یوهانس لینهارد، ایان؛ نگهبانان پارک هر روز صبح بیدارش میکردند. زیر سقف آلونکی کوچک در زمین بازی، پای کلیسای سن ونسان دوپُل و در فاصلهای حدود پنج دقیقه پیادهروی تا ایستگاه قطار «گار دو نورِ» پاریس میخوابید. به من میگفت: «اونا کاری با من ندارن. اما خودم باید پا شم».
سال 2015 بود که با فرانسوا آشنا شدم. مردی سرزنده و حدوداً 55ساله بود که علاقۀ زیادی به خواندن شانسونها (ترانههای) فرانسوی با صدایی باریتون داشت. وقتی او قصههای ایو مونتان و ادیت پیاف را زمزمه میکرد، گویی خودِ خیابان در حال آوازخواندن بود. فرانسوا خود را «ژیتان» یعنی کولی میدانست، مسافری در دنیا که مدت زیادی را یکجا نمیماند.
فرانسوا پس از رابطهای دهساله که حاصلش سه فرزند بود (اسم هر سهتای آنها روی بازوهای فرانسوا خالکوبی شده بود)، خانوادهاش را ترک کرد و به زندگی در جاده برگشت. پس از گذشتِ بیش از هشت سال از آن زمان، او همچنان بین پاریس و حومه بیخانمان است، گدایی میکند، مینوشد، و آواز میخواند.
در سال 2012، بر اساس بهروزترین ارقام آژانس آمار فرانسه، 28هزار نفر در پاریس «سان دومیسیل» (بیخانمان) بودند. این رقم 84 درصد بیشتر از سال 2001 بود. اکثر این افراد مرد (59 درصد)، مجرد (67 درصد) و خارجی (56 درصد) بودند. اکثریت آنها در اقامتگاههای موقت (22 درصد در هتلها، 17 درصد در آپارتمانهای عمومی، 47 درصد در پناهگاههای بیخانمانها) زندگی میکردند.
پژوهش من بیشتر متوجه کسانی مانند فرانسواست که جزء 14 درصد باقیماندهاند: کسانی که در خیابان زندگی میکنند نه پناهگاهی دارند و نه درآمدی، و بیشتر از همه تحتتأثیر مشکلات سلامت روانی و اعتیاد هستند. افرادی که طی دو سال پژوهش جمعیتشناسی در پاریس با آنها کار کردم «سان آبری» (بدون پناهگاه) یا «سان دومیسیل فیکس» (بدون خانۀ ثابت) نامیده میشدند. در زبان ما میتوان آنها را «کارتنخواب» دانست.
شرحهای کلاسیک علوم اجتماعی از بیخانمانی معمولاً چنین جمعیتهای بهحاشیهراندهشدهای را (به تعبیر جول رابینز، انسانشناسی آمریکایی) در «قشر آسیبدیدگان» قرار میدهد. افراد بیخانمان را «معتاد»، «بیمصرف» و «زامبی نیمهمرده» توصیف کردهاند. بسیاری از این توصیفات میکوشند دلایل بیخانمانی، بهحاشیهراندگی، و انزوا را از منظر نابرابری و خشونت ساختاری و رنج اجتماعی درک کنند.
برجستهترین نمونۀ این ژانر در زبان فرانسه پاتریک دکلرک، جمعیتشناس و روانکاو بلژیکی، است که «کلوشاردیزاسیون» (بینواشدگی) خیابانگردهای پاریس در دهۀ 1980 و 1990 و عدم امکان ادغام مجدد آنها در بطن جامعه را توصیف میکند.
مشاهدات من بازتابدهندۀ بسیاری از این شرحهاست: بیخانمانی تا حد زیادی نتیجۀ سوءعملکرد سیستمهای اجتماعی، اقتصادی و رفاه و نیز رویدادهای زندگی همچون بیماری ذهنی یا جسمی، طلاق، مرگ و خشونت خانگی است. اما آنچه ممکن است افرادِ بیگانه با این قشر را متعجب کند این است که افرادی که در خیابان با آنها آشنا شدم معمولاً خود را سرافکنده یا رنجدیده نمیدانستند.
پل ریکور فیلسوف فرانسوی در کتاب خود به مثابۀ دیگری (1990) رنجکشیدن را چنین تعریف میکند: «کاهش یا حتی نابودیِ قابلیت انجام کنش». من مشاهده کردم که سوژههایم همچون فرانسوا، بهجای یکجا نشستن، فعالانه تلاش میکردند تا مجازاً و حقیقتاً در خیابان خانه بسازند.
تمرکز بر تجربیات منفی و رنجهای بیخانمانها لاجرم تصویری ناکامل به دست میدهد و فعالیتهای خلاقانه و چارهجویانۀ آنها برای کنارآمدن با موقعیتشان را از قلم میاندازد. پرسیدن بعضی سؤالات اخلاقی غیرممکن میشود، مثلاً اینکه برای داشتن یک زندگی خوب، یا زندگی بهتر، یا حتی یک خانه، در خیابان چه چیزهایی لازم است؟
هروقت که با فرانسوا بودم، او دائماً از امکاناتی که شهر فراهم میکند بهره میبرد: رهگذرانی که پول میدادند، نیمکتهای پارکها برای خوابیدن، سقف آلونکها، دستشوییهای عمومی، سوپرمارکتها، رانندههای تاکسی. او همیشه در حالت آمادهباش بود، بهخصوص برای سیگارهای نیمهسوخته که نصف دیگرشان هنوز روشن بود و پاریسیهای پرعجله آنها را دور میانداختند. او یک روز مرا به عنوان شاگرد موقت خود پذیرفت. به من گفت: «بیا تا یادت بدم چطور کار میکنم».
ما درست روبهروی سردر شیشهای ضلع غربی «گار دو نور»، نزدیک به سالن انتظار قطارهای یورو استار به مقصد لندن نشسته بودیم. به شب نزدیک میشدیم، اما هنوز کمی از آفتاب تابستانی مانده بود. تاکسیها یکی پس از دیگری از جلوی ما رد میشدند. فرانسوا جلوی صف رفت و با انگشت بر شیشۀ راننده کوبید. آن مرد سرش را به طرفین تکان داد. فرانسوا اصراری نکرد: او با کولهباری از تجربه، دیگر میدانست از چه کسانی میتواند پول بگیرد. شیشۀ ماشین بعدی پایین بود. فرانسوا خطاب به مردی که داخل نشسته بود گفت: «پول خرد یا سیگار داری رئیس؟»
«سیگاری نیستم، اما بیا این رو بگیر». این را گفت و یک سکۀ 50 سنتی به او داد. «مرسی رئیس». صدقهدهنده سری به تأیید بهسوی فرانسوا تکان داد و او با لبخند راهش را بهسوی ماشین بعدی پیش گرفت. رو به من کرد و گفت: «خیلی سخت نیست، نه؟» در کمتر از 10 دقیقه، صف متشکل از 20 ماشین برایش 1.5 یورو و دو سیگار به ارمغان آورد.
ادوارد فیشر، انسانشناس آمریکایی، با بازگویی سخن ارسطو میگوید که زندگی خوب «زندگیای است که ارزش زیستن دارد» یا سفری است بهسوی «یک زندگی شکوفا». زندگی خوب با خوشبختی مرتبط است، اما محدود به آن نیست، بلکه خیلی اوقات -و شاید بر خلاف نظر شهودی- با تعهد و ازخودگذشتگی، و تلاش برای تبدیلشدن به فردی خاص نیز ارتباط دارد.
میشل فوکو، فیلسوف فرانسوی، در سال 1982 این فعالیتها را «تکنیکهای خود» معرفی میکند. به گفتۀ فوکو، خود به ما اعطا نشده... ما باید خود را بهصورت یک اثر هنری خلق کنیم». سوژههای من در خیابانهای پاریس -به روش خودشان- میکوشیدند تا خود بهتری شوند. دریافتم که فعالیتها، فرایندها و برنامههایی که مشغول آنها هستند -تکدیگری، ساخت پناهگاه، دسترسی به سکونتگاه موقت وغیره- فعالیتهای خود هستند که هدفشان زندگی بهتر است:
فعالیتهایی برای خانهسازی در خیابان، فعالیتهایی از جنس امید گرچه تصور یک زندگی شکوفا در خیابان دشوار است، اما یک زندگی بهتر برای آنها چگونه میتواند باشد؟ من هر روز مشاهده میکردم که چگونه احساس فرصت از درون رنج به بیرون میتراود. همانطور که شریل متینگلی، انسانشناس آمریکایی، در کتاب پارادوکس امید (2010) دربارۀ افراد مبتلا به بیماریهای مزمن در آمریکا مینویسد:
امید بهعنوان یک مسئلۀ وجودی، ریشههایی فرهنگی و ساختاری به خود میگیرد. چون فقر، نژادپرستی و رنجشهای جسمیِ بسیاری از خانوادههایی که راجع به آنها مینوشتم آن را شکل داده بود... امید بهصورت یک فعالیت زمانی متناقض و یک پروژۀ اخلاقی جانانه پدیدار میشود ... محور امیدْ تلاش برای ساختنِ زندگیهایی است که حتی در میان رنجها، و حتی بدون اینکه پایانی خوش در دیدرس باشد، باز هم ارزش زیستن را دارد.
علاوه بر فرانسوا، بقیۀ افرادی هم که در خیابانهای پاریس با آنها آشنا شدم -مثلاً سبال از هند و الکس از کوزوو- از مشغولیت خود به چنین فعالیتهای امیدوارانهای سخن میگفتند. با دنبالکردن آنها به درون نوانخانهها، مراکزِ گذری، مؤسسات دولتی و پناهگاههای افراد بیخانمان مشاهده کردم که آنها، در تلاش برای رسیدن به زندگی بهتر، دو راه را در پیش میگیرند که هر دوِ آنها مرتبط با انگارۀ خانه است: سوژههایم در پاریس آرزوی یافتن و برگشتن به نوعی وطن را داشتند که معمولاً متعلق به دوران گذشته است و این در حالی بود که روزانه در تلاش برای ساختن خانهای جهت بقا بودند. این برای آنها بهمثابۀ نوعی زندگی بهتر بود.
در دسامبر 2014 آخرشبی بود که با سبال آشنا شدم. او در فاصلهای نهچندان زیاد از ورودی اصلی «گار دو نور» با دیگر دوست پنجابیاش بوتی نشسته بود. این دو دوست وضعیت چندان مناسبی نداشتند: بدون پتو و حتی بدون کارتنهای معمولِ زیر پا، در پیادهرو لمیده بودند. سبال و بوتی خود را در لباسی نازک پیچانده و به هم چسبیده بودند، درحالیکه گاهوبیگاه بر اثر الکل و خستگی به خواب میرفتند.
سبال پس از فرار از یک زندان در هند و پس از گذران مدتی در کرۀ جنوبی و ایتالیا، در سال 2013 به فرانسه آمده بود. او هیچگاه به من نگفت چرا به زندان افتاده و فقط همینقدر اشاره کرد که «به چاقو ربط داشته». هرطور شده بود خود را به کره رسانده بود و آنجا هم بهخاطر جرمی دیگر مدتی در زندان بود. بعد از آن هم به ایتالیا رفته بود. فرانسویِ سبال هنوز آنقدری خوب نبود که با من صحبت کند، اما به انگلیسی چیزهایی به من میگفت: «خواهش میکنم، گرسنمه. میتونید کمکم کنید؟ خواهش میکنم». پس از مدتی متوجه شدم که سبال عمدتاً پنجابی صحبت میکند، چراکه دور او را گروهی از افراد پنجابی از جمله بوتی گرفتهاند.
چندماه طول کشید تا متوجه دستبندِ روی مچ سبال شوم. دستبندی ساده، نیاراسته و آهنی را بر مچ راستش بسته بود. به این دستبند «کَرا» میگفتند که نشانۀ عضویت در مذهب سیک بود. سبال امید و اشتیاقش را برای خروج از خیابان و نهایتاً خروج از فرانسه از دست نداده بود.
بر خلاف بوتی که متأهل نبود، همسر و دختر جوان سبال در هند به او انگیزهای قوی برای بازگشت میدادند. «حدود شیش ساله ندیدمش. حدود یه سال هم هست که باهاش حرف نزدم. میخواهم پیشش باشم و خواهم بود». میگوید دلش برای معبد طلایی نزدیک خانهشان تنگ شده؛ ظاهراً خاطرۀ آنجا او را زنده نگه میداشت. حتی بوتی هم در نقشههای او بود: «هردومون میریم خونه، مگه نه؟ من میبرمت به خونهام و با هم میریم معبد».
برای بسیاری از افراد بیخانمانی که در لندن و پاریس با آنها آشنا شدم، خانه با مکانی عجین بود که از آن جدا شدهاند و آرزو دارند به آن برگردند، مکانی که حامل چیزی است که لیز کنیون، جامعهشناس انگلیسی، آن را حق بازگشت و حس خاستگاه مینامد. پژوهش سارا احمد در سال 1999 در مورد نوشتههای مهاجران بهخصوص زنان آسیایی ساکن بریتانیا نیز تأییدکنندۀ این دیدگاهِ خانه بهمثابۀ چیزی در آیندۀ بلندمدت است.
این دانشپژوه بریتانیاییاسترالیایی مینویسد که خانه معمولاً یک مقصد است، جایی برای سفرکردن: «فضایی که بیشترین شباهت را به خانه دارد و راحتترین و آشناترین است، درواقع فضای سکونت نیست -من اینجا هستم- بلکه فضایی است که فرد خویشتن خود را تقریباً (اما نه کامل) راحت و درخانه مییابد. در چنین فضایی، سوژه دارای مقصد و مسیر سفر و درواقع آینده است، اما با داشتن چنین مقصدی هنوز نرسیده است».
از این منظر، خانه مربوط به حال نیست (قطعاً مکانی برای رنج منفعلانه هم نیست)، بلکه مربوط به امیدها و تبدیلش به مکانی خیالی است که هنوز نرسیده است.برای سبال، این مکان در زادگاهش هند است، یا بهطور دقیقتر، نسخهای از هند که در آن تحت پیگرد نباشد و منبع درآمد کافی برای تأمین مناسب خانوادهاش داشته باشد.
اطمینان او از خوشبختی آینده و زندگی بهترش ریشه در خاطرات آرمانیساختهاش دارد.سبال دوست نداشت در مورد مشکلات حقوقیاش در هند حرف بزند. از زمانی که او خارج بوده، هند به نمادی از خانواده، دین و تعلقش به گذشته تبدیل شده. در فرانسه، تنها ارتباط باثبات او به این بخش از خانه دو چیز بود: خاطراتش و اجتماع پنجابیهایی که بخشی از آنها بود.
تکلم به زبان خودش باعث میشد این خاطرات زنده بماند. بازتولید و تقویت نسخهای آرمانیشده و خاطرهشده از وطنش کل آیندۀ سبال بود. این کار همچنین باعث میشد سبال انگیزه بگیرد تا چیزی را که در زمان حال گاهی درد و رنج است، تحمل کند. امید به آیندۀ بهتر بهصورت اراده و قدرت کوتاهمدت برای ساختن روزانۀ یک خانه بروز مییابد.
وطن تنها یکی از انواع خانهای بود که طی پژوهشهایم با آن روبهرو شدم. این انگاره مربوط به آینده، امید و اشتیاق بود. نسخۀ دیگر خانه در زمان حال بود و قرابت بیشتری با بقای روزمره داشت. الکس که بیش از 15 سال پیش از کوزوو به فرانسه آمده بود، مجبور بود تقریباً هر روز برای خود خانهای بسازد و فردا دوباره از نو. او هنوز حق اقامت نگرفته بود و میکوشید با اخذ پناهندگی، مورد حمایت دولت قرار بگیرد. الکس طی پنج سال اخیر عمدتاً در خیابان بوده است.
وقتی با الکس آشنا شدم، او نقطهای ظاهراً تصادفی را در سمت مقابل «گار دو لس» برگزیده بود. وقتهایی را که در مراکز مخصوص افراد بیخانمان نبود، روز و شبش را اینجا میگذراند. این ساختمان که مالک آن شرکت ملی راهآهن فرانسه (SNCF) بود، گوشههایی دنج میان ستونهای سنگی عظیم داشت.
الکس در سمت شرقی بود و سقفی کوچک در فاصلۀ پنج طبقه بالای سر او بود. خلوتگاه الکس (که یکی از چندین تورفتگی قابلاستفاده بود) نزدیکترینِ آنها به خروجی بود. معمولاً یکی از چندین پلیسی که در ایستگاه گشت میزنند مراقب مکان الکس بود.
الکس میگفت: حضور پلیس یکی از دلایلی است که این نقطه را انتخاب کرده است: او بر خلاف بسیاری از آشنایان بیخانمانش، پلیس را مایۀ امنیت میدانست. پلیسها باعث میشدند تا او احساس امنیت فیزیکی کند، خشونت را از او دور میکردند و نظم آنجا را حفظ مینمودند.
الکس جدای از اینکه در مورد محیط اطراف محل خوابش دقت زیادی به خرج میداد، اهمیت زیادی هم برای نظم آنجا قائل بود. وقتی در اوایل سال 2015 پیش او رفتم، فوراً متوجه شدم این تورفتگی چقدر مرتب چیده شده است. او تکه کارتنهایی را که حکم کفپوش داشتند، پاره کرده بود تا دقیقاً درون دو مترمربع فضای میان دیوارهای سنگی جا بگیرند. دو لایه کارتن الکس را از سنگ سرد زیر پایش جدا میکرد. لایۀ دیگر کارتن هم دیوار پشتسر او را شکل میداد. کل این سازه شبیه به یک کمد دیواری سفارشی بود.
الکس روی یک کارتن نخودی نشسته بود و بقیۀ هالِ محل زندگیاش در پیادهرو را به من نشان داد. او در طول روز، وسایلش را با دقت زیاد داخل یک کوله و یک پلاستیک میگذاشت. وقتی از خلوتگاه خود خارج میشد، این دو کیف را با خود میبرد. الکس یک دست لباس دیگر هم داشت: یک شلوار، یک تیشرت، یک پلیور، لباس زیر و جوراب.
اینها داراییهای مهمی بودند و الکس در روزهای بارانی لباسش را عوض میکرد و آنها را میپوشید. لباسهای کثیفش را در پلاستیکی در داخل کوله میگذاشت تا از بقیۀ وسایل جدا باشند. کیسهخوابش همیشه موقع رفتن به کولهاش وصل بود. الکس کیسهخوابش را مهمترین دارایی و کوچکترین خانۀ قابلتصورش میدانست.
به گفتۀ شلی مالت، جامعهشناس استرالیایی، خانه همیشه بین چیزی آرمانی و واقعی معلق است. خانه یعنی «فعالیتهایی که بهوسیلۀ، بههمراه، یا بر روی اشیا و محل شخص انجام شدهاند. با تنش گاهوبیگاه میان آنچه قسمت شده و آنچه به انتخاب افراد واگذاشته شده، زندگی در خانه جاری میشود». هندِ سبال وجهی آرمانی داشت، اما آنچه الکس با آن سروکار داشت بیشتر بهسمت «واقعیِ» این دووجهی نزدیک بود. تلاشهای خانهسازی او یک فرایند پیوسته از فعالیتهای روزانه بودند.
خانه دقیقاً چنین فرایندی است که شامل وجه مادی و وجه خیالی، ارتباطات اجتماعی، و کنشهای پیشپاافتاده میشود. برنامههای روزانه، عادات و ریتمها -معمولاً چیزهای سادهای نظیرِ رفتن مکرر به بعضی محلات، پناهگاهها و نوانخانهها- بخشهای مهمی از این فرایند هستند و ارتباطی عمیق هم با نظم زمانی و هم با نظم مکانی دارند.
این تأکید بر نظم را به بهترین شکل میتوان در تحلیل کلاسیک خانه توسط مری داگلاس، انسانشناس انگلیسی یافت: خانه یک انگارۀ محلیشدنی است. خانه در فضا واقع شده، اما لزوماً یک فضای ثابت نیست. خانه نیاز به آجر و ملات ندارد، میتواند یک واگن، یک کاروان، یک کارتن یا یک چادر باشد. نیازی نیست فضای بزرگی باشد، اما باید فضا باشد، چون خانه با بهکنترلدرآوردن مقداری فضا آغاز میشود.
فعالیتهای روزمرۀ الکس نمونهای عینی از بهکنترلدرآوردن فضاست. ساختن یک پناهگاه -فضایی فیزیکی برای خواب- نهایتاً تلاشی در راستای نظم و، بدین معنا، فرایند خانهسازی روزانه است. او کنجی را برگزیده، آن را با کارتن و وسایل دیگر تزیین کرده و عادات فضایی همچون ذخیره، جداسازی و دستهبندی برخی وسایل (مهم/نهچندان مهم؛ تمیز/کثیف) و مسدودنمودن فضا در خود را به وجود آورده است. الکس حتی وقتی از محل خود خارج میشد، خیلی دقت میکرد تا آن را پشت سرش «قفل» کند.
او لایۀ سومی از کارتن را باز میکرد و آن را به شکل مستطیلی دورِ دو لایه کارتن و پلاستیک خوراکی که جا میگذاشت، میپیچاند. وقتی به پشتسر نگاهی انداختم، کنج او کاملاً در برابر آبوهوا مقاوم شده بود. هیچ آشغال یا خاکی آن را مشکوک جلوه نمیداد.
او آگاه بود که مأموران امنیت ایستگاه دوست ندارند آشغال در محل باشد؛ درعوض او چیزی را جا میگذاشت که در چشم هر فردی که از بیرون نگاه میکرد، شبیه به یک جعبۀ کارتنی کاملاً بستهشده بود. برپایی برنامههای روزمرۀ فضایی نه تنها بخش مهمی از بقای روزانه بود، بلکه برای بازنگهداشتن آیندهاش نیز ضروری بود.
آرزوی سبال برای برگشتن به چیزی که (تصور میکرد) وطن و خانوادهاش است؛ خانهسازی روزانه و منظم الکس نزدیک «گار دو لس»؛ تکدیگری فرانسوا؛ همۀ اینها روهای مختلف یک سکهاند. فرانسوا، الکس و سبال بهصورتی پویا و خلاق کار میکردند.
رؤیاها، امیدها و آرزوها به آنها چشماندازی برای دنبالکردن و انگیزهای پیوسته میداد. آنها هرروز برنامهها و مناسکی برپا میکردند تا حتی حس موقتی از خانه را ایجاد نمایند: انتخاب نقطۀ مناسب برای خواب؛ نظمدهی به یک فضای عمومی و تبدیل آن به یک شبهپناهگاه؛ ساخت ریتمهای مرتب برای برنامههای روزانه؛ مشغولشدن با مددکاران اجتماعی؛ بهدست آوردن پول از طریق تکدیگری.
فرانسوا که مرا با کار تکدیگری آشنا کرد، در فعالیتهای روزمرهاش چیزی نزدیک به خانه یافته بود. خانۀ او در رویارویی با شهر اطرافش شکل گرفته بود. این روایتها نشان میدهد این افراد تاچهحد از رنج منفعلانه به دور هستند. بله، البته لحظاتی از بیکاری و برای بعضی از آنها، مکثهای طولانی دردآور هم وجود داشت. اما بیشتر کارتنخوابهایی که با آنها آشنا شدم -صرفنظر از سن، جنسیت، جایگاه در خیابان و سطح اعتیاد- به روش خودشان میکوشیدند تا زندگی بهتری داشته باشند. ابتدا در خیابان و سپس اگر بخت یار باشد، خارج از خیابان.
منبع: ترجمان
مترجم: علیرضا شفیعی نصب