عصر ایران؛ شیرو ستمدیده - در دو نوبت پیشین در کار واکاوی مقالۀ هشتم فیه ما فیه بودیم و این نوبه این مقاله را به پایان میبریم.
گفتیم که مولانا در نقد علمای زمان خودش، آنها را به داشتن علم نامفید متهم میکند و میگوید اگر علم آنها را «در آتش اندازی این همه نماند، ذاتی شود صافی از این همه. نشانِ هر چیز که میدهند از علوم و فعل و قول، همچنین باشد و به جوهر او تعلق ندارد.»
این سخن مولانا را اگر در پرتو فراز پایانی مقالۀ هشتم فیه ما فیه ببینیم، معنایش این میشود که علمای واجد علم غیرمفید، زندگی اصیل ندارند و علم و فعل و قول آنها، ربطی به جوهر آنها ندارد. یعنی پندار و کردار و گفتار آنها، فاقد اصالت است.
اما فاقد اصالت یعنی چه؟ یعنی امری که برخاسته از جوهر و بنیاد وجود آدمی نیست و - به قول معروف - قلابی است.
مولوی در فراز سوم مقاله، بر این معنا مهر تایید میزند؛ چراکه در وصف تفاوت یا برتری خودش بر "علمای اهل زمان" میگوید:
«من مرغم، بلبلم، طوطیام. اگر مرا گویند که بانگ دیگرگون کن نتوانم، چون زبان من همین است، غیر آن نتوانم گفتن. به خلاف آنکه او آوازِ مرغ آموخته باشد، است، او مرغ نیست، دشمن و صیاد مرغان است. بانگ و صفیر میکند تا او را مرغ دانند. اگر او را حکم کنند که جز این آواز آوازِ دیگرگون کن تواند کردن، چون آن آواز بر او عاریت است و از آنِ او نیست، تواند که آوازِ دیگر کند. چون آموخته است که کالای مردمان دزدد از هر خانه قماشی نماید.»
معنای کلام مولانا روشن است. او میگوید من حرف خودم را میزنم چراکه غیر آن نتوانم گفتن؛ اما علمای زمانهاش بانگ و صفیر میکنند تا دیگران آنها را مرغ و بلبل و طوطی پندارند اگرچه فینفسه چنین نیستند و چون سخنشان اصالت ندارد، اگر آنها را حکم کنند که سخنی دیگر ساز کنید، چنین توانند کردن.
واژۀ "صیاد" که مولانا در وصف علمای فاقد علم مفید به کار برده، کاملاً گویاست. صیاد در پی شکار است. عالِم طالبِ مشتری نیز همچو صیادی است که مستمع را مرغ میپندارد؛ پس باید حرفی بزند که مخاطب را خوش آید؛ چنانکه صیاد بانگی سر میدهد که آن مرغ را خوش آید و مرغِ بیخبر از حقیقت امر نیز، به دامش درآید.
کنه کلام مولانا این است که عالِم اصیل علمِ خودش را عرضه میکند و عالم متقلب، فروشنده است؛ هم از این رو علمی را عرضه میکند که کار و بارش بیمشتری نماند.
مولانا در مثنوی چنین علمی را علم تقلیدی هم میداند:
علم تقلیدی بُوَد بهر فروخت
چون ببینید مشتری خوش برفروخت
یعنی علم تقلیدی برای فروختن به دیگران است و اگر مشتری ببیند، گل از گلش میشکفد!
از این حیث، از منظر مولانا، اکثر علما و استادان دانشگاه، علمی را اندوختهاند تا آن را بفروشند و معیشت و منیتشان را با آن تأمین و ارضا کنند. و علم اکثر این افراد، علم تقلیدی است؛ البته نه به این معنا که علمشان حاصل تحقیق نیست، بلکه به این معنا که علم آنها ربطی به حقیقت وجودشان ندارد.
علم تحقیقی، از نظر مولانا، چنین وصفی دارد: «مشتریِ علمِ تحقیقی حق است». و به همین دلیل، «دائماً بازار او در رونق است.»
مولانا در مذمت علم تقلیدی و مشتریطلبی عالمان واجد علم تقلیدی میگوید:
علم تقلیدی و تعلیمی است آن
کز نفور مستمع دارد فغان
طالب علم است بهر عام و خاص
نه که تا یابد از این عالم خلاص
علمِ گفتاری که آن بیجان بود
طالب روی خریداران بود
این خریداران مفلس را بهل
چند باشد شادی یک مشت گِل
بنابراین، مولانا کلاً علم حاصل از تعلیم را مصداق علم تقلیدی میداند؛ و کسی که چنین علمی دارد، به ناچار در پی مشتری است برای عرضۀ کالایش و به تبع آن، رونق گرفتن دنیایش.
اگر سخن مولانا فقط ناظر بر نقد آن گروه از عالمانی بود که سخنان مشتریپسند میگویند و آنچه برای آنها اصالت دارد، نه ارائۀ کالای فکری مرغوب (یا آنچه حقیقت میپندارند) بلکه از دست نرفتن مشتریان و خریداران است، راه همدلی با نقد او بر عالمان باز بود؛ اما مولانا هر گونه علم تعلیمی را مصداق علم تقلیدی میداند و چنانکه نوبت پیشین از او نقل کردیم، معتقد است: دفتر صوفی سواد و حرف نیست/ جز دل اسپید همچون برف نیست/ زاد دانشمند آثار قلم/ زاد صوفی چیست؟ آثار قدم.
چنین دیدگاهی، هیچ آبی در آسیاب دانش نمیریزد. اینکه بگوییم علم تقلیدی و تعلیمی، از فراری شدن مستمعان در فغان است، اگرچه سخن حقی است، ولی از اهمیت علم تقلیدی (یعنی همین علمی که در نهادهای آموزشی سنتی و مدرن آموزش داده میشود) نمیکاهد. اگر همین علم تقلیدی نبود، هیچ پیشرفت و تمدنی در زندگی بشر حاصل نمیشد.
وانگهی، اگر فیزیکدان فاضل و فرهیختهای مثل ماکس پلانک را با فلان صوفی بیسواد پشمینهپوش مقایسه کنیم، چه حجتی در دست داریم تا ماکس پلانک را تحقیر کنیم و آن صوفی را تجلیل؟
بساط تقلید در تصوف هم به تمامی دامن گسترده بود و بسیاری از صوفیان، اعراض از دنیا را خرج جلب دنیا میکردند. یعنی بسیاری از بزرگان تصوف هم طالب روی خریداران بودند و از شادی یک مشت گِل، مسرور و مبتهج میشدند. مریدبازی، که آفت تصوف بود، یکی از علل اساسیاش چیزی نبود جز اشتیاق اقطاب تصوف به خریداران مفلس.
از قضا خود مولانا هم خیلی از مریدان را همواره در کنار خود داشت و خود او نیز از نفور مستمع بیزار بود. چنانکه میدانیم، مولانا مثنوی را در جمع مریدانش میسرود. او میگفت و آنها مینیوشیدند و مینوشتند.
گاه مریدی یا مستمعی حوصلهاش سر میرفت و چنانکه باید مشتری سخنان مولانا به نظر نمیرسید. یعنی اعراض و نفوری نسبت به کلام مولانا نشان میداد و از شنیدن حکایتهای او ملول میشد. وقتی مستمع ملول میشد، مولانا هم دامن رغبت را از دست میداد و میگفت:
گر هزاران طالباند و یک ملول
از رسالت بازمیماند رسول
این رسولانِ ضمیرِ رازگو
مستمع خواهند اسرافیلخو
نیک پیداست که مولانا نیز به جدّ طالبِ مستمع و مشتریِ مشتاق بود. یعنی حتی اگر بپذیریم فیزیک مدرن مصداق علم تحقیقی است و داستانهای صوفیان برآمده از علم تحقیقی، باز مولانا و ماکس پلانک در این ویژگی مشترک بودند که هر دو در مقام ارائۀ داناییشان، شنوندۀ مشتاق و مجذوب را خوش داشتند و از نفور مستمع به فغان میآمدند یا دست کم دلسرد میشدند.
خلاصه اینکه، نکتههای نیکوی مولانا به جای خود، اما تقسیمبندی علم تقلیدی و علم تحقیقی، فقط به درد تحقیر علم و دانش میخورد.
علاوه بر این، بسیاری از آنچه مولانا رذائل عالَم علم تقلیدی میداند، در کار و بار عالمان علم تحقیقی هم مشهود بوده است.