ماهان شبکه ایرانیان

چند روایت از دشواری‌های جوانان سیستان و بلوچستان برای گذران روزگار و کسب درآمد

زندگی روی خط امید و ناامیدی

یک روز مأمورها آمدند و عبدالله ۲۲ساله را بردند. خودش را هم تنهایی نه؛ پدرش هم بود و یک پلاستیک سنگین بزرگ که سنگینی‌اش را دست‌های دستبندخورده عبدالله بیشتر از مأمور پلیسی که پلاستیک را به سمت ماشین می‌برد، حس می‌کرد.

یک روز مأمورها آمدند و عبدالله 22ساله را بردند. خودش را هم تنهایی نه؛ پدرش هم بود و یک پلاستیک سنگین بزرگ که سنگینی‌اش را دست‌های دستبندخورده عبدالله بیشتر از مأمور پلیسی که پلاستیک را به سمت ماشین می‌برد، حس می‌کرد.

به گزارش به نقل از روزنامه همشهری ،آنها را که بردند مادر عبدالله ماند و همسایه‌هایی که آمده‌ بودند به تماشای رسوایی. چند دقیقه بعد همسایه‌ها رفتند و مادر عبدالله ماند و مصیبت‌هایش.


«عبدالله در یک اغذیه‌فروشی کار می‌کرد. فلافل می‌داد دست مردم. هفته‌ای100 هزار تومان دستمزدش بود که 50‌هزار تومانش را خرج دوا و دکتر برادر مریضش می‌کرد و 50 هزار تومان برای خودش می‌ماند.

یک روز یک نفر به عبدالله می‌گوید: مقداری مواد برایم نگه دار، 150 هزار تومان به تو می‌دهم. هرچه عبدالله می‌گوید نه پدرم اجازه نمی‌دهد، او اصرار می‌کند و می‌گوید قرار نیست کسی متوجه شود. عبدالله هم به‌خاطر 150 هزار تومان قبول می‌کند. بعد مأمورها می‌آیند و عبدالله و پدرش را می‌برند.

پدرش یک روز بعد آزاد می‌شود اما عبدالله را نگه می‌دارند و وثیقه می‌خواهند. ما هم که وثیقه نداریم. فعلا یک ماهی می‌شود که عبدالله بازداشت است.» اینها را مادر عبدالله روایت می‌کند که نقش چهره‌اش سرشار از اندوه است؛ کلمات را با ‌حالی بد ادا می‌کند و بغضش پنهان نمی‌ماند. عبدالله دبیرستان را چون از پس خرج و مخارجش برنیامده، نیمه‌کاره رها کرده است.

پدرش توان کار کردن نداشت؛ یک برادرش را چند سال پیش در تصادف از دست داد و آن یکی برادرش بیمار است. مادرش می‌گوید: «هرچیزی بخواهم بخرم، می‌روم از مغازه محله وام می‌گیرم و‌ ماه به ‌ماه هرچه یارانه می‌گیریم را می‌دهم به مغازه‌دار.» آن پولی هم که عبدالله درمی‌آورد، می‌شد کمک‌خرج همین خانواده که حالا دیگر نیست.


همسایه‌ها وقتی درباره عبدالله صحبت می‌کنند، هیچ‌کدام یادشان نمی‌آید خلافی از او سر زده باشد. کسی هم نمی‌داند که مردی که پلاستیک مواد را دست عبدالله داده، چه‌کسی است.

میان همسایه‌ها پچ‌پچ‌های زیادی می‌شود و هرکس گمان خودش را دارد؛ یکی می‌گوید که لابد آن مرد دشمنشان بوده و آن‌ یکی می‌گوید از کجا معلوم که کار خودشان نبوده باشد. با این همه، معلوم نیست که عبدالله قرار است چندوقت دیگر را در زندان بگذراند و بعد از برگشتن سراغ چه کاری خواهد رفت اما تنها او نیست که ناچار است برای لقمه‌ای نان، پا روی دلخواسته‌هایش بگذارد و قید آرزوهایش را بزند.

مسافر شهر غریب
بیکاری، بعضی‌ها را به خلاف کشانده است، عده‌ای حتی به جایی رسیده‌اند که جان، کف دست می‌گذارند برای لقمه‌ای نان. عده‌ای دیگر در تقلای اندوختن نانی حلال به هر کار سختی با مزدهای بسیار ناچیز هم تن می‌دهند.

بعضی‌ها هم خسته از اینجا، راهی استان‌های دیگر می‌شوند تا شاید کار بهتری نصیبشان شود؛ کرمان، هرمزگان، تهران و هرجای دیگری که کاری باشد، مقصدشان است. محمد تازه به سن مدرسه رسیده بود که پدرش را در یک تصادف از دست داد. او 18 سال دارد. چند سالی می‌شود که کار می‌کند و برای همین مجبور شده درس را نصفه‌نیمه کنار بگذارد. حالا هم برای پیدا کردن کار راهی تهران است.


این نخستین باری نیست که محمد به تهران می‌رود. چند وقت پیش هم یک‌بار رفته است؛ چند صباحی برای یکی از پیمانکاران شرکت آب و فاضلاب کار کرده است. آنجا کارش شست‌وشوی جوی‌های فاضلاب بوده و ماهانه حدود یک میلیون تومان حقوق می‌گرفته.

می‌گوید آنجا پول بهتری می‌دهند، کار هم بهتر پیدا می‌شود اما به‌خاطر مشکلی مجبور شده به زاهدان برگردد و آن کار را از دست داده است. این دفعه آگهی کار را در سایت دیوار دیده است و با کارفرما صحبت کرده و مطمئن شده که جای خوابش را می‌دهند. این ‌یکی کارش قرار است باغبانی باشد.


قبلا مدتی هم با موتور کار کرده است. کارش این بوده که مهاجران غیرقانونی افغان را در جاده زابل - زاهدان سوار موتور می‌کرده و از جاده‌های خاکی پشت کلانتری آنها را به زاهدان می‌رسانده. کرایه هر مسافر 50 هزار تومان بوده است.

کارش خطرهای زیادی داشته؛ اگر گیر پلیس نمی‌افتاد، شاید یکی از مسافرانش به هوس دزدیدن موتور، پارچه‌ای می‌انداخت دور گردنش و خفه‌اش می‌کرد. اینطور اتفاقات بی‌سابقه نیست و قبلا برای آنها که این کار را می‌کرده‌اند، پیش آمده است. محمد می‌گوید که از آنها نمی‌ترسیده.

نمی‌ترسیده که خفتش کنند چون خودش حواسش جمع است و همیشه یک چاقو همراهش بوده است و محمد آماده بوده که اگر مسافری خواست دست از پا خطا کند، از خودش محافظت کند.


او درباره درس‌خواندن می‌گوید:«با کدام پول درس می‌خواندم؟ مدرسه کفش و لباس می‌خواهد. تازه اگر درس می‌خواندم آن‌وقت خرج مادر و 2 برادرم را چه‌کسی می‌داد؟ نمی‌شد هم درس بخوانم و هم کار کنم. درسم هم هیچ‌وقت خوب نبود.

الآن هم خودم و هم برادر کوچک‌ترم کار می‌کنیم.» کار کردن در شهر غریب آنقدرها هم ساده نیست. محمد می‌گوید: تهران، شهر گرانی است و زیاد نمی‌شود آنجا دوام آورد، اما اینجا هم خبری نیست و برای کارهای خیلی سخت هم دستمزد خیلی کمی می‌دهند.

او درباره آینده خیلی مطمئن نیست. صحبت از آینده‌اش که می‌شود، لبخند می‌زند و می‌گوید: «هنوز نمی‌دانم در آینده می‌خواهم چه‌کاره بشوم. حتی نمی‌دانم چه کار می‌توانم بکنم. فقط دوست دارم یک روز خیلی خیلی پولدار بشوم که دیگر مجبور نباشم کارهایی را که دوست ندارم، انجام بدهم».


محمد از همان بچگی آرزو داشته تاجر بشود. «تاجرها پولدارترین آدم‌هایی بودند که می‌شناختم. برای همین، نه می‌خواستم دکتر شوم نه مهندس. هنوز هم تجارت را دوست دارم. ولش هم نکرده‌ام.

تمام این مدت هرچقدر کار کرده‌ام، بخشی هم پس‌انداز کرده‌ام که یک روز تجارتم را حتی از جای خیلی کوچکی شروع کنم». سیستان و بلوچستان فقیرترین استان کشور است؛ این نتیجه‌ای است که از گزارش مرکز پژوهش‌های مجلس درباره نرخ فقر در کشور به‌دست می‌آید.

این گزارش نرخ فقر را در استان‌های مختلف کشور در سال 1395 محاسبه کرده است و براساس آن در سال 1395، 31/38 درصد مردم این استان در فقر به سر می‌برده‌اند. همین فقر زیاد هم سبب شده است بسیاری از مردم تن به کارهایی با دستمزدهای پایین و یا خطرناک بدهند.

هراس از مرگ
غم نان به خیلی‌ها اجازه نمی‌دهد به شغلی که دوست دارند فکر کنند. برای جوانان این سرزمین اندک درآمدی که با آن بشود صبح را شب کرد و شب را صبح، کفایت می‌کند. محمدرضا از این جوان‌هاست. شاگرد راننده اتوبوس بین‌شهری است و چند سال است که شب و روزهای زیادی را در جاده‌ها می‌گذراند. دست‌‌ها و صورتش چرک گرفته‌اند و سیاه شده‌اند.

سطلی آب می‌آورد که اتوبوس را بشوید. 6، 7 سالی می‌شود که کارش این است. هنوز هم وقتی به دل جاده می‌زنند، می‌ترسد؛ ترسش از تصادف در جاده است و هر وقت تصادفی می‌بیند، نگرانی‌اش دوچندان می‌شود.

می‌گوید مرگ در تصادف خیلی فجیع است و اصلا دلش نمی‌خواهد اینگونه مرگ را تجربه کند. چاره اما ندارد. همین کار را هم به گفته خودش از صدقه‌سری یکی از فامیل‌هایش دارد و کار بهتری نتوانسته پیدا کند. او درباره میزان درآمدش می‌گوید:«درآمدم ثابت نیست.

بستگی دارد که در هر سفر چقدر گیر صاحب ماشین بیاید. یک وقت 20 هزار تومان می‌دهد، یک وقت 50 هزار تومان. مقداری برای خودم نگه می‌دارم و مقداری هم به مادرم می‌دهم؛ پدرم یک زن دیگر دارد و به مادرم خیلی نمی‌رسد». محمدرضا درس خوانده است؛ دیپلم دارد اما می‌گوید به کارش نمی‌آید. «الان که دیپلم ارزشی ندارد. دانشگاه هم که برای امثال من نیست. من نرفته بودم مدرسه که درس بخوانم. رفته بودم تا راهنمایی بخوانم که شناسنامه‌ام را عکس‌دار کنم. بعد هم پدرم اینقدر اصرار کرد که تا دبیرستان را خواندم. برای دانشگاه کنکور ندادم.

این ‌همه آدم دانشگاه‌رفته هم بیکارند. من حداقل خرج خودم را درمی‌آورم».با این حال، محمدرضا از سختی‌های کارش حسابی دلش پر است. می‌گوید راه‌های طولانی خسته‌اش کرده و از بس بار سنگین بلند کرده، همیشه کمردرد دارد؛ «دارم پول‌هایم را جمع می‌کنم که بتوانم یک مغازه همین‌ زاهدان اجاره کنم. من آدم اهل کاری هستم و حسابی کار می‌کنم. نمی‌گذارم زندگی‌ام همینطور بماند. زندگی‌ام را درست می‌کنم».


برخلاف آنچه تصور می‌شود، سیستان و بلوچستان بنا بر گفته محمدعلی حمیدیان، معاون امور اجتماعی و پیشگیری از جرم دادگستری این استان، کمترین آمار جرم را نسبت به جمعیت در بین استان‌های کشور دارد. البته از این نکته هم نباید غافل شد که طبق گفته حمیدیان، در سال 1397 قاچاق سوخت 61 درصد و قاچاق برنج 464 درصد در استان افزایش یافته که نشان می‌دهد بخش قابل توجهی از جرایمی که در استان رخ می‌دهد به‌علت فقر و بیکاری مردم است.

پول کثیف نَه!
با همه سختی‌های کار، امید زندگی هنوز در دل جوانان زاهدان زنده است و از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کنند، اما به قول حافظ که می‌گوید: «سخت می‌گردد جهان بر مردمان سختکوش»، این جوانان هم چندان که شایسته تلاششان است، قدر نمی‌بینند و مزد نمی‌گیرند.


ابراهیم از همین مردم سختکوش است که جهان هم بر او سخت گرفته است. مدتی در شهرداری رفتگری می‌کرده است. از کار بدش نمی‌آمده اما برای پرهیز از ملامت همسایه و آشنا در این شهر کوچک، صورتش را می‌پوشانده است.

«برایم فرقی نمی‌کند چه کاری باشد. از بیکاری خوشم نمی‌آید؛ بیکار که بشوم باید مثل خیلی‌های دیگر بروم توی خرابه‌ها بنشینم و مواد بکشم. فقط چون اینجا خیلی‌ها ظاهربین هستند و رفتگری به‌نظرشان کار سطح پایینی است، صورتم را می‌پوشاندم که کسی من را نشناسد».


ابراهیم داشت کارش را می‌کرد اما شرکت پیمانکار شهرداری که ابراهیم برایش کار می‌کرد، حقوقش را به موقع نمی‌داد. ابراهیم چندماهی را طاقت آورد، اما بالاخره مخارج زندگی وادارش کرد که دست از این کار بردارد و سراغ کاری دیگر برود.

شغل بعدی ابراهیم باربری بود. او می‌گوید:«سخت باید کار می‌کردم. این کار سخت‌تر بود ولی خیالم از گرفتن بموقع دستمزد راحت بود. کارمان این بود که باید کیسه‌های سیمان را بار ماشین‌ها می‌زدیم. مدتی که گذشت، سنگینی کار باعث شد که دیسک کمر بگیرم.

بیمه هم نداشتم و بیکار شدم. حالا هم فعلا خانه‌نشین شده‌ام. کلی پول برای درمانم قرض گرفته‌ام و منتظرم حالم کمی بهتر شود تا بتوانم دوباره بروم دنبال کار و قرض‌هایم را بدهم».

ابراهیم چندباری هم پیشنهاد کار خلاف داشته است ولی همه را رد کرده است. «من که می‌دانم آخر این کارها چیست. من زن و بچه دارم و بچه‌ام تازه به دنیا آمده است. نمی‌خواهم زندگی همسر و فرزندم را با این کارها نابود کنم. دور و اطرافم آدم‌هایی بوده‌اند که سمت خلاف رفته‌اند ولی من آدم این کار نیستم. همین درآمدی که هست یا نیست هزار مرتبه بهتر از آن پول‌های کثیف است».

حسرت رفاه و تفریح
حالا جوانان سیستان و بلوچستان، زن و مرد، آستین بالا زده‌اند که هم دردهایشان را نشان دهند و هم استعدادهایی را که دارند و این همه سال سایه سیاه محرومیت آنها را پوشانده است.

در توییتر و اینستاگرام این جوانان خوب شناخته شده‌اند و تأثیرگذاریشان هم کم نبوده است. فائقه راغی، خبرنگار و مدیر یک کارگاه سوزن‌دوزی یکی از همین جوان‌هاست که در شبکه‌های اجتماعی هم فعال است و درباره سیستان و بلوچستان می‌نویسد.

او درباره تجربه‌اش از زندگی در این استان می‌گوید: «من به‌عنوان یک جوان، زندگی در کنار این مردم و مسافت‌های کوتاه و دوری از ترافیک و شلوغی را دوست دارم اما نبود امکانات رفاهی زیادی مثل گاز و آب شیرین در همه نقاط و نوع زندگی در بعضی از محلات هم یک چالش زندگی در اینجاست». راغی می‌گوید که برای پیشرفت باید زیرساخت‌ها فراهم شود.

او معتقد است: با وجود ظرفیت‌های استان، زیرساختی برای پیشرفت وجود ندارد و تفاوت فاحش دستمزدها در استان با نقاط دیگر کشور و سنگ‌های پیش پای جوانان برای ورود به یک فعالیت از موانع پیشرفت جوانان استان است. او از فرصت‌های نمایشی که در زمان تبلیغات انتخاباتی برای جوانان ایجاد می‌شود و بعد کنار گذاشته می‌شود، گلایه دارد و می‌گوید:«جوانان این استان دغدغه‌های زیادی از نظر امکانات رفاهی و تفریحی دارند و همیشه حسرت این امکانات را می‌خورند».

دستفروشی آقای معلم
یکی دیگر از جوانان سیستان و بلوچستانی فعال در شبکه‌های اجتماعی، عبید ملک‌رئیسی است. عبید معلم خرید خدماتی در نقطه صفر مرزی ایران و پاکستان است؛ روستای زربن. 26 سالش است و در مدت کمی که از شروع فعالیتش در توییتر می‌گذرد، از مشکلات جوانان استان و معلمان نوشته و حسابی هم تأثیرگذار بوده است.

او درباره تأثیر توییت‌هایش می‌گوید:«در مورد نبود اینترنت در روستای زربن حرف زدم، آقای آذری‌جهرمی شخصاً پاسخگو بودند و جواب من را دادند و الان هم آن روستا اینترنت دارد. در مورد نبود شبکه استانی و شبکه‌های دیگر نوشتم که خود رئیس صدا وسیمای استان پاسخگو بود و درحال پیگیری است و فعالیت‌های دیگری هم انجام شده است.»

او می‌گوید اگر در اینستاگرام 10 سال هم فعالیت می‌کردم چنین تأثیری نداشت. عبید قبل از معلمی از کار در خدمات کامپیوتری و مسافرکشی تا دستفروشی را تجربه کرده است و حالا هم که معلم شده، چون دولت حقوق معلمان خرید خدمت را به موقع نمی‌دهد، همچنان برای گذران زندگی دستفروشی می‌کند. کار دستفروشی فصلی است و تابستان که هوا گرم‌تر می‌شود، عبید هم کارش کمتر می‌شود.

از دستفروشی 150 تا 200 هزار تومان نصیبش می‌شود؛ همه‌اش هم صرف هزینه رفت‌وآمد می‌شود. تازه اگر به همان هم برسد. هربار رفت‌وآمدش از ایرانشهر، محل زندگی‌اش تا روستای زربن 190 هزار تومان می‌شود.

عبید چند باری هم پیشنهاد کار خلاف داشته است. خودش می‌گوید:«با این وضعیتی که پیش رو داریم و فشارهای مالی، اتفاق افتاده که به من پیشنهاد کار خلاف بدهند ولی من نپذیرفتم؛ ترجیح دادم با کمترین درآمد دستفروشی و در نقطه صفر مرزی خدمت کنم»

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان