تابهحال شده، در گروهی تلگرامی یا کامنتهای اینستاگرام، بحث سیاسی کنید و آخرش پشیمان نشده باشید؟ اغلب ما حتی یکبار هم این تجربه را نداشتهایم. هر دفعه که اتفاقی سیاسی میافتد، بهمحض لبگشودن، با هجوم فحشها مواجه میشویم. شبکههای اجتماعی روزی قرار بود میز گفتوگوی جامعه باشد.
اما حالا چه؟ تمسخر، متلک، آبروریزی و خشونت شدهاند سکه رایج این شبکهها. پستهای پرالتهاب توجه هزاران نفر را میدزدند و حرفهای عاقلانه و موجه در میان غوغا گم میشوند. راه نجات چیست؟
فرض کنیم داستان آفرینش در کتاب مقدس حقیقت دارد: خداوند جهان را در شش روز آفرید، ازجمله تمام قوانین فیزیک و تمام ثابتهای فیزیکی که در تمام کائنات کاربرد دارند. حال فرض کنیم روزی در اوایل قرن بیستویکم، خداوند از روی ملال و محضِ تفریح، ثابت گرانشی را دو برابر کرده بود.
زندگیکردن در هنگامۀ چنین تغییری چه حسی میداشت؟ همۀ ما بهسمت زمین کشیده میشدیم؛ ساختمانهای بسیاری فرومیریختند؛ پرندهها از آسمان سقوط میکردند؛ زمین به خورشید نزدیکتر میشد و مدارش را دوباره در منطقهای بسیار گرمتر مستقر میکرد.
اجازه بدهید دوباره این آزمایش فکری را، اینبار بهجای جهان فیزیکی، در جهان اجتماعی و سیاسی انجام دهیم. قانون اساسی ایالاتمتحده تمرینی در طراحی هوشمندانه بود. پدران بنیانگذار میدانستند اکثر دموکراسیهای پیشین بیثبات و کوتاهمدت بودهاند. اما آنها روانشناسان خوبی بودند و کوشیدند تا برای مقاومت دربرابر نیروهایی که تلاشهای پرشمار برای حاکمیت مردم را ناکام گذاشته بودند، نهادها و روندهایی همخوان با ماهیت آدمی به وجود آورند.
مثلاً جیمز مدیسن، در مقالۀ شمارۀ 10 از مجموعۀ فدرالیست1، دربارۀ هراسش از قدرت «جناح» نوشت؛ منظور او از جناحْ تعصب نیرومند یا منافع گروهی بود که «آتش خصومت متقابل را در انسانها برمیانگیخت» و باعث میشد تا آنها مصلحت همگانی را از یاد ببرند.
او میاندیشید که وسعت ایالاتمتحده میتواند سپری دفاعی دربرابر یورشهای جناحگرایی عرضه کند، زیرا هرکس میخواست خشم را در چنین فاصلۀ زیادی بپراکنَد کار سختی در پیش میداشت. مدیسن تصور میکرد رهبران جناحی یا تفرقهانگیز «شاید شعلهای در ایالتهای خاص خود برافروزند، اما نخواهند توانست حریقی گسترده در سایر ایالتها راه بیندازند». قانون اساسی شامل ساوزکارهایی برای آهستهکردن امور، مجالی برای خوابیدن شروشور و ترغیب به درنگ و تأمل بود.
ثابت شد که طرح مدیسن بادوام است. اما اگر روزی در اوایل قرن بیست و یکم فناوریای ظاهر میشد که -طی مدت یک دهه- چندین معیارِ اساسیِ زندگیِ اجتماعی و سیاسی را تغییر میداد، چه بلایی بر سر دموکراسی آمریکایی میآمد؟ اگر این فناوری بهشدت میزان «خصومت متقابل» و سرعت گسترش خشم را افزایش میداد چه؟ آیا ممکن بود شاهد معادلِ سیاسیِ فروپاشیِ ساختمانها، سقوط پرندگان از آسمان، و نزدیکشدن زمین به خورشید باشیم؟
ممکن است آمریکا هماینک چنین زمانهای را سپری کند.
آنچه شبکههای اجتماعی تغییر دادند
مأموریت اولیۀ فیسبوک این بود که «جهان را آزادتر و متصلتر کند» و، در نخستین روزهای شبکههای اجتماعی، بسیاری از افراد پنداشتند که افزایش چشمگیر اتصال در مقیاسی جهانی برای دموکراسی خوب است. اما، پس از گذر سالیان بر شبکههای اجتماعی، خوشبینی رنگ باخته و فهرست زیانهای شناختهشده یا شکبرانگیز رشد کرده است: تجربۀ بحثهای سیاسی آنلاین (اغلب میان غریبههای بینامونشان)، از مشابهشان در زندگی واقعی، با عصبیت بیشتر و نزاکت کمتری همراه است. شبکههای افراد متعصب با هم جهانبینیهایی میآفرینند که میتوانند هر لحظه افراطیتر شوند؛ کارزارهای پخش اطلاعات نادرست بهوفور به راه میافتند؛ ایدئولوژیهای خشونتبارْ اعضای جدید به خود جذب میکنند.
احتمالاً مشکل نه نفسِ اتصال بلکه روش شبکههای اجتماعی برای تبدیل اینهمه ارتباط به نمایشی عمومی باشد. ما اغلب فکر میکنیم رابطه خیابانی دوطرفه است. صمیمیت زمانی ساخته میشود که شریکها بهنوبت حرف بزنند، به شوخیهای یکدیگر بخندند و افشاگریهای متقابل کنند. اما چه اتفاقی میافتد آنگاه که در هر دو سوی خیابان جایگاههای خطابه علَم میشوند و پُر میشوند از دوستان و آشنایان و رقبا و غریبههایی که همگی مشغول قضاوت و ارائۀ نظریات خویشاند؟
مارک لیری، روانشناس اجتماعی، اصطلاح «جامعهسنج» 2 را ابداع کرد تا سنجۀ روانی درونی را توصیف کند که لحظهبهلحظه به ما میگوید به چشم دیگران چگونه مینماییم. لیری استدلال کرد که ما واقعاً به عزتنفس احتیاجی نداریم؛ درعوض، ضرورت تکاملی این است که دیگران را وادار کنیم ما را شریک مطلوبی برای انواع گوناگونی از رابطهها در نظر بگیرند. شبکههای اجتماعی با لایک، دوستان، دنبالکنندهها و ریتوییتها جامعهسنج ما را از درون افکار خصوصیمان بیرون کشیده و برای مشاهدۀ همگان منتشر کردهاند.
اگر شما در گفتگوهای خصوصیتان مدام در حال ابراز خشم باشید، احتمالاً به نظر دوستانتان ملالآور خواهید رسید، اما هنگامیکه گروهی از مخاطبان حاضرند نتیجه متفاوت است؛ خشم میتواند جایگاه شما را بالا ببرد. ویلیام جی. بریدی و سایر پژوهندگان در دانشگاه نیویورک طی تحقیقی در سال 2017 بُرد نیم میلیون توییت را اندازه گرفتند و دریافتند که هر کلمۀ اخلاقی یا احساسیِِ بهکاررفته در یک توییت بهطور میانگین 20 درصد فراگیری آن را افزایش داده است.
مطالعۀ دیگری در سال 2017، که توسط مرکز پژوهشی پیو3 انجام شده، نشان داد پُستهایی که نمایانگر «مخالفت خشمگین» بودند تقریباً دوبرابر دیگر انواع محتوا در فیسبوک موفق به ایجاد مشغولیت در کاربران -ازجمله لایک و بهاشتراکگذاری- شدهاند.
دو فیلسوف به نامهای جاستین توسی و برندن وارمکه، عبارت سودمند «بالارفتن از جایگاه خطابۀ اخلاقی» را پیشنهاد کردهاند تا توصیفی باشد از آنچه زمانی اتفاق میافتد که افراد از خطابۀ اخلاقی برای بالابردن شأن خود در تالار گفتوگوی عمومی استفاده میکنند. مانند توالیِ خطیبانی که برای مخاطبانی شکاک سخن میگویند، هرکس میکوشد تا از خطیب قبلی بهتر باشد و این به الگوهای مشترکی ختم میشود.
خطیبان تمایل دارند تا «اتهامات اخلاقی جعل کنند، در موارد خیطکردنهای عمومی به سایرین بپیوندند، اعلام کنند که هرکس مخالف آنهاست آشکارا اشتباه میکند، یا در نمایش احساسات اغراق کنند». قربانیان این مسابقه، برای بهدستآوردن تأیید مخاطبان، فحوای کلام و حقیقتاند. این خطیبان هر کلمهای که رقبا -و گاه حتی دوستانشان- گفتهاند را زیر ذرهبین میگذارند تا امکانی برای برانگیختن خشم همگانی بیابند. زمینه سقوط میکند. به نیت گوینده اعتنا نمیشود.
انسانها بهگونهای تکامل یافتهاند تا غیبت کنند، خود را بیارایند، دغلکار باشند و طرد کنند. ما بهسادگی مجذوب این سیرکِ گلادیاتوریِ جدید میشویم، حتی باوجوداینکه میدانیم میتواند ما را بیرحم و سطحی کند. بنابر استدلال مالی کراکت، استاد روانشناسی دانشگاه ییل، وقتی چهرۀ دیگری را نمیبینیم و همچنین وقتی بارها و بارها در طول روز از ما خواسته میشود تا با «لایککردنِ» محکومیت موضع عمومی بگیریم، آن نیروهای طبیعی که میتوانند مانع پیوستن ما به یک جماعت خشمگین شوند تضعیف میشوند، نیروهایی ازقبیل زمان برای تأمل و بازیابی خونسردی، یا احساس همدردی با کسی که دارد تحقیر میشود.
به عبارت دیگر، شبکههای اجتماعی تعداد زیادی از دلمشغولترین شهروندان ما با سیاست را تبدیل میکنند به کابوس مدیسن: آتشافروزانی که در رقابتاند تا پرالتهابترین پستها و تصاویر را خلق کنند و قادرند در لحظه آنها را در سراسر کشور پخش کنند، درحالیکه جامعهسنج عمومیشان نشان میدهد که آفریدههایشان به چه دوردستهایی که نرسیده است.
ارتقای ماشین خشم
شبکههای اجتماعی در آغاز حس متفاوتی از امروز داشتند. فرندستر، مایاسپیس و فیسبوک همگی بین سالهای 2002 تا 2004 پدیدار شدند و ابزاری عرضه کردند که به کاربران کمک میکرد به دوستان خود متصل شوند. این سایتها مردم را ترغیب میکردند تا نسخههایی بهشدت نمایشیشده از زندگی خود منتشر کنند، اما هیچ راهی برای بر انگیختن خشم مُسری پیش پای آنها نمیگذاشتند.
این امر با مجموعهای از گامهای کوچک تغییر کرد، گامهایی که هر یک برای بهبود تجربۀ کاربری طراحی شده بودند و توأمان شیوۀ پخش اخبار و خشم در جامعۀ آمریکایی را دگرگون کردند. بهمنظور اصلاح شبکههای اجتماعی -و کاستن از زیانهای آن برای دموکراسی- باید تلاش کنیم تا این تکامل را درک کنیم.
زمانیکه توییتر در سال 2006 از راه رسید، نوآوری اصلیاش تایملاین بود: جریانی دائمی از بهروزرسانیهای 140حرفی که کاربران میتوانستند روی گوشیهای خود ببینند. تایملاین شیوهای جدید برای مصرف اطلاعات بود: جریانی بیانتها از محتوا که خیلیها معتقد بودند مثل نوشیدن از شلنگ آتشنشانی است.
بعداً در همان سال، فیسبوک نسخۀ خودش به نام نیوزفید را به راه انداخت. در سال 2009، دکمۀ «لایک» را اضافه کرد و برای نخستینبار سنجهای عمومی برای میزان محبوبیت محتوا آفرید. سپس نوآوریِ دگرگونسازِ دیگری نیز اضافه کرد: الگوریتمی که براساس میزان «مشغولیت» پیشبینیشده، تعیین میکرد هر کاربر کدام پستها را ببیند؛ میزان احتمال برقراری تعامل فرد با یک پست مفروض با توجه به لایکهای قبلی او محاسبه میشد. این نوآوری شلنگ آتشنشانی را رام و آن را به یک جریان نمایشیشده تبدیل کرد.
انتظامِ الگوریتمیِ محتوا در نیوزفید سلسلهمراتب اعتبار را با خاک یکسان کرد. هر پستی از هر تولیدکنندهای میتوانست، مادامی که مولدِ مشغولیت است، در صدر فیدهایمان جا خوش کند. بعداً «اخبار جعلی» نیز در این محیط رونق یافتند، زیرا متن یک وبلاگ شخصی همان ظاهری را داشت که گزارشی از نیویورک تایمز.
توییتر نیز در سال 2009 با افزودن دکمۀ «ریتوییت» تغییری کلیدی اعمال کرد. تا آن زمان، کاربران میبایست توییتهای قدیمیتر را در بهروزرسانی وضعیتشان کپیپیست میکردند و این مانعِ کوچکْ نیازمند چند ثانیه تفکر و توجه بود. دکمۀ ریتوییت دراساس گسترش بیاصطکاک محتوا را ممکن ساخت.
تنها یک کلیک میتوانست توییت شخصی دیگر را به تمام دنبالکنندههای شما برساند و به شما اجازه دهد تا در اعتبارِ محتوایِ مُسری شریک شوید. در سال 2012، فیسبوک نسخۀ خود از دکمۀ ریتوییت، یعنی دکمۀ «بهاشتراکگذاری»، را به مخاطبان بهسرعت روبهرشدش، کاربران گوشیهای همراه، عرضه کرد.
کریس وِدِرِل یکی از مهندسانی بود که دکمۀ ریتوییت را برای توییتر ابداع کرد. او همین امسال در مصاحبهای با بازفید اعتراف کرد که اکنون از این کار پشیمان است. وِدِرِل درحالیکه که نخستین جماعت توییتری را دید که از ابزارش استفاده میکردند، با خود اندیشید: «مثل اینه که به یک بچۀ چهارساله اسلحۀ پُر داده باشیم».
تیر خلاص در سالهای 2012 و 2013 شلیک شد، زمانیکه آپورتی4 و دیگر سایتها شروع کردند به تبدیل این مجموعه امکانات به سرمایه و پیشروی در هنرِ آزمودن تیترها از میان دهها نسخۀ متفاوت برای یافتن نسخهای که موجب بیشترین میزان کلیک میشود.
این شروع مقالههای «باورتان نمیشود...» و همخانوادههایش بود که با عکسهایی همراه میشدند که آزموده و انتخاب شده بودند تا ما بیفکر روی آنها کلیک کنیم. این مقالات معمولاً بهنیت انگیختن خشم منتشر نمیشدند (بنیانگذاران آپورتی بیشتر به روحیهدادن علاقه داشتند). اما موفقیت این راهبردْ گسترشِ آزمایشِ تیتر و، همراه با آن، بستهبندیِ احساسیِ گزارشها را در رسانههای قدیمی و جدید به یکسان تضمین کرد؛ تیترهای خشمگین و حامل بار اخلاقی در سالهای بعدی رونق گرفتند.
لوک اُنیل، در یادداشتی در اسکوایر، در باب تغییراتی که بر رسانههای اصلی اعمال شدهاند تأمل و اعلام کرد که ما در سال 2013 «اینترنت را خراب کردیم». سال بعد، آژانس پژوهش اینترنتِ روسیه بسیجکردن شبکۀ حسابهای جعلیاش در پهنۀ تمام پلتفرمهای اصلی شبکههای اجتماعی را آغاز کرد و از این ماشین خشم جدید بهمنظور برانگیختن تفرقههای کورکورانه و پیشبرد اهداف روسی بهره برد.
البته اینترنت بهتنهایی مسئول این سراشیبیِ خشمِ سیاسیِ امروزی نیست. رسانهها از زمانۀ مدیسن مشغول دامنزدن به تفرقه بودهاند و دانشمندان علوم سیاسی، ردپایِ فرهنگِ خشمِ امروزی را در دهههای 1980 و 90، زمانۀ ظهور تلویزیون کابلی و میزگردهای رادیویی یافتهاند. مجموعۀ زیادی از نیروها دارند آمریکا را بهسوی دوقطبیشدگی بیشتر هل میدهند. اما از سال 2013 به بعد شبکههای اجتماعی تبدیل شدهاند به شتابدهندهای قدرتمند برای هرکس که بخواهد آتشی بیفروزد.
زوال خرد
حتی اگر بشود شبکههای اجتماعی را از اثرات خشمگسترشان خلاص کرد، باز هم برای ثبات دموکراسی دردسرهایی خواهند داشت. یکی از این دردسرها میزان غلبه و جایگزینیِ ایدهها و تنشهای زمان حال با ایدهها و درسهای قدیمیتر زمانهای گذشته است.
درحالیکه کودکان در آمریکا بزرگ میشوند، رودخانههایی از اطلاعات بیوقفه به درون چشمها و گوشهایشان جاریاند: مجموعهای از ایدهها، روایتها، آهنگها، عکسها و بیش از اینها. فرض کنیم میتوانیم بهطور مشخص سه جریان را گرفته و کمیتیابی کنیم: اطلاعات جدید (در ماه گذشته تولید شده)، اطلاعات میانسال (بین 10 تا 50 سال گذشته تولید شده، توسط نسلهایی که شامل والدین و اجداد کودک است)، و اطلاعات قدیمی (بیش از 100 سال پیش تولید شده).
توازن این دستهها در قرن هجدهم هرطور که بوده، مسلماً در قرن بیستم، بهعلت شایعشدن دستگاههای رادیو و تلویزیون در خانۀ آمریکاییها، بهنفع اطلاعات جدید تغییر کرده است. در قرن بیستویکم، شدت و سرعت این تغییر توازن قریب به یقین بیشتر شده است. زمانیکه اکثر آمریکاییها در سال 2012 شروع به استفاده از شبکههای اجتماعی کردند، خود را بهنحوی به یکدیگر بیشمتصل کردند که بر مصرف اطلاعات جدیدشان بهشدت افزود -بله، سرگرمیهایی از قبیل: ویدئوی گربهها و شایعات سلبریتیها، همچنین خشمهای هرساعته و هرروزه و نظرات داغ دربارۀ رویدادهای اخیر- و در همان حال سهم اطلاعات قدیمیتر را کاهش داد. تأثیرات این تغییر چه میتواند باشد؟
ادموند بِرک، فیلسوف و سیاستمدار انگلیسیایرلندی، در سال 1790 نوشت «ما میترسیم مردم را رها کنیم تا هر یک براساس جیرۀ خرد خود زندگی و تجارت کند، زیرا ظن آن داریم که این جیره در هر فرد کوچک است، و نیز بهنفع افراد است اگر از بانک عمومی و سرمایۀ ملتها و اعصار بهره گیرند».
از صدقهسر شبکههای اجتماعی، ما در حال انجام آزمایشی جهانی هستیم که اعتبار هراس بِرک را میآزماید. شبکههای اجتماعی افراد را از تمام سنین سوق میدهند تا روی آبروریزی، شوخی یا تنشِ روزْ تمرکز کنند، اما اثرات آن میتواند بهخصوص برای نسلهای جوان عمیقتر باشد؛ کسانی که فرصت کمتری برای کسب ایدهها و اطلاعات قدیمی پیش از متصلکردن خود به جریان شبکههای اجتماعی داشتهاند.
احتمالاً نیاکان فرهنگی ما بهطور متوسط عاقلتر از ما نبودهاند، اما ایدههایی که از آنها به ارث بردهایم فرایند غربالگری را از سر گذراندهاند. ما بیشتر ایدههایی را میآموزیم که نسلهای متوالی آنها را شایستۀ سپردن به نسل بعدی دانستهاند.
معنایش این نیست که این ایدهها همیشه درستاند، ولی این هست که احتمالاً آن ایدهها در درازمدت ارزشمندترند از اکثریت محتوایی که طی ماه گذشته به وجود آمدهاند. اعضای نسل زد5 (آنهایی که پس از سال 1995 یا همان حدود به دنیا آمدهاند)، باوجوداینکه دسترسی بیسابقهای به هرآنچه تاکنون نوشته و دیجیتالی شده دارند، احتمالاً کمتر از سایر نسلهای اخیر با خرد انباشتۀ بشری آشنایی یافتهاند و بنابراین مستعد استقبال از ایدههاییاند که برایشان در شبکۀ بلاواسطهشان شأن اجتماعی میآورد، اما درنهایت گمراه شدهاند.
مثلاً برخی پلتفرمهایِ شبکههایِ اجتماعیِ جناحِ راست کاری کردهاند که منفورترین ایدئولوژی قرن بیستم بتواند مردان جوانی را جذب کند که تشنۀ درکی از معنا و تعلقاند و راغب به اینکه به نازیسم فرصتی دوباره بدهند. درمقایسه، بهنظر میرسد که جوانان متمایل به چپ از سوسیالیسم و حتی در برخی موارد کمونیسم، با چنان اشتیاقی استقبال میکنند که گویی از تاریخ قرن بیستم منفک است؛ و نظرسنجیها نشان میدهند که جوانها از سراسر طیف سیاسی دارند اعتقادشان به دموکراسی را از دست میدهند.
آیا راهی به عقب هست؟
شبکههای اجتماعی زندگی میلیونها آمریکایی را با شتاب و نیرویی که کمتر کسی انتظارش را داشت دگرگون کردهاند. پرسش این است که آیا این تغییرات میتوانند فرضیاتی بیاعتبار سازند را که مدیسن و سایر بنیانگذاران بهوقت طراحی سیستمی برای حاکمیت مردم داشتند.
در قیاس با آمریکاییهای قرن هجدهم -حتی اواخر قرن بیستم-، شهروندان اکنون بیشتر به یکدیگر متصلاند، بهانحایی که نمایش عمومی را بیشتر کرده و بالارفتن از جایگاه خطابۀ اخلاقی را ترویج میکند؛ همۀ اینها بر روی پلتفرمهایی که طراحی شدهاند تا خشم را تسری دهند و در شرایطی که توجه مردم را معطوف میکنند به تنشهای فوری و ایدههای ناآزموده و منفک از سنت، اندیشه و ارزشهایی که سابقاً تأثیر ثباتآمیزی اعمال میکردهاند.
این است دلیل آنکه که ما معتقدیم بسیاری از آمریکاییها -و شهروندان سایر کشورها- دموکراسی را بهمنزلۀ محملی که به همهچیز مجال نابهنجاری میدهد تجربه میکنند.
حتماً لازم نیست اینگونه باشد. شبکههای اجتماعی فینفسه بد نیستند و قدرت انجام کارهای خوب را دارند، مثل زمانیکه آسیبهای پیشازاین پنهان را آشکار میکنند و به گروههای سابقاً بیقدرت صدا میبخشند. هر فناوریِ ارتباطیِ جدید دامنهای از تأثیرات سازنده و مخرب به همراه دارد و بهمرور زمان، راههایی برای بهبود توازن اینها یافت میشود. بسیاری از پژوهشگران، قانونگذاران، بنیادهای خیریه و افراد درون صنعت فناوری در کنار هم در جستوجوی چنین بهبودهایی مشغول به کارند. ما سه نوع اصطلاح را که میتوانند مفید باشند پیشنهاد میکنیم:
1. کاهش کثرت و شدت نمایش عمومی. اگر شبکههای اجتماعیْ مولد انگیزههایی برای خطابۀ اخلاقی بهجای ارتباط اصیلاند، باید به دنبال راههایی برای کمکردن این انگیزهها بگردیم. یکی از چنین رویکردهایی که هماینک توسط برخی از پلتفرمها ارزیابی میشود «سنجهزدایی» است، فرایند محوکردن لایکها و شمارگان بهاشتراکگذاریها بهاینمنظور که هر قطعۀ منفرد، تنها براساس ارزش خودش ارزیابی شود و کاربران شبکههای اجتماعی درمعرض مسابقات مداوم محبوبیت عمومی نباشند.
2. کاهش بُرد حسابهای تأییدنشده. بازیگران بد -ترولها، مأموران خارجی و فتنهانگیزان داخلی- بیشترین سود را از سیستم فعلی میبرند که در آن هر کسی میتواند صدها حساب جعلی بسازد و از آنها برای فریبدادن میلیونها نفر استفاده کند.
اگر پلتفرمهای اصلی تأیید هویت ابتدایی را از هرکسی که میخواهد حساب -یا دستکم حسابهایی از آن نوع که به صاحب آن اجازۀ دسترسی به مخاطبانی گسترده میدهد- باز کند مطالبه کنند، فوراً از میزان سمیبودن شبکههای اجتماعی و هکپذیری دموکراسیها بهنحو چشمگیری کاسته میشود (انتشار محتوا میتواند بینامونشان باقی بماند و لازم است که ثبتنام بهشیوهای انجام گیرد که از اطلاعات کاربرانی محافظت شود که در کشورهایی زندگی میکنند که در آنها حکومت ناراضیان را تنبیه میکند. مثلاً تأیید میتواند با همکاری یک سازمان غیرانتفاعی مستقل صورت گیرد).
3. کاهش میزان سرایت اطلاعات بیکیفیت. از وقتی اصطکاک از میان رفته است، شبکههای اجتماعی سمیتر شدهاند. ثابت شده است که بازگرداندن میزانی از اصطکاک به افزایش کیفیت محتوا کمک میکند. مثلاً بهمحضآنکه کاربری نظری میدهد، هوش مصنوعی میتواند متنی را که شبیه به نظراتی است که پیشازاین بهعنوان سمی برچسب خوردهاند شناسایی کند و بپرسد «آیا از انتشار این متن اطمینان دارید؟» معلوم شده است که این گام اضافه به کاربران اینستاگرام کمک میکند تا دربارۀ پیامهای زیانبخش دوباره فکر کنند. بههمینترتیب، اگر به گروههایی از خبرگان اجازه داده شود تا الگوریتمهای توصیه را ازلحاظ تبعیضها و زیانها بررسی کنند، کیفیت اطلاعاتی که توسط آنها پخش میشوند نیز میتواند بهبود یابد.
بسیاری از آمریکاییها ممکن است معتقد باشند که مسبب آشوب زمانۀ ما ساکن کنونی کاخ سفید است و هر زمان که او آنجا را ترک کند، همهچیز به حالت عادی بر میگردد. اما اگر تحلیل ما درست باشد، این اتفاق نخواهد افتاد. بسیاری از معیارهای اسیاسی زندگی اجتماعی تغییر کردهاند. اثرات این تغییرات در سال 2014 آشکار بودند و همین تغییرات انتخاب دونالد ترامپ را تسهیل کردند.
اگر میخواهیم دموکراسیمان موفق شود -درواقع، اگر میخواهیم که ایدۀ دموکراسی در زمانهای که نارضایتی از دموکراسیها در حال افزایش است، مجدداً محترم شمرده شود- نیاز به درک بسیاری از روشهایی خواهیم داشت که پلتفرمهای شبکههای اجتماعی امروزی، براساس آنها شرایطی به وجود میآورند که میتوانند مانعی بر سر راه موفقیت دموکراسی باشند؛ و سپس مجبور خواهیم بود که دست به عمل قاطعانه برای بهبود شبکههای اجتماعی بزنیم.
پینوشتها:
• این مطلب جاناتان هایت و توبیاس رُزاستاکوِل نوشتهاند و در دسامبر 2019 با عنوان «The Dark Psychology of Social Networks» در وبسایت آتلانتیک منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ 16 بهمن 1398 با عنوان «چرا شبکههای اجتماعی تبدیل شدهاند به میدان نفرتپراکنی؟» و ترجمۀ علی امیری منتشر کرده است.
•• جاناتان هایت (Jonathan Haidt) استاد روانشناسی اجتماعی در دانشکدۀ تجارت استرن در دانشگاه نیویورک است. او نویسندۀ کتاب ذهنِ برحق (The Righteous Mind) و یکی از نویسندگان کتاب رمزگذاری ذهن آمریکایی (The Coddling of the American Mind) است.
••• توبیاس رُزاستاکوِل (Tobias Rose-Stockwell) طراح، استراتژیست و نویسندهای است که حوزۀ اخلاقیات فناوری را پوشش میدهد.
[1]Federalist No. 10: فدرالیست مجموعهای از 85 مقاله است که در سالهای 1787 و 1788 میلادی در دو نشریهٔ ایندیپندنت ژورنال و نیویورک پَکِت شهر نیویورک برای تشویق مردم این ایالت به امضای قانون اساسی پیشنهادی برای ایالات متحده در کنوانسیون 1787 نوشته شدند [ویکیپدیا].
[2]sociometer
[3]Pew Research Center
[4]Upworthy
[5]Gen Z