ماهان شبکه ایرانیان

بار دگر تو در بگشایی...

افشین علاء شاعر و داماد مهدیه الهی قمشه‌ای به مناسبت اولین سالگرد درگذشت این بانوی مولوی‌شناس و محقق ادبیات عرفانی یادداشتی نوشته است.

بار دگر تو در بگشایی...

در متن این یادداشت که در اختیار ایسنا قرار گرفته آمده است:

عصر 19 تیر 95 بزرگ‌بانویی دیده بر جهان فروبست که روشنی دیده خیل بی‌شماری از عاشقان معارف الهی، ادبی و عرفانی این آب و خاک بود.

 مهدیه الهی قمشه‌ای گوهری یگانه و میوه پیوند حکیم محی‌الدین مهدی الهی قمشه‌ای با بانوی بافضیلت و نورانی سرکار خانم طیبه تربتی بود. او از کودکی، پروانه‌وار گرد وجود پدر و برادر بزرگترش حاج آقا نظام‌الدین الهی قمشه‌ای که آیتی بود از آیات سر به مهر خداوند، می‌چرخید. جان او با جان دیگر گوهر این خاندان گرامی یعنی برادر کوچکترش دکتر حسین الهی قمشه‌ای نیز پیوندی عاشقانه داشت.


همسر ایشان زنده‌یاد دکتر نعمت‌الله ملکیان پسرعموی فاضلش نیز خود جهانی بود بنشسته در گوشه‌ای. حاصل این ازدواج چهار فرزند شد. دو پسر که در اوج بالندگی و شکوفایی یکی از پی دیگری به دیار باقی شتافتند و دو دختر که یادگاران امروز مادرند. همه این فرزندان تحت تربیت مادر به کسب علم و اخلاق و معارف حسنه پرداختند و در دانش و هنر به مراتبی عالی رسیدند.

قرار گرفتن بانو مهدیه در کانون گرم و عاشقانه خاندان الهی خیلی زود از او معلمی برای عشق و شاعری ساخت. او از کودکی در محضر پدر به کسب توشه‌های قرآنی و عرفانی پرداخت و در شعر و ادب به مراتب عالی رسید. خود می‌گفت زمانی که کودک خردسالی بود، نیمه‌های شب از خواب برمی‌خاست و در ایوان خانه به سوی دامان پرمهر پدر می‌شتافت که غرق در نماز و نیایش عاشقانه خود بود. پدر نیز آنگاه که از عالم بیخودی و جذبه و شور به خود می‌آمد، سر او را بر دامن می‌گذاشت و با اشاره به ستارگان، راه‌های آسمان را به او نشان می‌داد.

خانه حکیم الهی میعادگاه فحول فقه و فلسفه و عرفان و ادب بود و بانو مهدیه توفیق بهره‌گیری ازبسیاری دیگر از اساتید یگانه زمان را یافته بود. از همان زمان قدم به راهی گذاشت که ستارگانی چون حافظ و سعدی و عطار و مولانا پیش روی بشریت گشوده‌اند. به یمن معارف بی‌پایان پدر و تربیت عاشقانه مادر، جانش با آیات و ابیات عجین شد و بیش از همه با خداوندگار مولانا جلال‌الدین خو گرفت. هم از این روست که عمر خود را وقف مثنوی کرد و سالیان دراز به شرح شش دفتر آن پرداخت و با سخنرانی‌ها و تقریرات بی‌شمار، آموزه‌های قرآنی آن را به خانه‌های مردم ایران برد.

از این بانوی بزرگوار علاوه بر شرح شش جلدی مثنوی معنوی که دو مجلد آن تحت عنوان "سیری در گلزار مثنوی" به چاپ رسیده است، مجموعه‌هایی از اشعار و کتابی با نام "خاطرات من با پدرم"به چاپ رسیده است. اثر ماندگار دیگر ایشان منظومه بلند "کربلا وادی عشق" است که در شرح وقایع عاشورا سروده شده است. بانو مهدیه با عشق وافری که به اهل بیت عصمت و طهارت به ویژه مقتدایش حضرت زینب کبری (س) داشت، این منظومه را به توصیه پدر بر اساس منظومه بلند "نغمه حسینی" سرود. پدر ایشان افسوس می‌خورد که ای کاش نغمه حسینی را که بر وزن مخزن الاسرار نظامی سروده بود، به وزن مثنوی می‌سرود تا با همه مخاطبان پیوند عمیق‌تری یابد. بانو الهی نیز به این وصیت پدر عمل کرد و سال‌های مدیدی از عمر شریفش را به بازسرایی آن اثر اختصاص داد.

ایشان علاوه بر کار سرایش، تحقیق و تألیف، به برپایی کلاس‌های درس و سخنرانی نیز همت گماشت و از آنجا که بانویی فصیح و خوش‌محضر بود، در بین خواص و عوام، مخاطبان بی‌شماری یافت.

بانو الهی در زندگی شخصی نیز اسوه‌ای بی‌بدیل بود. ایشان با وجود اشتغالات ادبی و پژوهشی بسیار، کدبانوی بی‌نظیری بود. خانه‌اش هماره میعادگاه صاحبدلان و هنرمندان بود و شخصا به تدارک محافل دلنشین و پذیرایی کلاسیک ایرانی از مهمانان بی‌شمار خود می پرداخت. او بانویی محجبه اما بسیار آراسته و مقید به آداب بود. علاوه بر پایبندی به برنامه منظم روزانه، مقید به نماز اول وقت بود و با قرآن و ادعیه و اذکار در اوقات خاص، انس بی‌وقفه داشت.

در خانه او تا آخرین ساعات عمر شریفش به روی خاص و عام باز، و سفره احسانش برای همگان گسترده بود. بی‌هیچ اغراق هر آنچه از بهره دنیوی به دستش می‌رسید بلافاصله انفاق می‌کرد. به گونه‌ای که من در بذل و بخشش و دستگیری از نیازمندان، نظیری برای ایشان نمی‌شناسم.
نگاه عاشقانه او به هستی اعجاب‌آور بود. بدی‌ها و نابرازندگی‌ها را نمی‌دید و درعوض، مدهوش زیبایی‌ها و مواهب بیکران الهی بود. هیچ بانویی را چون او شاکر و خشنود از نعمات زندگی و الطاف پروردگار عالم ندیده‌ام.

زمانی که به فاصله یک سال، خبر فوت دومین فرزند دلبندش را شنید، برای اقامه نماز وضو ساخته بود. نه زاری کرد و نه از پا نشست. بلکه دست‌ها را به آسمان بلند کرد، "الهی رضا بقضائک و تسلیما لامرک" گفت و به سوی نماز اول وقت شتافت. فردای آن روز هم بنا به قولی که داده بود به کرمان رفت، با گشاده‌رویی در جمع اساتید و دانشجویان سخن گفت و شبانه به تهران بازگشت، بی‌آن که هیچ کس از داغ بزرگی که بر جانش نشسته بود، خبردار شود.

بانو الهی همواره فرزندان و اطرافیانش را به شادی سفارش می‌کرد و می‌گفت امور عالم را جدی نگیرید. می‌گفت زندگی یک سفر کوتاه و یک فرصت مطالعاتی است که خداوند به ما عطا کرده است. سفر را به خود سخت نگیرید، اوقات یکدیگر را تلخ نکنید، از مصاحبت ناجنس احتراز کنید و همسفران همدل و همراه برگزینید. می‌گفت دارایی‌تان را به آپارتمان‌هایتان محدود نکنید. هر خانه‌ای که در آن یک دوست منتظرتان است متعلق به شماست. مگر صاحبان دارایی فراوان چقدر فرصت بهره بردن از آنها را دارند؟

ایشان از اصرار دنیادوستان بر تملک هرچه بیشتر به شگفت می‌آمد و می‌گفت چرا دوست داریم حتما چیزی به نام ما ثبت شود؟ تمام مواهب عالم و زیبایی‌های طبیعت به نام ماست، چون از آن بهره می‌بریم و نیاز به سند مالکیت نداریم.

همواره می‌گفت اگر قرار بود خداوند عالم تمام مواهب دنیا را به نسبت مساوی بین این چند میلیارد نفر تقسیم کند، آیا بیش از این به ما می‌رسید؟ پس خداوند را شاکر باشیم.

ایشان حتی در امور معنوی هم قائل به تملک و تصاحب نبود. مرا، امیر قمیشی را و عزیزانی چون ساعد باقری و سهیل محمودی را پسران خود می‌دانست و می‌فرمود فرزندانم از حیطه ملک الهی که خارج نشده‌اند! از نشئه‌ای به نشئه برتر رفته‌اند. پس چرا باید زاری کنم؟ او در برابر بیتابی دخترانش نیز می‌گفت مبادا از خانه من صدای اعتراض به مشیت الهی بلند شود!

ایشان تا هفته‌های آخر عمر در سلامت کامل بود و به هیچ عارضه‌ای دچار نشده بود. تمام امور خانه و برنامه های فرهنگی و کارهای تحقیقی و تألیفی خود را با نظم بسیار انجام می‌داد و هرگز جلسات تدریس و سخنرانی‌اش را تعطیل نکرد. با این همه، در ماه‌های آخر عمر، آرام آرام خبر کوچ خود را می‌داد و بارها این مصراع حافظ را تکرار می کرد: "چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون شو" اما هیچ یک از ما باور نمی‌کردیم به راستی بانوی الهی ما قصد سفر ابدی کرده باشد.

بیماری تنفسی ایشان نیز کاملا ناگهانی آغاز شد و بسیار سریع گسترش یافت. وقتی از بیماری خود که سرطان پیشرفته بود باخبر شد، لبخندی زد و گفت "ای دل جهان به کام تو شد، شد نشد، نشد!" و بعد به آرامی به خواب رفت.

ایشان ایام کوتاهی را در بیمارستان سپری کرد و ترجیح داد در خانه آراسته و از بستر پاکیزه‌اش به سوی عرش الهی، دامان پرمهر پدر و آغوش گشاده فرزندانش کوچ کند و آن قدر زود پر کشید که حسرت پرستاری بیشتر از آن جسم بیمار و جان عاشق را بر جان ما گذاشت.
یک بار استاد ساعد باقری که به عیادت آمده بود خطاب به ایشان گفت "ما به عیادت بیمار نیامده‌ایم. آمده‌ایم شما از ما عیادت کنید تا ما حالمان خوب شود."

یک بار هم ایشان در پاسخ به احوالپرسی برادرم عبدالجبار کاکایی گفته بود "دیگر به این عالم نیازی ندارم." و جبار به زیبایی پاسخ داد "دنیا به شما نیاز دارد!"

ایام پایان عمر او نیز برای من که به سختی می‌توانستم از ایشان دور شوم کلاس درس بود. یک بار که بدحال شده بود و من اشک می‌ریختم، دست مرا فشرد و به سختی از چگونگی حالش در رحلت پدر سخن گفت و این‌که آن رشک عارفان و حکیمان، پس از سفر ابدی‌اش شب‌های متمادی به خواب دختر می‌آمد تا شرح نیمه‌کاره منظومه ملاهادی را با او تمام کند.

ایشان یک روز قبل از فوت با مشاهده بی‌قراری‌ام دستم را در دست گرفت و گفت: "من فردا از این عالم می‌روم. ولی به خدا قسم فاصله من با تو از فاصله‌ای که الآن با این تخت داری کوتاه‌تر خواهد شد.

روزی خبر غرق شدن یکی از دوستان در دریا به من رسید. باید به شمال می‌رفتم و برمی‌گشتم. ایشان که روزهای پایان عمر را می‌گذراند به سختی گفت: برو و این بیت را بگو:
"چون قامت ما برای غرق است
کوتاه و بلند آن چه فرق است؟"
آنگاه از هوش رفت.

در ساعات پایانی عمرشان، اصرار داشتیم ایشان را به بیمارستان ببریم، اما نمی‌پذیرفت. استخاره‌ای کردیم. چون از خوب یا بدش سر درنمی‌آوردیم، اول آیه را برای ایشان خواندیم. با اشاره دست به ما فهماندند که خوب نیست. گفتیم شاید حواس‌شان نباشد. اما دیدیم دارند با چشمان بسته، ادامه همان آیات را به فصاحت زمزمه می‌کنند.

ایشان از نماز اول وقت حتی در ساعات پایانی عمر که دیگر رمقی برایش نمانده بود غافل نشد، ولو با اشاره ابرو و لبی مترنم به آیات قرآن.
بیست سال در محضرش بودم، اما با گذشت یک سال از فقدان ابدی‌اش هنوز باور نکرده‌ام که آن یگانه بانو، آن شاعر عاشق و آن معلم اخلاق و عرفان دیگر در میان ما نیست. انگار کوهی بود در پشتم و سایه‌ساری آسمانی بر سرم. احساس می‌کنم جهان تهی شده است و تکیه‌گاهی را از دست داده‌ام که تجسم صفات الهی بر روی زمین بود. استن حنانه‌ای شده‌ام که روزها و شبها اشک می‌ریزم و او را طلب می‌کنم. با همان قامت استوار پیچیده در عبای زردوزی. و آن سیمای متبسم آسمانی در قاب آن روسری بلند خوش‌نقش و نگار.

آرزوی دیدار مجددش را دارم و شنیدن آن صدای شیرین و مطنطن را. در آخر این شعرم خطاب به بانو گفته‌ام:

" دانی بهشت در نظرم چیست؟ پشت حفاظ، یک در چوبی
زنگی زنم کلید بچرخد بار دگر تو در بگشایی..."

افشین علاء نوزدهم تیر 96

 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان