خبرگزاری مهر - گروه استان ها- علی نواصر: هنوز هم با یادآوری خاطرات آن روزهای تلخ، غم عجیبی بر چهره اش مستولی می شود. حق هم دارد؛ در عرض چند روز، حوادث تلخ بی شماری را به چشمان خود دیده بود. مرگ همسایه ها، از دست رفتن کل زندگی و آواره شدن خانواده اش حوادثی نبودند که بتوان حتی با گذشت 38 سال، آنها را از ذهن دور کند. اکنون سید عباس موسوی 72 ساله کنار ما نشسته تا سری به آن خاطرات تلخ آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در سال 1359 بزنیم.
جنگ تحمیلی به گونه ای برای کشورمان رقم خورد که مردم خرمشهر و اغلب شهرهای مرزی خوزستان را در عرض چند روز، وسط یک میدان جنگ تمام عیار کشانده بود و اکنون آنها بدون هیچ حامی سازماندهی شده ای باید خود، خانواده، فامیل، دوستان و وسایل زندگی را از وسط آن همه خشونت لجامگسیخته از سوی دشمن تا بن دندان مسلح بعثی نجات دهند.
سید عباس در میانه چنین جنگی بود. پسر بزرگ خانواده که باید به همراه پدرش، طرحی نجات بخش برای رهایی چند سر عائله از آتش دشمن می یافتند. محل زندگیشان در روستایی در خرمشهر بود یعنی چند قدم تا مرز و به همین دلیل در همان ابتدای جنگ در وسط معرکه قرار گرفته بودند.
آنها در ابتدای جنگ برای رهایی از مرگ و فرار از آتش وحشیانه دشمن یک تصمیم می گیرند: «ساخت سنگر در خانه». تصمیم عجیبی بود ولی قطعا در شرایط ترسناکی که آنها قرار گرفته بودند چنین ابتکاراتی دور از ذهن نیست اما ساخت سنگر هم قواعدی دارد و به مصالح نیاز دارد. در نهایت سید عباس و برادرانش به دستور فرمانده خانواده یعنی پدرشان دست به کار میشوند و شروع به حفر گودال می کنند. آنها که اصول سنگ سازی را بلد نبودند؛ تصمیم می گیرند که این سنگر، دو راه خروجی داشته باشد تا اگر دشمن، یک سمت را بمباران کرد آنها از راه دیگر فرار کنند. عملیات ساخت سنگر آغاز می شود ولی در این میان ابهامی پیش می آید. چرا آنها که وسط میدان جنگ و آتش قرار گرفته اند؛ خروج از شهر را انتخاب نکردند؟ سید عباس به این نکته کلیدی اشاره میکند که «کسی در خرمشهر فکر نمی کرد که این جنگ قرار است هشت سال طول بکشد و همه فکر می کردند جنگ، چند روز دیگر با دخالت مسئولان ایرانی و سازمان های جهانی با عقب نشینی عراق به پایان می رسد به همین دلیل ما تصمیم گرفتیم در شهر بمانیم و خانه، احشام، زمین کشاورزی و نخل های خود را حفظ کنیم».
خروج از روستا
آنها مشغول ساخت سنگر بودند که پیشروی عراق ادامه پیدا می کند. مدافعان شهر که دستور تخلیه شهر برای نجات جان مردم را داشتند به سراغ سید عباس و خانوادهاش می آیند و آنها را بعد از چند نوبت کلنجار رفتن، قانع به ترک خانه می کنند به همین دلیل باز هم دستوری از جانب «سید بزرگ» صادر می شود. عملیات ساخت سنگر باید خاتمه یافته و خانواده برای آغاز مهاجرت از شهر و رفتن به مقصد نامعلوم آماده شوند.
سید عباس می گوید: «پدرم راضی به رفتن نبود و مدافعان شهر در چندین نوبت به خانه ما و برخی دیگر از همسایه ها آمدند و ما را به زور مجبور به ترک خانه میکردند. خیلی ها حاضر نبودند شهر را ترک کنند ولی دشمن نزدیک و نزدیک تر شده بود و ممکن بود اهالی به اسارت آنها دربیایند و یا شهید شوند. یکی از وظایف رزمندگان ایرانی همین بود که خرمشهر را از وجود مردم خالی کنند تا به دست دشمن اسیر نشوند».
خروج از شهر برای سید عباس و خانوادهاش چندان هم تصمیم ساده ای نبود. آنها به غیر از اعضای خانواده که حدود 22 نفر بودند کلی وسیله و احشام داشتند. برادران و پدر وارد شور می شوند و خروجی جلسه به گفته سید عباس این می شود: «گاوها، گوسفندان، مرغ ها و اردک ها را در روستا به امان خدا رها می کنیم تا از تشنگی و گرسنگی تلف نشوند. نگران نخل ها نبودیم چون جزر و مد نهرها، آب کافی را به آنها می رساند. وسایل را هم در خانه می گذاریم و درها را قفل می کنیم. ظروف چینی که پدر خانواده از کویت با خود آورده بود و مادر خانواده علاقه عجیبی به آنها داشت هم در مکانی در میان نخل ها دفن شدند تا در بازگشت دوباره در خاطرات خوش استفاده از آنها تکرار شود و خانواده را دورهم جمع کنند».
با خودمان بیل بردیم برای دفن همراهان
آنها تصمیم می گیرند غیر از مدارک، پول، طلا، تعدادی پتو و مقداری لباس، یک وسیله را با خود ببرند. شاید تصور این تصمیم هم مو به تن آدم سیخ می کند ولی پدر سید عباس با تجربه سال ها زندگی و لمس واقعیت های آن روزهای جنگی، اعلام می کند که «دو عدد بیل» هم با خودمان ببریم که اگر کسی شهید شد بتوانیم وی را در مکانی دفن کنیم چون مقصد آنها در واقع نامعلوم بود.
از خوش شانسی این خانواده این بود که آنها در آن زمان یک دستگاه وانت داشتند. به گفته سید عباس «آن زمان به ندرت پیش می آمد خانواده ای ماشین داشته باشد برای همین در هنگام آغاز جنگ، خروج از شهر سخت بود چرا که ماشینی در خرمشهر برای انتقال مردم نمانده بود. هر کس در روزهای جنگ ماشین داشت برای خودش پادشاهی می کرد چون می توانست اعضای خانوادهاش را نجات دهد». خانواده سید عباس از طریق آبادان به اهواز می روند ولی به مقصدی نامعلوم چون آنها هیچ آشنایی در اهواز نداشتند.
در مسیر اما سید عباس و خانوادهاش شرایط دلخراشی را تجربه می کنند. جاده آبادان - اهواز زیر بمباران دشمن قرار داشت و اعضای خانواده از میان جنگی واقعی که تاکنون حتی تصوری از آن در ذهن نداشتند عبور می کردند. خانواده های فراوانی در طول جاده با پای پیاده در حرکت بودند و اجسادی هم در طول مسیر قابل دیدن بود که این سفر را برای خانواده، پرمشقت کرده بود.
زنی با کودکی در بغل
سید عباس به اینجا که می رسد بغض می کند: «در مسیر ناگهان پدرم، زنی تنها را دید که به صورت چهار زانو در کنار جاده به صورت خمیده نشسته و چیزی را در میان دستان خود فشار می دهد. ماشین را متوقف کردیم و به سمت زن رفتیم. صحنه دلخراشی بود. آن مادر کودکی را در آغوش داشت و به علت بمباران دشمن خودش زخمی و کودکش شهید شده بود. طولی نکشید که مادر هم فوت کرد . خواستیم آنها را دفن کنیم که مادرم که در آن شرایط گریه و ناله امانش را بریده بود گفت اجازه ندارید آنها را دفن کنید و باید آنها را تا اهواز با خود ببریم. ماشین ما جا نداشت ولی آنها را با خود آوردیم و در راه به بیمارستان صحرایی تحویل دادیم».
سید عباس موسوی ماجرای رسیدن خانواده به اهواز و روزهایی که آنها به نام «جنگ زده» ملقب شده بودند را نیز توضیح می دهد: «وقتی به اهواز رسیدیم انصافا برخی مردم در مسیر کوت عبدالله چون اطلاع داشتند اهالی آبادان و خرمشهر در حال ترک شهرهای خود هستند در مسیر و مساجد بودند و برخی از آنها اتاقی اگر داشتند در اختیار مردم قرار می دادند ما نیز از سوی یکی از همین اهالی پذیرفته شدیم و آنها اتاق نسبتا بزرگی را در اختیار ما قرار دادند و حدود دو ماه را در اتاقی سپری کردیم که به علت نبود فضای کافی، ما مردها و برخی زن ها برخی شب ها مجبور بودیم نشسته بخوابیم».
کسی به مدرسه نرفت
جنگ زمانی آغاز شد که دانش آموزان شهرهای مرزنشین خوزستان، لباس ها و کیف های نوی خود را برای آغاز سال تحصیلی جدید خریده بودند اما جنگ به آنها امان نداد و اغلب فرزندان این شهرها یک سال از تحصیل عقب افتادند ولی برخی دیگر به علت صدمات روحی ناشی از جنگ دیگر هیچگاه به مدرسه نرفتند.
بچههای رزمنده آبادان و خرمشهر عقیده دارند، جنگ به شکل رسمی روز 31 شهریورماه 1359 آغاز شد ولی بهصورت غیررسمی قبل از آن روز آغاز شده بود چرا که تحرکات روزهای قبل ارتش عراق در مرزها نشان میداد آنها سودایی شوم در سر دارند و قصد دارند به شهرهای ایران دستاندازی کنند ولی توصیهها و اخطارهای بچههای سپاه به دولت، پشت گوش انداخته میشد تا اینکه عراق با استفاده از ارتش تا بن دندان مسلح خود به مرزهای ایران یورش آورد.
در دومین روز حمله، دشمن پیشروی در خاک ایران را آغاز کرد. لشکر 92 زرهی اهواز گزارش داد: «حدود 200 تانک عراقی از شلمچه عبور کرد و به 6 کیلومتری خرمشهر رسید. شهر زیر آتش شدید قرار دارد، به طوری که حدود 100 نفر شهید و مجروح شده اند». این شهدا و مجروحان اغلب همین مردم بیدفاع شهر بودند که حتی فرصت فرار از آن همه خشونت بعثی را نداشتند.
سقوط خرمشهر
خرمشهر در نهایت با وجود همه جانفشانیهای رزمندگان ایران، در غروب غمبار چهارم آبان ماه 1359 به اشغال دشمن درآمد و سقوط کرد. روزی که هر ثانیه و دقیقهاش برای مدافعان خرمشهر و خصوصاً بچههای این شهر، مملو از بغضهای فروخوردهای بود که همراه آفتاب کمرمق آبان ماهی، در میان امواج خروشان کارون غرق میشدند.
شامگاه چهارم آبان ماه، صدای هلهله شادی دشمن در آنسوی شط، بهوضوح شنیده میشد و دل رزمندگانی که در کوت شیخ موضع گرفته بودند را خون میکرد. خرمشهر در پس 34 روز مقاومت جانانه سقوط کرده بود.
ناگفته های بی شمار
مردمی که در روزهای نخست جنگ در آبادان و خرمشهر و سایر شهرهای مرزی ساکن بودند ناگفته های بی شماری از جنگ و روزهای جنگ زدگی در دل دارند که هر کدام برای خود کتابی قطور است. سید عباس یک نمونه از هزاران فردی است که هنوز تداعی خاطراتشان ازجنگ روح آنها را می خراشد چرا که یک شبه زندگی باصفا و خوش آنها به تباهی مبدل شده بود.
سید عباس به روزهایی اشاره می کند که جنگ پایان یافته بود و به تنهایی بعد از هشت سال به خانه و روستای خود برگشته بود. روزی که او هنگام رسیدن به روستا پاهایش توان حرکت نداشتند و در همان ابتدای روستا زانو زد و با صدای بلند گریه کرد. گریه برای روزهای خوشی که دیگر تکرار نشدند. گریه برای خانه هایشان که نوشته های عراقیها روی ویرانه های آنها بد جوری دل سید را به درد می آورد؛ برای احشامی که به امان خدا سپردند و برای خاطرات کودکی تا جوانی کنار نهرهای پرآب و نخل های سرسبز که همه در روزهای تیره و تار جنگ از بین رفت و سرانجام بغض فرو خفته ای از سید عباس رها شده بود به دلیل این که او در همان روزهای سخت آوارگی و جنگ زدگی در اهواز، پدرش را به علت شدت سختی ها از دست داده بود و او اکنون وارد روستایی شده بود که وجب به وجبش جای خاطرات پدر و اقتدار بی مثالش که چون کوه خانواده را رهبری می کرد را داشت.
سید عباس هنگام برگشت از روستا ناگهان یادش به ظروف چینی دفن شده در دل نخلستان می افتد. سراغ آنها می رود و بعد از اندکی جستجو، مکان آنها را پیدا می کند. کمی زمین را حفر می کند و به آنها می رسد. ظروف چینی که شاید بهترین هدیه برای مادر سید عباس در آن روزهای سخت و تلخ باشد، همگی سالم بودند. سید عباس در همین خصوص می گوید: «ظروف چینی را سالم پیدا کردم ولی زندگیمان ترک عمیقی برداشته بود و دیگر به روستا برنگشتیم. در اهواز ماندیم و زندگی را دوباره از نو آغاز کردیم».