به گزارش "ورزش سه"، ما شیفته مربیهای فوتبال میشویم، چرا که تصور میکنیم وقتی دیگر امید چندانی به پیروزی نیست، آنها به جای ما نقشه خواهند کشید و دست به هر کاری خواهند زد تا از این مخمصه عبور کنیم. چیزهایی که ما را به مربیان فوتبال علاقهمند میکنند، غالبا نقشههای نبوغآمیز و جملات فیلسوفانه هستند اما بین بارسلوناییها و تیتو، نوعی از صمیمیت وجود دارد که انگار زاییده یک قرار عصرگاهی در بندر بارسلون با قهوه و کمی سکوت باشد.
تیتو نابغه نبود. هیچوقت هم قرار نبود باشد. لابهلای جملاتاش، به ندرت چیزی به جز عبارتهایی آشنا پیدا میکردید و لبهایش طوری طراحی شده بودند که وقتی لبخند میزدند، خبری از یک تصویر سینمایی نمیشد. ویلانووا هرگز یک مربی خارقالعاده و یک رهبر بزرگ نبود. او بیشتر شبیه یک دوست بود. دوستی که از دستاش دادهایم. دوستی که دلتنگاش میشویم. دوستی که به یادمان میآورد زندگی چطور بلد است در مقابلمان بایستد و لحظههای خوش، گاهی فقط چند سال، چند روز یا چند ساعت طول میکشند.
در رفتار تیتو، همیشه نوعی از مظلومیت وجود داشته. یک جور ناتوانی برای گرگ بودن یا مقاومت در برابر آن. بارسلونای او را اما با روحیهای شگفتانگیز به ذهن سپردهایم. با یک نیمفصل استثنایی و البته رسیدن به رکورد صد امتیازی که ژوزه مورینیو تصور میکرد در تاریخ تکرار نخواهد شد. شاید هم با بازگشت بزرگ در مقابل میلان و «فوتبالتراپی» در نوکمپ. یا با همه لحظههای مرتبکردن شال گردن در فاصله خط طولی تا نیمکت،
برای آنکه عمق زندگی را بیشتر از طولاش دوست داشته باشیم و بندآوردن نفسها را بیشتر از نفس کشیدن. بعد از بازگشتِ سرطان، تیتو چند بار در جایگاه ویژه نوکمپ نشست و همواره از دوربینها دوری کرد. در بیمارستان، خبری از سلبریتیها و عکس یادگاری نبود. چرا که این داستان، پایان خودش را داشت. بی گذشته و آینده، در زمان حالی گذرا. آدمها به اندازه رویاهایشان بزرگاند و به اندازه ترسهایشان کوچک. و رویای تیتو، بزرگتر از ترس او بود. آقای مربی، حتما جایی نشسته و خودش را با یک نوشیدنی سرگرم میکند. جایی دورتر از هیاهوی فوتبال و استادیومهایش. مرگ هم لابد در همان حوالی سیگارش را روشن کرده و منتظر است. مرگ باید برای همیشه در انتظار تیتو بماند.
محمد حسین عباسی