گروه فرهنگ و هنر مشرق - احمد احمد از مبارزان انقلابی بود که در سال 1318 در تهران به دنیا آمد. او در طول دوران مبارزه، بارها به زندان افتاد. آنچه در ادامه می خوانیم، برشی از خاطرات او درباره دورانی است که در اواخر سال 1352 در بازداشتگاه کمیته مشترک ضد خرابکاری، مورد شکنجه و بازجویی قرار گرفت. ساواک به دنبال مهدی احمد (برادر احمد احمد) بود و هر چه می کرد، او را نمی یافت؛ لذا به خانه پدری احمد احمد رفتند و کل خانواده را تهدید کردند و پس از چند روز، احمد احمد را برای یافتن برادرش به گروگان گرفتند...
به محض ورود به حیاط خانه دستگیرم کردند. به کمیته مشترک ضد خرابکاری منتقلم کردند. در حالی که باقی افراد خانواده، پدر، مادر و همسرم در اتاق محبوس و تحت کنترل بودند.
بیشتر بخوانیم:
نام کمیته مشترک برایم نامی آشنا بود. ولی برای اولین مرتبه بود که مرا به آنجا می بردند. وقتی به آنجا رسیدیم، مرا به اتاقی برده و با مشت و لگد به جانم افتادند. به جهت تجربه های قبلی در قبال ضرب و شتم آنها، شروع به داد و فریاد و اعتراض کردم و گفتم: «… برای چه مرا می زنید؟ مگر شما عقل ندارید! مگر شما بازجو نیستید! مگر نمی دانید که هیئت مؤتلفه مشی و حرکتش مبارزه مسلحانه نیست. پس به من که سابقه مبارزه مسلحانه دارم چه ارتباطی دارد؟ آنها یک سری هیئت و گروه تبلیغی هستند و من هیچ اطلاعی از آنها ندارم.»
گفتند: «ما تو را گروگان نگه می داریم تا برادرت خودش را معرفی کند.» گفتم: «مگر برادرم مغز خر خورده که بیاید خودش را معرفی کند، الان بیشتر از ده روز است که خانه ما را محاصره کرده اید، چه گیرتان آمده، شما نمی توانید او را دستگیر کنید.»
جلادان کمیته، شب اول به شدت و به سختی مرا کتک زدند. هرچه سئوال کردند، جواب سربالا دادم. این بازجویی و شکنجه با هدایت مستقیم منوچهری معروف به دکتر صورت می گرفت. او فردی بی رحم، قوی، چاق و بدهیکل بود که جای بریدگی و جراحت روی گونه راست و پایین خط ریشش به طول چهار سانتیمتر وجود داشت. یک جلاد به تمام معنا بود. شکنجه گران با ناشیگری از دستگاه شکنجه ای معروف به «آپولو» استفاده می کردند. (آپولو، دستگاهی برای شکنجه بود که در آن دستها و پاهای زندانی را بسته و مهار می کردند و بر سرش تا گردن کلاه کاسکت میگذاردند. تا صدای ناله و فریاد زندانی ناشی از شکنجه به بیرون نرود. در نتیجه فریادهای بلند زندانی، گاهی ممکن بود پرده های گوشش پاره شود.)
آنها بعد از اینکه از کتک و بازجویی من نتیجه نگرفتند، به یک سلول با ابعاد حدود 2/5 در 1/5 متر مربع منتقلم کردند. قبل از من فردی آنجا بود که پاهایش زخمی شده بود، ولی زخمهایش خیلی جدی نبود. او با اینکه ماه رمضان بود، نه نماز می خواند و نه روزه می گرفت، ولی من از همان شب نیت تمام روزه های ماه مبارک رمضان را به قلب و زبان آوردم و الحمدلله با وجود فشار و شداید زیادی که بر من روا شد، توانستم تمام روزه هایم را بگیرم. ناهار را برای افطار و شام را برای سحری نگه می داشتم تا از نظر غذایی، مشکلی برای بدنم پیش نیاید. روز سوم، در سلول باز شد و در پی آن جوان رشید، هیکلی و خوش قد و بالایی را به داخل سلول هل دادند. قیافه او خیلی مضطرب بود. گویا برای اولین بار بود که قدم به چنین مکانی گذاشته بود. بعد از دقایقی او شروع به صحبت کرد و گفت که قهرمان پرتاب نیزه است و می گفت علت دستگیریش را نمی داند.
(این قهرمان را در ادامه مطلب، خواهید شناخت.)
از بد حادثه بازجوی او کسی به نام «دانش» بود که فردی حقیر، زبون و عقدهای بود و زندانیهایش را خیلی اذیت می کرد. صبح روز بعد، قهرمان ورزش را برای بازجویی بردند. دانش برای شکنجه او از آپولو استفاده کرد و او را به طرز وحشیانه ای شکنجه داد.
بعد از ظهر که من در کف سلول دراز کشیده و استراحت می کردم، ناگهان از پادری، دو پای بزرگ و خون آلود دیدم. از جا برخاستم. در باز شد و قهرمان را به داخل هل دادند. او نتوانست روی پایش بایستد، با سر و سینه محکم به زمین خورد. از پاهای او چرک و خون جاری بود، به طرف او رفتم و سرش را روی زانویم گذاشته و به طرف خودم برگرداندم. دیدم در حال احتضار و جان دادن است و هنگام نفس کشیدن خِرخِر می کند. فهمیدم که خون جلو تنفس او را گرفته است.
با دسته قاشق رویی، دهانش را باز کرده و چرک و خون را از دهانش بیرون کشیدم. به یکباره راه تنفس او باز شد و چند نفس عمیق کشید و بعد از هوش رفت. او را با آن فردی که از قبل آنجا بود، جابه جا کردیم. سپس دست و پا و صورتش را از خون و جراحت پاک و تمیز کردم و بعد رویش را پتو کشیدم. برای دقایقی پاهایش را ماساژ دادم. در همین حین احساس کردم که او کمی جان گرفت. به تیمار کردن قهرمان ادامه دادم.
در روزهای بعد با قاشق، آش و مایعات به حلق او می ریختم. او سه روز قادر به حرکت نبود و در همان جا ادرار می کرد. از روز چهارم به بعد زیربغل او را می گرفتم و او هم با گرفتن دستش به در و دیوار از جا بلند شده و به توالت می رفت. با این نحو نگهداری و مراقبت در روزهای بعد حال او رو به بهبود رفت. در حالی که به تیمار قهرمان مشغول بودم، چند بار برای بازجویی رفتم. یکبار، وقتی وارد اتاق بازجویی شدم، دیدم پسری شانزده - هفده ساله را برهنه روی میزی خوابانده و با کابل به بیضه هایش می زنند، فریاد دل خراش و نعره های گوش خراش او چارچوب بدن انسان را به لرزه در می آورد. دیدن این صحنه برایم بسیار دردآور و کشنده بود و اعصاب و روانم را به هم ریخت. برای لحظاتی او را رها کردند، ولی او همچنان ناله و زاری می کرد.
بازجو از من پرسید: «اسم؟» گفتم: «احمد احمد» در این لحظه ناگهان آن جوان ضجه اش قطع شد و برگشت به من نگاه کرد. وقتی دوباره شروع به زدن او کردند، او داد می زد و می گفت: «… به خدا من کاری نکردم، من نمی دانم آنها که هستند… من از روی بچگی رفتم و یک کاری کردم. نه حاج مهدی خبری داشت نه پدرم لاهوتی… من با شنیدن این جمله جا خوردم. او داشت با فریاد خود به من پیامی می داد. دریافتم که وی وحید لاهوتی است و موضوع تعقیب و دستگیری حاج مهدی جدی است. (وحید لاهوتی فرزند حجت الاسلام حسن لاهوتی اشکوری، به اتهام حمله به یک پاسبان، در شهرستان قم برای خلع سلاح وی، دستگیر شد و مهدی احمد را به عنوان رهبر عملیاتی خود معرفی کرده بود.)
از اینکه آنها تا آن لحظه موفق به دستگیری وی نشده بودند، خوشحال شدم. بازجو به سؤالات خود از من ادامه داد و اصرار داشت که محل اختفای برادرم را بگویم. در حالی که من واقعاً نمی دانستم او کجاست. به آنها گفتم برادرم که خنگ نیست، می داند که شما دنبالش هستید، او در جایی نمی ماند که شما بروید و او را دستگیر کنید. گرچه من دارای سابقه فعالیت سیاسی هستم، ولی خط مشی و فعالیت من با او فرق می کند.
بازجویی ها گاهی پس از ساعت 2 نیمه شب انجام می شد و منوچهری - جلاد معروف کمیته - با الفاظ و کلمات خیلی رکیک سعی می کرد احساسات زندانیان را جریحه دار و غرورشان را خرد کند؛ تا آنها را وادار به تسلیم نماید، بارها و بارها برای ایجاد رعب و وحشت، هنگام بازجویی از اتاقهای بغل صدای ضبط شده ناهنجار و کشنده جیغ و فریاد پخش می کردند.
***
چهار سال پس از انتشار اولین چاپ این کتاب، هویت این ورزشکار قهرمان مشخص شد. او که 31 سال به دنبال گمگشته خود بود، با خواندن این خاطرات، در حالی که صورتش از شادی موج می زد و اشک شوق بر چشم داشت پرسان پرسان احمد را می یابد و به آرزوی دیرین خود می رسد.
دکتر یونس محمدی به سال 1325 در قصرشیرین متولد شد. پس از اخذ دیپلم در هفده سالگی به تهران مهاجرت کرد و در دانشسرای عالی تهران در رشته ورزش مشغول به تحصیل شد. وی همزمان تحصیل در رشته روزنامه نگاری را در دانشکده علوم ارتباطات آغاز کرد. او در رشته پرتاب نیزه از نوجوانی قهرمان جوانان کشور بود و بعد قهرمان دانشگاههای کشور نیز شد. مدتی هم در تیم ملی عضویت داشت. در سال 1349 از دانشگاه فارغ التحصیل شد و به سربازی رفت، در این دوره نیز قهرمان ارتشهای جهان گردید. او در سال 52 زمانی که مدیر روابط عمومی تالار رودکی بود دستگیر و به یک سال زندان محکوم شد.
او پس از آزادی از زندان مدتی در پژوهشگاه علوم انسانی و نیز در یونسکو به تحقیق مشغول شد، و با خانم شریف زاده فارغ التحصیل معماری و شهرسازی و قهرمان شمشیربازی ازدواج کرد. محمدی در سال 1359 به همراه همسرش به بلژیک رفت و در دانشگاه بروکسل ادامه تحصیل داد و در رشته شهرسازی دکتری گرفت. او در سال 1374 به ایران بازگشت و در دانشگاه صنعتی شریف مشغول به تدریس شد.
محمدی طی مصاحبه ای گفت: جرم من مطالعه کتاب بود، نه فعالیت تشکیلاتی داشتم نه کاری مسلحانه کرده بودم، در هیچ گروه و دسته ای هم از ابتدا تا به امروز عضو نبودم و نیستم. فقط خیلی کتاب می خواندم. در آن زمان هرچه کتاب شاخص در حوزه ادبیات، تاریخ و سیاست بود، خوانده بودم.
من رفت و آمدهایی به مرکز مطالعات علوم اجتماعی دانشگاه تهران داشتم و کتابهای زیادی نیز از آنجا گرفته خوانده بودم. در همین جا بود که سه و چهار بار مصطفی شعاعیان را دیدم و با او آشنا شدم. قرار بود روی موضوعی تحقیق کنم، از او مشورت گرفتم؛ گفت روی شرکتهای سهامی زراعی انقلاب سفید کار کنی خیلی خوب است. من هم رفتم و گزارشهای زیادی گرفتم و خواندم. ارتباط من با شعاعیان قطع شد و دیگر او را ندیدم تا اینکه یک بار در کوه به او برخوردم، در آنجا ساعتی با هم گپ زدیم، گفت که دارد تحقیقی تاریخی روی نهضت جنگل میکند. من مواد و منابع خام این تحقیق را گرفتم که بخوانم.
خب در آن موقع من خیلی خبر از اوضاع سیاسی و جایگاه مبارزاتی شعاعیان نداشتم. برادرم یوسف که جزء نیروهای چپ بود، نیز آن جزوه را خواند. پس از چندی او و گروهش ضربه خوردند و دستگیر شدند. این جزوه هم به دست مأمورین افتاد. سپس در بازجوییها من نیز به عنوان دارنده جزوه لو رفتم و دستگیر شدم. جرم من فقط همین بود.
بازجوها باور نداشتند کسی که این قدر کتاب خوانده است فردی عادی باشد، پس شکنجه های وحشیانه ای بر من اعمال کردند. مرا به زیر آپولو بردند. سیمهای برق را به نقاط حساس بدنم وصل کردند و شوک الکتریکی وارد ساختند. وقتی شلاق می زدند هوار میکشیدم که در اثر آن فک من قفل شد. در همان حال احساس کردم دهانم مزه خاک و سنگ می دهد. بعدها فهمیدم این مزه آهن خون است. با دندانم زبانم را قطعه قطعه و دور آن را کنده بودم، خونها لخته و به توی گلویم پرت شده بود. در چنین وضعی من بیهوش شدم. وقتی چشم باز کردم دیدم احمد چون فرشته ای بالای سرم است. در آن لحظه صورت این مرد به قدری زیبا، دوست داشتنی و آرامش بخش بود که حد نداشت.
نوعی ارتباط عمیق انسانی توی صورت این آدم دیدم. بعد از اینکه به هوش آمدم فهمیدم او با قاشق ته حلقم را باز کرده است. با اینکه تیمار از شکنجه شده تبعات سونی داشت او و با بزرگی تمام مرا تر و خشک می کرد زیربغلم را می گرفت و به دستشویی می برد. من زندگی ام و ادامه حیاتم را مدیون این مرد خدا هستم. سیمای او برای همیشه در لوح دل و ضمیر من نقش بست، من بعد از آزادی از زندان به زندگی بازگشتم و مدت مدیدی هم در خارج از کشور به سر بردم. و در تمام این سی سال همیشه تصورم این بود که احمد با ویژگیهای مبارزاتی که داشت یا در زیر شکنجه و یا در درگیری شهید شده است.
وقتی خاطرات او به دستم رسید و خواندم، باورم نمی شد که او زنده باشد، قلبم به شماره افتاد و تا او را ندیدم آرام نگرفتم. لحظه اولی که احمد را دیدم وصف ناشدنی است، به آغوش کشیدمش و گریستم.
*کتاب «احمد احمد» به کوشش محسن کاظمی / انتشارات سوره مهر