سرویس فرهنگ و هنر مشرق -برنامه «ماه در میزند» با طراحی، کارگردانی و تهیهکنندگی مریمنوابینژاد این روزها از شبکه دوم سیما در حال پخش است. نوابینژاد در کارنامهاش برنامههای موفقی همچون هزارداستان، مکث و قسمتهای نوروزی محاکات را به عنوان برنامههای موفق اجتماعی ثبت کرده است. افرادی که پشت صحنه تولید برنامههای سیما را دنبال میکنند، میدانند نوابینژاد سهم بسزایی در موفقیت برنامه عسل داشته است. موفقیت برنامه اخیر او زمینهای را فراهم کرد به کنکاش در کارنامه فعالیتهای اخیر تلویزیونی او در 12 سال گذشته داشته باشیم و در میزانسنی متفاوت، صراحت لهجه این گفتوگو را جذابتر کرد.
با پایان ماه عسل سازندگان گفتهاند که ما دیگر حرفی نداریم، اما به نظر من تا بشر زنده است و در کنار هم زندگی میکنیم، موضوعات اجتماعی همچنان مسئله است. مثل اینکه عادل فردوسیپور بگوید من دیگر در مورد فوتبال حرفی ندارم. هر هفته بازی جدید، هیاهوی جدید و حاشیه جدید وجود دارد. پس اگر کسی فکر می کند حرف های اجتماعی و قصه هایش تمام شدنی است، بهتر است واقعا دیگر کار نکند چون اجتماع را بلد نیست.
*دغدغههای اجتماعی شما برای فعالیت در این حوزه از چه زمانی شکل گرفت؟
برای پاسخ به این سئوال باید زندگیام را مرور کنم، ما در محله امام زاده یحیی زندگی میکردیم و خانه ما درست روبروی خانه لوکیشن سریال «پدرسالار» بود. در محله ای زندگی میکردیم که فقیر و غنی و آدمهای قصهدار زیاد بودند.
به عنوان مثال، در این محله فردی زندگی میکرد که بسیار مذهبی بود و با محبتش، بچههای کوچه را جذب میکرد، یکی پسرش معتاد بود یا مثلا یادم هست همسایه ی ما در انتهای کوچه، خودکشی کرد و دوتا بچه هم داشت. در نزدیکی من اتفاقات ریز و درشت اجتماعی جریان داشت که برای ذهن یک کودک کم سن و سال بسیار عجیب بود.
مثلا در نزدیکی خانه ما یک مرکز بهزیستی بود و حین رفتن مدرسه مادرم برایم توضیح میداد اینها بچههای بهزیستی و بیسرپرست هستند، پیش خودم فکر میکرد، مگر میشود، بچهای پدر و مادر نداشته باشد. خیلی برایم عجیب بود و روی مواردی خاص مکث میکردم. وقتی به خودم رجوع میکنم، متوجه میشوم فعالیتهای من در اشکال مختلف در حوزه اجتماعی، متاثر از محله زندگی من در دوران کودکی است. در مدرسه ما دختر مرفه ای بود که در خانهاشان نوکر و کلفت داشتند و در مقابل دختری هم بود که در زاغههای روی پشت بام، نزدیک امامزاده زندگی میکرد. همه تیپ آدمی در یک محیط کوچک زندگی میکردند و ما با همه آنها تعامل داشتیم.
اما کلید اولیه کار من در مطبوعات، علاقه به ادبیات و نوشتن بود، خیلی علاقهمند بودم و با دوستم به در سروش نوجوان رفتیم و آنجا کنار آقایان «سیدحسنحسینی»، «قیصر امین پور» و «ساعد باقری» یاد گرفتیم و خواندیم و کار کردیم. یعنی کنار این اسامی قد کشیدم. دوران نوجوانی و جوانی من با نقد شعر و ادبیات و کتاب و جلسات دفتر شعر جوان گذشت.
بسیار علاقهمند بودم در دانشگاه حتما رشته زبان و ادبیات فارسی بخوانم، اما چون رشته تحصیلیام ریاضی بود، دانشگاه شریف قبول شدم. از طرفی هم آقای «امینپور» مرا با این جمله راهنمایی کرد، فکر نکن ادبیات دانشگاهی همان ادبیاتی است که تو انتظارش را داری! اما راضی نبودم و چهار سالی که در شیمی درس خواندم، واقعا زجر کشیدم. در این چهار سال چه اتفاقاتی رخ داد؟ من در حالی ریاضی میخواندم که نقد شعر و داستان و کتاب می نوشتم. کارم خیلی خوب بود و مرا معرفی کردند به مجله «زن روز» و گفتند برای صفحات نوجوان در قسمتهای ادبی مسئول بخش شعر باش.
من و دونفر از دوستانم از طریق آقای «شهرام رجبزاده» و آقای «امینپور» به زن روز معرفی شدیم. ما شروع کردیم به نوشتن درباره آثار چهرههای مطرح آن زمان و بزرگان ادبیات. فهمیدم که این کار را بلدم، آن زمان فقط کیهان بود و اطلاعات و نشریه دیگری نبود.
*علاقهمندی شما به فعالیت در حوزه اجتماعی به عنوان روزنامهنگار از چه زمانی کلید خورد؟
روزی یکی از دوستان من که خبرنگار کیهان بود تماس گرفت و از من خواست به جای او برای تهیهگزارش به زندان زنان بروم. هیچ تصوری از زندان زنان نداشتم. یک دختر 19 ساله که فقط کتاب زیاد خوانده بود و مراودات میدانی اجتماعی نداشت. سوالات را برایم فرستاد و به زندان رفتم. برای من محیط عجیبی بود.
با توجه به اتفاقات سال 88 تلویزیون نیاز به یک جان دوباره آنهم در حوزه اجتماعی داشت و میشود گفت آن فصل از ماه عسل و نخستین دوره همکاری من با این برنامه تبدیل به فصل آشتی دوباره مردم با تلویزیون شد.
در محیط زندان زنی را دیدم که همسن من بود شاید یکی دوسال کوچکتر یا بزرگتر اما مرتکب قتل شده بود، یا مثلا دختری که دزدی کرده بود. من همیشه صفحه حوادث روزنامهها را بشدت رصد میکردم، به افرادی که فقط برایم در حدّ خبر و گزارش بودند، نزدیکتر شدم. من تقریبا از بیست سالگی در مطبوعات وارد قصههای اجتماعی شدم، این کاری بود که من از سال 70 تا سال 88، یعنی 18 سال قبل از برنامه ماه عسل انجام می دادم.
مدتی در هفته نامه ستارهها بودم با آقای یونس شکرخواه، سید فریدهاشمی و آقای صدیقی و ... با وجود اینکه هفتهنامه بودیم اما خیلی وقت ها دوشنبهها تجدید چاپ میشدیم و با گزارشهایمان واقعا تغییر ایجاد میکردیم. به عنوان مثال در آن هفته نامه با خانوادهای مصاحبه کردم که با وجود اینکه بچهدار می شدند، اما از بهزیستی بچه مشکلداری را به فرزندی گرفته بودند. بچهای که من عکس او را دیده بودم، اصلا شبیه بچه ای نبود که روبروی من نشسته بود، کاملا یک بچه سالم و باهوش بود. فقط بخاطر اینکه از آن محیط جدا شده و آموزش گرفته بود.
بعدها من دبیر سرویس اجتماعی رسانههای مختلفی شدم. یک دورهای ویژه نامه «نسل سه» جامجم را کارکردیم که تیراژ روزنامه را 40 هزارتا بالا برد. مثلا اگر گزارشی مینوشتم از بچهای که ویلچرش شکسته، مردم کمک می کردند. سردبیرمان می گفت:" تو چه کار می کنی که گزارشهای تو بازخورد دارد؟ " ما می خواستیم یک ویلچر بخریم که قیمتش یک میلیون تومان بود، اما 10 میلیون تومان جمع می شد و با بقیه پول میتوانستیم چند ویلچر اضافه بخریم. نمیخواهم بگویم کار خیر انجام میدادم، اما به اثربخشی کار معتقدم. یعنی معتقدم اگر تو در حوزه سیاسی اجتماعی اقتصادی درست کار کنی میتوانی بخش کوچکی از جامعه را ترمیم میکنی.
*البته بزرگان ما می گویند که خبرنگار یا روزنامه نگار فقط موظف به پوشش آن رویداد است و نتیجه به عهده او نیست.
این رهنمون مال زمانی است که سازوکار مثل ساعت عمل کند. مثلا گزارشی از هرز رفتن محصولات نفتی در زمین های زراعی بوشهر منتشر کردم، کشاورزان آن منطقه بیکار شده بودند، گزارش را نوشتم از من هم تقدیر شد اما اتفاقی در زندگی کشاورزان آن منطقه نیفتاد. هرچند معتقدم هنوز رسانه قدرت دارد، اما در مواردی واقعا از دست رسانه کاری برنمیآید.
*همکاری شما با ماه عسل از چه زمانی آغاز شد؟
سال 88 در مجله زندگی ایدهآل با آقایان «سیدرضا صائمی» و «محمدرضاحسینیان» همکاری میکردم، گفتند مشورت و طرح بدهید که هر چند وقت یکبار مجله یک سوژه مناسب را منتشر کند. مثلا میگفتم:" الان فصل فوتبال است بروید با قطبی مصاحبه بگیرید. "
ماه رمضان در پیش بود، خبری آنچنانی نبود، گفتند چه کار کنیم؟ گفتم:" با مجری یکی از برنامههای شبکه 3 گفتگو کنید. " قرار شد خانم هدی ایزدی گفتوگو را انجام دهد. ایشان تماس گرفت و گفتند من درگیر گزارش دیگری شدهام، اگر میتوانید به جای من این گفتوگو را تهیه کنید. من آن زمان اصلا گزارش نمینوشتم، فقط مشورت می دادم. رفتم و در خلال گفتوگو، آقای علیخانی اشاره کرد که نمیتوان برای هر 30 روز برنامه «ماه عسل» موضوع اجتماعی انتخاب کرد. گفتم ١٨ سال کار من همین بوده.
چند تا از گزارش هایم را تعریف کردم گفت قصه میگویی یا این ها واقعی اند؟ گفتم واقعیاند. او انتخاب مهمانان برنامه ماه عسل را به من سپرد. با توجه به اتفاقات سال 88 تلویزیون نیاز به یک جان دوباره آنهم در حوزه اجتماعی داشت و میشود گفت آن فصل از ماه عسل و نخستین دوره همکاری من با این برنامه تبدیل به فصل آشتی دوباره مردم با تلویزیون شد.
بعد از «ماه عسل 88 » خیلی از مخاطبان دوباره به سوی تلویزیون ملی رجعت کردند. آن سال بازمانده سقوط هواپیما، مرتضی مهرزاد، دختری که از کما بیرون آمده بود و خیلی های دیگر را به برنامه آوردم و برنامه بسیار دیده شد. قبلا مردم میدیدند که گاهی در این برنامه ها، قصه اجتماعی روایت میشود اما در سری سال 88 ما هر شب یک قصه جذاب اجتماعی ارائه میکردیم. خیلی برای مخاطبان جذاب بود. آن سال گذشت و سال بعد برنامه را به آقای مرحوم «حسن جوهرچی» سپردند، خداوند او را رحمت کند.
آقایان «محمد پیوندی» و «احسان علیخانی» فقط یک جمله میگفتند:"جان هرکسی که دوست داری بیا که خراب کردیم، معذرت میخواهیم
*اتفاق ماه عسل 88 تقریبا یک تحول اساسی در برنامهسازی سیما بود. مردم قصههای خودشان را میشنیدند. سال 1390 از ابتدای برنامه شما همکاری نداشتید و اگر اشتباه نکنم هسته تیم تولید تغییر کرد. چرا با وجود کارنامه موفق شما در سال 1388 تمایلی به این همکاری نبود؟
وقتی می خواهی متنی را بنویسی، باید در دل موضوع باشی و بعد شروع به نگارش به آن کنید. من سالها به عنوان دبیر سرویس اجتماعی رسانههای مختلفی فعالیت کردم و اغلب به خبرنگارانی که با من همکاری داشتند این آگاهی را منتقل میکردم که نگاه اجتماعی را یاد بگیرید، روزنامهنگاری فقط قلم زدن و گزارش نویسی و گفتوگو نیست. مثلا خبرنگاری که گزارشی بسیار معمولی را در مورد کارتنخوابهای معتاد نوشته بود توصیه کردم این گزارش فاقد دیدگاه اجتماعی است، اگر رفته بود و در جمع معتادان گزارش مینوشت و دردشان را واقعا حس کرده بود، نتیجه متن، روانتر و قابلپذیرشتر میشد. با تجربهای که خودم از حضور در میان جمع معتادان داشتم، آنرا بازنویسی و با اسم خبرنگار منتشر کردم تا ترغیب شود خودش را به آن بینش میدانی اجتماعینزدیکتر کند.
*این توضیحات چه ارتباطی به دوره همکاری شما با ماه عسل در سال 1390 دارد.
پس از موفقیت مجموعه برنامه در سال 90 متوجه شدم در این برنامه چند نفر خبرنگار فاقد بینش اجتماعی دورهم جمع شدهاند تا چیزی شبیه برنامه سال 1388 بسازنند. از اینکه توانمندی من درک نشد، متحیر بودم.
*به سراغ ماجراهای «ماهعسل» سال 1390 برویم.
سال 90 آقای «علیخانی» و مرحومه «آزاده نامداری» چند نفر از خبرنگاران را جمع کردند، لیستی تهیه کردند و برنامه را شروع کردند. اکثر شمالیهای عزیز شنا بلد هستند، اغلب میروند کنار دریا درس میخوانند. مهمان شب اول سال نود، شخصی با همین موقعیت بود و متوجه شده بود، فردی در دریای خزر در حال غرق شدن است او را نجات داده بود. با حفظ احترام به مهمان، اما با گذشته اجتماعی و انفجاری مجموعه برنامههای «ماه عسل» در سال 1388 تفاوت داشت و جذابیت روایی نداشت. در مجموعه تولید شده «ماه عسل 88» پشت هر سوژه، قصه، روایت، پیام مهم و اثربخشی اجتماعی وجود داشت و تبدیل به مطالبه مخاطبان شده بود و مخاطب با روایتهای دمدستی اغنا نمیشد، من برنامه را دیدم و فقط لبخند زدم.
از برنامه یکی دوساعتی گذشت بود که دیدم موبایلم مرتب زنگ میخورد. در ابتدا توجهی نکردم، بعدا که تلفنها را جواب دادم، آقایان «محمد پیوندی» و «احسان علیخانی» فقط یک جمله میگفتند:"جان هرکسی که دوست داری بیا که خراب کردیم، معذرت میخواهیم، فکر میکردیم میشود اما نشد. "بهرحال، سال 90 دوباره با «ماه عسل» همکاری کردم و اتفاقات خیلی خوبی رخ داد، مثلا «آمنه بهرامی» قربانی اسیدپاشی به برنامه آمد و خیلی مهمانان جذاب دیگری را به «ماهعسل 90 » آوردم. آن سال مادر میلاد را آوریم که یک کودک معلول را به فرزندی گرفته بود و سوژههای بسیار خوب دیگر.
*ازپشت صحنه آمدن خانم بهرامی به برنامه بگویید.
خانم بهرامی در همان روزی که به برنامه ماهعسل آمد، حکم قطعی قصاص را گرفته بود و همان روز که با ایشان برای آمدن به برنامه صحبت کردم؛ محکوم پرونده خود را بخشید، درست چند ساعت قبل از زمانی که میخواستند قطره را بچکانند گفته بود میبخشم.
با او تماس گرفتم که در برنامه حاضر شود، گفت:" من امروز در معرض دید رسانهها هستم و دو روز دیگر من را فراموش می کنند، اگر به برنامه شما بیایم 7 میلیون تومان میخواهم. " 7 میلیون تومان خیلی مبلغ بالایی بود، به بچهها گفتم آمنه گفته 7 تومان میخواهد تا در برنامه حاضر شود، آنها هم قبول نکردند. اما از نظر من حق داشت و توقع بیجایی نبود.
بعدا شنیدم «آمنه بهرامی» را مرحومه نامداری و آقای علیخانی به دفتر تولید برنامه برده بودند و با او خیلی صحبت کردند تا او راضی کنند اما خانم بهرامی گفته بود که تا پول را نگیرد، به برنامه نخواهد آمد. من با او تماس گرفتم و از آمنه خواستم در برنامه حضور پیدا کند تا در خصوص اتفاقی که برایش افتاده و بخششی که انجام داده، صحبت کند.
واقعا راضی کردن این سوژهها برای شرکت در برنامه فرآیند بسیار سختی داشت، اینطور نبود که از هرکسی بخواهیم بگوید چشم حتما میآیم. در ضمن آن سالها ماه عسل ضریب نفوذ چندانی نداشت. سال 1388 وقتی سوار تاکسی میشدم تا به محل ضبط برنامه بروم، یک بار داشتم به دوستم تلفنی می گفتم:" می روم ماه عسل بعد قرار می گذاریم. "و راننده از توی آینه نگاهم کرد و پرسید:" تنها میروید ماه عسل؟ " میگفتم: "این اسم یک برنامه تلویزیونی است. " خیلی از مهمانان سال 1388 حتی زمان پخش برنامه را از من میپرسیدند، و اشاره میکردم، قبل از افطار شبکه 3 را دنبال کنند. میپرسیدند:" مجری برنامه کیست؟ " میگفتم:" احسان علیخانی". میپرسیدند:" کی؟ "، خیلی ها حتی مجری را نمیشناختند، واقعا سال 88 اینطوری بود.
به آمنه گفتم به تو چک میدهم و مطمئنم بعد از این برنامه به تو کمک می شود، اگر کمک شد، چک من را برگردان چون باید ماشینم را بفروشم، اگر کمک نشد بردار نوش جانت. قبول کرد و من چک را دادم و او به برنامه ماه عسل سال 1390 آمد. رئیس جمهور وقت برنامه را دیده بود و به او یک آپارتمان در ستارخان داد... خلاصه خیلی از قصههای حضور مهمانان برنامه به همین صورت بود و من با مهمانان وارد چالشهای پیچیدهای میشدم. میرفتم مهمان را در آسایشگاه سالمندان حمام میکردم، لباس بر تنش میکردم و با ماشین او را به برنامه میآوردم. یعنی یک زنگ و یک تلفن نبود، خیلی برای این برنامه عرق ریختم.
*واقعا همه فکر میکنند یک زنگ و یک تلفن بود و مهمان هم ذوق زده جلوی دوربین تلویزیون میآمد.
واقعا اینطور نیست، آمدن هر مهمان قصههای خیلی عجیب و غریبی داشت. زمانی که مرتضی مهرزاد و مادرش صبح از شمال به دفتر برنامه آمدند، پیام ابراهیم پور کارگردان برنامه با من تماس گرفت وگفت:" خانم نوابینژاد این ها را چرا به برنامه آوردهای؟...، برنامه ما زنده است خراب نکنند؟ ما تا پارسال استاد دانشگاه می آوردیم. "
گفتم:" این عزیزان قابلیتهای خیلی خوبی دارند تو باید مادرش را وادار به حرف زدن کنی. مادرش در خانههای مردم کار میکند و پسرش نمیتواند در تنها اتاق خانهشان پاهایش را دراز کند، از بس که قدش بلند است و دیوارها بهم نزدیکند.
پاسخ داد:" من نمی دانم اگر برنامه خراب شد تقصیر شماست. "
شرط آقای کریمی برای ملاقات با مرتضی مهرزاد این بود که دوربینی در کار نباشد. آن شب من نرفتم، علی کریمی رفته بود به رستورانی در خیابان سئول و آقای علیخانی یک تیم بزرگ با دوربین برده بود تا از این دیدار تصویربرداری کنند
مرتضی مهرزاد آرزو داشت علی کریمی را از نزدیک ببیند. به پسرخاله ی علی کریمی زنگ زدم و در جریان موضوع قرار گرفت و قرار شد باهم دیدار کنند و شرط آقای کریمی در این ملاقات این بود که دوربینی در کار نباشد. آن شب من نرفتم، علی کریمی رفته بود به رستورانی در خیابان سئول و آقای علیخانی یک تیم بزرگ با دوربین برده بود تا از این دیدار تصویربرداری کنند. در صورتیکه کریمی تاکید کرده بود من فقط میخواهم این عزیز که آرزوی دیدن مرا دارد به آرزویش برسانم، بدون دوربین و شوآف. بعد هم همه جا تیتر زدند احسان علیخانی بلند قد ترین مرد ایران را به آرزویش رساند.
*خیلی از هنرمندانی که با برنامه مراوده داشتند نام شما را تکرار میکردند و من از آنها درباره شمامیپرسیدم و آنها از شما به عنوان مغز متفکر ماهعسل یاد میکردند. تکرار مداوم یک اسم در همان سالها مرا کنجکاوی کرد. جالب اینجاست که مراوده شما با هنرمندان هم حتی جنبه اجتماعی دارد و حضور آقای محمدرضا علیمردانی در برنامه ماهعسل موید همین رویداد است.
آقای علیمردانی نمیخواست به برنامه بیاید، با ایشان بسیار صحبت کردم تا مجاب شوند که به برنامه بیایند و قصه صدایش را تعریف کند. اگر یادتان باشد با آقای علیمردانی تعامل خوبی به عنوان یک هنرمند نشد. من خیلی پشت صحنه حرص میخورم که چرا مجری اصرار به برتریجویی نسبت به علیمردانی دارد.
سال 92 آقای امیر تهرانی تماس گرفتند بیایید چک دستمزدتان را بگیرید. گفت:" آقای علیخانی دو برگ چک جداگانه برای شما نوشته است، 7 و 10 میلیون تومانی و گفته اگر منصف باشی چک 10 میلیون تومانی را برنمیداری. "
*موضوعات بسیار بزرگ در میزانسنهای بسیار متوسط و ضعیف ارائه میشد؟ سوژههای خوب مردمی اجازه نمیداد ضعف در اجرا دیده شود.
خانمی در رشته پزشکی دانشگاه تهران قبول میشود و از شهرستان به پایتخت میآید. غده ای در پایش شروع به رشد میکند و در چند مرحله پایش را قطع میکنند، قطع پا به لگن هم میرسد اما با وجود این مصائب او حتی یک ترم هم از دانشگاه مرخصی نگرفت و در رشته تخصصیاش شاگرد اول شد و در آن زمان معلم بچههای موسسه خیریه سرطانی محک بود. بهرحال آن زمان این نوع قصهها خیلی روایت نشده بود و ناب بود، فکر میکنید چه چیزی خروجی این برنامه بود؟ از ابتدا تا انتها فقط پرسید نامزدت چه شد؟ پتانسیل روایت بزرگ ما صرفا از یک دریچه رمانتیک سَبک بررسی شد.
پس از برنامه همین دخترخانم با من تماس گرفت و گفت:" حال روحی من خیلی بد است. من تلاش زیادی کردم تا زندگی سرافرازانهای به عنوان یک زن قوی در جامعه داشته باشم، اما در برنامه شما از من تصویر یک زن شکسته خورده که نامزدش او را رهاکرده نشان داده شد.
خیلی احساس شرمندگی کردم و در اغلب موارد به این شرمندگی در مقابل مهمانان برنامه اعتراف میکردم. در صورتی که من قبل از این برنامه، گفتگویی با این خانم در مطبوعات داشتم و آنقدر از این مصاحبه راضی بود که حاضر شده بود در برنامه «ماه عسل» شرکت کند.
خیلی از این موارد داشتیم که با شیوه مصاحبه مجری موافق نیستند و به همین دلیل به برنامه ماهعسل نمیآمدند. چندباری هم به مجری گفتم از بالا با مهمانان صحبت نکن، سعی کن مهمانان تصور کنند با تو همسطح هستند.
*بازهم به سال 1390 بازگردیم آیا دلخوریها استمراری یافت؟ آیا دلخوریها جبران شد که پذیرفتید دوباره در برنامه حضور پیدا کنید؟
سال 90 مجموعه «ماهعسل» برجسته و از مجری تقدیر شد. روز آخر دیدم اسم و رسمی از من نیست، دو سه روز اول برنامه مجری برنامه از من تشکر کرد، اما گفتم نمیشود که هر روز بگویی ممنون از خانم نوابی نژاد، بگو کار تیم ما بود، اما روز آخر بگو که من در این برنامه چه کاری کردم. وعده داد روز آخر از نقش من در این برنامه خواهد گفت، اما این اتفاق نیفتاد و به بهانه زمان کم و گرفتن آنتن این کار را انجام نداد. فردای آن روز تماس گرفت و اظهار پشیمانی کرد و و همان بهانههای همیشگی مثل نبودن وقت را تکرار کرد. ، در برنامه پیمان جمشیدی گفته بود که یک خانم نوابی نژادی هست که قصهای را حتی طراحی می کند و بعد آدمش را پیدا میکند.
*برنامه «ماه عسل» تقریبا از سال 1392 خیلی اوج گرفت. با وجود دلخوریها و قهر چرا بازهم راضی به همکاری شدید؟
سال1392 با خودم گفتم حرفم یک کلام است و با «ماهعسل» همکاری نمیکنم. «محمدپیوندی» ساعتها با من تلفنی صحبت کردم و این بار هم برای رضایت خدا و مردم رفتم. پیوندی باهوش بود، میدانست اگر من نباشم کار زمین میماند. خلاصه یکماه مکرر با من تماس گرفت و صحبت کردیم و با همان عبارت همیشگی «رضای خدا» و «رضای مردم» که تاکید میکرد، تسلیم شدم. تمام تلاش ما در زندگی برای رسیدن به تسلیم و رضاست. در نهایت آقای علیخانی قول داد، اسم من را بزنند و حق و حقوقم تمام و کمال پرداخت کنند.
سال 92 اوج «ماه عسل» بود چون من دوتا روایت به برنامه میآوردم، مثلا افراد کوتاه قامتی که میروند داخل باک بنزین هواپیما را تمیز میکنند و آدم قویهیکلی که ماشینهای جوراب بافی را میگذارند روی کولشان و در کوچههای بازار جابجا میکنند. هیچکدام هم نمیتوانند کار آن شخص دیگر را انجام دهند، یکی دارد نان زور بازویش را میخورد و آن دیگری نان قد کوتاه خود را میخورد. در یکماه باقی مانده به شروع ماه عسل سال 1392 به طراحی تازهای رسیدم. با مبنای سوژههای متفاوت و روایتپردازی تازهتر، مفهوم آفرینی کردم.
در سالی که «ثامن الحجج» اسپانسر برنامه بود چقدر دستمزد گرفتید؟
سال 88 هشتصد هزار تومان گرفتم، سال 90 سه میلیون تومان گرفتم، سال 92 آقای امیر تهرانی تماس گرفتند بیایید چک دستمزدتان را بگیرید. گفت:" آقای علیخانی دو برگ چک جداگانه برای شما نوشته است، 7 و 10 میلیون تومانی و گفته اگر منصف باشی چک 10 میلیون تومانی را برنمیداری."
*زمانی که دستمزد شما هفت میلیون تومان بوده، هزینه دکور برنامه چقدر شد؟
فکر میکنم 300 الی 400 میلیون تومان هزینه دکور برنامه بود. آن سال هم از برنامه تقدیر شد و در مراسم آقای علیخانی و پیوندی حضور داشتند. در برخی موارد آقای علیخانی یکی از فیلمبردارها یا کارگردان تلویزیونی را در مراسم تقدیر با خودش میبرد. من خیلی شوکه شدم، من حق معنوی خودم را نمیبخشم. مهمانانی که ما با آنها در تماس هستیم، افراد آسیب پذیری هستند، خیلی مواقع من هزینه رفت و آمد آنها را پرداخت میکردم، برای احترام گذاشتن به مهمانان خودم دنبالشان میرفتم. بعضی ها دو سه ساعت مانده به ضبط راضی می شدند.
*مهمانان برنامه چون عمدتا از اقشار آسیبپذیر بودند، آیا بهره فرامتنی هم از «ماهعسل» بردند.
سال 89 مادر «مرتضی مهرزاد» با من تماس گرفت (ایشان فوت شدهاند) و گفت:" من دارم برای مرتضی خانهای میسازم، زمینی را از بهزیستی با 2 میلیون تومان وام و 3 میلیون تومان هم از کمیته امداد گرفتم که این خانه را برای مرتضی بسازم، که در یک طبقه بنشیند و یک طبقه را اجاره بدهد.
میگفت من برای آینده این بچه نگرانم، آن سال هم مرتضی تازه به تیم ملی والیبال نشسته رفته بود. خواهش کرد کاری کنیم تا مشکلش مرتفع شود. خیلی تلفن میکرد و میگفت تو را به خدا کمکم کنید فردا به مشکل برخورم، انگار من دزدی کردهام. آن موقع من خبرنگار روزنامه همشهری بودم و با استفاده از همین عنوان چند تماس گرفتم و مشکل مرتفع شد، اما …بگذریم. سال 92 همان مشکل همیشگی نگفتن اساسی و همکاران پیش آمد و در مراسم تقدیر هم از من دعوت نشد، گفتم خیلی ممنون، سال 93 هم در راه است.
*اما سال 1393 هم ادامه دادید؟
سال 93 آقای پیوندی تماس نگرفت، خود آقای علیخانی تماس گرفت. گفتم من دیگر با تو کار نمیکنم. گفت:" به والله امسال حتما برنامه تیتراژ خواهد داشت و دیگر ثابت شده ای "و از این حرف ها. سال 93 هم برنامه خوب بود و عمو حسن ساناز و احسان را آوردیم و کلی اتفاقهای خوب اینچنینی رخ داد. همیشه وقتی با خودم عهد میکردم به برنامه نروم یک جملهای بود که هم آنها بلد بودند و هم خودم. بعد از این برنامه حال مخاطبانی که سال به سال بیشتر میشد، خوب می شد، تغییری ایجاد میشد، مردم از برنامه میآموختند و از همه مهمتر ثوابش.
* فقط بحث ثواب بود؟
حس خوبی که از القای مصداق های اجتماعی به مردم داشتم اگرچه ایده آل من این شیوه از پرسش و پاسخ نبود، اما تنها گزینه بود بعد هم به عنوان یک فعال و خبرنگار و برنامه ساز باید جایی زحمت هایم نتیجه می داد.
*عذرخواهی میکنم، مستنداتی هم برای اینکه گفتههای شما اثبات شود دارید،
من همه ایمیلهایم را به تاریخ دارم که برای سوژهها فرستادم، اصلا شماره خود سوژهها را میتوانم به شما بدهم. از خودشان بپرسید چرا راه دور می روید. سال 93 هم گذشت، سال 94 گفت میخواهم کارشناس بیاورم.
گفتم:" شلوغش نکن، این برنامه گفتگو محور است، مثل یک مهمانی دو یا چند نفره است و با حضور کارشناس صدا به صدا نخواهد رسید. وقتی دونفر هستید آن خلوت و آن صمیمت ایجاد می شود. بسیار تلاش کردم تا او را از آوردن کارشناس منصرف کنم.
*ماجرای پوزر عروس اما خیلی جنجالی شد، مهمان مذکور را شما به برنامه آوردید؟
یکی از برنامههای من در «هزارداستان» درباره مقایسه مشاغل سخت و آسان بود، من مشابه همان برنامه را ساختم و مهمانی را به برنامه آوردم که صِرف راهرفتن با داماد ساعتی یک میلیون تومان میگرفت، مهندسی را هم آوردم که فوق لیسانس داشت و در معدن ذغال سنگ کار میکرد و در ماه 3 میلیون میگرفت.
برای انتخاب مهمان ماه عسل سال 1394، به آن فردی که برگزار کننده عروسی بود درخواست کردم دو تا ساقدوش داماد با همین ویژگی برای من انتخاب کند. در نهایت برگزار کننده عروسی یک آقا و یک خانم را فرستاد، پرسیدم این خانم کیست؟ گفت: او پوزر عروس است، حقوقش حتی ساقدوش داماد هم بیشتر است. کمی که با او حرف زدم متوجه قضیه شدم و مخالف حضورش دربرنامه بودم. دوستان دخالت کردند و گفتند اشکالی ندارد بگذارید او در برنامه باشد. بازهم مخالفت کردم، حتی شاهد دارم، من پشت صحنه با این دخترخانم بحث کردم که اصلا تو چرا آمدی؟ من دو تا ساقدوش مرد میخواستم. ساقدوش مرد دیگری قرار بود از کرج بیاید که هنوز نرسیده بود و در راه بود.
نزدیک ضبط بودیم ناگهان پیوندی گفت:" دیر شده بگذار بیاید. "
می دانید تمام آن سال ها کارهای خوب مرا به نام خودشان زدند، مثل آوردن آن اسیری که شهیدی را جایش دفن کرده بودند و بعد خود شهید پیدا شد. در آن موارد هیچ اسمی از من نبود. اما در این مورد همه گفتند کار نوابی نژاد بوده. در صورتی که حتی من گفتم تک مهمان نیستیم که لنگ بمانیم با آن چهار نفر برویم قبول نکردند. بعد هم یک سوال خیلی مهم، مگر میشود مهمانی را ندیده و تائید نشده وارد برنامه زنده کرد!؟ مگر من چشمهای همه را بستم و آن خانم را مقابل مجری نشاندم!؟ اصلا به فرض اینکه من اجازه دادم و اشتباه کرده باشم، تهیهکننده نباید بگذارد این اشتباه رخ دهد، حتی اگر یک نفر از مهمانان برنامه کم شود با 4 نفر دیگر برای برنامه مشکلی پیش نمیآمد. مهمانان را میآوردم و معرفی میکردم، من که آنها را نمیبردم روی صندلی بنشانم. بعد از این اتفاق مرا مقصر جلوه دادند، من هم دل چرکین شدم. بعدا هم فهمیدم برای خودشان تیمی دست و پا کرده، نتیجه را هم که دیدید کارشان رسید به رضا گلزار و کچیلک.
*با همه این حواشی پس چرا به برنامه میرفتید.
سال 88 دیدم اتفاقی که در رسانههای نوشتاری میافتد، در مدیوم تلویزیون بهتر دیده میشود، مثل همان اتفاقاتی که برای مرتضی یا ثمره رخ داد، از طرفی گاهی در مواجهه با مردم میدیدم در مورد برنامه صحبت میکنند؛ میدیدم در مورد کار من دارند حرف میزنند، مسئله من اثربخشی اجتماعی بود نه درست کردن یک شوء تلویزیونی.
* جایی هم به ثوابش اشاره کردید می خواهم بدانم در زندگی شخصی شما اثر معنوی داشت؟
همین دیروز دکتر مهدوی زد، شش خانواده که حاضر به پیوند نمیشدند، بعد از برنامه «ماه در می زند» حاضر به پیوند شدند، آقای دکتر با گریه حرف می زد. میگفت: "من برنامه را دیدم، بعد از برنامه حورا را پیوند کردند، فکر میکنید این اتفاقات در زندگی من اثر ندارد؟ یک زمانی میگویی من از این کارها انجام دهم، خدا فردا 200 تومان مرا میکند 300 تومان، اگر اینطوری فکر کنی باختی. وقتی میبینم بچهای که نیاز به قلب دارد و با آگاهی بخشی برنامههایی که ساختم پیوند شده خیلی حالم خوب میشود. نباید فکر کرد که همه چیز باید خیلی مادی و ملموس وارد زندگی شما شود. حال خوب مردم باید حال ما را خوب کند.
*سال 94 یک حاشیه دیگر هم داشت پسری که بخاطر علاقهمندی به یک دختر خانم خودش را از بالای خانهاشان به پایین پرت کرد.
من هنوز به آن برنامه معتقدم هستم، چون افرادی در کم سن و سالی و نابالغی عاشق میشوند و گاهی بخاطر این عشقهای نافرجام زندگی خود را از دست می دهند. حالا این پسرجوان شانس آورد و زنده ماند. خودکشی موضوعی نیست که تو بتوانی از آن به راحتی عبور کنی، من سراغ خانوادههای فراوانی درگیر با این موضوع رفتم، تحقیقات گستردهای درباره خودکشی دارم. باید با چنین افرادی حرف زد تا بخاطر عشقهای نابالغ زندگی خودشان را نابود نکنند. جالب است که اگر همین افراد با فرد نظرشان ازدواج کنند ممکن است سه سال دیگر با حواشی بسیاری از هم جدا شوند.
*این محتوای آگاهی دهنده در برنامه مذکور شکل نگرفت.
چون مجری فقط میخندید، من از یک جایی به بعد دیگر قصههای جدی ترم را به او نمی دادم، می دیدم نمیتواند متناسب با آنتن زنده آگاهی بخش سیما برنامه را دربیاورد، ولی همان قصهها را در هزارداستان و مکث با نتیجهگیری منطقیتری ارائه کردم.
*در دو سال پایانی که از همکاری با او منصرف شدید «ماه عسل» دیگر آن «ماه عسل» سابق نبود و هزارداستان توجهات را به سمت خودش معطوف کرد.
من به همکاریم پایان دادم تا تحت تاثیر این برنامه شوء زده نشوم. گفتم باید یک کار اساسی انجام دهم. مثلا در مورد فرهنگ سازی نسبت به مقوله فرزندآوری، فرزندپذیری از بهزیستی، مشکلات زنان و سایر دغدغههای اجتماعیام نمیخواهم شوء تلویزیونی صرفا سرگرمکننده درست نخواهم کرد تا تمام توجهات معطوف به فرهنگ سازی شود.
*با این تفاسیر چرا به برنامه دورهمی رفتید؟
دو هفته بیشتر در برنامه دورهمی نبودم، دیدم «مهران مدیری» هم روشش نوچه پروری ست، همان طور آب پرتقال برایش میآورند و او را باد میزنند و مهران جان! مهران جان! میگفتند. من حوصله شاه بازی «مهران مدیری» را نداشتم. دیدم نمیتوانم. تا اینکه از طرف «خندوانه» تماس گرفتند و آنجا با آقای شهیدیفر همکاری کردم. من در حوزه رسانهای و تلویزیونی هیچکس را به اندازه «محمدرضاشهیدیفر» قبول ندارم.
*و نجابت رسانهای ازمهمترین ویژگیهای مهم ایشان است.
اگر من همین الان با آقای شهیدیفر تماس بگیرم و بگویم من یک مورد مشورتی دارم، با همه مشغلهاش میگوید من ساعت مثلا شش تا هفت دفتر هستم. یعنی وسط همه کارهایش با جان و دل برایت وقت میگذارد. در خندوانه به شهیدیفر به لحاظ ایدهپردازی نزدیکتر شدم، از این باب که دیدم چقدر نگاه رسانهای درست و سالمی دارد. از همه افرادی که من با آنها کار کردم، آدم با سوادتر، باریشهتر و با اخلاقی است.
*شما چنین سوژههای نابی را چگونه کشف میکنید.
چون هفته «دفاع مقدس» را پشت سر میگذاریم با یک مثال مرتبط موضوع را توضیح میدهم. مثلا اسیری را میآوریم که شرایط دوران اسارت را توصیف کند. اغلب اسرای جنگ تحمیلی اذعان دارند در دوره اسارت یک لقمه غذا را به هم تعارف میکردند و این شرایط را به دوران کنونی تعمیم میدهم، حالا چه شده که همه داریم از هم یک لقمه نان را میقاپیم؟ باید بروم دنبال اسیری که این حرف را بزند، البته من به او نمیگویم این حرف را بگو، بلکه برایم مهم این است که چگونه باید این فرد را پیدا کنم؟ این شخص میتواند جانباز اعصاب و روان باشد، شخصی که از غنائم پس از جنگ چیزی نمیخواهد، یعنی طلبکار نیست، ولی قطعا الان از وضعیت اجتماعی – اخلاقی جامعه شاکی است. چرا که برای چیزی جنگیده که مردم قدرش را نمیدانند. میان صدها اسیر میگردم تا گمشدهام را پیدا کنم، این گشتن خیلی برای من جذاب و مثل یک کشف است. یکبار فیلمی از «جیمشریدان» بزرگ کارگردان فیلم ماندگار «به نام پدر» به اسم برادران (Brothers ) تماشا کردم که یکی از آنان به جنگ میرود و خبر کشته شدن او را به صورت اشتباهی به خانوادهاش منتقل میکنند.
* البته آقای باشه آهنگر معادل وطنی آن را با عنوان «بیداری رویاها» ساخت.
من با خودم زمزمه میکردم خدایا میشود من نمونه واقعی این آدم را پیدا کنم که بالای سر مزار خودش آمده باشد؟ بعد چند نمونه پیدا کردم و برای پیدا شدنشان چه مسیر دشواری را طی کردم. با بنیاد شهید، رزمندهها و اسرای فراوانی ارتباط برقرار کردم. گاهی برای پیدا کردن یک آدم در یک زنجیرهای صدنفری از رزمندگان جستجو میکردم.
سوژههای من چند دسته هستند. یک سری را با خواندن یک خبر پیدا میکنم، مثلا میگویند یک فردی روی سرش الوار افتاده اما نمرده، من با خودم میگویم چقدر جالب است انسان تا دم مرگ برود و بازگردد، حتما آدم جالبی است و حتما نگاهش تغییر کرده و بعد شروع میکنم به گشتن و پیدا کردن افرادی که از مرگ نجات پیدا کردهاند، برای اینکه ببینم نگاه قبل و بعد شان نسبت به زندگی چه تغییری پیدا کرده؟ دوم یک سری نهادها و انجمنها به من میگویند که حتما در این سری جدیدبرنامههایت مثلا در مورد اوتیسم هم برنامه میسازی؟ با پاسخ مثبت من، سوژهها معرفی میشوند و من با گفتوگو با هر سوژه فرهنگ سازی تعامل با مبتلایان را دنبال میکنم و ممکن است برای انتخاب سوژهام میان 4 الی 5 هزار خانواده را جستجو کنم.
*خندوانه برای شما چگونه تجربهای بود؟
تجربه جدیدی از این باب که با محتواسازی کاملا متفاوت با ماهعسل کار میکردم. در این قالبِ مخالفِ محتوای ماهعسل پیش خودم فکر میکردم، چگونه میشود هم مردمی بود، هم دیده شد و هم اتفاقات خوبی رقم زد.
غیر از رزمندهها و اسرا، 450 سرطانی بهبود یافته را به برنامه «خندوانه» در قالب تماشاگر آوردم که در خلال برنامه با آنها گفتوگوهایی انجام میشد. قبلا دربرنامهای کار کرده بودم که مثلا مبتلای رها یافته از سرطان را آورده بودیم، در فرآیند توضیحات رهایی از بیماریاش، مخاطب پیش خودش میگوید، شاید سرطانش پیشرفته نبوده، توکلش زیاده بوده یا اراده خودش برای جنگیدن با بیماری خوب بوده، ولی وقتی مخاطب با 450 بیمار رهایی یافته از سرطان مواجه میشود، پیش خودش میگوید من هم میتوانم این بیماری را شکست بدهم. سالن خنداونه 450 نفر گنجایش داشت و در نمونه دیگری 450 کارتن خواب بهبود یافته از اعتیاد را به برنامه آوردم. وقتی یکی یا دو مورد را میبینی، شاید تاثیر آنچنانی ندارد، اما وقتی یک جماعت 450 نفری را میبینی، قطعا تاثیر بیشتری میتوانی روی مخاطبان داشته باشید. مخاطب مبتلا به اعتیاد، با دیدن این صحنه پیش خودش میگوید، 450 کارتنخواب نجات یافتهاند، پس من که مصرف تفننی دارم، حتما میتوانم نجات پیدا کنم، این روش در برنامه سازی بسیار اثربخش است.
بچههایی را میآوردیم میان مهمانان مینشاندیم، معلول، سرطانی و ... که تنها آروزیش این بود که جنابخان را ببیند. در کنار همه اینها من مهمانانی را به برنامه خندوانه آوردم که به برنامههای تلویزیونی نمیآمدند و یا به سختی میآمدند. ثریاقاسمی، حافظ ناظری، فتحعلی اویسی، کتایونریاحی (برای اولین بار) و ...، برخی از این هنرمندان سال بعد تازه به برنامه دورهمی رفتند.
*در مقطعی که شما با این برنامه همکاری داشتید، هر مهمانی با یک سناریوی خاص به خندوانه میآمد.
مثلا «فریدون آسرایی» قرار شد به خندوانه بیاورم، از من سئوال شد رامبد میخواهد از او چه سئوالی بپرسد. من پاسخ میدادم:" او هر جا رفته عاشق شده، روی این محور برایش محتواسازی میکردم، در پایان گفتوگو چه نتیجهای گرفتیم؟ این سئوال را مطرح میکردیم چه شد که به ایران بازگشتی؟ او جواب میدهد:" یک دوره سرگشتگی داشتم، اما متوجه شدم که عشق به مادر از همه عشقها بالاتر است و باید به آغوش او بازگردم."
برادران کیایی زمانی که به خندوانه آمدند، واقعا مطرح نبودند و حضور محسن و مصطفی به یکی از بهترین برنامههای ما تبدیل شد. بعدا از روی چینش مهمانان خندوانه، «دورهمی» شروع به دعوت همان مهمانان کرد. مثلا در مورد یکی از برنامه گفتم: «بهداد سلیمی» مدال نگرفته، اما ما میرویم از فرودگاه او را میآوریم و جنابخان میگوید" تو مدالت را گرفتهای و مدالی به او میدهد و بعد به قائمشهر میرفت. ما تقریبا تمامی قهرمانان المپیک و پارالمپیک را میآوردیم و از آنجا به شهرشان میرفتند. این بزنگاه و حضور ورزشکاران که روز قبل در مسابقه بودند و فردای در خندوانه و هنرمندانی که شانیتی داشتند و بزرگانی مثل علی نصیریان یا قصه ی عاشقانه ی جمشید مشایخی و همسرش برگ برنده برنامه در فصل سه بود.
*من به جای شما بودم عذاب میکشیدم که طراحی و زحمت من در برنامه مهم دیگر دیده نشود و در سایه مجریان مشهور سیما قرار بگیرم.
من تهیهکننده نبودم، قدرتی در سازمان نداشتم، پیشینهای از من وجود نداشت و عادت ندارم خیلی خودم را معرفی کنم. دوستان رسانهای من هم میگفتند:" تو مقصر هستی، چون خودت را معرفی نمیکنی. " بالاخره حرفه ما این شکلی است که تو باید دائما خودت ومهارت حرفهای خودت را ثابت کنی که من همچنان در اوج هستم و پارسال از امسال بهتر خواهم بود.
*هزار داستان چگونه کلید خورد.
بعد از برنامه خندوانه تصمیم گرفتم که دیگر با تک مجری کار نکنم تا کار و زحمت من تبدیل به ویژگی مجری نشود. من به تناسب هنرمندی که نقشی را ایفا کرده یا ربطی به موضوع اجتماعی انتخابی من داشت، از میان هنرمندان مجری انتخاب میکردم و روبروی مهمان قرار میدادم و اگر نمیتوانستند سئوال بپرسند، سئوالات مرتبط را از طریق گوشی به آنان میرساندم.
جایی که برای ساخت برنامه هزارداستان مذاکره میکردیم دفتر جوادفرحانی بود که داشتند شکرستان میساختند. آقای فرحانی طرح مرا دید و گفت این مهمانان را "این" (با اشاره به من) میخواهد بیاورد. آقای شهیدیفر پاسخ داد مهمانان ماه عسل کار او بود. فرحانی گفت اگر واقعا میتواند من با آقای کرمی صحبت خواهم کرد. آنزمان آقای کرمی مدیر شبکه نسیم بود. آقای کرمی فرمودند طرح بدی نیست و بیایید انجام بدهید و برنامه ساخته شد.
وضعیت کاریم اینگونه بوده که مثلا یک هفته مانده به پخش، ساخت برنامه را به من محول میکردند، مثلا یک هفته مانده به ماه محرم، صفر یا ماه مبارک رمضان ساخت آغاز میشد. همیشه برنامههایم را در وضعیتی توام با هول و استرس میساختم، کاش برای طراحی و ساخت برنامههافرصت بیشتری به من میدادند.
سری اول و دوم هزارداستان را با فواد صفاری کار کردم با اینکه کارکردن با او بسیار دشوار است. مهمان را من انتخاب میکردم و قصهاش حاضر بود اما 4 ساعت بدون هیچ ضرورتی با مهمان گفتوگو میکرد و سراغ خاطرات کودکی مهمان بود که اغلب ضرورتی نداشت و دنبال جنبههای غیرضروری قصه اصلی ما بود و اغلب مهمانان حین ساخت خسته میشدند.
مثلا مهمان داشت بخش مهم قصهاش را تعریف میکرد و میگفت اتوبوس ما داشت توی دره میافتاد ناگهان کات میداد. میپرسیدم:"چرا؟ " میگفت: "آن شمع پشت سر مهمان خاموش شده و «آنِ» قصه گرفته میشد و پس از کات مهمان برای بازگو ادامه قصه هیجانی نداشت.
درسری سوم هزارداستان آقای فرحانی متوجه شد کارگردانی در این ساختار برنامه سازی از اهمیت خاصی برخوردار است و چون همه کارها را من هدایت میکردم، آقای فرحانی مرا به عنوان کارگردان پیشنهاد کرد. شبکه هم گفته بود که اسم شما را به عنوان کارگردان تنها نمیزنیم."
*اصلا متوجه نمیشوم، کارگردانی برنامهی محتوا محور چه نیازی به این سختگیریها دارد.
آقای فرحانی گفته بود که کارگردانی را به نوابینژاد میسپاریم، اگر کیفیت برنامهاش مطلوب نشد، پخش نکنید. من سری سوم و چهارم هزار داستان را که سال 1397 ساختم، برنامههایی نظیر حالا خورشید، ماه عسل، فرمول یک و ...کلی برنامه خوب دیگر پخش میشد، اما نود، «هزارداستان» و صبحی دیگر درجشنواره جام جم سیما بهترین برنامههای تلویزیون شدند و جایزه را به تهیهکننده دادند، بابت 90 برنامهای که در آن سال ساختم همچنان مشمول تشکر نشدم.
بیشتر بخوانید:
*هر قسمت «هزارداستان» یک ویژگی خاص داشت، مثل برنامه خانم لاچینی و دختر خانم تیموریان.
دربرنامه خانم لاچینی او را مقابل دختر خانم رویا تیموریان قرار دادم. خیلی مورد سئوال و جواب قرار گرفتم و استدلالهایم را ارائه دادم. اولا میخواستم یک خانم جوان در برنامه باشد که شنیدن این حجم از مصیبت او را تعجبزده کند، ضمن اینکه این دو نفر سالها باهم در شهرک اکباتان همسایه بودند و همسایه از همسایه خبر نداشت. در محاکات دوست صمیمی همسر آقای نجفیان را آوردم و او از ماجرای دوست صمیمی همسرش مطلع نبود.
*مثلا مورد آقای علیرضا خمسه را فعالان حوزه سینما هم نمیدانستند.
از همه اینها مهمتر این است که قصه از کجا شروع شود و به کجا میانجامد و نقطه عطفهای روایت برجسته میشود. مثلا برادر آقای خمسه تاکید با اینکه خانوادهام را پیدا کردم و دوتا مادر دارم، هنوز حالم با زندگی خوب نیست. بالاخره سالهای جابجا شدن مرا چه کسی پاسخ میدهد؟
*شما در برنامههای مستقل خودتان دیگر روایتگر نبودید و کار شما فراتر از روایت رفت.
دقیقا، من مفهوم میآفرینم. این مفهوم آفرینی سبب شده در دل روایتهای مجموعههای «هزارداستان»، «مکث» و «ماه درمیزند» فراتر از چهارچوبهای رسمی برنامهسازی عمل کنیم. مثلا در برنامه «جواد گلپایگانی» بازیگر پرسوناژ «آتقی» در مجموعه «آینه عبرت»، چگونه زندگی ایشان روایت میشود؟ آقای «گلپایگانی» در اوج بود، کارخانهدار بود، سریالش فوق العاده دیده میشد. ناگهانی قتلی به گردنش افتاد، ورشکست شد و به خاطر رودربایستی خانواده 10 سال از بهترین سالهای عمرش را در زندان سپری کرد. هر روایتی باید یه مفهوم مهم را به مخاطب انتقال دهد.
* هزار داستان با مقبولیتی فوق العاده در سالی که آخرین سال پخش ماه عسل بود، از این برنامه پیشی گرفت. اما چرا هزار داستان متوقف شد؟
سری پنجم «هزار داستان» که ساخته شد، شبکه اعلام کرد ما با این تهیهکننده کار نمیکنیم، گفتند تهیهکننده بیاور و من قبول نکردم چون نامردی بود. «جوادفرحانی» از خندوانه آسیب دیده بود و من از «ماهعسل» و نباید در حق خودمان جفا میکردیم.
*مکث در ایام کرونا تبدیل به برنامه موفقی شد و یکی از متفاوتترین برنامه تولید شده در ایام پاندمی بود.
شب عید بود و من خبرهای مربوط به کرونا را میخواندم و پیش خودم تصور میکردم الان یک ناشنوا با وجود ماسک چگونه با زبان اشاره با دیگران صحبت میکند، او زبان اشاره را میفهمد و کسی دست نابینایان را برای رد شدن از خیابان هم نمیگرفت. پیش خودم گفتم ما در دوران قرنطینه حال جانبازان شیمیایی را بهتر درک میکنیم و آنها سالهاست که در قرنطینه هستند، چرا برنامهای با محتوای کرونا نسازیم که در نهایت چنین ایدهای تبدیل به برنامه مکث شد و بدون تبلیغات آن را ساختیم.
*پس از مکث سراغ محاکات رفتید که محاکات هم حاشیههای فراوانی داشت.
من طرح «محاکات» را دو سال پیش دادم و من همیشه فکر میکردم این قصهها چقدر خوب هستند و رسانهها و سینماها و تولیدات نمایشی خارج از کشور چه کارها میکنندکه ما نمیکنیم!؟ مثل فیلم «لیون» روایت پسری است که از هند به فرزندخواندگی گرفته میشود و این فرد بعدها خانوادهاش را پیدا میکند، فیلم ماجرای جذابی دارد اما چرا ما مثل نمونه فیلم ذکر شده، تولید داستان و محتوا نمیکنیم؟
من طرح «محاکات» را به آقای شهیدیفر ارائه کردم و اجزای برنامه را باهم طراحی کردیم و از مجری محوری در این طراحی فراری بودم. چرا؟ چون مجری تصور میکند خروجی برنامه ماحصل فهم، ادراک و توانایی اوست. در هزارداستان و مکث مجریهای من ثابت نبودند. طرح محاکات را ارائه کردیم و چون تماشاچی نداشتیم و با کرونا همزمان شده بود، طرح حضور تماشاچی مجازی را دادیم که با ساختار برنامه هیچ تناسبی پیدا نکرد. پارسال آقای فرحانی گفت محاکات را با تماشاگران مجازی خواهیم ساخت. حتی قرار بود به مقدار کم تماشاچی داشته باشیم و با تماشاچیها تعامل کنیم و آنان هم سئوالات خود را در برنامه مطرح کنند.
برنامه قرار بود با چهار داور بدون مجری ساخته شود و ناگهان ایشان به من گفت: نظرت درباره «منصور ضابطیان» چیست؟ گفتم: با ضابطیان در نشریه چلچراغ همکار بودیم، ارتباطی نداشتم اما مجری نمیخواهم. "
منتها قانعم کردند یک نفر باید باشد که افتتاحیه و اختتامیه برنامه را اجرا کند. میخواستم مثلا «حمید نعمت الله» در کنار یک فیلمنامه نویس بنشیند و تائید کند که زندگینامه مهمان قابلیت و پتانسیل تبدیل شدن به فیلمنامه را دارد یا ندارد، یا رماننویس مدعو، ابعاد روایی داستان را از زاویه خودش بررسی کند.
*با توجه به قرار اولیه برای تبدیل قصهها به رمان و فیلمنامه جای نویسندگان و فیلمنامهنویسان حرفهای در این برنامه خالی بود. ما در ساختار برنامههایی که شما در آن مشارکت داشتید، تا اینجای گفتوگو به نتیجه مجریسالاری غیرهدفمند رسیدیم.
میخواستم در محاکات از نویسندگان و کارگردانان مشهور حضور داشته باشند. اگر چهرههایی نظیر حبیبرضایی، حمید نعمتالله، هوشنگ مرادی کرمانی را به برنامه میآوردم مسیر تولید ما متفاوت میشد. خواستم وقت بخرم و تولید برنامه را به تاخیر بندازم، اما گفتند صبر جایز نیست. ضابطیان چند بار در جشنواره مطبوعات در حوزه گفتوگو برنده شده بود و تصور میکردم گفتوگو کردن را بلد است، اما گول خوردم، چون گفتوگوی اجتماعی با گفتوگو با چهره هنری بسیار متفاوت است.
*آقای ضابطیان در گفتوگو با چهرهها در برنامه رادیو هفت و صد برگ و سایر برنامههایشان هم موفق نبودند و در قاب تلویزیون برای مخاطبان خسته کننده به نظر میرسند، تلویزیون هم مجری گفتوگو محور با استانداردهای محمدرضا شهیدیفر ندارد.
من از طریق گوشی صفر تا صد سناریوی مهمان را در گوش ضابطیان میگفتم، با این حال نشد و برنامه حیف شد.
*در نخستین برنامههای محاکات ضعفهای ایشان در اجرا هویدا شد، علیالخصوص برنامهای که رادش مهمان برنامه بود.
قصه ها و هدایت شان که کار من بود اما رفته رفته تفاوت های اجرایی بیشتر شد و رادش جزو ضبط های اخر بود که زودتر پخش شد. «نصرالله رادش» در اوج احساسات داشت سرگذشت خودش را با گریه تعریف میکرد، آقای ضابطیان با خنده ناگهان گفت:" آقای نجفیان شما یک قطعه شعر آماده خواندن ندارید. " سریع ورود می کردم و گفتم میشوید چیزی نگویید و سر آن برنامههای ابتدایی محاکات خیلی حرص خوردم. در مورد رادش تمام اتفاقاتی که بَر ایشان گذشته بود با یافتن کلید شکرگذاری حل شد. پس از آن برنامه کتاب شکرگذاری در کتابفروشیها نایاب شد. سیاستمداران اعم از وزیر و نماینده مجلس و غیره، واکنشهای مثبت خود را نسبت به برنامه محاکات در توییتر و اینستاگرام و سایر صفحات مجازیشان نشان میدادند. خیلی برنامه دیده شد، منتها من برخلاف جریان معمول تیم رسانهای ندارم. و باز فکر کردند برنامه چارچوب خودش را پیدا کرده و می شود نوابی نژاد را دور زد.
*حواشی و پشت صحنهای که در محاکات منجر به جدایی شما شد، چگونه بود؟ چون کیفیت برنامه بسیار پایین آمد.
من در جایگاه کارگردان باید دقت میکردم تا سئوالات به درستی پرسیده شود و مجری کارزار برنامه را به اجرای آوازو شعرخوانی داوران نکشاند و مسئولیتهای که بر عهده داشتم را به درستی انجام دهم، اما نشد. چون هر کاری آدم خودش را می خواهد.
بعد از عید من گفتم به این برنامه نخواهم آمد و دوستان پاسخ دادند ما هم میخواهیم برنامه را جمع کنیم، بعد متوجه شدم دکور جمع نشده و فهمیدم مخفیانه در حال ضبط برنامه هستند. برنامهای که طرح آن متعلق به من بود و کارگردان و طراحش من بودم چه بلایی بر سرش آمد؟
به آقای فرحانی میگفتم چرا در تیتراژ نمیزنید طراح و کارگردان میگفت: " کارگردان یعنی همه کاره. "اما مسئولان سازمان گفتند چون نام شما طراح نخورده نمیتوانید کاری کنید و بعد از ماه مبارک رمضان محاکات بیرمق شد. دوستان رسانهای با من تماس میگرفتند چرا محاکات اینقدر ضعیف شده و من هم میگفتم در تولید برنامه مشارکتی ندارم. اما عوامل برنامه به دوستان رسانهای میگفتند من همچنان هستم یا خیلی که پیگیر میشدند پاسخ میدادند که سر یکسری موضوعات دلخور شده اما به برنامه بازخواهد گشت.
در طول تمام سال های کاریام مدیری فهیم تر و آگاه تر و دلسوزتر از مهندس جعفری جلوه و دکتر حبیب میدانچی ندیدم
*برنامه «ماه درمیزند» با این همه امکانات کم مثل سایر برنامههای شما دیده شد و در واقع کیفیتی بیش از محاکات دارد، با اینکه امکانات این برنامه را ندارد. ماجرای ساخت این برنامه چیست؟
یک روز خانم خامنه با من تماس گرفت و اشاره کرد پیش آقای میدانچی مدیر طرح و برنامه شبکه دوم سیما بودم. من آقای میدانچی را یکی دوبار سر برنامه مکث دیده بودم، مدیر باتجربه و عمیقی به نظر میرسید. ویژگیهایی را داراست که معمولا مدیران سن و سالدار دارند و از من طرح خواستند. خانم خامنه در همان تماس گفت آقای میدانچی گفتند به خانم نوابینژاد بگویید اگر طرحی دارند حتما ارائه دهند.
رفتم خدمت آقای میدانچی وایشان فرمودند :"بیا با یک کار قوی دیگر دوباره شروع کن، سرپا باش و جا نزن و من «ماه درمیزند» را شروع کردم. " همین جا بگویم در طول تمام سال های کاری ام مدیری فهیم تر و آگاه تر و دلسوزتر از مهندس جعفری جلوه و دکتر حبیب میدانچی ندیدم و از روزی که با این آقای میدانچی صحبت کردم تا روزی که برنامه را ضبط کردیم، یک ماه و نیم طول کشید، یعنی من در طول یک ماه طرح دادم، تصویب شد، لوکیشن گرفتم و در این شرایط کرونا مهمانان را از چابهار، بندرعباس و شمال و جنوب و ... دعوت کردم و از اثر بخشی و موج واکنشها نمیتوانم تکبه تک فکت ارائه کنم که در سرفصلهای ویژهای مثل فرزندآوری و پیوند اعضاء چه اتفاقات خوبی افتاد و حتی دوستان بسیار قدیمی در این برنامه همدیگر را پیدا کردند.
جهانگردی بود که یکی از دوستانش تصور میکرد او فوت شده و او را به واسطه این برنامه پیدا کرد. یا مثلا مهمان دیگری داشتیم که مبتلا به اوتیسم بود، مادری از استرالیا برای او پیغام گذاشته بود که به خاطر همین نگاه بد به اوتیسم مهاجرت کردم، الان که برنامه شما را دیدم، متوجه شدم میتوانم به فرزندم بالا و پر بدهم، همین برای من کافیست.
*اگر قرار بود شما برنامه استعدادیابی بسازی با چه شیوهای این برنامه را میساختید؟
استعدایابی یعنی برو بگرد و در دل روستاها و دهکورهها، استعدادهای ناب ورزشی، هنری و حتی سینمایی را پیدا کن. با چند مجموعه مثل نینجاها، پارکورها کارها و ورزشکاران آموزش دیده که نمیتوانی برنامه استعدادیابی بسازی. خروجی آموزشگاهها و افراد تعلیم دیده استعداد نیستند، با این حساب هر کسی فرزندش را در این آموزشگاههای مختلف ثبت نام کند و آن دوره خاص را پشت سر بگذارد، طرف استعداد نمیشود. استعداد یک چیز است اما اینکه در شرایط فاقد امکانات افراد دارای ویژگی را کشف کنید، میتوانیم نامش را استعدادیابی بگذاریم. جالب اینجاست مثلا یک استعدادی در برنامه «فرمول یک» خودش را نشان میدهد و بعد همان استعداد در برنامه تخصصی استعدادیابی معرفی میشود و حاشیههای فراوانی بر سر این مسائل پدید میآید و ...
الان کارها ساده شده و میبینید یک نفر پشتک میزند و این فرد به واسطه فیلمش که زیاد دیده شده، به عنوان استعداد در چند برنامه گفتوگو محور حضور پیدا میکند و در نهایت به عنوان استعداد سر از برنامه استعدادیابی درمیآورد. شما میتوانید از دل هر روستا و هر شهری حداقل 10 الی 15 استعداد ناب پیدا کنید که من لیست بلند بالایی دارم از افرادی که اصلا باورتان نمیشود چه استعدادهای خاصی دارند. من در یکی از برنامهها دختران نابینا را آوردم که قالیبافی میکردند و رنگ را تشخیص میدادند. این اتفاق کمی نیست که شما رنگ را نبینید و آنرا بو بکشید. استعدادیابی تعریفش کاملا متفاوت است، اگر چه در هیچکجای دنیا این استعدادیابیها به نتیجهای نمیرسد.
هیچگاه هیچ خوانندهای در برنامه استعدادیابی نشده که آلبوم بیرون دهد و یا خواننده مطرحی شود. ما شب عاشورا میان کارتن خوابها رفته بودیم تا غذا پخش کنیم، شبهای «خلازیر» تهران در خیابان شقایق شبهای عجیبی است. یک وقتهایی همه اتفاقات عالم در یک لحظه میافتد، از یک طرف مردی را میخواستند ترک بدهند، فرزندش گریه میکرد. یک جا صدای جیغ خانومی آمد، چادر را کنار زدیم دیدیم خانومی همانجا زایمان کرده و... و. صحنههای عجیبی میدیدیم و ناگهان در این وضعیت یک نفر صدای شجریان را بلند کرده بود. گفتم چه کسی در این وضعیت شجریان گوش میدهد؟ به من گفتند این نوار نیست، شخصی به نام عمو حسن است که موسیقی ایرانی را به درستی آموزش دیده بود. پیدایش کردم و متوجه شدم ایشان آموزش موسیقی دیدهاند و سالها در محضر استاد قوامی موسیقی آموخته، قبلا خلبان بوده و از یک زندگی خاصی در اوج، وضعیت زندگیاش تغییر کرده است.
ما باید با این نمونهها محتواسازی کنیم، همانطور که نسخه اصلی، یعنی برنامه گات تلنت روی این جمعیت خاصی که اشاره کردم و نمایندهاش عموحسن آوازخوان بود، اصرار برای حضور دارد. در برنامه استعدادیابی دیدم که یکسری چیزها را بیهوده اضافه میکنند، مثل قضیه پیوند اعضا که کاملا بیربط است و اتفاق ها کاملا ساختگی و نمایشی بود.
* در برنامههای شما عصاره مشی سبک زندگی، طرز تلقی بینش اجتماعی صحیح را بیش از 12 سال میبینم.
اغلب مدیران سیما خیلی تعامل خوبی با محتواهای برنامههای من داشتند، چون میدانند، نیت من خیر است. میدانند پیام برنامههای من به نفع جامعه و فرهنگسازی است و نکته دوم این است من هم ثابت کردم که خطقرمزها را رعایت میکنم اما لازم است کمی این چهارچوبها را جابجا کنند. من میتوانم سیشب برنامه روتین خیلی خوبی که به آن معتقدم بسازم. ولی به خودم میگویم این برنامه نیاز به رنگ و لعاب دارد، من باید کاری کنم که کسی که معتقد نیست، پای برنامه بنشیند و لابه لای قصهها، احساس جانبداری از سوژهای را نکند.
ما باید باور کنیم که فرهنگ کرهجنوبی در حال تسخیر دنیاست، چه بخواهیم و چه نخواهیم حتی در کشورهای حومه مثل تاجیکستان بسیار نفوذ کرده و موسیقی «کی پاپ» حتی نفوذپذیرشاش از بیتلها در دهه شصت بیشتر شده، چون میزان دسترسیها از طریق فضای مجازی بشدت افزایش یافته است. چرا؟
*حدس میزنم دختر نوجوانی دارید که به این فرهنگ کرهای مبتلاست.
خداراشکر دختر من اهل کتاب و دیدن فیلم خوب است. مستندی را اخیرا تماشا میکردم که حتی سبک لباس پوشیدن مردم تاجیکستان در حال الگوبرداری از فرهنگ کره جنوبی است. سریالها، فیلمها و موسیقی کره جنوبی و ... جهانگیر شده است. ما چرا نمیتوانیم فرهنگ خود را صادر کنیم؟ چون معتقد به قالب هستیم. من در هر همین سری «ماه درمیزند» دو برنامه با دو دختری ساختم که گرفتار مسئله اسیدپاشی شدهاند، چرا؟ چون اسیدپاشی تمام شده است؟ این دو مهمان من سال گذشته قربانی اسیدپاشی شدهاند، یعنی بعد از تمام برنامههایی که من درباره قربانیان اسیدپاشی ساختم بازهم این اتفاق رخ داده است.
یکی از سوژههای ما دختری بوده که همسربرادرش به خاطر حسودی روی صورتش اسید ریخته و هفته بعد از این ماجرا عروسیاش بوده و ناگهان زندگیاش برهم میریزد. این خانم میگفت:" همین الان بروید روی سایت دیوار جستجو کنید، با مبلغ ده هزار تومان به راحتی میتوانید اسید بخرید. " اگر این بخش از برنامه مرا سانسور کنید ماحصل تلاش و زحمت ما چه آگاهیبخشی خاصی خواهد داشت؟ من باید در چه رسانهای آگاهیرسانی کنم و بگویم اسید در دسترس همه هست و فروش آن باید طبق یک قواعدی باشد.
*حرف آخر؟
حرف آخر این است که از صمیم قلب برای سازمان صداو سیما آرزو میکنم، که یک گروه پژوهشگر کاربلد بیاید و فرق اصل و تقلبی را تشخیص بدهد.
فرق برنامههایی که قرار است از روی هم کپی شوند را به صورت کارشناسی گزارش کنند. از هر برنامهسازی قبل و بعد تولید سئوال کنند، چه چیزی قرار است، بگویند و عرضه کنند، آیا قرار است برنامههای مشابه تولید کنند؟ اینطوری نشود که حین افطار در ماه مبارک رمضان برنامههای بشدت مشابه تولید شوند.
*تیم رسانهای خاصی هر ساله دائما این خط را در ماه مبارک رمضا القا میکند که «ماهعسل» در حال تکرار است؟
یک بنده خدایی از دوستان شما از من پرسید که شما ماه عسل را تکرار نمیکنید؟ من پاسخ دادم ماه عسل از تلاش ها و برداشت های من کپی شده است. من در دو سال آخر همراه این برنامه نبودم، مردم قضاوت کنند که آیا این برنامه در دوسال پایانی توانست کیفیت سابق خود را حفظ کند؟ چون پتانسیل گذشته نبود، در نتیجه برنامه تعطیل شد. ضمن اینکه در نظر بگیرید تمام روایتهای من امیدبخش است. من اعتقاد دارم پس از یک برنامه تلخِ تلخ، تو به این نتیجه باید برسی که زندگی چه نعمت بزرگی است و قدر داشتههایمان را بدانیم، در اینصورت من وظیفهام را نسبت به شما انجام دادم.
میهمان یکی از برنامههای من میگفت: من همیشه از زندگی شاکی بودم و حتی از طلوع خورشید و شروع شدن یک صبح دیگر برای اینکه به سرکار بروم، بیزار بودم. اما الان در خیابان راحت قدم زدن برایم آرزو شده است. داشتههای بشدت عادی، چقدر برای ما ارزشمند است. با پایان ماه عسل سازندگان گفتهاند که ما دیگر حرفی نداریم، اما نظرمن تا بشر زنده است و در کنار هم یکدیگر زندگی میکنیم، موضوعات اجتماعی همچنان مسئله است. مثل اینکه عادل فردوسیپور بگوید من دیگر در مورد فوتبال حرفی ندارم. هر هفته بازی جدید، هیاهوی جدید و حاشیه جدید وجود دارد. پس اگر کسی فکر می کند حرف های اجتماعی و قصه هایش تمام شدنی است، بهتر است واقعا دیگر کار نکند چون اجتماع را بلد نیست.