گروه جهاد و مقاومت مشرق- ماجرای نوشتن کتاب «تو جای همه آرزوهایم» از وقتی شروع شد که نویسندهاش به مشهد مقدس و زیارت حضرت امام رضا علیهالسلام رفته بود و (شهید) مرتضی عطایی (معروف به ابوعلی) به لو پیشنهاد داد به خانه شهید نعمتالله نجفی هم سری بزنند. همان دیدار که بطور عجیبی هماهنگ شد، پایه اصلی این کتاب شد تا خاطرات خانم ثریا (همسر شهید) در آن ذکر شود.
شهید نعمتالله نجفی از رزمندگان لشکر فاطمیون، سوم اسفندماه سال 1393 در عملیات آزادسازی تلقرین (منطقهای نزدیک مرز رژیم اشغالگر فلسطین و سوریه) به شهادت رسید.
شهید نجفی در آن عملیات همراه با فرماندهانش همچون شهیدان توسلی (ابوحامد)، فاتح (رضا بخشی)، مهدی صابری و... در ایام فاطمیه به شهادت رسید.
این کتاب، روایت زندگی این شهید افغانستانی از به دنیا آمدن در افغانستان تا شهادت در سوریه است که انتشارات روات فتح آن را در سال 1398 به چاپ رساند.
***
آنچه در ادامه میخوانید، بریدهای از کتاب «تو جای همه آرزوهایم» است که نحوه شهادت نعمتالله نجفی را گزارش میکند...
چهار روز بود که آنها در دیرالعدس مستقر بودند؛ خبر حضور حاج قاسم سلیمانی در منطقه و احتمال اجرای عملیات دهان به دهان بین رزمندهها گشت. خبرها بیراه هم نبود. دستور عملیات همان شب به فرماندهان صادر شد. هدف تصرف شهر الهباریه و بازپس گیری آن از دست تکفیریها بود. نیروها شبانه با ماشینهای سنگین از دیر العدس حرکت کردند و قبل از الهباریه پیاده شدند.
پیش از شروع حمله آتش تهیه خودی روی شهر اجرا شد؛ آتشی سنگین و همه جانبه. سید ابراهیم در حالی که به آسمان نگاه میکرد، به ابو علی گفت: و عجب چهارشنبه سوریای شد امشب... با فروکش کردن آتش تهیه، زمان عمل کردن نیروهای پیاده بود. نیروها از سه محور به فرماندهی فاتح، ابوحامد و یکی دیگر از فرماندهان به سمت الهباریه رفتند به محض ورود به شهر، با تعجب دیدند که شهر خالی است و هیچ مقاومتی مقابل آن صورت نمیگیرد.
تکفیریها شهر را خالی و به سمت کفرناسج عقبنشینی کرده بودند. اطراف الهباریه باغهای زیتون بود به دستور سید ابراهیم، رزمندهها متفرق شدند و در چند خانهای که داخل باغ بود موضع گرفتند. به خانهها مشکوک بودند. ابوعلی و سید ابراهیم از هم جدا شدند تا خانهها را بررسی کنند. نعمتالله چشم از ابوعلی برنمیداشت در خانهها نماند و با او به سرکشی مشغول شد.
سید ابراهیم طبق معمول پشت بیسیم اعلام کرد که همه برای خودشان سنگر حفر کنند، حتی با دستهایشان. چند دقیقه بعد صدای رزمندهها درآمد. زمین منطقه سفت و سنگلاخ بود و با بیل هم نمیشد سنگر حفر کرد
چه برسد با دست. ابوعلی، فرمانده دسته بود و همین طور که داشت سروصداهای پشت بیسیم را گوش میکرد به نعمتالله گفت: ببین، آقانجفی اینجا پر از باغ و انباری و چاه آبه، حتماً بیل و کلنگ توی انباریهاشون پیدا میشه. پاشو بریم گشتی بزنیم.
در همه خانهها و انبارها قفل بود؛ بالاخره در یکی از انبارها را با تی ان تی باز کردند و داخل شدند. کلی بیل و کلنگ داخل انبار بود. ابوعلی آنها را سپرد به نعمتالله و گفت: فرمانده دستهها میان ازت تحویل میگیرن... و خودش پشت بیسیم سید ابراهیم را صدا کرد که «سید جان اغل شون رو پیدا کردم.» در همین حال، سید ابراهیم ابوعلی را فراخواند تا رسید.
سید ابراهیم معطل نکرد و گفت ببین ابوعلی، دستور رسیده که تل قرین را هم بگیرین. حاجی گفته که همه بچهها را نفرستین. یه گروه راه بیفته و روی تل بره. حاجی به ابوحامد گفته که به گروه زیر و زرنگ جدا کن و بالای تل ببر. ببین اگر مشکلی نیست پاکسازی کنین و بعد بقیه بچهها هم بیان بالا. نیروی خوب دم دستت چه داری؟ داوطلب باشنها...
ابوعلی به جمع دسته برگشت و گفت: قرار است برویم روی تل، داوطلب نیاز دارم... هنوز حرفش تمام نشده بود که نعمتالله مثل فنر از جایش بلند شد و گفت: ابو علی منو هم ببر... نعمتالله تجربه نداشت، مضطرب بود و دلهره داشت. وقتی تجربه سید ابراهیم و ابوعلی را میدید دلهره میگرفت. فکر میکرد نسبت به بقیه عقبتر است. ابوعلی لبخندی زد و گفت: آقانجفی حالا صحبت میکنیم...
چند نفری میخواستند بیایند ولی مثل نعمتالله ذوق و شوق نداشتند. عارف هم خیلی اصرار داشت که با آنها برود. ابوعلی با خودش گفت: نیرو باید با انگیزه باشه... دست نجفی را گرفت و همین طور که داشتند از جمع جدا میشدند به عارف گفت: شما هوای دسته رو داشته باش تا من برگردم. شما هم که بیایی دیگه کسی بالای سر دسته نمیمونه. شما باش من با آقانجفی میرم... و با سید ابراهیم و تعدادی از بچهها به سمت بالای تل حرکت کردند. مرغداریها را رد کردند و به اول تل رسیدند. راه طولانی بود و سینهکش تل قرین هم حدود هشتصد تا هشتصد و پنجاه متر ارتفاع داشت. شیب دامنهاش هم خیلی وسیع بود. به دلیل مینگذاری منطقه و شناسایی نشدن و ناهموار بودن مسیر امکان تردد زرهی نبود. مسیری طولانی را باید بالا میرفتند و وسایل و تجیهزات را هم با خودشان حمل میکردند. در واقع عازم یک جنگ چریکی بودند.
شب بود و هوا فوقالعاده سرد و بار همراهشان سنگین. مهمات، نارنجک، بمبهای دستساز تی ان تی نیمپوندی. تیربارچیها هم مهمات زیادی برداشته بودند و بعضیهایشان وسط راه کم آوردند. یکیشان از رفتن مانده بود. نعمتالله حواسش بود. برگشت عقب دید تیربارچی است. دستش را گرفت و گفت: پاشو عقب میافتیم. من نصفش رو میآرم...
کمک کرد تا مهماتهای تیربار را بالای تل بردند. بالای تل که رسیدند دشمن تل را خالی کرده بود، یعنی به قدری وحشت داشت که سنگرهایش را خالی گذاشته و عقبنشینی کرده بود. به لطف خدا بدون درگیری به بالای تل رسیدند و با بیسیم اعلام کردند که تل در تصرف ماست.
بادگیرهایشان هواکش نداشت و موقع بالارفتن از تل تمام تنشان خیس عرق شده بود. به بالا که رسیدند تازه سوز سرما به جانشان نفوذ کرد؛ خستگی و بیخوابی عملیات دیشب هم به خستگیشان اضافه شده بود. سید ابراهیم چند بار تأکید کرد: سنگرهاتون رو محکم کنین. همین که هوا روشن بشه، اینجا جهنم میشه. تازه هوا که روشن بشه دشمن میفهمه چه کلاهی سرش رفته...
همه در سنگرها مستقر شدند. سنگر نعمتالله سمت چپ ابوعلی در فرورفتگی نوک تل بود. پیشبینی سید ابراهیم با روشن شدن هوا محقق شد؛ دشمن تل را زیر آتش خمپاره گرفت. معلوم بود که آتش تهیهشان است و میخواستند هجوم بیاورند و جایی را که از دست داده بودند را پس بگیرند. آن روز، آتش تکفیریها حتی برای ساعتی هم قطع نشد؛ حتی آنها توانستند تا روی تل بیایند و جنگ تبدیل به نبرد تن به تن شد. میان رد و بدل شدن آتش سنگین نعمتالله صدای ابوعلی را شنید که: «آقانجفی خوبی؟»
درگیریها به اوج رسیده بود که زمزمه عقبنشینی بین رزمندهها پیچید. بعضیها سنگرها را رها کردند. نعمتالله راضی نشد با صدای بلند از ابوعلی پرسید: تکلیف چیه؟ چی کار کنیم؟... ابوعلی در حالی که به وسیله بیسیم از فرماندهی کسب تکلیف میکرد گفت: نه، نه عقبنشینی در کار نیست. سنگرتون رو حفظ کنین.
با غیرت رزمندگان فاطمیون آن شب حمله دشمن دفع شد و آنها دوباره مجبور به عقبنشینی شدند. صبح روز بعد دوباره حمله و آتش دشمن از سر گرفته شد و دو ساعتی ادامه داشت تا اینکه مقاومت رزمندگان فاطمیون حمله تکفیریها را ناکام گذاشت. تازه میخواستند نفسی تازه کنند که دو موشک از تل عنتر در مجاورت تل قرین شلیک شد و به بالای تل اصابت کرد. آن موشکها دو ستون مهم لشکر فاطمیون را فروریخت؛ ابو حامد و فاتح شهید شدند. ساعتی بعد مهدی صابری فرمانده گروهان علیاکبر هم شهید شد. و دوباره آتش تکفیریها جان گرفت چند ساعت بعد، درگیری کمی آرام شد. ابوعلی فرصت کرد سری به بچههای دسته خودش بزند. مقداری آذوقه مثل بیسکویت و آب و کنسرو با خودش برده بود. رفت که آنها را میان نیروهایش تقسیم کند. موقع رد شدن از کنار یکی از سنگرها یکی از نیروهای جیش سوری به ابوعلی گفت و این شهید از بچههای شماست؟ ابو علی گفت: نه، فکر نمیکنم از بچههای ما باشه... صورت شهید اصلا مشخص نبود؛ تیر قناصه به سرش خورده، کلاه سوراخ بود و صورتش غرق خون. در آن تاریکی هم چیزی معلوم نبود. راهش را کشید و رفت اما انگار کسی به او گفته باشد برگرد.
بالای پیکر ایستاد. چراغ قوه گوشی را روشن کرد و به صورت پیکر انداخت. یکی از بچههای همراهش گفت: «ابو علی... آقانجفیه» با سر حرف او را رد کرد؛ یعنی نمیخواست قبول کند که او نعمتالله است. هر چند از دیشب از او بی خبر بود. مات و مبهوت ایستاده بود و نگاه میکرد. چند ثانیه طول کشید تا به خودش آمد. خم شد و دکمه پیراهن او را باز کرد. تا لباس را بالا زد، عرق سردی روی پیشانیاش نشست. مثل همیشه روی قلبش بود؛ کتاب دعایی که نعمتالله از خودش جدا نمیکرد. زانوهایش تحمل نداشت. نشست روی زمین تا صدای گریهاش بلند شد. همه دوستانش آمدند. ابوعلی مبهوت به دیوار سنگر تکیه داده بود و ناباورانه تماشا میکرد. سر را که از پشت کاملاً متلاشی شده بود با یک دستمال بستند. پیکر شهید را داخل کاور گذاشتند و به پایین منتقل و از آنجا سوار بیانپی کردند.