ماهان شبکه ایرانیان

بررسی دگرگونی‌های نهادی انقلاب فرانسه

سرانجام انقلاب فرانسه

شماره روزنامه: ۵۸۶۷ تاریخ چاپ: ۱۴۰۲/۰۸/۱۶ ...

حال بیایید صحنه‌ای را تصور کنیم بدین صورت که اگر فرض کنیم که نهاد پادشاهی ستون مرکزی حکومت باشد و مسوول حفظ ثبات کشور، قاعدتا لازم است نیروهایی از آن به اطراف کشیده شوند تا آن ستون بتواند در حالت ایستا در مرکز قرار بگیرد. اما اگر ستون کم‌کم گسترش یابد و همه فضا را اشغال کند، دیگر در واقع رابطه کشسانی قدرت با اطراف از بین می‌رود و فاصله قدرت‌ها بی‌معنا می‌شوند. این اتفاقی است که بر اثر وسیع شدن دولت در ساختار سیاسی می‌افتد. به این ترتیب باقی نهادهای قدرت کم‌کم از معنا و دلیل وجودی خالی می‌شوند و تغییر وجودی می‌دهند. مانند بی‌معنا شدن وجود اشراف در فرانسه قرن هجدهم، اشرافی که در واقع رهبران سیاسی مناطق تحت مالکیت خود بودند و از قوی‌ترین قدرت‌ها در برابر حکمرانی مرکزی به حساب می‌آمدند و می‌توانستند بهترین تضمین برای حفظ آزادی سیاسی و جلوگیری از فساد و استبداد باشند، از همه این معانی خالی شدند.

این اتفاق از کوچک‌ترین وجود سیاسی یعنی شهروند تا بزرگ‌ترین نهادها قابل تعمیم است. حال به این وضعیت این را هم اضافه کنیم که هر چه دولت بزرگ می‌شود چون در واقع از محدوده طبیعی‌اش یعنی حکمرانی خارج می‌شود، دائما نگران وضع خویش است، پس وضعیتی پیدا می‌کند که توجهش به حفظ خودش معطوف است نه به منطقه تحت حکمرانی‌اش در نتیجه می‌تواند کم‌کم به جای آنکه حکمرانی کند، تغییر خو یابد و بیشتر به غارتگر شباهت پیدا کند. خودکامگی در واقع چنین وضعیتی است؛ وضعیتی که در آن حکمران به جای حکمرانی در حال دخالت در اموری است که به او ارتباطی ندارد؛ اما در واقع این مداخله به این دلیل انجام می‌شود که قبل از آن زورگویی انجام داده است و چیزی را بر بقیه تحمیل کرده مثل دائمی کردن مالیات تای توسط شارل هفتم در فرانسه که خود می‌داند این کار برای دیگران ظلم محسوب می‌شود و عادلانه نیست و لاجرم برای دفاع از خود مجبور است از طریق زورگویی و دخالت در اموری که به او ارتباطی ندارند به دیگران قدرت خود را نشان دهد.

خودکامگی در واقع دامی است که حکمران به دست خویش خود را در آن می‌اندازد. اما جالب است که در روزگار ما از این وضعیت به نام سوسیالیسم دفاع می‌شود. لازم است بدانیم حقیقت روابط ارکان سیاست با روزگار تغییر نمی‌کنند. دولتی که فراگیر شود و از محدوده مناسبات حکمرانی خارج شود، سرانجامش خودکامگی و استبداد است و هیچ ایدئولوژی نمی‌تواند این حقیقت را تغییر دهد.

از طرف دیگر باید این را بدانیم که اصولا وقتی از نظام سیاسی صحبت می‌کنیم، به‌طور مثال وقتی از پادشاهی فرانسه می‌گوییم تصویر دقیق آن یک پادشاه در رأس و باقی رعایای شاه نیست. نظام‌های قرون وسطایی اروپایی و به‌طور خاص نظام سیاسی قرون وسطایی فرانسه نظام‌های مختلط هستند. همچنان که امروز نیز نظام‌های سیاسی نظام‌های مختلط هستند؛ اما نهادهای آنها در ظرف جدید تعریف شده‌اند. لازم است بدانیم که نظام پادشاهی فرانسه درواقع یک نظام مختلط بود که از ترکیب نهاد پادشاهی، اشرافیت (آریستوکراسی) به معنی وظایف و امتیازات اربابی، ایالت‌های خودمختار، مجالس و دادگاه‌های محلی و دادگاه‌های مستقل قضایی ساخته شده بود.

سیستم اقتصادی فئودالی در سراسر اروپا نیز مانند فرانسه سیستم حاکم اقتصادی بود. پادشاه‌های قرون سیزده و چهارده مخارج خود را از زمین‌ها و دارایی‌های خود تامین می‌کردند و اگر به تصویر ابتدای یادداشت برگردیم در واقع فقط حکومت می‌کردند و مسوول ثبات کشور بودند، اما توضیح دادیم که با اقدام شارل هفتم و دائمی کردن مالیات «تای» که مختص زمان جنگ بود، کم‌کم دولت شروع به گسترش کرد و این عملیات گسترش دولت در قرن هجدهم به جایی رسیده بود که دولت درواقع در تمام امور کشور حضور داشت و به تصویر نهایی که فرض کردیم، می‌رسیم.

این نکته جالب است که فرانسویان درواقع علیه یک دولت فراگیر انقلاب کردند؛ اما به‌دلیل نداشتن تصویر درستی از وضع خود که باز بر اثر زیست در داخل همین دولتی که به نوعی در آن استحاله شده بودند پدید آمده بود، مانند کسی که چون در زندان تاریکی بوده و جایی غیر از آن را ندیده بنابراین تصوری از یک آسمان آبی و آفتاب درخشان ندارد، دوباره همان دولت را ادامه دادند؛ یعنی دولتی به مراتب وسیع‌تر و فراگیرتر که این‌بار با سپر ایدئولوژی‌هایی عایق شده بود که حتی تا تغییر نام ماه‌های سال هم برنامه و نظر داشت. دولت فراگیر بعد از انقلاب درواقع با شعبده‌بازی‌های کلامی و بازی با مفهوم برابری توسط ادیبان و اقتصاددانان و فلاسفه و در یک کلام روشن‌فکران تبلیغ و تئوریزه دوباره در فرانسه حاکم شد و فرق آن نسبت به رژیم پیشین این بود که کسانی که حاکم شدند همان محبت و دلسوزی حاکمان گذشته را نیز نداشتند و درواقع خشن‌ترین، سرسخت‌ترین و سنگدل‌ترین مردان فرانسه بودند.

به قول توکویل تنها چیزی که بعد از انقلاب به ساختار سیاسی فرانسه اضافه شد، توحش بود. در اینجا لازم است توضیحی درباره کلمه «اقتصاددانان» که در ترجمه آثار توکویل آمده است بدهم و آن این است که منظور از اقتصاددانان در نوشته‌های توکویل «فیزیوکرات‌ها» هستند و این مفهوم ارتباطی به معنای امروزی اقتصاددان ندارد. وانگهی دلیل اطلاق اقتصاددان به «فیزیوکرات‌ها» این بود که ایشان به خود اقتصاددان می‌گفتند. ایشان کسانی بودند که بر این ایده پافشاری می‌کردند که همه آنچه در گذشته بوده باید نابود شود وجامعه‌ای می‌خواستند که در همه چیز ساده، یکنواخت، منسجم و خردمندانه به معنای کامل بود. تصوری از دولت کامل که انگیزه توده‌ها را برانگیخت. فیزیوکرات‌ها کشاورزی را موتور همه اقتصاد می‌دانستند.

یعنی زمین و آب را پایه اصلی اقتصاد می‌دانستند. در نتیجه با مساله مالکیت زمین درگیر شدند. آنها سیاست را موضوعی متاثر از این موضوع می‌دانستند. بنابراین رفاه اقتصادی را کلید حل مشکلات جامعه توضیح می‌دادند. طبق نظر توکویل آنها چیزی از آزادی سیاسی و خطراتی که فقدان آن به‌وجود می‌آورد، نمی‌دانستند؛ چون از سیاست سررشته‌ای نداشتند. حال به لحظات داغ سرنوشت‌ساز انقلاب برمی‌گردیم و فرض می‌کنیم که فرانسویان لازم بود بدانند خواستار چه چیزی ‌هستند تا از استبدادی که قدم به قدم به آن دچار شده بودند، خلاص شوند. توکویل در اینجا می‌گوید که فرانسویان درواقع بیشتر از اینکه خواستار آزادی باشند از بندگی ارباب مستبد خود خشمگین بودند. آنها بیشتر به دنبال اصلاح ساختار موجود بودند تا دوباره‌نویسی حقوق بشر در کشورشان.

در واقع فرانسویان نمی‌دانستند که آنچه در طی این قرون کم‌کم از دست داده بودند، آزادی سیاسی‌شان بود. نه در طبقه اشراف نه در طبقه متوسط و نه کشاورزان مقاومت قابل تاملی در باب این موضوع دیده نمی‌شد. آنها دیگر مفهوم و طعم آزادی را نمی‌فهمیدند و با شگفتی باید بگوییم، در همه طبقات و حتی در طبقه اشراف، بی‌تابانه برابری را دوای درد خویش می‌پنداشتند. حال آنکه برابری رکن اصلی برای به‌وجود آمدن خودکامگی است. یعنی با اینکه در واقع فقدان آزادی سیاسی عواطف آنها را جریحه‌دار کرده بود به شکلی که اشراف از ستمی که بر کشاورزان و طبقه متوسط می‌شد، داد سخن می‌دادند و کشاورزان در پنهان‌ترین جای وجودشان خشم و نفرت و آز را از وضع خویش می‌پروراندند، اما در نهایت نوشداروی خود را آزادی که می‌توانست آبی بر آتش جانشان باشد نیافتند، بلکه با داروی تقلبی برابری‌خواهی که مانند بنزین روی شعله آن آتش بود، مهیب‌ترین و دهشتناک‌ترین دوران تاریخ سیاسی اخیر، یعنی عصر وحشت فرانسه را رقم زدند.

در جای دیگر لازم است بدانیم که طبق نظر توکویل خلق و خوی فرانسویان در سرنوشتشان نقش بزرگی بازی می‌کند. توکویل در این‌باره می‌نویسد: «کمتر ملتی وجود داشته است که چنین سرشار از تضادها و در همه اعمالش تا این اندازه افراطی بوده باشد و بیشتر، عواطفش او را هدایت کرده و کمتر تابع اصول تثبیت‌شده باشد؛ ملتی که همیشه از آنچه انتظارش می‌رود، بدتر یا بهتر رفتار می‌کند. فرانسوی که خلق و خویی بی‌انضباط دارد، پیوسته برای تن دادن به فرمانروایی خودسرانه و خشن یک خودکامه بیشتر آمادگی دارد تا فرمانبری از حکومتی که از سوی شهروندانش برگزیده شده باشد، هرقدر هم که این شهروندان قابل احترام بوده باشند. این ملت برای قهرمانی آماده‌تر است تا فضیلت‌های ملال‌آور و برای شعور نبوغ‌آسا مستعدتر است تا یک ادراک سلیم و بیشتر به اندیشیدن طرح‌های با شکوه گرایش دارد تا اجرای اقدام‌های بزرگ. ازاین‌رو ملت فرانسه درخشان‌ترین و خطرناک‌ترین ملت اروپاست و بیشتر از هر ملت اروپایی دیگری در چشم ملت‌های دیگر، ستودنی، نفرت‌انگیز، دوست‌داشتنی و در ضمن هراس‌انگیز جلوه کرده است.»

تمام موارد بالا یعنی از تغییر رفتار دولت از قرن پانزدهم به بعد و وضعیتی که در صحنه سیاسی فرانسه به‌وجود آمد تا خلق و خوی تاریخی ملت فرانسه توامان وضعیتی مبهم و متشنج را در اذهان فرانسویان در ارتباط با ماهیت خودشان ایجاد کرده بود. انگار که دیگر معلوم نبود که چرا یک نفر اشراف است و دیگری رعیت و یکی از طبقه متوسط! اصلاحات آخرین پادشاه فرانسه لویی شانزدهم که شکار انقلاب شد هم ضربه نهایی را برای فروریختن این وضعیت نابسامان رقم زد و با پدیدار شدن رفاه اقتصادی وجود‌هایی که از مفاهیم والای اخلاقی قرون وسطایی مانند شرافت خالی شده بودند به سرعت به اخلاق میان مایه «هر کس به‌فکر خویش» دچار و بیشتر از عواطف اصیل انسانی دور شدند.

وضعیت پر رونق اقتصادی، در واقع باز شدن دروازه رفاه به روی فرانسویان، اظهارات بی‌پروای شخص شاه به ظلم بر رعیت و اقدام برای رفع این وضع، همگی به بروز خشم خفته روح غمگین فرانسوی منجر شد که قرن‌ها خود را در حال از هم گسستن یافته بود. این اقدامات برای ملتی که شکل افراطی از استبداد را تجربه کرده بودند، نشانه رأفت پادشاه نبود، بلکه نشانه‌ای از ضعف و تعلل بود و طبیعی است که یک شکارچی به دنبال نشانه‌ای از ضعف در شکار خویش است تا ضربه نهایی را به او بزند و همین هم شد. شاه که در توجیه ایدئولوژی انقلاب سمبل سال‌ها استبداد پادشاهی در فرانسه بود در ملأ عام اعدام شد؛ بدون اینکه توجهی به فردیت و شخصیت خود او و تصمیماتش در طول زمان زمامداری‌اش شود. برای نتیجه‌گیری آخر می‌خواهم به این نکته بپردازم که حقیقتا بعد از آنکه مسیر شکل‌گیری انقلاب را با ذره‌بین توکویل دنبال می‌کنیم، خواهیم دید که اگر با دقت به آن بنگریم امکان وقوع آنچه بر ملتی می‌رود حتی مهیب‌ترین و غیر منتظره‌ترین پدیده‌ها، دور از ذهن نیستند، بلکه اگر با دقت بنگریم خواهیم توانست نشانه‌های وقوع آن را در طول مسیر تاریخی آن بیابیم.

نکته مهم دیگری که در آخرین کلمات این یادداشت لازم دانستم به آن اشاره کنم این است که برای فهم موضوعات تاریخی و سیاسی لازم است ذره‌بینی شفاف داشته باشیم که خصوصا در این روزگار، آغشته به سموم ایدئولوژی‌ها نباشند. به همین دلیل است که سر در آوردن از موضوعات سیاسی جزو علوم‌ هستند و نیاز به عالمان این موضوعات دارند.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان