معادن و کشاورزی، یا به عنوان مستشار وزارتخانههای مختلف در استخدام دولت ایران بودند. تعدادی نیز در مدارس عالی ایران تدریس میکردند و گروهی نیز به طبابت یا تجارت اشتغال داشتند.
حدود 60 ملوان آلمانی نیز در کشتیهایی که در بندر شاهپور گرفتار شده بودند، اقامت داشتند. تعدادی از اتباع آلمان نیز در سفارت آن کشور در تهران و کنسولگری تبریز خدمت میکردند. باقی آلمانیهای مقیم ایران را اعضای خانواده افراد مزبور تشکیل میداد. {... } فعالیتهای فرهنگی آلمانیها در تهران دوروبر خانه قهوهای که یک باشگاه و مرکز تفریحی در جنوب تهران بود متمرکز میشد.»
ایرج ذوقی نیز در کتاب خود «ایران و قدرتهای بزرگ در جنگ جهانی دوم» به تفصیل به آلمانیهای فعال در بخشهای اقتصادی گوناگون ایران اشاره میکند و آن را یک موفقیت در برابر ناکامیهای انگلیسیها میداند و مینویسد: «در زمینه تجارت خارجی به علت محدودیتهایی که دولت ایران از لحاظ اعتبار و پول به وجود آورده بود انگلیسیها نتوانستند فعالیتهای چشمگیر اقتصادی در ایران داشته باشد و در مقابل آلمان به بهرهبرداری از وضع پیشآمده پرداخت و با تأسیس کارخانههای متعدد در ایران و تحصیل امتیازات بازرگانی موقعیت خود را تحکیم کرد.
آلمان در همه زمینههای صنعتی مانند نساجی، کاغذسازی، چایخشککنی، سیمان، شیشهسازی، برق، اسلحهسازی، هواپیماسازی و ... در ایران فعالیت داشت.
برای راهاندازی این کارخانجات و تعلیم و تربیت کادر لازم برای آنها تعداد زیادی از آلمانیها به ایران اعزام شدند. علاوه بر کارخانجات، آلمانیها سالها اداره معادن کشور را نیز به عهده داشتند. آلمانیها برای تأمین کادرهای لازم مبادرت به تأسیس هنرستانهای صنعتی در ایران نمودند که به وسیله استادان آلمانی اداره میشد. در سال 1925 هنرستان صنعتی ایران و آلمان در تهران تأسیس گردید.
در همان سال 1925 بانک ملی ایران با کمک و راهنماییهای آلمانیها در ایران تأسیس شد و اولین رئیس بانک ملی ایران نیز دکتر لیندن بلات آلمانی بود. در سال 1928 ساختمان بخشی از راهآهن سراسری ایران در قسمت شمال یعنی بین بندر شاه تا شاهی که در حدود 450 کیلومتر طول داشت به کمپانی آلمانی جولیوس برگر محول شد و در سال 1929 پیمان بازرگانی و کشتیرانی ایران و آلمان به جای قرارداد سال 1873 که لغو شده بود بین دولتین منعقد گردید.»
در کنار این دادهها، همزمان در منابع تاریخی و از جمله در کتاب ریچارد استوارت، به دو گروه جاسوسی آلمانی فعال در ایران به نامهای تشکیلات «اس د» و «آب ور» اشاره میشود که چرایی حساسیتهای انگلیسیها را برای تحت فشار قرار دادن حکومت ایران برای اخراج آلمانیها و همچنین حجم فشار روانی وارده بر ایرانیان منتسب به آلمانها، جامه توجیه میپوشاند: «سرپرست تشکیلات اس د. در تهران، مرد خوشسیمای موبوری بود موسوم به رومان گاموتا. دستیار اصلی او فرانتس مایر نیز جوان 26 ساله عبوسی بود اهل باواریا که با مو و سبیل مشکیاش چهره مرموزی داشت.
مایر نازی متعصبی بود که در بخش نظامی اساس درجه ستوانی داشت. هر دو آنها در 1940 به عنوان نمایندگان شرکت حملونقل شنکرز وارد تهران شده و با تأسیس شرکتی موسوم به نوول ایران اکسپرس پوشش مناسبی جهت فعالیتهای محرمانه خود ایجاد کرده بودند.
مایر مرتبا در ایران و خارج سفر میکرد و از این طریق تماسهای گستردهای برقرار کرد و خانههای امنی را شناسایی نمود. «آب ور» عوامل متعددی در ایران داشت. سرگرد شولتسه و فردی موسوم به ژاک گرهور هر دو برای اداره یکم جاسوسی آب ور کار میکردند. هرکوهل نیز در استخدام اداره دوم خرابکاری آب ور بود. ایران برای فعالیتهای جاسوسی آب ور در مورد شوروی و تاسیسات نفتی انگلیس در خلیج فارس پایگاهی ایدهآل به شمار میرفت.»
حکومت از این تحرکات به طور کامل آگاه نبود و یا دستکم رضایت چندانی نداشت از همین روست که اشاره شده رضاشاه هیچگاه اجازه نخواهد داد یک هیات نظامی رسمی آلمانی در ایران مستقر شود و از دیگر سو وی نسبت به تحریکات بیگانگان و به ویژه آلمانیها که افسران ارشد ایرانی را دائما به میهمانیهای سیاسی بیشمار خود دعوت میکردند، بسیار حساسیت داشت و در مارس 1941 با ممنوع کردن سفارتخانههای بیگانه از دعوت افسران ایرانی به مهمانیهایشان به این کار نیز خاتمه داد.
با این حال اتحاد شوروی، ایالات متحده آمریکا و انگلیسیها همچنان در تکاپو بودند تا حکومت ایران را وادار به یک آلمانیپیرایی بزرگ کنند چنانچه همزمان سفیر جدید اتحاد شوروی در ایران یادداشتی به وزارت خارجه ایران تسلیم کرد که در آن آمده بود دولت متبوع وی شواهد جدی در مورد وجود یک طرح کودتای آلمانی در دست دارد. در این یادداشت تصریح شده بود که کودتاچیان قصد داشتند با استفاده از عناصری درون ارتش ایران دستبهکار شوند.
«آندره اسمیرنوف» سپس به آنچه پناه دادن به آلمانیها در ایران مینامید، اعتراض کرده بود. همزمان «لوئیس جی دریفوس» وزیرمختار ایالات متحده آمریکا در تهران نیز اذعان داشته بود که: «چنین شایع است که آلمانیها میتوانند در عرض چند ساعت 500 مرد بزنبهادر و مسلح را در خیابانهای تهران به راه اندازند.»
نگرهای که نشان میداد همواره خطر همراهی ایرانیها با منویات آلمانیها جدی بوده است چنانچه وزیر مختار انگلیس «سر ریدر بولارد»، به دولت متبوعش گزارش داد که رویهمرفته ایرانیان از حمله آلمانیها بر دشمن دیرینهشان روسیه، شادمان هستند و ازاینرو انبوهی از ایرانیان در میدان سپه گرد آمده و هنگامی که بلندگوهای میدان اخبار رادیو ایران را مبنی بر سقوط پیدرپی شهرهای شوروی پخش میکرد فریاد خوشحالی سر میدادند. نویسنده این شادمانی را چنین تعبیر میکند که ایرانیها ارتش آلمان را نجاتبخش مردم از شر بلشویکهای منفور میانگاشتند.
البته در منابع تاریخی به نقل از دادههای روزنامههای وقت، از نارضایتی ایرانیان از عملکرد آلمانیها به کرات سخن به میان آمده است مثلا روایت شده که آلمانیها به تعهدات خود در قبال ایرانیها نتوانستند عمل کنند و بازرگانان ایرانی نارضایتی خود را ابراز میدارند به طوری که حتی روزنامه «اطلاعات» ارگان نیمهرسمی دولت در مقالهای نوشت: «امروز هر یک از دول متخاصم به یک معاذیر غیرموجه لطمه به بازرگانی ما میزنند دیگر حرف حساب آلمان چیست؟
حاصل رنج و زحمت کشاورزان و بازرگانان ما را مدتی است تحویل گرفتهاند و همینطور کالاهایی که مورد احتیاج ما است به کارخانجات آلمانی سفارش داده و بهای آن را هم دریافت داشتهاند و حالا به روی بزرگوار خودشان هم نمیآورند و هیچ معلوم نیست کی و به چه ترتیب میخواهند تعهد خود را انجام دهند ... این وضعیت برای ما قابل تحمل نیست، زیرا ما میدانیم که آنها از راههای مختلف میتوانند تعهدات خود را انجام دهند.
نهایت معما اینست که چرا خودداری میکنند. حل این معما هم مشکل نیست چه رویه دول اروپایی اینست که منافع دیگران را فدای سیاست خود بکنند، ولی ما دیگر نمیتوانیم اجازه بدهیم که حقوق حقه ما یعنی مطالباتی که در زندگانی بازرگانی ما امروز کمال اهمیت را دارد دستخوش سیاست دیگران بشود.»
با این حال انگلیسیها همچنان از همدلی ایرانیان با آلمانیهای فعال در اقتصاد ایران میترسیدند و از همین روست که ژنرال ویول از دیپلماتهای انگلیسی، به انتقاد از رویه مماشاتآمیز لندن در قبال ایران میپردازد و چنین اظهار میدارد که: «پاکسازی آلمانیها از ایران برای دفاع از هند ضرورت عاجل دارد. اگر این امر صورت نگیرد ممکن است وقایعی همانند آنچه در عراق رخ داد و همین چندی پیش آن را به موقع فیصله دادهایم از نو تکرار شود.
ضروری است که با روسها در ایران همدست شویم و اگر حکومت فعلی ایران حاضر به ایجاد تسهیلات لازم جهت این امر نباشد باید جای به حکومتی بدهد که چنین کند. در حالی که هنوز نتیجه جنگ روسیه و آلمان روشن نیست، باید برای نیل به این هدف از شدیدترین فشار ممکن استفاده گردد.»
بعدتر او چنین اظهار داشت که: «برای جلوگیری از پیشروی آلمانیها به سوی هندوستان در موقعیتی قرار داریم که بتوانیم به صورتی هماهنگ یک فشار اقتصادی و سیاسی شدید بر ایران اعمال کنیم و در این امر نیز تردید روا نیست. هرگونه غفلتی در این زمینه، موجب آن خواهد شد که آلمانیها به همدستی و با برخورداری حمایت فعالانه دولتهای ایران و افغانستان و با پشتیبانی نیروی هوایی و بالاخره نیروهای متحرک خود تا مرزهای هندوستان پیشروی کنند.»
دادههای تاریخی نشان میدهد که دولت ایران در قبال فشار دیپلماتیک انگلیس و شوروی انعطافی از خود نشان نداده است. استوارت در کتابش گزارش میدهد که علی منصور، نخستوزیر در 27 ژوئیه به سر ریدر بولارد توضیح داد که اخراج چهارپنجم آلمانیهای مقیم ایران – که متفقین تقاضا کرده بودند – نه تنها با بیطرفی ایران مغایرت دارد بلکه نقض معاهده تجاری ایران و آلمان نیز محسوب میشود. وی به بولارد اطمینان داد که ایران از ضرورت هوشیاری آگاه است و برای کاهش تعداد آلمانیهای مقیم ایران حتیالامکان تلاش میکند.
منصور در توضیح طرحهایی که دولت ایران برای کاهش تعداد آلمانیهای مقیم ایران در نظر گرفته است به تلاشهای دولت در جهت تعویض آلمانیهای شاغل در وزارتخانهها و کارخانههای دولتی در دست گرفتن سرپرستی تشکیلات رادیویی که توسط آلمانیها اداره میشد و اخراج شش نفر از اتباع آلمان که پروانه اقامت آنها منقضی شده بود اشاره کرد. 10 آلمانی دیگر نیز قرار بود در عرض 10 روز آینده ایران را ترک کنند.
منصور قصد داشت ریاست شهربانی تبریز را احضار کرده و از او بخواهد فهرست کاملی از نام و مشخصات تمام آلمانیهای آنجا تهیه کند. علاوه بر این یک ناوچه توپدار نیز برای مراقبت از کشتیهای تجاری آلمان که در بندر شاهپور لنگر انداخته بودند، معین شده بود.
اما تلخی تاریخ اجتماعی اینجاست که در کنار این تلاشهای سیاسی، ایران درودی در روایت خود از آوارگی یک خانواده در باغی که نامش را باغ ترس میگذارد، سخن میگوید؛ روایتی از کوچ و فرار اجباری بازرگان فعال در آلمان که مجبور شد به روستای شاندیز که در آن روزها خالی از هیاهو و دورافتاده بوده بگریزد.
چیزی که آنها را به این فرار مجبور میکرد آن بود که کودکان خردسال خانواده که در آلمان بزرگ شده بودند، زبان فارسی نمیدانستند و این ظن میرفت که نه ایرانی که آلمانی باشند.
تاریخ سیاسی خروج آلمانها از ایران تحت فشار دول متفق را از زاویه نگاه دخترکی ببینیم که نیمههای شب مجبور بود زبان فارسی بیاموزد تا کسی در آن باغ متروکه او و خانوادهاش را از وطن نراند: «شبانه راهی سفر به روستایی به نام شاندیز شدیم. در این ده ساکت و بیحادثه میبایست حضور ما از اهالی ده پنهان بماند تا سوءظنی را برنیانگیزد و کسی از اهالی دهکده، متوجه حضور یک زن جوان همراه دو کودکی که فارسی نمیدانند نشود.
این ییلاق خوش آب و هوای مشهد که درختانش از بار گیلاس سر خم کرده بودند، میرفت که به جای پناهگاه، بازداشتگاه من شود و تلخترین خاطرهها را در ذهنم حک کند {... } ما در دو اتاق از خانه سر باغ که به تنها گورستان ده مشرف بود منزل کرده بودیم {... } سکوت فرمانروای مطلق پناهگاه ما بود.
حق حرف زدن یا دویدن در این باغ بسیار بزرگ را نداشتیم و بچههای ده را نمیدیدیم {... } ما با کسی حرف نمیزدیم و اوایل غروب میخوابیدیم تا نور چراغ، توجه اهالی ده را جلب نکند {... } اوایل وقتی نیمههای شب به زبان آلمانی از مادر آب میخواستیم، او سراسیمه و شتابزده به من آب میداد و دستش را به علامت سکوت روی لبانش میگذاشت و آرام زیر لب میگفت: بگو من آب میخواهم. بگو آب، تکرار کن. در مقابل ادای هر کلمه به فارسی مادر مرا در آغوش میکشید و وعده میداد: پدر برایت از شهر شیرینی و اسباببازی خواهد آورد...»
ترس از دنیای وهمآلود سیاست به جهان کودکانه دخترکی راه یافته بود که بعدها توانست این منظرههای هولناک را بر بوم نقاشی ترسیم کند.
منبع: تاریخ ایرانی