اولین بار که بنا شد به منبر بروم، نزد آقا شیخ علی اکبر رشتی که فامیلش عزمی بود و منبر می رفت، رفتم و گفتم: یک منبر برای من بنویس! او برای من یک منبر نوشت و من مطالب را حفظ کردم تصمیم گرفتم اولین منبر در همان مسجد فیلسوف باشد که پدرم شب ها در آن جا نماز جماعت اقامه می کرد. بعد از نماز عشا منبر رفتم. آقا شیخ محمد شمیرانی که ده ها بار مرا دیده بود وقتی مرا در بالای منبر دید بهت زده نگاه می کرد. سایر افراد هم به نافله عشا نپرداختند. همه به من نگاه می کردند. من شروع به سخن کردم و مطالب منبری را که از حفظ کرده بودم تحویل دادم، خیلی خوب به خاطر دارم که ابتدای منبری که آقای عزمی برای من نوشته بود. چند بیت شعر داشت و من با آن اشعار منبر را شروع کردم:
بسم الله الرحمن الرحیم
بی مهر علی به مقصد دل نرسی تا تخم نیفشنی به حاصل نرسی بی دوستی علی و اولاد علی هرگز به خدا قسم، به منزل نرسی
وقتی این اشعار را خواندم، آقا شیخ شمیرانی با صدای بلند گفت: آفرین! به راستی این یک کلمه آفرین در آن روزگار به من چنان قدرتی داد که هر وقت بشنوم یا در کتابی بخوانم که تشویق چقدر مؤثر است، این آفرین او مثل آفتابی در ضمیر من می درخشد!
شاید در آن موقع 15 ساله و یا 16 ساله بودم بعضی ها همان شب به پدرم گفتند اجازه بدهید جلسه ای هم در خانه بگیریم و ایشان این منبری را که اینجا رفته، در خانه بروند، به این ترتیب، اولین منبر خیلی مورد توجه قرار گرفت.
آن شب وقتی به منزل آمدیم پدرم فرمود با این که اولین منبرت بود خوب صحبت کردی و مطالب را بدون وحشت و نگرانی و اضطراب خوب بیان داشتی. من هم صادقانه گفتم: آن آفرین آقا شیخ محمد شمیرانی این اثر را در من گذاشت.