ماهان شبکه ایرانیان

بررسی فصل اول سریال The Haunting of Hill House ؛ به معنای واقعی کلمه بترس

از عرضه Red Dead Redemption ۲ بیش از یک ماه و نیم گذشته و اگر اینجا هستید و این مطلب را می‌خوانید بر این باور هستم که بازی را به اتمام رسانده‌اید یا برایتان مهم نیست بدانید سرنوشت آرتور مورگان، داچ ون در لیند و گروهشان به کجا می‌رسد.

بررسی فصل اول سریال The Haunting of Hill House ؛ به معنای واقعی کلمه بترس

از عرضه Red Dead Redemption 2 بیش از یک ماه و نیم گذشته و اگر اینجا هستید و این مطلب را می‌خوانید بر این باور هستم که بازی را به اتمام رسانده‌اید یا برایتان مهم نیست بدانید سرنوشت آرتور مورگان، داچ ون در لیند و گروهشان به کجا می‌رسد.

تمام کردن بازی با همه فعالیت‌های جانبی، گشت و گذارهای وقت و بی‌وقت تقریبا 90 ساعت طول کشید و بله، من مدت زمانی بسیار طولانی فقط پیاده و یا با اسب محبوبم از این نقطه به آن نقطه می‌رفتم. و نه هیچ مشکلی با آن نداشتم و بلکه عاشق گم شدن در دنیای خیالی بازی خودم بودم. اوایل کمی با مکانیسم هسته سلامتی، استقامت و دد آی مشکل داشتم و حتی از اینکه مرتبا مجبور شوم اسبم را غشو کنم آزرده می‌شدم اما کم کم این‌ها هم به عادت تبدیل شد. در سکوت ساعت‌ها می‌تاختم، گاهی پیاده و آرام در شهرها قدم می‌زدم، به مردم سلام می‌کردم و اگر هوا تاریک بود شاید به استقبال یک نوشیدنی هم می‌رفتم.

من عاشق هیچ‌کاری نکردن با آرتور مورگان بودم... دقیق‌تر بگویم من عاشق آرتور مورگان شده بودم و به اندازه‌ای که چارچوب ذهنی‌ام اجازه می‌داد خودم را از آنچه هستم دور می‌کردم و شخصیت پردازی و دیالوگ‌های آرتور مورگان را به آغوش می‌گرفتم. من برای دیدن شب‌های پر ستاره و سوسوی چراغ زردرنگ کلبه‌ای کنار آب‌های آرام برکه ساعت‌ها وقت گذاشتم و نمی‌توانم بگویم چقدر از این بابت دلشادم.

هر زمان خطایی مرتکب می‌شدم و جایزه‌ای برای سرم تعیین می‌شد، بدون فوت وقت به دفتر پست می‌رفتم و جریمه را پرداخت می‌کردم. چرا؟ چون از درگیری‌های گاه و بی‌گاه با جایزه بگیرها در میان مکاشفاتم بیزار بودم و دوست داشتم به شیوه خودم بازی کنم. مشکلش کجاست؟ اتفاقا همین رویه را هم 8 سال پیش در Red Dead Redemption با جان مارستون تجربه کردم. شاید 200 ساعت و حتی بیشتر برای این بازی وقت گذاشتم و هر چه بگویم چقدر شیفته جان مارستون بودم کم گفتم.

اواسط پارت دوم، سوم و چهارم بارها خط داستانی بازی را رها کردم. در نقشه بازی می‌چرخیدم، اسب سواری می‌کردم، ماهی می‌گرفتم، با شخصیت‌های مختلف گروه صحبت می‌کردم و به حرف دلشان گوش می‌دادم، غذا درست می‌کردم و هر کاری که فکرش را کنید جز کشتن و جلو بردن داستان. من هیچ مشکلی با ضربان آهسته و پیشروی کند بازی ندارم و حتی از استراحت دادن‌های طولانی و انجام هر کاری غیر از کشتن لذت می‌بردم و هنوز هم می‌برم. مشکل من نکشتن و قتل عام نکردن نیست، مشکل من جمع کردن مدفوع اسب از روی زمین یا دوشیدن شیر نیست. اپیلوگ به خصوص در قسمت اول یک سری مراحل اجباری بود خالی از قریحه همان نویسندگانی که آنچه تا پیش از آن بازی کرده بودیم ارائه داده بودند.

توجه: در ادامه به مباحثی پرداخته می‌شود که داستان بازی را لو می‌دهد، اگر بازی را تمام نکرده‌اید یا نمی‌خواهید انتهای داستان برایتان برملا شود ادامه مقاله را نخوانید.

من دوباره آرتور را می‌خواهم

بسیار خب، نمی‌خواهم سخنرانی کنم یا آنچه که پسندیده‌ام را به زور در چشم کسی فرو کنم اما بیایید قبول کنیم که آرتور از جان مارستون دوست داشتنی‌تر بود. وقتی نسخه دوم معرفی شد و متوجه شدم در پیش درآمد نسخه اول قرار نیست نقش جان را بازی کنیم عمیقا دلسرد شدم و بازی در نقش یک یاغی دیگر برایم جذابیتی نداشت. بعد از اپیلوگ و تمام شدن داستان معتقدم هیچکدام از المان‌هایی که جان مارستون را در شماره اول به یک یاغی دوست داشتنی تبدیل کرده بود در اپیلوگ و نه حتی در طول مسیر بازی دیده نمی‌شود.

در طول بازی، جان یک نا‌به‌کار بیخیال است که نه برای گروهشان چندان مفید به نظر می‌رسد نه برای خانواده‌اش. در انتها هم جان برای جلب رضایت ابیگیل همه کاری می‌کند. اپیلوگ قرار است ما را به همان جایی برساند که جان مارستون در ابتدای نسخه اول بود. قرار بود هویت جان مارستون شکل بگیرد اما نگرفت. جان مارستون فقط یک مردِ خانواده دوست شد که حتی در ابتدای نسخه اول هم دقیقا اینطور نبود. شاید بگویید فاصله 3 ساله بین داستان دو بازی مشکل را برطرف می‌کند و من هم می‌گویم پس اپیلوگ ناپخته و ناقص است و نتوانسته فاصله میان جان 26 ساله RDR2 با جان 38 ساله RDR را توصیف کند.

به چه هدفی 6-7 ساعت پایانی بازی که دست بر قضا «فصل اختتامیه» هم نام گرفته و انقدر طولانی است نباید به سر منزل مشخصی برسد؟ اپیلوگ پر از صحنه‌های زیبا و معنادار است، این را انکار نمی‌کنم. وقتی که جان و ابیگیل درست در جایی ایستاده‌اند که سال‌ها بعد مزارشان می‌شود، زمانی که جان از ابیگیل درخواست ازدواج می‌کند یا حتی زمانی که جان، آنکل و چارلز در حال ساختن خانه هستند. این صحنه‌ها بی نظیر بود. اما برای من که منتظر بودم تا ماجراجویی‌ام با جان در دنیای آزاد بازی شروع شود کافی نبود. خلاصه بگویم: جان نه فقط به خاطر بهتر بودن آرتور، بلکه به خاطر بد پیش رفتن مسیر داستانی‌اش در انتها تبدیل به کاراکتری شد که هیچکس دوستش نداشت. بعید است بازی را تمام کرده باشید و نگویید ای کاش می‌شد با آرتور بازی را ادامه داد.

تمام کردن داستان آرتور و رسیدن به اپیلوگ حدودا 40 الی 45 ساعت زمان می‌برد (اگر فعالیت‌های جانبی را در نظر نگیریم) و آرتور در این مدت زمان فرصت کافی برای پرداخته شدن دارد. او شخصیت اصلی است و داستان هم در مورد او است اما پایان‌بندی داستان آرتور متعلق به جان است! در طول داستان می‌فهمیم آرتور شخصیتی خاکستری است که خانواده‌اش را ترک کرده، در گذشته عاشق شده و حتی صاحب یک فرزند بوده و با در نظرگیری همه این داستان‌ها او همچنان یک شخصیت خاکستری دوست داشتنی است اما در انتها یک مرتبه جان با رفتاری اصلاح شده باز می‌گردد تا با سرعت هر چه تمام‌تر از یک کاراکتر معمولی در RDR2 تبدیل به قهرمان بعدی داستان شود، داستانی که اتفاقا خوب و خوش هم تمام می‌شود ولی پایان خونین RDR1 را که فراموش نکرده‌اید؟

آرتور مورگان

جان که تا پیش از این هیچ علاقه‌ای به خانواده‌اش نشان نمی‌داد حالا سوار بر کالسکه‌ای که ابیگیل و جک در آن هستند ظاهر می‌شود و با آن‌ها به سمت استرابری می‌رود. جان بعد از همه یاغی‌گری‌ها حالا یک مرد خوب است، او حالا خانواده‌اش را دوست دارد و نمی‌خواهد خطایی کند تا ابیگیل او را ترک کند اما جان تا کی می‌خواهد نقاب به صورت داشته باشد. بالاخره گند بالا می‌آورد، ابیگیل هم می‌رود. دوباره جان در مسیر رستگاری قدم بر می‌دارد، راهی که تا پایان نسخه اول (که به مرگش منجر می‌شود) در مسیر رفت و آمد به آن است. خط داستانی جان مارستون کم‌ایراد بود تا اینکه اپیلوگ RDR2 آن را سرگردان کرد.

جا دارد تاکید کنم که اپیلوگ 6-7 ساعته جان، حضور کمرنگ او در داستان آرتور را توجیه می‌کند و این واقعا بد است. پیش از اینکه بازی را تجربه کنم انتظار تعامل بیشتری میان این دو را داشتم اما دیالوگ‌های آرتور و جان طی ده‌ها ساعت بازی شاید کمتر از 10 دقیقه باشد. دگرگون‌سازی ساختار روایت و تعویض خود قهرمان و جنس قهرمان، بدنه داستان را شکننده کرده. همه این مشکلات زمانی کم اهمیت می‌شد که پایان‌بندی خلاصه و سرراستی را تجربه می‌کردیم نه این تجربه بلندِ رقیق شده از اتفاقاتی که می‌توانست یکی-دو ساعته جمع شود.

از مزرعه‌داری و صالح شدن جان مارستون زیاد گفتم اما بیایید مراحل صرفا فیلر یا پرکننده سیدی و چارلز را هم فراموش نکنیم. خصوصا بسط داده شدن داستان اسکینرها که یک مرتبه در اپیلوگ دوباره ظاهر می‌شوند و نمی‌دانم چه ارتباطی اصلا به پایان بازی دارند؟ من هیچوقت این مراحل اضافه و حتی آن‌هایی که با سیدی ادلر به شکار خلاف‌کارها می‌رفتیم را درک نکردم. چندین مرحله لازم بود تا متوجه شویم سیدی حالا جایزه بگیر شده و اتفاقا دنبال ردپای مایکا هم هست؟ چندین مرحله لازم بود تا گروه هولناک اسکینرها که هیچ ارتباطی به هیچ بخش از انتهای داستان ندارند را از بین ببریم؟ حالا بگذریم از اینکه چقدر از مراحل جان در مزرعه عینا در پایان نسخه اول هم وجود دارد.

داستان Red Dead Redemption 2

یکی از زیباترین قاب‌های تاریخ دنیای بازی. ای کاش بازی پس از این صحنه زیاد طول نمی‌کشید و تمام می‌شد.

در گفتگوهایم متوجه یک نکته جالب هم شدم. کسی نمی‌داند پایان RDR2 کجاست. زمانی که آرتور جان می‌دهد یا زمانی که مایکا کشته می‌شود؟ از نظر من پایان داستان آرتور را می‌توان خاتمه اصلی داستان توصیف کرد همانطور که کشته شدن جان در انتهای نسخه اول پایانِ مسیر بود. ولی شاید شما با من مخالف باشید. حق هم دارید. 6-7 ساعتی که باقی مانده زمان کمی نیست و اتفاقا فرصت بسیار مغتنمی است تا پایان‌بندی احساسی ابتدایی را از بین ببرد. تصور کنید Avengers: Infinity Wars را تماشا کرده‌اید، بهت‌زده‌اید و سرجایتان خشک شده‌اید و بعد از تیتراژ پایانی یک پایان‌بندی 20-30 دقیقه‌ای دیگر با هنرنمایی نیک فیوری و کاپیتان مارول هم پخش شود که همه قهرمانان در آن زنده شوند و همه چیز به خوشی تمام شود. به همین سستی و بی هدفی.

ترکیب به رستگاری رسیدن آرتور و به قرار رسیدن جان، داستان پر فراز و نشیب آرتور و حکایت زندگی زناشویی جان مخلوطی ناهمگن است و نتیجه نهایی بدقواره و ناموزون از آب در آمده.

جان مارستون

حفره داستانی؟ دروغِ جان؟ یا چه؟

و البته فراموش نکنیم که در این پایان بندی یکی-دو حفره داستانی کوچک هم پدید می‌آید. جان مارستون در ابتدای نسخه اول در پاسخ به بانی مک فارلین که از او می‌پرسد چقدر خوب نیو آستین را می‌شناسی می‌گوید: «[نیو آستین را] نمی‌شناسم. در مورد اینکه به اینجا بیاییم بارها [با گروه] صحبت کردیم ولی هیچوقت نیامدیم.»

مارستون در این دیالوگ یکی از مراحل اصلی و پایانی اپیلوگ بازی را زیر سوال می‌برد. وقتی جان در مرحله An Honest Day's Labors به جستجوی دوست قدیمی خود، سیدی ادلر می‌رود و سیدی از او می‌خواهد به Pikes Basin در نزدیکی‌های مزرعه مک فارلین در نیو آستین بروند و یک خلافکار را دستگیر کنند. این یکی از مراحل اصلی در اپیلوگ بازی است و اگر بازی را تمام کرده باشید حتما این مرحله را به خاطر دارید.

مارستون پیش از اتفاقات نسخه اول به نیو آستین سر می‌زند و اگر شما بازیکن کنجکاوی باشید احتمالا جان ساعاتی طولانی در این منطقه از بازی وقت گذرانده، شکار کرده و به خوبی هم با آنجا آشناست. نیو آستین در اپیلوگ بازی و پس از آن کاملا قابل بازی است و وجب به وجب آن را می‌توانید بگردید. هر چه که هست، دیالوگ جان و بانی حالا دیگر بی اعتبار شده ولی چرا ماموریت‌های بیشتری با محوریت نیو آستین طراحی نشد که حداقل از این فضای بکر و نوستالژیک بهره بیشتری برده شود و نه صرفا یک منطقه آزاد برای گشت و گذار.

از ابتدای بازی تا همان دقایق پایانی انتظار داشتم با آرتور کمی هم به بیابان‌های خشک و سوزان غرب وحشی سر بزنیم ولی نه حتی یک مرحله. ولی در انتها یک مرتبه تمام نقشه باز می‌شود، با جان مارستون که گفته هیچوقت نیو آستین نرفته به آنجا سر می‌زنیم و حتی بعد از تمام کردن بازی فرصت آن را داریم که هر چقدر دلمان می‌خواهد آنجا وقت بگذرانیم.

نقشه Red Dead Redemption 2

من هنوز متوجه نشده‌ام چرا باید تیم راک‌استار منابع وسیعی خرج کند تا یک نقشه تقریبا بی استفاده برای بخش داستانی بسازد و آن را رها کند؛ بخشی از نقشه بازی که اتفاقا بسیار هم زیبا و دوست داشتنی است اما گشت و گذار در آن کمترین درجه سرگرم‌کنندگی را دارد.

یک سکانس دیگر هم هیچ توضیح عقلانی و منطقی ندارد: حضور داچ در پایان دوم و کشته شدن مایکا توسط او. داچ یک بار و در سکانس نبرد آرتور و مایکا هفت‌تیر می‌کشد، تصمیم‌گیرنده نهایی است ولی هیچ‌کدامشان را نمی‌کشد. راهش را می‌کشد و می‌رود. چند ساعت بعد، در بالای کوه داچ باز هم از ناکجاآباد ظاهر می‌شود، این بار در صحنه نبرد جان و مایکا. هفت‌تیر می‌کشد، باز هم تصمیم‌گیرنده نهایی است و این بار به عجز و لابه جان گوش می‌دهد، مایکا رفیق شفیقش را می‌کشد و دوباره راهش را می‌کشد و می‌رود.

چرا؟

جدا از احمقانه بودن این تکرار نقش‌آفرینی‌ها در هر دو پایان‌بندی، هیچ توضیح و توجیهی برای اینکه چرا داچ دشمن اصلی‌اش را نمی‌کشد و در عوض یک تیر در سینه شریک جرم خودش خالی می‌کند وجود ندارد. نه در همان لحظه و نه در کل داستان RDR1. هر چقدر حضور داچ در مسیر زندگی آرتور و به انحطاط کشیده شدن گروهشان برجسته و قوی بود، قدرت شخصیتش در دو پایان‌بندی خلاصه شد به بهره‌گیری اندک و بی‌توضیح از او. این مدل رها کردن داستان در انتهای بازی، آن پختگی و جسارتی که از راک استار انتظار می‌رود را به هیچ‌وجه نشان نمی‌دهد.

و این را در انتها می‌گویم که من از همین اپیلوگ طولانی هم لذت بردم، گرچه خسته‌کننده بود و به اندازه بازی تا پیش از آن جذابیت نداشت ولی نگارش عجولانه صفحات پایانی داستان بازی را نمی‌توان نادیده گرفت.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان