بهنام بهزادی با اولین فیلمش، «تنها دو بار زندگی میکنیم»، شروع موفقی در سینمای ایران داشت. اما این «قاعده تصادف» بود که او را بهعنوان یک فیلمساز درخشان و نوآور به سینمای ایران شناساند. بهزادی با «قاعده تصادف» درامی جوانانه به تصویر درآورد که مناسبات فرهنگی بنمایه اثر را میساخت. نگاه دقیق و موشکافانه بهزادی در دومین فیلمش، نشان داد با کارگردانی جوان اما خوشفکر طرف هستیم.
همچنین بخوانید:
نقد فیلم من میترسم – هیولا شدن، در یک کپی رنگ و رو رفته
«وارونگی» کار سوم بهزادی هم در راستای آثار قبلیاش قرار داشت. او با «وارونگی» دنیای زنی تنها در آستانه میانسالی را موشکافی میکند و سفر عجیب این زن در دنیای مردانه اطرافش را به تصویر درمیآورد. «وارونگی» هم همان نشانههای آشنا و دوستداشتنی سینمای بهزادی را در تمام عناصرش داشت و ازاینرو، خیلیها منتظر اثر بعدی بهزادی بودند، چراکه اطمینان میرفت با اثری با همان گیرایی و همان پرداخت متفاوت و حرفهای روبهرو شوند.
من میترسم اما هیچکدام از انتظارات را برآورده نکرد. بهزادی در آخرین اثرش، سوژهای متفاوت انتخاب کرده است و تقابلهای جذابی آفریده است، اما از پرداخت نهایی بازمانده است و سوژهاش را سوزانده است.
بازی با آتش
من میترسم روایت مردی به نام بهمن (پوریا رحیمی سام) است که قبلاً و به دلایل سیاسی، به زندان افتاده است. بهمن حالا احساس میکند کسی دائم او را تعقیب میکند و این سایه ناپیدا، او را تا مغز استخوان ترسانده است. کار و زندگی بهمن طبق روال پیش نمیرود و سنگ است پشت سنگ که جلوی پای او سبز میشود. در این میان مهاجرت دوست بهمن، نسیم (الناز شاکردوست)، هم مزید بر علت است تا او را در موقعیتی بحرانی و سخت قرار دهد.
ایده اصلی من میترسم همانگونه که از نام فیلم برمیآید ترس است. ترسهای درونی که انسان را از حرکت بازمیدارد، او را فلج میکند و از او طعمهای برای آنها که نمیترسند میسازد. بهزادی در پرداخت تقابل کاراکترهایش، بهمن را باشخصیت آرام و شاعر مسلکی که دارد در مقابل مهندس (امیر جعفری) قرار میدهد. مردی قدرتمند که دیگران را زیر پایش له میکند، مردی که از بازی کردن خوشش میآید و باید همیشه پیروز باشد.
تقابل مهندس و بهمن، او را در موضعی قرار میدهد که حتی از سایه خودش هم میترسد، صدای موتوری در آنطرف خیابان هم بهمن را به هم میریزد و اینکه کسی حتی حرفش را باور نمیکند یا اینکه او را دیوانه میپندارند هم بیشازپیش بهمن را عذاب میدهد. بهمن هرروز و هرلحظه تحقیر میشود، کوچک میشود و مستأصلتر.
اوج جذابیت ایده من میترسم جایی است که بهمن و مهندس جایشان باهم عوض میشود. قدرت به دست بهمن میافتد و حالا اوست که بازی را بهپیش میبرد. این جابهجایی، فرصتی است تا بهمن تمام عقدههای درونش را خالی کند. مرد آرام و منزوی نیمه اول فیلم، کمکم، عنان از دست میدهد و خشمی فزاینده وجودش را در برمیگیرد. در مدتی کوتاه بهمن، به هیولایی وحشتناکتر از مهندس تبدیل میشود و با تحقیر کردن آدمهای دور و برش خشمش را خالی میکند و از چشیدن طعم پیروزی در بازی با قدرتهای بزرگتر از خودش مست میشود.
درنهایت هم بازنده بازی خطرناک بهمن و مهندس، مهندس نیست. او به زندگیاش ادامه میدهد و قربانی بیگناهی که در این بازی جانش را قمار کرده است برایش هیچ اهمیتی ندارد. بهمن، با واقعیت وجود خودش روبرو میشود و گرچه در ظاهر پیروز شده است، اما بازندهای بیش نمیماند. انگار که سرنوشت او و آدمهایی شبیه او همیشه بازنده بودن است.
من میترسم ایده ای که به فیلم نمیرسد
ایده من میترسم در حد همان ایده باقی میماند و در فیلم بازپرداخت درستی پیدا نمیکند. من میترسم در نیمه اول با ریتم کندی که دارد از رفتن به سراغ موضوع اصلی طفره میرود، از درگیر کردن مخاطب بازمیماند. زمانی بیشتر از نصف فیلم، با خرده داستانهایی طرف هستیم که ارتباطی با یکدیگر ندارند و هرکدام مسیر خودشان را میروند. کاراکترها به هم ارتباط نمییابند و جهان داستانی من میترسم را شکل نمیدهند.
شخصیتپردازی کاغذی، بازیهای تصنعی
من میترسم باآنکه حرفهای مهمی برای زدن دارد، اما تا پایان هم پیرنگ داستانی به خود نمیگیرد. کلیت فیلم شبیه گزارشی از موقعیت کاراکترهای مختلف است و سیر تحول و سقوط آنها برای بیننده گنگ است. رابطه عاشقانه نسیم و بهمن، ما به ازای واقعی پیدا نمیکند و برشی که قرار است این رابطه و قرار گرفتن آن در مرز فروپاشی و تأثیری که روی کاراکتر اصلی دارد، بهکلی مغفول مانده است.
شخصیتها، در من میترسم نقطه اتکای روایت هستند. شخصیتهایی که با تقابلشان، درام را شکل میدهند. شخصیتهایی که با پستی که در وجود خود مخفی کردهاند، به فیلمساز فرصتی میدهند تا روی غیرقابلپیشبینی و نفرتانگیز آدمها را بررسی کند و به تصویر درآورد. اما آنچه در من میترسم میبینیم، شخصیتهایی مثله شده هستند.
بهمن، بیش از آنکه مردی آرام و درونگرا بارگههای شاعرانه باشد، شبیه به ماکت کاغذی چنین کاراکتری است. شخصیتپردازی بهمن، عمق ندارد و در سطح مانده است. همین موضوع در پردازش شخصیت مهندس هم به چشم میخورد. او بیشتر شبیه آدم بدهای فیلم هندیها از آب درآمده است، تا مردی پرقدرت که عطشش برای پیروزی میتواند بیننده را بترساند. شخصیت نسیم، اما از بقیه کاراکترها باسمهایتر و غیرواقعیتر به نظر میرسد. او که نماد معصومیت و پای بندی اخلاقی است و بین بهمن و مهندس قرار میگیرد، کنشی خاص در فیلمنامه ندارد و حضورش بیشتر شعاری است تا آنکه از مقتضیات درام سرچشمه بگیرد.
بازی بازیگران هم چنگی به دل نمیزند و این کاراکترهای را حداقل کمی جان نمیبخشد. پوریا رحیمی سام، در ایفای نقش اول درخشش خاصی ندارد و یک بازی فراموششدنی ارائه میکند. امیر جعفری در این قامت به کلیشه تبدیل میشود و الناز شاکردوست، همچون عضوی زائد بازی نپخته و نسنجیدهاش را به رخ میکشد.
در پایان باید گفت، من میترسم بههیچوجه انتظارات مخاطب از سینمای بهزادی را برطرف نمیکند. بهزادی بااینکه فرصت دارد تا بینندهاش را با چالشی جدی و اساسی روبرو کند، با ریتمی کند و یکنواخت، روایتی طولانی و بیقاعده و پلانهایی که هیچ خاصیت قصهگویی ندارد، بیشتر او را ناامید میکند.
کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریهها، وبلاگها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.
Post Views:
7