این نویسنده در یادداشتی که در اختیار ایسنا گذاشته نوشته است: «توضیح بدیهیات همیشه کار دشواری است، اثبات آنها به مراتب دشوارتر است. اما توضیح و اثبات چیزهای بدیهی برای کسانی که عادت دارند همه چیز را از روزنه تنگ و کج و کوله سیاست ببینند، محال است.
یکی از تفاوتهای مهم ادبیات و هنر با سیاست این است که ادبیات و هنر میکوشند تا پیچیدهترین مفاهیم را با مشتی کلمه و نور و رنگ و صدا و چند شخصیت کج و کوله، ملموس و ساده کنند و سیاست به شکل غیر قابل درکی سادهترین چیزها را به پیچیدهترین معماها تبدیل میکند. مثلا برای یک موضوع بدیهی مثل مثبت بودن خرید هواپیماهای ایرباس نو، عالیترین مقام رسمی کشور باید در کنفرانس خبری خود توضیح بدهد و کارش را «توجیه» کند چون بسیاری از مخالفان او نمیتوانند این موضوع بدیهی را درک کنند. در چنین وضعیتی شنونده نمیداند باید شگفت زده شود یا بخندد یا شاید دقیقتر از این دو احساس، باید گریه کند و تاسف بخورد.
نمونههای بدیهی زیادی سراغ دارم که در جامعه ما وجود دارد که میتوانند همزمان ما را بخنداند و بگریانند و شگفتزده کنند. این نمونهها علاوه بر بدیهی بودن، اغلب یک ویژگی مشترک دیگر هم دارند: هولناکاند. در واقع از این نظر هولناکاند که در عین بدیهی بودن به هیچ شیوه معقولی نمیتوان بداهت آنها را برای گروهی روشن کرد. وقتی مدیر مسئول روزنامهای خاص با صراحت تمام در تلویزیون میگوید دو مقام اجرایی ارشد ایران از غرب خواستهاند تحریمهای فلج کننده علیه ایران وضع کند، ذهن غیرسیاسی دچار نوعی استیصال و درماندگی میشود. شاید به همین دلیل است که اذهان غیرسیاسی با شنیدن این ادعاها اول شگفت زده میشوند، بعد مییخندند، بعد تاسف میخورند و بعد پی میبرند که در چه وضعیت هولناکی قرار دارند.
آخرین نمونه از این دست، انتخاب فیلم «فروشنده» به عنوان یکی از پنج نامزد نهایی بهترین فیلمخارجی اسکار است. واقعا این موضوع آن قدر پیچیده است که آسمان ریسمان کنیم تا هر چیزی را ببینیم مگر افتخار و غرور ملی را؟ اهالی سیاسی کار به شکلی خودکار این انتخاب ساده را با معیارهای سیاسی پیچیده میکنند و بعد به نتایجی مییرسند که دوست دارند برسند.
استدلال سست و کلیشهای و عوامانه «سیاه نمایی هر فیلم ایرانی دلیل استقبال جشنوارههای خارجی از آن فیلم است» معنای دیگرش این است که انبوه فیلمها، داستانها و نمایشنامههای ایرانی که به طلاق و فقر و خیانت و اعتیاد و خشونت و فساد و خودکشی میپردازند، لابد به عقیده آنها از اساس آثاری تخیلیاند. موضوع سادهتر از آن است که ذهنهای سیاستزده سعی میکنند با مشقت زیاد آن را پیچیده کنند.
جامعهای که نتواند بدیهیات را ببیند، پیچیدگییها را هرگز نخواهد دید. جامعهای که نتواند بدیهیات را ببیند، جامعهای طبیعی نیست. باید بروند پیش روانشناس و جامعهشناس تا عقدهگشایی شود، تا طبیعی شود.
کسی که افتخار ملی را از دریچه تنگ و کج و کوله سیاست ببیند، نتایجی که میگیرد هم کج و کوله خواهد بود. گروههای فشار با خشم آرزو میکنند امثال فرهادی ایران را برای همیشه ترک کنند تا آنها بتوانند از ایده پوسیده و عقیم «تئوری توطئه» خود نتایجی بگیرند که آرزو دارند بگیرند. اصغر فرهادی به روشنی این نکته را دریافته و برای همین هم در ایران مانده است تا برای کشورش افتخار بیاورد. فارغ از عیار فیلم «فروشنده» نسبت به سایر آثار این فیلمساز وحتی فیلمهای جهان، آن چه امروز میدرخشد فرهنگ و هنر ایرانی است. به خصوص در زمانهای که سینمای ایران در افول کامل است، چنین موفقیتهایی را باید صد چندان ارج نهاد. من از آنها که این درخشش را نمیبینند - یا نمی خواهند ببینند- مشفقانه میخواهم عینکشان را از روی چشم بردارند و پنجرههای اتاقشان را باز کنند. نور کافی و هوای تازه بیرون از چهاردیواری آنها است.»