راحله شمس با کودکی در شکم، تنها چند ماه پس از کشته شدن شوهرش
فرادید؛ در حالی که غروب کابل را در آغوش میگیرد، نور روز در خاکستری محو میشود، بنیامین 3 ساله، احساس میکند که پدرش باید الانها از سر کار بیاید.
به گزارش فرادید به نقل از نیویورک تایمز، ماهها از زمانی که "آبا" (بابا) در یک بمبگذاری کشته شد میگذرد. پدر او صباوون کاکار بود که به همراه 8 خبرنگار افغان دیگر کشته شدند. بنیامین گریه میکند و به مادرش، مشعل سادات کاکار، نق میزند. آبا کجاست؟ آبا کی به خانه برمیگردد؟
مرگ را چطور میشود به یک بچۀ سه ساله توضیح داد؟ خانم کاکار، بچهاش، سرفراز، را در بغل دارد و سعی میکند حواسش را با اسباببازیها پرت کند. اما وقتی که بنیامین به گریه کردن ادامه میدهد، او را به بالکن میبرد و در آسمان آلودۀ کابل، به پرنورترین ستارۀ آسمان اشاره میکند.
میگوید: "آبا آنجاست. "
جنگ افغانستان، به شکلی نامتناسب موجب کشته شدن مردان جوان شده، و در حال به جا گذاشتن نسلی است که با این فقدان شکل میگیرد. کودکانی نظیر بنیامین، تنها خاطراتی دور از پدرانشان خواهند داشت، و با کمرنگ شدن این خاطرات، مرگ این پدران زندگی آنان را شکل خواهد داد. کودکانی نظیر سرفراز حتی این را هم ندارند، چرا که مرگ پدرانی از آنها میگیرد که هرگز او را نشناختهاند.
بیوههای جنگ، کسانی هستند که همۀ این بار را بر دوش میکشند. بیوههایی نظیر خانم کاکار، باید به تنهایی خانوادهای را در کشوری که با قحطی فرصتهای اقتصادی روبروست، و درگیر جنگی است که روزانه 50 نفر را به کام مرگ میکشاند، به پیش ببرد.
فتانه طاقبی، 23 ساله، پنج ماهه باردار بود که همسرش که مامور پلیس بود، کشته شد. دختر او اسرا در ماه سپتامبر به دنیا آمد.
علاوه بر این، این زنان باید با این واقعیت تلخ کنار بیایند که جامعه به چشم اموال به آنها نگاه میکند. یک بیوۀ جدید، اغلب باید کاملاً بر خانوادۀ شوهرش متکی باشد، که احتمالاً از او خواهند خواست تا برادر یا پسرعموی متوفا ازدواج کند. زنان معمولاً حرف چندانی در این باره نمیتوانند بزنند، هر چند که برخی سعی میکنند، در مقابل این موضوع مقاومت کنند.
در طول ماههایی که از سال میلادی جاری گذشته، و جنگ طولانی افغانستان حتی مرگبارتر شده، ما ورود چندین زن جوان به دنیای بیوگی را دنبال کردیم.
یک شبه، زندگیهایشان تبدیل کشمکشی شد که حتی فرصت عزاداری را از ایشان گرفت. برای برخی از آنها، از جمله خانم کاکار، غم عزا با درد زایمان کودکی که پا به جهانی از ناامیدی میگذارد، سنگینتر شد.
راحله شمس نیز بیوه شده است. در سن 22 سالگی، در حالی که شش ماه بود که دختر دومش را حامله بود. شوهرش، علی دوست شمس، یک فرماندار محلی بود که در حملۀ طالبان در ماه آوریل کشته شد. وقتی که دخترش متولد شد، خانواده نام او را، به یاد پدری که هرگز او را نخواهد دید، شمسیا گذاشتند.
خانم شمس میگوید: "من عشقم، دوستم و پدر دو دخترم را از دست دادم، همه میگویند "قوی باش"، ولی هیچکس نمیگوید چطور. من احساس میکنم همه چیز تمام شده. اما سعی میکنم که قوی باشم، چون به او قول دادم که مراقب دخترهایمان باشم. "
مشعل سادات و پسر خردسالش، سرفراز
عشق و فقدان
همۀ این زنان میگویند که در ازدواج عشق را یافتند، هر چند که در فرهنگی که هنوز ازدواجهای ترتیب داده شده همچنان غالب است، زمان برده باشد.
راحله در ناحیۀ مالیستان، در جنوب غربی کابل، کلاس نهم را میگذراند که آقای شمس، یک خویشاوند دور، او را در یک عروسی دید و خانوادهاش را به خواستگاریش فرستاد. راحله نصف او سن داشت، اما میگوید که به نظر خوشتیپ بوده و در شغل دولتیش رو پیشرفت بوده است.
خانم شمس میگوید: "سالن زیبایی در روستای ما وجود نداشت. یک مراسم عروسی ساده داشتیم، فکر کنم حدود 1000 نفری، ساده و دوستداشتنی. "
این زوج به کابل نقل مکان کردند و در آنجا راحله در مدرسۀ پرستاری ثبتنام کرد. آقای شمس به سمت فرماندار محلی در استان غزنی رسید و برای مدتهای طولانی از خانه دور بود. آنها چهار سال پس از ازدواجی که حالا به شراکت و همراهی بدل شده بود، صاحب اولین بچۀشان، سوفیا، شدند.
خانم شمس در این عکس انتظار به دنیا آمدن دخترش را میکشد که آرزو داشت پسر باشد
برای صباوون و مشعل کاکار، ازدواج از همان ابتدا حاصل عشق بود.
آنها در کلاسهای شبانۀ رشتۀ حقوق با هم آشنا شدند. هر دو جوان و شاغل بودند که روزهای به سر کار میرفتند: مشعل در یک سازمان امدادرسانی کار میکرد و صباوون خبرنگار رادیو بود. صباوون از استان هلمند، یک منطقۀ جنگزده که خانوادهاش همچنان در آن ساکن بودند، به کابل آمده بود. رابطۀ آنها در طول یک سالی که با هم تلفنی چت میکردند و محل کار را میپیچاندند تا دو تایی به ناهار بروند، شکوفا شد.
بعد از آنکه خانوادههایشان، نامزدی آن دو را رسمیت بخشیدند، این زوج پساندازهایشان را روی هم گذاشتند (مشعل بیش از صباوون پول در میآورد)، تا آپارتمانی بخرند. آنها دکور منزل را پیش از ازدواج، ذره ذره تکمیل کردند.
مشعل میگوید: "ما فقط 300 نفر را به عروسیمان دعوت کردیم. برای هر دو نفرمان کافی بود. او مرد خوبی بود و من را خیلی دوست داشت و من هم او را دوست دارم؛ تا ابد و تا آخر عمرم. "
بنیامین، پسرشان، بر لذت زندگیای که با هم میساختند، افزود.
خانم کاکار در صبح 30 آوریل پشت میز کارش بود که پیامی دریافت کرد که خبر از یک انفجار در محلۀ شاشدارک میداد. جای که دفتر آقای کاکار در آن بود.
خانم کاکار میگوید: "وقتی که با او تماس گرفتم، گوشیاش را برداشت و گفت: "مشعل جان، من دارم میمیرم". نمیدانستم که چه بگویم. گفتم "قوی باش، دارم میآیم. ""
سوفیا شمس
او که هشت ماهه باردار بود به بیمارستان آمد و اتاق به اتاق گشت تا در طبقۀ دوم او را یافت.
صباوون به او گفت که یک سوراخ در کمرش ایجاد شده و ممکن است زنده نماند، اما همچنان که او را برای جراحی میبردند، مشعل فکر میکرد که زنده خواهد ماند. او خسته، نشست و در حالی که به غذاهای مقویای که برای بهبود سریع شوهرش خواهد پخت فکر میکرد به خواب رفت.
بیدارش کردند و به او گفتند که صباوون مرده است. کاکار میگوید: "همه چیز مثل شب تاریک شد. "
برای خانوادۀ شمس، تراژدی یکسره بر شوق بازگشت آقای شمس هوار شد. شب پیش از آنکه کشته شود، با همسر و دخترش، سوفیا، تماس گرفت و قول داد که در یکی و دو روز آینده به خانه خواهد آمد. سوفیا نمیتوانست هیجانش را کنترل کند، بالا و پایین میپیرد و میگفت: "بابام داره میاد! بابام داره میاد! "
سوفیا از پنجره آمدن مادر و خواهر کوچک تازه متولدشدهاش را نظاره میکند
روز بعد، جنگجویان طالبان به دفتر کار او هجوم بردند و به زور گلوله وارد شدند. آقای شمس به کارکنانش گفت که هر کس میتواند فرار کند، اما هیچکس نرفت. همه کشته شدند.
جسد او به کابل بازگردانده شد. خانم شمس میگوید: "آنها فقط صورتش را به من نشان دادند، مثل عکس در قاب عکس. "
به دنبال امید
در ماههای پس از کشته شدن شوهرانشان، بیوههای جوان تنها درگیر اندوه و سردرگمی فرزندانشان نبودهاند، بلکه ترس از اینکه در خانوادۀ شوهرشان دست به دست بشوند را هم داشتهاند.
خانوادۀ شوهر خانم کاکار با او تماس گرفتند و از او خواستند که برای به قول خودشان استراحت به هلمند برود. او با ادب، خواستۀ آنها را رد کرد. او میگوید که آنها بیپرواتر شدند و حرفشان این است که خوب نیست زنی جوان و دو بچهاش، تنها در کابل زندگی کنند.
خانم کاکار میگوید: "من به آنها گفتم که من یک زن تحصیلکردهام و از پس زندگیام بر میآیم. "
او به سر کار بازگشت. اما همیشه چشم به ترک موطن داشته است. آسیبپذیری هر روزۀ یک زن جوان مجرد در افغانستان، او را به خروج از کشور مصرتر کرده است.
پیامهای ناخواستۀ دوستان و همکاران مرد به او شروع شود و احساس میکرد که وقتی به تنهایی برای انجام امور اداری به ادارات دولتی میرود، به چشم طعمه به او نگاه میکنند. با این وجود، کمک خواستن از دوستان و اعضای خانوادۀ مردش، تصویری قدرتمندی که از خودش نشان داده را، خدشهدار میکند.
خانم کاکار، سرفراز و بنیامین
با گذشت ماهها، بنیامین دیگر از اینکه کی پدرش به خانه میآید نپرسید. اما غروبها همچنان بیتاب میشود.
کاکار میگوید: "بعد از دست دادن صباوون، بیحس شدم، اما قلبم میسوخت. از دیگر زنانی که شوهرانشان را از دست داده بودند میپرسیدم که آیا این درد با گذشت زمان کمتر میشود، و آنها میگفتند، "نه، نمیشود. ""
برای زنان دیگر، چشمانداز غمانگیزتر است و انتخاب و نقششان در شکل دادن به آیندۀشان بسیار محدودتر است.
خانم شمس، بدون شغل و در حالیکه همچنان سعی دارد تحصیلات خود را کامل کند، خانم شمس مجبور است که به خانوادۀ همسرش اتکا کند. آقای شمس به عنوان فرماندار محلی ماهی 900 دلار درآمد داشت. خانوادۀ او مسحق دریافت مزایای پس از مرگ است، اما خانم شمس از میزان آن مطلع نیست، چرا که برادر بزرگ آقای شمس این پول را میگیرد. او میگوید که رویش نمیشود میزان این پول را بپرسد، چرا که او و بچههایش حالا در خانۀ او زندگی میکنند.
او احساس میکند، که انتظار دارند او با برادر کوچک آقای شمس ازدواج کند، هر چند که تا حالا کسی علنی در این باره صحبتی نکرده است. او میگوید که حضور برادرشوهرش در زندگیشان بیشتر شده و احساس مالکیت بیشتری روی او میکند.
سوفیا و خواهر تازه متولد شدهاش
خانم شمس، چند روز پیش از به دنیا آوردن شمسیا، میگوید: "من از ازدواج دوباره میترسم. "
خانم شمس و شوهرش میدانستند که فرزند دومشان دختر خواهد بود، اما او دعا میکرد که این بچه هر جور که شده پسر باشد، تا از او و سوفیا مراقبت کند.
او در یکی از مراجعاتش به پزشک زنان به او گفته: "اگر بچهام پسر باشد، میتواند زندگیام را نجات دهد. "
پزشک سعی کرد تا با گفتن داستانی از پسرعموی خودش که چند ماه پیش در کشور کشته شده بود، به او دلداری بدهد.
او به خانم شمس گفت: "تو تنها نیستی، زنان زیادی مثل تو در افغانستان هستند. "
ساعاتی پس از آنکه دخترش سالم به دنیا آمد، خانم شمس دچار فروپاشی روحی شد.
او میگوید: "من درد داشتم، اما تنهایی خیلی شدیدتر بود. خیلی گریه کردم، به خاطر زن بودنم، به خاطر اینکه در 22 سالگی بیوه شدم، به خاطر اینکه دو تا دختر دارم. به آینده فکر کردم، به شمس، به تنهایی. به نظرم تنهایی بدترین درد جهان است. "
برای بچۀ اولش، سوفیا، خواهر کوچولو، یک سرگرمی شیرین است. اما دختر بزرگتر هنوز هم با شرایط کنار نیامده است. هر بار که تلفن زنگ میخورد، سوفیا فکر میکند که پدرش پشت خط است. گریه میکند و میخواهد صحبت کند.
به تازگی، سوفیا دیگر از پدرش صحبت نمیکند. او از تلفن بدش آمده و عمویش را پدر خطاب میکند.
اما یادگارهای آقای شمس همیشه هستند، در قالب عکسهایی بر دیوار، و وقتی که در دست مادر به سر قبرش میروند. وقتی در چیزی شخصیتر: روز 12 آوریل، یک روز پس از آنکه پدرش کشته شد، سوفیا سه ساله شد.
خانم شمس به تازگی روزنۀ امیدی یافته بود. یکی از خویشاندان به او گفت که میتواند برایش به عنوان واکسنزن کار پیدا کند، قدمی کوچک برای شکستن زنجیر وابستگی و شکل دادن به آیندهاش.
چند روز بعد، آن خویشاوند در یک بمبگذاری انتحاری در جریان تظاهراتی در کابل کشته شد.
او میگوید: "من فقط میخواهم از این کشور بروم و به جایی آرام بروم. جایی که کسی کشته نمیشود و زندگیش را از دست نمیدهد. "