وقتی والدینم به من گفتند گروه خونیام A مثبت است، حس غرور عجیبی به من دست داد؛ شاید به این خاطر که فکر میکردم چون نمرهی A مثبت در مدرسه دارای بالاترین ارزش است؛ پس حتما باید در میان گروههای خونی هم دارای بالاترین ارزش باشد و بهترین گروه خونی و بهعنوان یک وجه تمایز زیستی با سایرین به شمار رود.
زمان زیادی طول نکشید که پی بردم آن تفکر کودکانه تا چه اندازه نادرست و شاید احمقانه بود و بنابراین خیلی زود آن نگرش را کنار گذاشتم. اما از طرفی، هیچگاه سعی نکردم بهطور دقیق پی ببرم که گروه خونی A مثبت به چه مفهومی است و در دنیای واقعی و در بدن ما دارای چه عملکرد یا وجه تمایزی میتواند باشد.
تا هنگام بزرگسالی، تنها نکتهای که فهمیده بودم این بود که اگر روزی در بیمارستان بستری شوم و به هر دلیلی به تزریق خون نیاز پیدا کنم، پزشکها حتما باید از سازگار بودن گروه و نوع خون تزریقشده به بدن من اطمینان پیدا کنند.
اکنون که سالهای زیادی از دوران کودکی و آن تفکرات کودکانه فاصله گرفتهام نیز سؤالات بیجوابی در این زمینه در ذهنم مانده است. برای نمونه این پرسش که چرا حدود 40 درصد از سفیدپوستها دارای گروه خونی A هستند؛ در حالی که تنها 27 درصد از اهالی آسیایی شرقی این گروه خونی را دارند؟ گروههای مختلف خونی از کجا شکل میگیرند و سازوکار و کارکرد آنها در بدن ما چیست؟ برای گرفتن پاسخ برای این پرسشها، به نظرات و توضیحات برخی از متخصصان و کارشناسان در زمینههای خونشناسی، ژنتیک، زیستشناسی فرگشتی، ویروسشناسها و دانشمندان علوم تغذیه مراجعه کردم.
در سال 1900، کارل لندشتینر پزشک اتریشی برای اولین بار موفق به کشف گروههای خونی شد و به خاطر کارهایش در این حوزه، در سال 1930 میلادی به جایزهی نوبل فیزیولوژی یا پزشکی رسید. از آن زمان تا به امروز دانشمندان همواره در حال توسعهی ابزارهای توانمندی برای کاوش و جستجوی بیشتر در زمینهی گروههای خونی زیستی بودهاند. آنها در این مسیر به برخی سرنخهایی جالب و کنجکاو کننده نیز رسیدهاند. برای یک نمونه، آنها گروههای خونی نسلهای گذشته و نیاکان افراد را بررسی و ردیابی کرده و به نتایجی در مورد تأثیر آن گروهها بر سلامتی نسلهای فعلی رسیدهاند.
اما با وجود همهی این پژوهشها، من به این نتیجه رسیدم که گروههای خونی هنوز هم از جنبههای بسیاری برای دانشمندان رازآلود هستند. آنها باید تلاشش کنند تا به پاسخهای قانعکنندهای در مورد ماهیت آنها دست یابند. آجیت وارکی، زیستشناس دانشگاه کالیفرنیا-سن دیگو، در این باره چنین اظهار نظر میکند:
آیا واقعا شگفتانگیز نیست که با گذشت تقریبا 100 سال از اعطای جایزهی نوبل برای این کشف، ما هنوز واقعا نمیدانیم که وظیفهی گروههای خونی و ماهیتشان برای چیست؟
اطلاع من از اینکه خودم به گروه خونی A تعلق دارم، به لطف یکی از بزرگترین کشفهای تاریخ پزشکی میسر شده است. از طرفی چون پزشکها از وجود گروههای خونی آگاهی دارند، میتوانند زندگیهای افراد بیمار را با تزریق و انتقال خون نجات دهند. اما واقعیت این است که در بخش بسیار زیادی از تاریخ ما، ایدهی انتقال خون و جابهجایی آن از بدن یک فرد به بدن فردی دیگر بهعنوان یک رؤیای جنجالی و حتی تابو به شمار میرفته است.
پزشکهای دوران رنسانس همواره در مورد اینکه «اگر خون یک فرد را وارد رگهای افراد بیمار کنیم چه روی میدهد» ژرفاندیشی کردهاند. برخی از آنها حتی بر این باور بودهاند که چنین کاری میتواند بهعنوان درمانی برای تمامی انواع بیماریها، حتی دیوانگی، در نظر گرفته شود. در نهایت در دههی اول قرن هفدهم بود که چندین پزشک این ایده را مورد آزمایش قرار دادند و انجام این کار، نتایج فاجعهآمیزی را به بار آورد.
یک پزشک فرانسوی، خون گاو را به بدن یک فرد دیوانه تزریق کرد. بلافاصله پس از انجام این تزریق، بیمار شروع به عرق کردن و استفراغ و تولید اورهای به رنگ خاکستر کرد و پس از انجام یک انتقال خون دیگر، جان خود را از دست داد.
به بار آمدن چنین فجایعی باعث شده بود که تا 150 سال از آن زمان، فرایند انتقال خون بهعنوان یک پدیدهی بد در میان مردم تلقی شود. حتی در قرن نوزدهم میلادی هم تعداد کمی از پزشکان بودند که جرات امتحان یا آزمایش این رهیافت را داشته باشند. یکی از این معدود افراد، پزشکی بریتانیایی به نام جیمز بلاندل بود. وی همانند بسیاری دیگر از همکاران پزشک خود، همواره شاهد این بود که بسیاری از زنهای بیمار در حین به دنیا آوردن فرزندشان و در اثر از دست دادن خون زیاد، جان خود را از دست میدهند.
پس از یکی از این مرگهای حین زایمان در سال 1817 بود که بلاندل به این نتیجه رسید که نمیتواند در برابر روند متداول آن روزها بیتفاوت باشد و تصمیم به ایجاد تغییر در آن گرفت. وی بعدها در این باره چنین نوشته است:
من نمیتوانستم از این نکته صرف نظر کنم که شاید بهاحتمال اندکی، بیمار میتوانست با انجام عمل انتقال خون از مرگ نجات یابد.
بلاندل تصمیم گرفت برای بیمارهای انسان، تنها باید از خونهای انسانی استفاده کند. اما هیچکس در آن زمان حتی در پی امتحان چنین انتقالی برنیامده بود. وی مصمم بود تا با ساخت و اجرای سیستمی از قیفها و سرنگها و تیوبهایی که قابلیت انتقال خون از فرد دهنده به بیمار گیرندهی خون داشتند، این کار را انجام دهد.
پس از آزمایش این سیستم روی سگها، بلاندل به بالین مرد بیماری فراخوانده شده بود که تا حد مرگ خون از دست داده بود و در حال مرگ بود. وی در این مورد نوشته است که تنها فرایند انتقال خون میتوانست به وی شانسی برای زنده ماندن ببخشد.
چندین فرد اهداکننده در آن زمان حاضر شدند و مقدار 400 میلیلیتر خون در اختیار بلاندل گذاشتند. وی این خون را به بازوهای مرد بیمار تزریق کرد. مرد بیمار پس از انجام تزریق اظهار کرد که حالش بهتر شده است و به نوشتهی بلاندل، بیان کرد که احساس ضعف کمتری دارد. ولی با این وجود این بیمار هم پس از 2 روز جان خود را از دست داد.
با این حال، آزمایش فوق بلاندل را متقاعد ساخت که انتقال خون میتواند دارای منفعت زیادی برای بشر باشد و از اینرو وی در سالهای بعد نیز به تزریق خون به بدن بیمارانی که امیدی زنده ماندنشان نبود و نیاز به خون داشتند، ادامه داد. در نهایت وی در آن مدت 10 فرایند انتقال خون را به انجام رساند که از میان آنها تنها 4 بیمار به زندگی خودشان ادامه دادند و 6 فرد دیگر در اثر بیماری جان سپردند.
البته پزشکهای دیگری نیز در آن دوران آزمایشهایی در مورد انتقال خون داشتند؛ ولی میزان موفقیت آنها بههیچعنوان امیدوارکننده نبود. رهیافتهای متنوعی برای انجام دادن فرایند امتحان شدند که از این میان میتوانیم به تلاشهای انجامشده در دههی 1870 برای استفاده از شیر در انتقال خون اشاره کنیم؛ کاری که بینتیجه و در عین حال خطرناک بود.
باور بلاندل در مورد اینکه انسانها تنها باید خون انسانها را دریافت کنند صحیح بود؛ ولی او یک نکتهی کلیدی در این مورد را نمیدانست: اینکه انسانها تنها میتوانند خون دستهی خاصی از انسانها را دریافت کنند. به نظر میرسد که آگاه نبودن بلاندل از همین واقعیت ساده باعث شد برخی از بیمارانش در آن زمان از مرگ نجات پیدا نکنند.
چیزی که مرگ بیماران را بیشتر غمآلود میکند این است که کشف گروههای خونی در حدود چند دهه بعد از آن دوره و در نتیجهی یک فراروند تقریبا ساده انجام شد.
نخستین سرنخها در رابطه با اینکه چرا انتقال خونهای صورت گرفته در قرن نوزدهم به نتیجه نرسید، در تودههای خونی به دست آمد. هنگامی که دانشمندان در اواخر دههی 1800 میلادی، خونهای افراد مختلف را در لولههای آزمایشی با هم مخلوط میکردند، پی بردند که گاهی اوقات، سلولهای قرمز خونی به همدیگر میچسبند. اما چون این خونهای نمونه معمولا از بدن افراد بیمار گرفته میشد، دانشمندان بهغلط چنین تصور کردند که شکل گرفتن تودههای خونی شاید ناشی از نوعی عامل ناشناخته در ارتباط با بیماریها بوده و در موضوع تحقیق آنها در آن زمان خارج بوده باشد.
هیچکس در آن دوره کنجکاو نشد که بفهمد آیا خون افراد سالم نیز بهصورت لخته درمیآید یا خیر؛ تا زمانی که کارل لندشتینر بر آن شد تا پی ببرد که برای خون افراد سالم چه اتفاقی خواهد افتاد. او پس از آزمایش بلافاصله متوجه شد که خون افراد سالم نیز گاهی منجر به تشکیل تودههای خونی میشود.
لندشتینر تصمیم گرفت الگوی لختگی را در این آزمایشها ثبت کند و برای این کار، خون افراد شاغل در آزمایشگاهش و همچنین خون خودش را به کار برد. او خونهای گرفتهشده را به دو بخش سلولهای قرمز خونی و پلاسما تقسیم کرد و سپس پلاسمای خون یک فرد را با سلولهای قرمز خون فرد دیگر مخلوط کرد.
او پی برد که پدیدهی توده شدن خون تنها در هنگام مخلوط کردن خون بعضی افراد خاص روی میدهد. وی در ادامه با انجام پژوهشهای بیشتر روی مخلوطها، افراد آزمایش را به سه گروه تقسیمبندی کرد. اون به آنها اسامی اختیاری A، B و C را اختصاص داد. باید اشاره کنیم که بعدها، گروه C با O جایگزین شد و چندین سال پس از آن نیز پژوهشگران موفق به کشف گروه خونی AB شدند.
تا میانههای قرن بیستم، فلیپ لوین روش دیگری برای طبقهبندی خون انسانها شناسایی کرد؛ روشی که مبتنی بر داشتن یا نداشتن عامل خونی Rh بود. گفتنی است که علامت مثبت و منفی که در کنار گروههای خونی استفاده میشود مربوط به همین عامل و وجود و نبود آن در خون فرد است.
وقتی که لندشتینر خون افراد مختلف را با هم مخلوط کرد، پی برد که این روند از قوانین خاصی پیروی میکند. اگر او پلاسمای گروه A را با سلولهای قرمز فرد دیگری در گروه A مخلوط میکرد، پلاسما و سلولها کماکان بهصورت مایع میماندند.
همین قانون برای پلاسما و سلولهای قرمز گروه B نیز صادق بود. اما اگر لنشتینر پلاسمای گروه A را با سلولهای قرمز گروه B مخلوط میکرد، در آن صورت خون به توده تبدیل میشد (و همینطور برعکس).
خون افراد گروه O متفاوت بود. هنگامی که لندشتینر، سلولهای قرمز خونی A یا B را به پلاسمای O مخلوط میکرد، مخلوطها به توده تبدیل میشدند. اما در عین حال او میتوانست پلاسمای گروههای A یا B را به سلولهای قرمز O اضافه کند؛ بدون اینکه مخلوطها به توده تبدیل شوند.
همین توده شدن است که فرایند انتقال خون را به پدیدهای خطرناک و ریسک آمیز تبدیل میکند. به تعبیری اگر یک پزشک بهطور تصادفی، خون نوع B را به بازوی (A+) تزریق کند، بدن فرد پر از لختههای کوچک خواهد شد. این لختهها میتوانند روند گردش خون را متوقف کنند و منجر به خونریزی شدید شوند که در ادامه باعث ایجاد مشکل در تنفس و احتمالا مرگ میشود. اما اگر همین فرد از گروه خونی نوع A یا O دریافت کند، وضعیت بهخوبی پیش خواهد رفت.
ادامه دارد...