به گزارش مشرق، 41 سال پیش 12 بهمن اتفاقی ویژه در ایران رخ داد. امام خمینی(ره) رهبر انقلاب بعد از سالها تبعید به ایران بازگشت. تا سالها اکثر دانستههای ما از آن روز بزرگ تصاویر و فیلمهایی بود که هر سال تکرار میشود. سیدمحمود قادریگلابدرهای از نویسندگانی بود که در روزهای انقلاب از جامعه روشنفکری کَند و خود در کف خیابان با مردم همراه شد و آن روزهای ماندگار را به صورت مکتوب در کتاب «لحظههای انقلاب» ثبت کرد. روایت گلابدرهای تا سالها رقیب نداشت، با این حال انتشارات راهیار اخیرا اقدام به جمعآوری تاریخ شفاهی انقلاب در سایر استانها کرده است. در این صفحه علاوه بر نگاه گلابدرهای روایتی از 12 بهمن 1357 در کاشان را هم خواهید خواند تا بدانید در آن روز در شهرستانها چه اتفاقاتی رخ داده است.
قبل از ورود امام
شب {12بهمن} نشسته بودیم دور هم. حالا همه مطمئن بودیم که آقا فردا میآید. تصمیم گرفتیم که برویم دوری بزنیم و از آن طرف هم برویم خیابان خورشید تا آنجا نزدیکتر باشیم؛ نزدیکتر به کجا معلوم نبود؟ هیچکس نمیدانست. از خانه زدیم بیرون. حکومت نظامی، شده بود حکومت مردمی. سراسر خیابان آیزنهاور، مردم ریخته بودند بیرون و با شلنگ، آب میپاشیدند و جارو کرده و آتوآشغال را جمع میکردند. تیرآهنهای دیروزی را «یا علی»گویان از کف خیابان برمیداشتند و میگفتند و میخندیدند. خیابان و میدان شهیاد تا خود فرودگاه را کرده بودند مثل دسته گل. حالا حکومت نظامی ماستمالی شده بود. همهجا دست خود مردم بود و درودیوار را تمیز میکردند. حتی ته سیگار را توی تاریکی از کف پیادهرو برمیداشتند. انگار نذر داشتند. مادرم و خواهرم و بچهها هم از ماشین ریختند بیرون و مشغول شدند. پیمان با بچههای خواهرم همگی با هم مثل مرغ که دانه برمیچینند، پخشوپلا شده بودند و آتوآشغال جمع میکردند. کف خیابان، مثل آینه میدرخشید. امشب، برقیها از همان سر شب تا حالا، برق را قطع نکرده بودند... بعد از یکی دو ساعت گشتزدن، هم از خورشید آمدیم و من با سعید قرار گذاشتم که بچهها بروند تا بتوانند خوب آقا را ببینند. آقا بنا بود از سهراه شاه هم بگذرد و آپارتمان سعید خوب جایی بود. تا نصفههای شب بحث کردیم. مثل شب عروسی که دور اتاق عروس تا صبح مینشینند و حرف میزنند، ما هم نشسته بودیم میگفتیم که حالا توی پاریس است، حالا دارد سوار میشود، حالا توی هواپیماست، حالا چه میکند، چه میگوید و همینطور هرکسی حدس میزد. کمکم خوابمان گرفت و خوابیدیم.
روز واقعه
صبح زود از خواب پریدم. زنها سوار ماشین شدند که بروند آپارتمان سعید، سهراه شاه و من با بقیه اول خواستیم برویم بهشت زهرا که بعد تصمیم گرفتیم بیاییم دم دانشگاه. چون آقا 9:30 میآمد و بعد، 10 میرسید دم در دانشگاه و آنجا بنا بود صحبت کند. یکی دو نفر سر کوچه بودند و داد میزدند: «مردم، گول تلویزیون و نخورین. این حرفا رو زدن که مردم تو خیابونا نریزن. گفتن مراسم ورود آقا رو پخش میکنیم که مردم به پیشواز نرن و تو خونهها بمونن.»
آنها هم میگفتند، مردم در خانه نمیماندند. با اینکه ساعت هفت بود، وقتی رسیدم به چهارراه پهلوی{ولیعصر}، همهجا بسته بود. مردم کیپ تا کیپ ایستاده بودند. سر درختها و سردر مغازهها، سر بامها، همه جا نشسته و ایستاده جا گرفته بودند. تازه متوجه شدیم که چقدر دیر از خانه بیرون آمدهایم. از شوهرخواهرم و بچهها جدا شدم و فرورفتم توی جمعیت و هر جوری بود خودم را رساندم به صحن جلوی در دانشگاه. از زیر تریلی دولا دولا خزیدم و از آن طرف سر درآوردم. جلوتر نمیشد رفت. مردم به هم جوش خورده بودند. هرچه کردم نشد. چند دقیقهای ایستادم که ناگهان یکی از بچهها را دیدم. بازوبند بسته، آن وسط ایستاده بود. اسمش را بلد نبودم. او هم اسم مرا نمیدانست. از آن بچههایی بود که هر روز همدیگر را اینجا و آنجا میدیدیم. صدایش کردم، جلو آمد و گفت: کجا بودی تو؟ حالا کجایی؟ دستم را گرفت و کشید تو و برد کنار مردی که کنار میکروفون ایستاده بود. گفت: «آقای احمدی، این آقا.....» داشت معرفی میکرد که
چهار پنج نفر خبرنگار خارجی آمدند. کارت میخواستند. مرد مسوول، انگلیسی بلد نبود. با خارجیها حرف زدم و ترجمه کردم و نام آنها را روی کارت نوشتم و زدم به سینهشان. همان پسر گفت: «تو پس انگلیسی هم بلدی؟» احمدی انگار که تازه متوجه حضور من شده باشد، گفت: «این آقا از کجا آمده اینجا؟» اینجا پای میز قدغن بود. پسر گفت که این آقا و در گوش احمدی پچپچ کرد. احمدی با من دست داد و کارتی برای من صادر کرد و بازوبندی به بازویم بست و اسم رمز را که «ضربت» بود، بیخ گوشم گفت و گفت خوب شد. بازویم را گرفت و گفت: «شما مسوول همینجایین، از اینجا تا سر خیابان همین محوطه.»
حالا من شده بودم مسوول اینجا و احمدی دنبال من میآمد که خبرنگاران و عکاسان و فیلمبرداران خارجی را راهنمایی کنم. دو تا تریلی، یکی اینور و یکی آنور صحن، جلوی دانشگاه پارک کرده بودند و خبرنگارها و دوربینچیها باید روی آن دو بایستند. میزی که آقا باید پشتش میایستاد و صحبت میکرد، جلوی در، زیر طاقی بود و در اصلی هم بسته بود و پشت در هم، توی دانشگاه عدهای جوان ایستاده بودند. من حالا اینجا بودم. مثل بچهها احساس غرور میکردم. حالا ساعت از 9 صبح هم گذشته بود و رادیو هیچ نمیگفت، موسیقی پخش میکرد، آهنگ پخش میکرد. مردی که رادیو را به گوشش چسبانده بود، وقتی به ساعتش نگاه کرد و دید که 10 شده، از بغلدستیاش هم پرسید و مطمئن که شد، محکم رادیو را کوبید کف زمین و ناسزا گفت.
انگار خواب بودم
حالا چو افتاده بود که آقا در فرودگاه است. همینطور این خبر از فرودگاه رسیده بود به اینجا. مردم هجوم آوردند بهطوریکه ردیف اول که دورتادور ایستاده بودند، ریختند روی هم... آنهایی که گل میخک در دست داشتند، گلها را ریختند روی زمین و ما با گلها راهی درست کردیم از پای میز تا وسط خیابان. گلها که تمام شدند، ناگهان همه حمله کردند، پشت سرش مینیبوس و باز مینیبوس و همینطور مینیبوس پشت مینیبوس میآمد، به دروپیکر سقف مینیبوس آدم آویزان بود. پشت سرش ماشین تلویزیون آمد. مردم حمله کردند. ما خود با جمعیت جلو میرفتیم. ناگهان، آقایی از پشت آقایان پرید و دوید به طرف خیابان. چند نفر ریختند و گرفتندش و ریختند بر سرش. مردم حمله کردند. حالا مینیبوس پشت مینیبوس میآمد. بلندگوهای مینیبوسها صدا میکرد. مشخص نبود چه میگویند؟ حالا همه ریخته بودند توی خیابان، صحن جلوی در دانشگاه پر شده بود و ما هم گم شده بودیم توی جمعیت. ازدحام مثل آب لنبرلنبر میخورد و جابهجا میشد و موج حرکت میکرد و دیواره گوشتی مسیر، خیابان تنگ و تنگتر میشد و آن وسط، ماشینها و مینیبوسها و موتورسوارها و نگهبانها مثل ماهی مردم را میشکافتند و میرفتند. همهجا آدم بود و به در و پنجره ماشینها که در حرکت بودند، آدم آویزان بود و همانها بودند که حواس مردم را پرت میکردند. گاهی به ماشین جلویی و گاهی به عقبی اشاره میکردند که آقا، اینجاست و آنجاست. ما پشت سر همه گیر کرده بودیم. حالا جمعیت پشت ماشینها میرفت. ماشین آقا رفته بود. کدام یکی بود و کی رفته بود؟ کسی نمیدانست. همه صلوات میفرستادند. حتی یکی از آدمهایی که اینجا بود و دوروبر من بود، ماشین آقا را هم ندیده بود. آقا رفته بود. انگار یکی گولم زده بود، سرم شیره مالیده بود، کلک خورده بودم. حس میکردم آقا اصلا بنا نبوده اینجا بیاید. احساس عجیبی داشتم. کارت را از سینه کندم، بازوبند را هم باز کردم و با جمعیت راه افتادم. چارهای نداشتم. آقا را ندیده بودم. جمعیت میرفت و من هم توک پا توک پا میرفتم. از دارودرخت و درودیوار آدم میریخت. تا
سهراه شاه جمعیت آمده بود و جمعیت میخواست همینطور دنبال آقا برود تا بهشت زهرا. افسرده و پکر شده بودم. آمدم به خانه سعید. بچهها رفته بودند. ساعت نزدیک 3 بعدازظهر بود. جالب اینجا بود که سعید و زنش حتی ماشین آقا را هم ندیده بودند. میگفت: «ساواکیها اینجا جمع بودند.» زنش تمام این وقایع را در خواب دیده بود. من انگار خواب بودم. باورم نمیشد که آقا را ندیدهام. لال شده بودم.
12بهمن در کاشان
بسیاری از مردم تهران و شهرستان که امکان حضور در مراسم استقبال را نداشتند با وعده پخش تلویزیونی در خانهها بودند اما این مراسم بعد از دقایقی دیگر از تلویزیون پخش نشد. موسی کیخا از مبارزان کاشانی به روایت آن روز مهم در شهر خودش میپردازد. روایت کامل از دوران مبارزه در کتاب «پایان مجسمه» که به تازگی توسط نشر راهیار منتشر شده است قابل دسترس است.
«ساعت 6 صبح است. پنجشنبه فرارسیده و هواپیمای حامل امام هماکنون به سوی تهران در حرکت است. تقریبا تمام مردم کاشان با شادی و اضطراب در منازل، پای رادیو نشسته و اخبار امام را دنبال میکنند. فکر نمیکنم دیشب کسی خوابیده باشد. هفت از رادیو اعلام شد که هواپیمای حامل امامخمینی ساعت 8:35 در فرودگاه مهرآباد بر زمین خواهد نشست. لحظهبهلحظه خوشحالی مردم بیشتر میشود. کوچهها و خیابانها خلوت است و همه پای رادیوها نشستهاند چون اعلام شده که ورود رهبر کبیر انقلاب مستقیما از تلویزیون پخش میشود، همه منتظر ورود رهبرشان هستند. ما چند خانواده در یک منزل اجارهنشین هستیم و یک خانواده از ما تلویزیون دارد. همه ما که حدود 20نفرهستیم، در اتاقی که تلویزیون قرار دارد، نشستهایم و چشم به آن دوختهایم. برای دیدن رهبر در صفحه تلویزیون لحظهشماری میکنیم. نمیتوانم حالتی که به ما دست داده را بیان کنم؛ اشک شوق بیاختیار صورت ما را پوشانده است، در دلمان غوغاست. مقارن ساعت 9:30 صبح در اولین تصویر، پلکان هواپیما ظاهر شد. عدهای از فقها و علمای عظام و افرادی دیگر به داخل هواپیما رفتوآمد میکردند. لحظهای بعد امام عزیزمان بعد از 15 سال از هواپیما خارج شد. کمکخلبان به یاری امام آمد و دست آقا را در دست گرفت. از پلکان هواپیما سرازیر شد. فریاد و گریه شوق ما فضای اتاق را پر کرد. این جمله بر زبان همه ما جاری شد: «خدایا خودت نگهدارشباش». هنگامی که قدمهای استوار رهبر به خاک وطن رسید، پروانهها دور امام را گرفتند و افسران محافظ اطراف رهبر به گردش درآمدند. چند عکاس و خبرنگار از پلکان هواپیما بالا دویدند و یکی از این افراد دست خود را بالا برد و همینطور نگه داشت؛ جملاتی میگفت که چون تلویزیون صدا نداشت، نفهمیدیم چه میگوید. لحظهای بعد تصویر قطع شد و یکباره عکس کثیف شاه جلاد صحنه تلویزیون را سیاه کرد. قلب همه فروریخت و خشم و اضطراب شدیدی وجود ما را در برگرفت. همه مات و مبهوت شدیم، اما چون پیشبینی میشد بختیار خائن به چنین حیلهای دست بزند خودمان را کنترل کردیم. بلافاصله به اتاقم آمدم، وضو گرفتم و برای سلامتی رهبر به نماز ایستادم. به یکباره فریاد «مرگ بر بختیار» فضای شهر را در هم شکافت.
لحظه به لحظه اضطراب ما بیشتر میشد که رابطهمان با تهران قطع شده و چنین حالتی مسلما در کشور حکمفرما شده است. با عجله به خیابان رفتم و سیل جمعیت خشمگین را دیدم که در حرکت هستند و یک پرچم قرمز بزرگ، یک پرچم سبزه عکس امام را با خود حمل میکردند. جمعیت بدون وقفه فریاد میزدند و شعارهایی از جمله «مرگ بر بختیار» میدادند. از شدت ناراحتی یادم رفت اشعار را بنویسم، ولی مضمون اشعار و سرودهها چنین بود: «ما آمدهایم به استقبالت ای رهبر قلبهای ستمدیده، ما آمادهایم جانمان را در راه قدمت نثار کنیم تا آرمانهای ملکوتیات را جامه عمل بپوشانیم، اکنون بختیار، این نوکر جیرهخوار، دشمن سرسخت ماست، او مسوول قطع برنامه تلویزیونی است.» لحظهها به کندی گذشت تا اینکه ساعت 3 بعدازظهر رادیو ایران در اخبار خود اعلام کرد که امامخمینی به سلامتی به بهشت زهرا وارد شدند. این خبر پس از اضطراب شدید نصف روز گذشته، مردم را بسیار خوشحال کرد. بلافاصله مردم به مناسبت ورود رهبر جشن سادهای با پخش شیرینی و نقل برگزار کردند... ساعت 8:30 شب تلویزیون قسمتی از مراسم ورود رهبر که در سالن فرودگاه رهبر کبیر به «سرود خمینی ای امام» گوش میدادند و تصاویر ورود ماشین رهبر در میان جمعیت نشان داده شد.
*صبح نو