عصر ایران؛ شیرو ستمدیده - در نوبت پیشین آوردیم که زین پس در کتابخانۀ عصر ایران، کتاب فیهمافیه را - بر اساس گزیدۀ استاد محمدعلی موحد - ورق میزنیم و در متن و حاشیهاش تامل میکنیم. همچنین گفتیم فیهمافیه نیمچهسخنرانیهای مولاناست و مولوی مثل سقراط بیشتر مرد گفتار بود تا نوشتار.
سقراط نه فقط اهل قلم نبود، بلکه اساسا فیلسوفی ضد قلم بود و نوشتار و نوشتن را تحقیر میکرد. از سقراط پرسیدند چرا به کار تألیف و تصنیف نمیپردازی؟ گفت: «من نمیخواهم آنچه را که از دلِ مردمِ زنده میتراود بر پوست گوسفند مرده بنویسم.»
ایرانیان باستان نیز، دست کم در عصر هخامنشیان، گویا چندان اهل نوشتن نبودند و نوشتن را "کار اهریمن" میدانستند. برخی گفتهاند قلت مدارک مکتوب از عصر بلند ایران باستان، تا حدی ناشی از همین عقیده بوده؛ عقیدهای که مانع از فراگیر شدن نوشتن در میان ایرانیان و ثبت بسیاری از جزئیات آن دوران شد. الله اعلم.
نوشتهای بر پوست گوسفند
برگردیم به سخن سقراط. نوشتن بر پوست گوسفند مرده، امروزه برای ما هم تحقیرآمیز به نظر میآید ولی در زمان سقراط هر کسی نمیتوانست بر پوست نازک گرانقیمتی که از گوسفند مرده جدا میکردند، بنویسد. غالبا اشخاص متعین از چنین امکانی برخوردار بودند.
به هر حال سقراط با کاغذ زمانۀ خودش بر سر مهر نبود. مولوی اما ضد کاغذ نبود ولی ظاهرا گفتن، در قیاس با نوشتن، خوشترش میآمد. باری، برویم به سروقت نخستین مقالۀ فیهمافیه.
مولوی اولین مقالۀ این کتاب را با این جملات آغاز میکند:
«سخن، سایۀ حقیقت است و فرع حقیقت. چون سایه جذب کرد، حقیقت به طریق اولی {حاصل} بود. خود سخن بهانه است. آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب میکند نه سخن. بلکه اگر صدهزار معجزه و بیان و کرامات ببیند چون در او از آن نبی یا آن ولی جزوی نباشد مناسب، سود ندارد. آن جزو است که او را در جوش و بیقرار میدارد. در کَه از کهربا اگر جزوی نباشد هرگز به سوی کهربا نرود. آن جنسیت میان ایشان خفی است؛ در نظر نمیآید.»
اما سخن، سایه حقیقت است یعنی چه؟ در جهانبینی مولانا، سایه شأن و منزلت چندانی ندارد؛ چراکه در تقابل با شمس و آفتاب قرار دارد. جایی که شمس نباشد، سر و کلۀ سایه پیدا میشود. با این حال در نگاه مولانا، سایه در این عالم یکسره هم واجد نقش منفی و شایستۀ تحقیر نیست. نه تنها این، که حتی میتوان گفت از نگاه مولانا، سایه، آیه است. یعنی نشانی از حقیقت دارد و در مسیر سالک، آیه و نشانهای برای رسیدن به حقیقت است.
در دفتر اول مثنوی، آنجا که مولوی میخواهد شرح دهد که حقیقت عشق چیست، میگوید:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست
لیک عشق بیزبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن میشتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
از وی ار سایه نشانی میده
شمس هر دم نور جانی میدهد
سایه خواب آرد ترا همچون سمر
چون برآید شمس انشق القمر
کاملا پیداست که از نظر مولوی، سایه خردکنشانی از آفتاب دارد اما این نشان مختصر، به کار کسانی میآید که، خواسته یا ناخواسته، از آفتاب دور ماندهاند. مولوی در جای دیگری میگوید:
هین ز سایه شخص را میکُن طلب
در مسبب رو گذر کن از سبب
ما وقتی سایۀ کسی را میبینیم، قاعدتا در بند سایۀ آن فرد نمیمانیم و میدانیم در پی این سایه، کسی میآید. بنابراین به نگریستن ادامه میدهیم تا صاحب سایه را ببینیم. در واقع از نظر مولوی، سایه علاوه بر اینکه شأنی بیش از آیه ندارد، چیزی از جنس "دلیل" است. برای اثبات وجود آفتاب، دو کار میتوان کرد: 1- در سایه بنشینیم و دلیل بیاوریم که آفتابی در کار است 2- مستقیما به تماشای آفتاب برویم.
مولوی استدلالیون را سایهنشینانی میداند که فقط بویی از حقیقت به مشامشان رسیده است. پس «سخن، سایۀ حقیقت است»، یک معنایش این است که سخن، آیه و دلیل حقیقت است؛ چیزی است که شنونده و خواننده را به سمت حقیقت هدایت میکند. اگرچه از کلام و نگاه مولانا، چنین معنای مثبتی هم برمیآید، ولی مولوی در فقرۀ فوق، نه در مقام تجلیل "سخن" که در مقام تعلیل "پذیرش حقیقت" از سوی ابنای بشر است.
در واقع او میگوید هر چند که سخن همچون آیه یا دلیلی به سود حقیقت است، اما پذیرش حقیقت در اصل علت دارد نه دلیل. اما آن علت چیست؟ علت همان "جزو مناسب" است. چرا کسی سخن سخنگویی را میپذیرد و کس دیگری نمیپذیرد؟ چون «آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب میکند نه سخن.»
تسبیح کهربا
نبی و ولی صدهزار معجزه و بیان و کرامات هم در کار کنند، اگر در مخاطب «از آن نبی یا آن ولی جزوی نباشد مناسب، سود ندارد.» آن علت یا جزو مناسب که خفی است و در نظر نمیآید، میان گوینده و شنونده همان نسبتی را برقرار میکند که بین کهربا و کَه (کاه) برقرار است.
کهربا صمغ فسیلشدۀ درخت است که در اثر مالش خاصیت الکتریسیته پیدا کرده و اجسام سبک (مثل کاه) را جذب میکند. پس اگر آن جزو مناسب در کار باشد، گوینده مثل کهربایی که ربایندۀ کاه است، شنونده را میرباید و با خود میبرد به هر جا که باید.
اما در غیاب این جزو مناسب، از انبوه دلایل (یا به قول مولوی: صدهزار بیان) هم کاری ساخته نیست. این نگاه تعلیلگرایانه به حقپذیری بشر، البته خالی از آفت نیست. در نوبت بعدی به آفات این علتگراییِ غلیظ میپردازیم و نکتههای ناگفته دربارۀ فراز نخست از مقالۀ نخست فیهمافیه را نیز گفته میکنیم .