خطبه ۳

بحثی مختصر در استناد نهج البلاغة به امیر المؤمنین علیه السلام و نظری به منابع خطبه شقشقیة

بحثی مختصر در استناد نهج البلاغة به امیر المؤمنین علیه السلام و نظری به منابع خطبه شقشقیة

سه نظریه درباره استناد نهج البلاغه به امیر المؤمنین علیه السلام وجود دارد:

نظریه یکم-مقداری از سخنان نهج البلاغه از امیر المؤمنین است و استنادمقدار دیگر به آن حضرت مشکوک است.

نظریه دوم-بعضی از خطبه ها و نامه ها مربوط به آن حضرت نیست.

نظریه سوم-همه نهج البلاغه بطور قطع از امیر المؤمنین است و حتی نبایددر استناد مواردی جزئی از این کتاب به آن حضرت تردید کرد.

درباره هر سه نظریه چه بطور منظم و چه بطور متفرقه مباحث فراوانی صورت گرفته است. ما آن مباحث را در اینجا نمی آوریم.تنها به چند مسئله مهم اشاره می کنیم:

1-اگر این احتمال را بپذیریم که شخصی به شرافت و صدق و صفا و معرفت سید رضی حاضر شود که گفته ها و افکار خود را به علی بن ابیطالب (ع) نسبت بدهد و در آن نسبت دقت و مراعات کامل از نظر اختلاف روایت در کلمه و جملات هم انجام بدهد و چنین دروغ بزرگ را که شاید نظیر آن را تاریخ معرفت بشری نشان نداده باشد،مرتکب شود،کدامین دلیل می تواند صحت نقل اقوال موثق ترین ناقلان آثار را اثبات کند؟!

آیا با پذیرش احتمال فوق،همه معارف ما که با تکیه به صدق گفتار و عدالت شخصیت نقل کنندگان،ثابت می شود،متزلزل نمی گردد؟!

قطعا چنین است،ما دیگر راهی برای درستی نسبت آن معارف نخواهیم داشت.ما نمی دانیم چه مصلحتی بوده است که سید رضی را وادار کرده است که برای اثبات عظمت راستگو و راستگارترین فرد تاریخ دست بچنان دروغ تاریخی بزند.

2-هر محققی بی غرض با مطالعه آثار ادبی و علمی سید رضی به آسانی می تواند کیفیت و ارزش معرفتی او را بدست بیاورد و آنگاه آن ها را با محتویات نهج البلاغه مقایسه نماید.مسلم است که با این مقایسه خواهد فهمید که معارف محدود و چند بعدی معمولی سید رضی با محتویات نهج البلاغه که دارای ابعادنامحدود و معارفی با سیستم باز است،بهیچ وجه قابل مقایسه نمی باشد.

3-در آنهنگام که سید رضی در عظمت بعضی از جمله ها خیره میشود و درشگفتی فرو می رود و سخن را در عالی ترین حد معارف بشری،تلقی می نماید،آیااو خودستایی می کند؟آیا تمجید و تعظیم از اثر خود،و خیرگی در آن برای یک مرد آگاه،مسخره نیست؟

4-اگر واقعا سید رضی به صعود بر چنان قله با عظمت و معرفت و کمال نایل شده بود،که نهج البلاغه نشان می دهد،چرا آن معارف و کمال را در اشکال مناسب به خود نسبت نداد.اگر بگویید:جامعه سید رضی استناد آن معارف و کمالات را از وی نمی پذیرفت.پاسخش اینست که مگر جامعه «علی بن ابیطالب »درک میکردکه او چه می گوید و رهسپار کدامین قله کمال انسانی-الهی است؟!

5-آشنایان عمیق با ادبیات و سایر معارف اصیل اسلامی،در وحدت سبک سخنان نهج البلاغه می بینند که محتویات این کتاب با وضوح کامل از وحدت عالی شخصیت گوینده اش کشف می کند.این وحدت شخصیت هم با تعدد گویندگان نهج البلاغه منافات دارد و هم شخصیتی دیگر را در مقام والای علی (ع) فرض میکندکه از نظر تاریخی باستثنای خود خاتم الانبیاء (ص) دیده نشده است.

6-سید رضی در موقع تفسیر بعضی از احادیث پیغمبر اکرم (ص) میگوید:این مضمون را گفتار امیر المؤمنین توضیح می دهد و گفتاری را که از آن بزرگوارنقل می کند،از جملات نهج البلاغه است [1] .

7-بعضی از منابع محتویات نهج البلاغه که پیش از سید رضی تالیف شده است،از تحقیقات باارزش متتبع معروف عبد الزهراء الحسینی بقرار زیر است [2] .

1-اثبات الوصیة-علی بن حسین مسعودی (333) 2-الاخبار الطوال-ابوحنیفه احمد بن داود دینوری (290) 3-اخبار القضاة-وکیع محمد بن خلف بن حیان،تحقیق عبد العزیز مصطفی مراغی 4-اسماء المغتالین من الاشراف فی الجاهلیة و الاسلام-محمد بن حبیب بغدادی (245) 5-الاشتقاق-ابو بکر محمد بن الحسن بن درید (321) 6-اعجاز القرآن-ابو بکر محمد بن طیب باقلانی (372) 7-اغانی-ابو الفرج اصفهانی (356) 8-اکمال الدین و اتمام النعمة-صدوق ابن بابویه (380)9-امالی-ابو القاسم عبد الرحمان معروف به زجاجی (329) 11-امالی-محمد بن 10-امالی-ابوالقاسم عبد الرحمان معروف به زجاجی (329) 11-امالی-محمد بن حبیب بغدادی (245) 12-امالی-صدوق.آخرین مطلب را که در این کتاب گفته است سال 368 بوده است.13-الامامة و السیاسة-ابن قتیبة دینوری (276) 14-الامتاع و المؤانسه-ابو حیان توحیدی (در حدود 380) 15-الامثال-مفضل بن محمد ضبی(168) 16-انساب الاشراف-بلاذری (279) 17-الاوائل-ابو هلال عسکری (390) 18-البدیع-عبد الله بن معتز عباسی (مقتول در 296) 19-بصائر الدرجات ابو جعفرصفار (290) 20-البیان و التبیین-ابو عثمان جاحظ (255) 21-تاریخ الامم و الملوک-محمد بن جریر طبری (310) 22-تاریخ یعقوبی (284) 23-تحف العقول-ابن شعبة(معاصر صدوق) 24-تفسیر علی بن ابراهیم بن هاشم قمی (از رجال قرن سوم)25-تفسیر عیاشی (از رجال قرن سوم) 26-توحید-صدوق 27-الجمل-ابو مخنف لوط بن یحیی ازدی (175) 28-الجمل-ابو الحسن مدائنی (225) 29-الجمل ابو عبد الله ابن واقد مدائنی (207) 30-جمهرة الامثال-ابو هلال عسکری (395)31-جمهرة الانساب-ابو منذر کلبی (204 یا 206) 32-حلیة الاولیاء-ابو نعیم اصفهانی (402) .

توضیح-اگر چه ابو نعیم معاصر سید رضی است،ولی ابو نعیم آنچه را که از امیر المؤمنین (ع) در حلیة الاولیاء نقل می کند،با اسناد متصل به آنحضرت میرساند،به اضافه اینکه گاهی جملات ابو نعیم یا جملاتی که سید رضی نقل کرده است،مختلف می باشد.

33-الحیوان-جاحظ (255) 34-خصال-شیخ صدوق (381) 35-الخوارج ابو الحسن مدائنی (225) 36-دعائم الاسلام-قاضی نعمان مصری (363)37-الرسائل-محمد بن یعقوب کلینی (329) 38-الزواجر و المواعظ-ابو احمد حسن بن عبد الله بن سعید العسکری از مشایخ صدوق 39-الثوری-ابو عمرو عامر بن شراحیل کوفی معروف به شعبی (104) 40-الصدیق و الصداقة-ابو حیان توحیدی (380)41-صفین-ابو الحسن مدائنی (225) 42-صفین-نصر بن مزاحم منقری (202)43-الصناعتین-ابو هلال عسکری (395) 44-الطبقات الکبری ابو عبد الله محمدواقدی (230) 45-طبقات النحویین-ابو بکر زبیدی (379) 46-العقد الفرید-احمد بن عبد ربه مالکی (328) 47-علل الشرایع-صدوق (381) 48-عیون اخبارالرضا-صدوق 49-عیون الاخبار-ابن قتیبة (276) 50-الغارات-ابراهیم بن هلال ثقفی (283) 51-غریب الحدیث-ابو عبید قاسم بن سلام (223) 52-غریب الحدیث-ابن قتیبه (276) 53-الغیبة-محمد بن ابراهیم نعمانی (ابن ابی زینب)(از علمای قرن سوم) 54-الفاضل-ابو العباس مبرد (258) 55-فتوح البلدان-بلاذری (279) 56-الفتوح-ابو محمد احمد بن اعثم (314) 57-الفضائل-احمد بن حنبل 58-قوت القلوب-ابو طالب مکی (382) 59-کافی (اصول و فروع) -محمد بن یعقوب کلینی (329) 60-الکامل-ابو العباس محمد بن یزید ازدی (المبرد)(285) 61-نقض العثمانیه-ابو جعفر محمد بن عبد الله معتزلی (240) 62-المجالس-ابو العباس احمد بن یحیی نحوی (ثعلب) (291) 63-المحاسن-ابو جعفر احمد بن خالد البرقی (274 یا 280) 64-المحاسن و الاضداد-جاحظ (255) 65-المحاسن و المساوی-ابراهیم بن محمد بیهقی (از رجال قرن سوم) 66-مروج الذهب-مسعودی(333-یا 345) 67-المعارف-ابن قتیبه دینوری (276) 68-معانی الاخبار-صدوق 69-المعمرون و الوصایا-ابو حاتم سجستانی (255) 70-مقاتل الطالبیین-ابو الفرج اصفهانی (356) 71-من لا یحضره الفقیه-صدوق 72-الموشی او الظرف و الظرفاء-ابو الطیب محمد بن احمد بن اسحق اعرابی (و شاء) (از ادبای قرن سوم)73-الموفقیات-زبیر بن بکار (256) 74-الوزراء و الکتاب-محمد بن عبدوس بن عبد الجهشیاری (331) 75-الولاة و القضاة-ابو عمرو محمد بن یوسف الکندی(350) [3] .

ملاحظه می شود که خطبه ها و نامه ها و کلمات قصار امیر المؤمنین علیه السلام پیش از آنکه سید رضی چشم به دنیا باز کند و یا پیش از آنکه نهج البلاغه را جمع آوری نماید،بطور متفرق در منابع فراوانی از شخصیت های عالم و مورد وثوق قطعی ثبت شده بوده است.لذا تشکیک بعضی از اشخاص در موضوع نهج البلاغه یا از بی اطلاعی است و یا از غرض ورزی و امید است که چنین نباشد.

منابع خطبه شقشقیه

عده ای از فضلای اهل سنت استناد این خطبه را به امیر المؤمنین علیه السلام انکار کرده اند، دلیل اساسی آنان شکوه و توبیخ و نارضایتی سختی است که دراین خطبه درباره خلفاء ابراز شده است.برای اثبات اینکه خطبه شقشقیه از خودامیر المؤمنین است،تحقیقات فراوانی به وسیله دانشمندان صورت گرفته است.ازآنجمله علامه فقید آقای «شیخ عبد الحسین »امینی در کتاب الغدیر با تتبع عمیق و نقل منابع این مسئله را مطرح کرده اند.ما در این مبحث از تحقیق و تتبع آن فقیداستفاده می کنیم:گروهی از نقل کنندگان خطبه،قبل از سید رضی:

1-حافظ یحیی بن عبد الحمید الحمانی (228) [4] 2-ابو جعفر دعبل الخزاعی(246) دعبل این خطبه را از ابن عباس نقل کرده است [5] 3-ابو جعفر احمد بن محمدبرقی (274 یا 280) 4-ابو علی جبائی شیخ معتزله (303) 5-ابو القاسم بلخی یکی از مشایخ معتزله (317) 6-ابو عبد العزیز جلودی (332) 7-ابو جعفر ابن قبه معاصر ابو القاسم بلخی 8-حافظ سلیمان بن احمد طبرانی (360) 9-ابو جعفر ابن بابویه قمی (381) 10-ابو احمد حسن بن عبد الله العسکری (382) .

گروه دیگری از علمای اسلامی اگر چه پس از سال 400 (تاریخ جمع آوری نهج البلاغه) خطبه شقشقیه را نقل کرده اند،ولی باضافه اینکه نهج البلاغه سید رضی را منبع و ماخذ خود قرار نداده اند،اسناد جداگانه ای برای صحت انتساب خطبه آورده اند:

1-قاضی عبد الجبار معتزلی (415) در کتاب المغنی 2-حافظ ابو بکر بن مردویه (416) 3-وزیر ابو سعید آبی (422) در کتاب نثر الدرر و نزهة الادیب 4-شریف مرتضی علم الهدی (436) .

توضیح-شریف مرتضی پس از نقل مقداری از جملات خطبه در کتاب شافی ص 203 می گوید: این جملات مشهور است.و پس از نقل جملات دیگری در ص 204 می گوید:این جملات معروف است.

5-شیخ طوسی (460) در کتاب امالی ص 327 از ابو الفتح هلال بن محمد بن جعفر حفار 6-ابو الفضل میدانی (518) در مجمع الامثال ص 383.

این شخص می گوید:این خطبه معروف به شقشقیه است،زیرا هنگامی که امیر المؤمنین (ع) سخنش را قطع کرد،ابن عباس گفت:

یا امیر المؤمنین کاش سخن را از همانجا که قطع کردی ادامه میدادی،حضرت فرمود:

هیهات،ای فرزند عباس،شقشقه ای بود که با هیجان برآمد و خاموش گشت [6] .

7-ابو عبد الله مفید (412) می گوید:جماعتی از اهل نقل با اسناد مختلفی از ابن عباس این خطبه را نقل کرده اند [7] .

8-قطب الدین راوندی (573) از طریق ابن «مردویه »و طبرانی می گوید:

من در دو مورد این خطبه را مدتی پیش از تولد رضی دیده ام:در کتاب الانصاف ابو جعفر بن قبه شاگرد کعبی یکی از شیوخ معتزله که وفاتش پیش از تولد رضی بوده است و نسخه ای که در آن،خط وزیر ابو الحسن بود و تاریخ آن شصت سال و اندی پیش از ولادت رضی بوده است [8] .

لغت دانان بزرگ ادبیات عرب مانند«ابن منظور»در لسان العرب و«فیروزآبادی »در قاموس و«ابن اثیر»در نهایه در ماده شقشقیه استشهاد می کنند به جمله تلک شقشقة هدرت ثم قرت که در آخر خطبه در جواب ابن عباس آمده است.

فیروز آبادی با این تعبیر می گوید:

«و الخطبة الشقشقیة العلویة ».

این تعبیر بخوبی اثبات می کند که خطبه شقشقیه بسیار معروف بوده است واهل تتبع می دانند که درباره کلام یا خطبه یا نامه ای که تنها یک فرد از شخصیتی نقل کند،تعبیر فوق را نمی آورند.

این تعبیر بخوبی اثبات می کند که خطبه شقشقیه بسیار معروف بوده است واهل تتبع می دانند که درباره کلام یا خطبه یا نامه ای که تنها یک فرد از شخصیتی نقل کند،تعبیر فوق را نمی آورند.

آنچه بعضی اهل سنت را وادار کرده است که استناد خطبه شقشقیه را به امیر المؤمنین (ع) انکار و یا مورد تردید قرار بدهند،چنانکه اشاره کردیم،توبیخ و اعتراضات شدید است که در این خطبه درباره بعضی از صحابه مشاهده می شود.بررسی این مسئله اینست که امیر المؤمنین علیه السلام بارها در خطبه ها ونامه ها و سایر کلماتش از صحابه پیغمبر اکرم (ص) تجلیل نموده است.مانند:

لقد رایت اصحاب محمد صلی الله علیه و آله فما اری احدا منکم یشبههم...

(من اصحاب محمد (ص) را دیده ام،کسی را از شما نمی بینم که شباهتی بآنان داشته باشد) .

و اوصیکم باصحاب محمد الذین لم یحدثوا حدثا و لم یاووا محدثاو لم یمنعوا حقا فان رسول الله صلی الله علیه و آله اوصانا بهم و لعن المحدث منهم و من غیرهم [9] (شما را به اصحاب محمد (ص) توصیه می کنم،اصحابی که بدعتی در دین بوجود نیاورده اند و به بدعت گذاران پناهی نداده اند و حقی را ممنوع نساخته اند،زیرا رسول خدا (ص) آنان را به ما توصیه فرموده، بدعت گذاران از صحابه و غیرصحابه را لعنت کرده است) .

بنابراین امیر المؤمنین علیه السلام نه تنها کمترین اهانتی بر صحابه پیامبر نمیکند،بلکه آنان را مطابق دستور پیامبر و آیات قرآنی و مشاهداتی که خود درباره صحابه داشته است،کاملا تعظیم و تمجید میفرماید،پس هر صحابه ای از نظر علی توبیخ نشده است.ابن ابی الحدید که از بزرگان علمای اهل سنت و از رؤسای معتزله است.

در اسناد خطبه شقشقیه و سایر جملات مشابه آن که از امیر المؤمنین (ع) به ثبوت رسیده است،تردید نمی کند.بلکه می کوشد اعتراضات امیر المؤمنین (ع) رادرباره خلفا چه در این خطبه و چه در سخنان دیگرش تاویل و تفسیر نماید.روش علمی و عقیدتی ابن ابی الحدید در خطبه مورد بحث چنین است که ما ترجمه میکنیم:

«اگر گفته شود:نظر خودتان را درباره این کلام (خطبه شقشقیه) توضیح بدهید،آیا صریح این کلام چنین نیست که آنان ظلم کردند و امر خلافت را غصب نمودند؟پس سخن شما در این مسئله چیست؟اگر این حکم را درباره آنان بپذیرید،طعن به آنان زده اید و اگر نپذیرید،علی (ع) را مورد طعن قرارداده اید که ظلم کردن آنان را بازگو نموده،به کاری که کرده اند،بدگوئی نموده است؟

در مقابل این اعتراض گفته می شود:اما گروه امامیه از شیعه،الفاظ موجوددر خطبه شقشقیه را به معانی ظاهر آنها می گیرند و می گویند:

پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله بر خلافت امیر المؤمنین نص صریح فرموده،و آنان حق علی را غصب کرده اند.اما هم مکتبان ما (گروه معتزله از اهل سنت)می توانند بگویند:

چون امیر المؤمنین علیه السلام افضل و شایسته تر از دیگران به خلافت بوده است و با اینحال او را رها کرده،کسی را گرفتند که نه در فضیلت مساوی او بوده و نه در جهاد و علم و عظمت و شرف به پایه او میرسید،لذا بکار بردن الفاظ تند وبیان مطالب اعتراض آمیز درباره خلفاء امکان پذیر است،اگر چه شخصی که خلیفه نامیده شده است،عادل و با تقوی بوده و بیعت با او صحیح بوده باشد.

مگر نمی بینی که گاهی در یک شهر دو فقیه وجود دارد که یکی از آن دو بجهت داشتن امتیازات زیاد بدیگری برتری دارد و با اینحال سلطان آن دیگری را به قضاوت نصب می کند که از فقیه اول از نظر علمی ناقص تر است.در نتیجه فقیهی که مقام علمی او بالاتر است احساس ناراحتی و درد می کند و گاهی دهان به گله و شکایت می گشاید،این ناراحتی و شکایت نه طعن و تفسیق قاضی کم علم می باشد و نه حکم به ناشایسته بودن او.بلکه گله و شکایتش معلول کنار گذاشتن او از قضاوت است.با اینکه شایسته تر و باصلاحیت تر بوده است.و این پدیده ایست که در طبیعت بشر نفوذ دارد و در اصل غریزه و فطرت سرشته شده است.و چون اصحاب ما به صحابه خوش گمان هستند،لذا هر کاری که از آنان سرزده باشد آن را صحیح و درست تلقی می کنند.صحابه پیغمبر مصلحت اسلام را در نظر گرفتند و از بروز فتنه وآشوبی وحشت داشتند که نه تنها خلافت را از بین می برد،بلکه نبوت و ملت اسلام رانابود می کرد، بدینجهت بوده است که از علی بن ابیطالب (ع) که افضل و اشرف و شایسته تر از همه بوده است،دست برداشتند و خلافت را در شخص دیگر که درجه ای از فضیلت داشت،منعقد ساختند، لذا مجبور شدند که الفاظ امیر المؤمنین را در خطبه شقشقیه تاویل نمایند-آن امیر المؤمنین که او را در جلالت و عظمت نزدیک به نبوت می دانند...» [10] .

در این مبحث چند مطلب مهم را متذکر می شویم:

یکم-بحث و تحقیق واقع جویانه،بلی.تعصب و مشاجره کینه توزانه،نه

تردیدی نیست که مباحث مربوط به خلافت اسلامی پس از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله تا کنون مطرح بوده،موجب بروز آراء و عقاید گوناگون گشته است.بطور قطع می توان گفت: تاکنون نه صدها،بلکه هزاران مجلد کتاب و مقاله در موضوع خلافت نوشته شده است.از این مباحث و تحقیقات بسیار گسترده وطولانی و کاملا جدی،دو نتیجه مهم می توان گرفت:

1-موضوع خلافت مانند یک مسئله فرعی نبوده است که در مسائل نظری مورد اختلاف قرار می گیرد و بدون هیاهو و جنجال و طرفداری های مکتبی،موردتوجه واقع میشود،بلکه موضوع خلافت یک مسئله بنیادین است که مسلمین را به دو گروه بزرگ شیعه و سنی تقسیم کرده است.و از طرف دیگر،به اصطلاح معمولی:«بیهوده سخن بدین درازی نبود».

2-از امثال این تکاپوهای ممتد و جدی،می توان اهمیت دفاع از حق را که انسانها از خود نشان می دهند،فهمید.به توضیح اینکه اینگونه اصرار شگفت انگیزدرباره یک مسئله نه تنها اثبات می کند که انسان در اثبات و توجیه معتقدات خود،همه نیروهای حیاتی خود را بسیج می کند و نمی گذارد گذشت قرون و اعصار گردفراموشی روی موضوع مورد اعتقادش بپاشد،بلکه حق بدانجهت که حق است،اگر چه جنبه اعتقادی هم نداشته باشد،مورد دفاع جدی بشری می باشد.بهمین جهت است که می بینیم حتی عده ای از متفکران ملل غیر اسلامی هم در موضوع خلافت یادر بیان حق و شخصیت مردان صحنه خلافت،با آن اندیشه و استدلال و بیان جدی وارد میدان می شوند که گویی با مسلمانان هم مکتب هستند.

جرج جرداق و میخائیل نعیمه و بولس سلامه و جبران خلیل جبران و توماس کارلایل مسیحی هستند و شبلی شمیل و پطروشفسکی از اعضای مکتب ماتریالیسم می باشند،ولی در موقع توضیح شخصیت امیر المؤمنین علیه السلام مانند یک فرد مسلمان سخن می گویند و حق والایی را که او بر بشریت دارد،گوشزدمی کنند.

وقتی که من امروز می بینم بعضی از سطحی نگران فلان نویسنده معمولی رابا ویکتور هوگو و بالزاک مقایسه می کنند،با کمال جدیت در مقام دفاع از حق آن دو برمیآیم و،بیان و استدلال من مانند همان است که هم مکتبان و هم مذهبان آنان ابراز می نمایند.همه انسان های آگاه در هر مکتبی که باشند،هنوز به زهرخوردن سقراط تاسف می خورند و آن قضات را که حکم ناحق به اعدام اوداده اند،با دیده نفرت می نگرند.بنابراین،با اینکه موضوع خلافت یکی ازرویدادهایی است که در حدود چهارده قرن پیش اتفاق افتاده و بگذشته خزیده است،ولی حس حق جویی آدمیان نه تنها زمان گذشته و حال و آینده نمی شناسد،بلکه خود را در نژاد و جامعه و ملیت مخصوص هم بمحاصره نمی اندازد.اینست مایه امید بقای انسانیت برای ابد.

دوم-بحث و تحقیق در مسئله خلافت نباید قربانی احساسات گردد و وسیله سوء
استفاده قرار بگیرد

این یک قاعده کلی است که اگر طرفین بحث و تحقیق بجهت احساسات خام و هیجان های روانی،هشیاری خود را از دست بدهند،به اضافه اینکه ممکن است واقعیت ها را از دست بدهند، وسیله بسیار مناسبی برای سودجویان آماده میکنندبنابراین ما در اینجا دو مسئله داریم:

مسئله یکم-محو شدن واقعیات.

مسئله دوم-وسیله قرارگرفتن برای سودجویان.

مسئله یکم-ما بایستی احساسات خام و هیجان های روانی را ناچیز نشماریم،این پدیده های شگفت انگیز حتی ممکن است قرن ها در سرنوشت معارف بشری اثر بگذارد.

در توضیحات هوگو درباره شکست ناپلئون در واترلو دقت فرمایید،این نویسنده چیره دست که بعقیده ما هنوز نه تنها فرانسه،بلکه همه اروپا از زمان اوتاکنون نویسنده ای باین منطق و عظمت بوجود نیاورده است.آری این مرد بزرگ با اینکه به بی اطلاعی خود در فنون نظامی و لشکرکشی و دقایق رویدادهای آن جنگ،اعتراف می نماید،شکست ناپلئون را به قضا و قدر حواله می دهد:

«بزرگترین حوادث که مقدمه اجرای حکم قضا هستند،اینگونه احساسات مخالف را دربردارند» [11] .

[شادمانی در روز شکست در واترلو و اندوهگین بودن در روز پیروزی دراوسترلیتز که در ناپلئون دیده شده است].سپس وقتی که می خواهد شکست ناپلئون را توجیه نماید،می گوید:

«هنگام آن بود که این مرد عظیم از پای درافتد.سنگینی بی اندازه این مرددر کفه مقدرات بشری،تعادل را برهم می زد.این شخص خویشتن را به تنهایی بیش از همه جمعیت بشری به شمار می آورد.این غلظت های کلیه حیات بشری که در یک سر متمرکز می شوند،جمع شدن همه دنیا در دماغ یک مرد،اگر دوام یابدبرای مدنیت مهلک خواهد بود.هنگام آن رسیده بود که دست توانای عدل آسمانی از آستین بیرون آید.شاید اصول و عناصری که جاذبیت های منتظم در نظام اخلاقی نیز،مانند نظام مادی،وابسته به آن است،زبان به شکایت گشوده بودند،خونی که بخاراز آن متصاعد می شود،مالامال شدن قبرستان ها از اجساد کشته شدگان، مادران اشکبار،مدعیان مخوفی هستند.هنگامی که زمین از سرباری رنج می برد، ناله هایی اسرارآمیز در ظلمات هست که فقط در عالم بالا شنیده می شود ناپلئون در عالم ملکوت به بدی معرفی شده بود،و تصمیم به سقوطش گرفته شده بود،مصدع خدا بود. واترلو یک نبرد نیست:تغییر جبهه عالم است » [12] .

ما با تمام اعتراف به عظمت «هوگو»،نمی توانیم در این روش انسان شناسی بااو موافقت کنیم که وقتی قدرت تحلیل یک حادثه را از دست بدهیم،مسئله قضا و قدر راپیش بکشیم.تردیدی نداریم در اینکه قضا و قدر حتی در روشنترین حوادث دنیا نقش داردو خود همین مسئله است که ما را به تکاپو و فعالیت های اختیاری وادار می کند.قضا و قدربیان کننده قانون هستی است،نه شکننده قانون و ضد آن.باضافه اینکه آن کدامین منطق است که ما بشر را مجبور کرده است که همواره پس از آنکه حادثه ای رخ داد،به سراغ قضا و قدر برویم و مقدمات طبیعی و اختیاری حادثه را نادیده بگیریم!!چرا پیش از آنکه حادثه اتفاق بیافتد،بدون توجه به قضا و قدر باتمام نیرو می کوشیم که علل و شرایط حادثه ای را که اتفاق خواهد افتاد،بفهمیم و درصورت ناگوار بودن حادثه آن علل و شرایط را خنثی کنیم؟!این گونه روش درشناخت واقعیات،فرار از شناخت حقیقی آنها است.نظیر این روش در رفتن به سراغ قضا و قدر در حث خلافت هم فراوان دیده شده است.دانشمند و محقق بزرگ محمد عبده مفتی مصر در پایان توضیح مسئله شورای خلافت،این جمله را می گوید:

و الله اعلم و الحکم لله یفعل ما یشاء [13] .

(و خدا داناتر است حکم از آن خدا است هرچه را که بخواهد انجام میدهد) .

این جمله از شخصی مانند محمد عبده که توانائی تحقیق همه جانبه داشته است،برای توجیه خطاهایی که در مسئله مورد بحث صورت گرفته است،بعید بنظر می رسد.

مسئله دوم-وسیله قرارگرفتن اینگونه مباحث برای سودجویان.یکی ازپدیده های اسف انگیز تاریخ بشری همین مسئله است که دو مکتب یا دو گروه درباره موضوع یا موضوعاتی با هم اختلاف نظر پیدا می کنند.این دو مکتب یا دو گروه از روی بی غرضی انتقاد و مشاجراتی در مورد اختلاف نظر خود دارند،و بطورفراوان هم اتفاق می افتد که تدریجا با تفاهم های معقول تری به وحدت نظرهایی برسند که از رقابت های کشنده آن دو طرف بکاهد.ولی ممکن است گروه یا مکتب سومی سربلند کند و از اختلاف مزبور بهترین وسیله برای سوء استفاده های خودپیدا کند.

مسئله سوم-در اینکه گفتار و کردار و هدف گیریها و اندیشه های فرزندابیطالب همه و همه بر مبنای «حیات معقول »بوده و کمترین انحرافی از صراطمستقیم الهی نداشته است،هیچ کس اندک تردیدی ندارد.حکمت و معانی عالی مکتب اسلام باعتراف همه مطلعین از تاریخ امیر المؤمنین بوسیله امیر المؤمنین برای مردم روشن شده است.

بعنوان مثال معارفی که آنحضرت در حکمت الهی و اخلاق و مسائل اجتماعی و سیاسی در نهج البلاغه آورده است،بهترین دلیل برای اثبات حرکت امیر المؤمنین در صراط مستقیم الهی بوده است.

ولی اگر پیش کشیدن این عظمت ها و امتیازهای اختصاصی موجب مختل شدن اسلام و زندگی مسلمانان باشد،بهیچ وجه مورد رضایت امیر المؤمنین نخواهد بود.و چنانکه اشاره کردیم در این دنیا رسم قدرت محوران ماکیاولی صفت همواره در صدد پیدا کردن مواد خام و وسایل مناسب برای بازکردن موقعیت سیاسی و سلطه گری خود برمیآیند،هر اندازه که این مواد خام و وسایل در اعماق جانهای مردم بیشتر ریشه دوانیده باشد،برای بازیگریها و صحنه-سازیهای آنان مفیدتر و نتیجه بخش تر خواهد بود و چه مسئله ای عمیق تر و ریشه-دارتر از مسئله امامت و خلافت که برای هر مسلمان بطور جدی مطرح است؟خدا میداند که در قرون و اعصار گذشته،خودکامگان خودمحور از این مسائل چه سوء استفاده ها کرده و چه خونها ریخته و چه انسانهائی را به نابودی کشانده اند.

اگر خود زمامداران پیش از امیر المؤمنین در زمامداری و خلافت آنحضرت زندگی میکردند، مطابق اصول و قوانین اسلامی حتما از امیر المؤمنین تبعیت مینمودند.زیرا خود آنان شایستگی آنحضرت را از نظر همه اصول عالی انسانی می پذیرفتند.حال که چنین است، شخصیت ها و گروه ها و جوامع بیابند و رفتارامیر المؤمنین را در مسیر«حیات معقول »پیش بگیرند و در صراط مستقیم گام بردارند و اسلام را به اوج اعتلای خود برسانند و نام این رفتار را هر چه که بخواهندبگذارند و مجالی بر دشمن از خدا بیخبر و انسان بیگانه ندهند که فرصت پیدا کند و اختلافهای نظری را به کشاکش ها و پیکارهای عملی مبدل بسازد و باتضعیف هر دو طرف به هدفهای سودجویانه خود نایل گردد.

مسئله خلافت که میان دو مذهب بزرگ شیعی و سنی مورد بحث است،درجریان پدیده مزبور قرار گرفته،موجب سوء استفاده های سودجویانه اقویاء گشته است.قانون الهی و عقل حکم می کند که طرفین با تمام هشیاری درباره آنچه که دیگران در مسئله خلافت در نظر دارند،بیاندیشند و از بهره برداری دیگران جلوگیری کنند.

و انه لیعلم ان محلی منها محل القطب من الرحی

(و او خود قطعا می دانست که موقعیت من نسبت به خلافت موقعیت مرکزآسیاب به آسیاب است که به دور آن می گردد) .

واقعیتی بود که همه آن را میدانستند

از منابع معتبر تاریخی و حدیثی چنین برمی آید که نه تنها علی بن ابیطالب علیه السلام خود را شایسته ترین فرد برای خلافت می دانست،بلکه این شایستگی واقعیتی بود که همگان آنرا پذیرفته بودند.از جمله دلایل روشنی که این حقیقت را اثبات می کند:

1-نامه محمد بن ابی بکر به معاویه و پاسخ معاویه به اوست

نامه ای که محمد بن ابی بکر پس از رسیدن به مصر به معاویه مینویسد:

از محمد بن ابی بکر به معاویة بن صخر گمراه:پس از حمد و ثنای خداوندی پروردگار متعال مخلوقات را با عظمت و قدرت خود،آفرید،نه از روی بازی وبیهودگی و نه از روی ناتوانی و احتیاج به آفرینش آنها.بلکه مخلوقات رابندگان مطیع به بارگاهش قرارداد و اصناف و اقسام گوناگونی از آنان را نمودارساخت.سپس با دانایی مطلق به شایستگی محمد صلی الله علیه و آله،او را از میان آنان برگزید و برای ادای رسالتش انتخاب کرد و امین وحی اش قرار داد. خداوندپیامبر را رسولی بشارت دهنده و تهدید کننده برانگیخت.اولین کسی که دعوت پیامبر را پاسخ مثبت داد و به سوی او رفت و به او ایمان آورد و اسلام را پذیرفت و در برابرش تسلیم شد،برادر و پسر عموی او علی بن ابیطالب (ع) بود که آن غیب مخفی را که پیامبر دعوت بآن می کرد،تصدیق نمود و او را بر همه نزدیکان وخویشاوندان مقدم داشت و با جان خود پیامبر را از هر حادثه خطرناک نجات دادو در جنگ ها و صلح ها با او بود.همواره جان خود را در ساعت های شب و روزو موقع ترس و تشنگی به او بذل نمود.تا با چنان سبقتی بروز کرد که در پیروان پیامبرنظیری نداشت و هیچ فردی در کارهای علی شایسته نزدیکی و مقایسه با او نبود.

ای معاویه،من می بینم تو می خواهی با او برابری کنی!!در صورتی که تو،تویی!و او اوست در صدق و خلوص نیت برتر از همه مردم.و او با فضیلت ترین انسان ها از جهت نسل و همسر و پسر است.برادر او (جعفر بن ابیطالب) بود که درروز موته جان خود را در راه پیامبر فدا کرد و عموی او حمزه سید الشهداء درجنگ احد و پدر او ابوطالب که از پیامبر و از حوزه او دفاع کرد.و تو ملعون فرزند ملعون،تو و پدرت همواره در صدد برپاکردن غائله و آشوب به ضرر پیامبربودید،و دائما برای خاموش کردن نور خداوندی می کوشیدید.جمعیت ها را دورخود جمع می کردید و مال و ثروت بذل می نمودید و قبایل را بر پیامبر اکرم می شورانیدید و تحریک می کردید.پدرت با همین روحیه پلید از دنیا رفت و تو باهمان روحیه به جایش نشستی.شاهد پلیدی های تو کسانی هستند که به دور خودجمع کرده ای،نیز آن پس مانده های احزاب و سران منافقین هستند که بتو پناهنده شده اند.و شاهد عظمت و شایستگی علی بن ابیطالب با آن فضیلت های آشکار وریشه دار،یاران او از مهاجرین و انصارند که خداوند فضل و فضیلت آنان را متذکرگشته است.آنان گروه گروه و دسته دسته در پیرامون علی قرار گرفته حق را درپیروی از او و شقاوت را در مخالفت او می بینند.

وای بر تو،چگونه خود را با علی یکی میشماری،در صورتی که او وارث رسول الله و وصی او و پدر فرزندان اوست؟!اوست اولین پیرو پیامبر و نزدیکترین اشخاص از جهت عهد و ایمان باوی. پیامبر او را از اسرار خود مطلع و از امور خویش آگاه می ساخت.

و تو دشمن او و پسر دشمن اوئی.برو،تا بتوانی با هدف گیری های باطلت از دنیای خود بهره ور باش و عمرو بن العاص آن شخصیت خودفروخته هم در گمراهی هایت یار و مددکارت باشد. بهمین حال باش!نزدیک است که زندگانیت سپری شود و حیله گری هایت پوچ گردد،و آنگاه بفهمی که عاقبت والا از آن کیست.بدان،تو با این حیله پردازی ها که براه انداخته ای،در حقیقت در صدد خدعه و نیرنگ بازی با خدایی برآمده ای که از عظمت چاره پردازی او غافل و از رحمتش نومید گشته ای،او در کمین تست و تو در برابر او فریب خورده ای.

«درود بر کسی که از هدایت پیروی کند».

پاسخ معاویه به نامه محمد بن ابی بکر:

«از معاویة بن صخر بن عیبجوی پدرش محمد بن ابی بکر،پس از حمد خداوندی نامه تو رسید،در این نامه عظمت و قدرت الهی را که خداوند شایسته آنست متذکرشده،اشاره به برگزیده شدن پیغمبر اکرم به رسالت نموده ای.سخنان زیادی گفته ای که دارای نکات ضعف و بدگویی به پدر خودت می باشد.تو در این نامه فضیلت فرزند ابیطالب و طول سابقه او را در اسلام و خویشاوندی او را با پیامبراکرم (ص) و فداکاریش را در راه پیامبر در هر مخاطره متذکر شده ای.استدلال توبه ضرر من و عیبجوئی تو درباره من به وسیله فضیلتی است که از آن دیگری است نه از خود تو.من خدایی را سپاسگزارم که این فضیلت را از تو برگردانیده، به غیر تو بخشوده است.

در زمان گذشته ما بودیم و پدر تو (ابوبکر) هم با ما بود و فضیلت علی بن ابیطالب و لازم بودن حق او را به گردن خود می شناختیم.در آنهنگام که خداوندآنچه را که برای پیامبرش خواسته بود،انجام داد و وعده خود را درباره او اتمام نمود و دعوت او را آشکار ساخت و حجت او را روشن نمود و او را ببارگاه خودبرگرفت،اولین کسانی که حق او را گرفتند و با امر واقعی او (خلافتش) مخالفت ورزیدند پدر تو بود و فاروقش.آن دو نفر بر این اقدام اتفاق و قرار داشتند. سپس آن دو نفر علی را به بیعت خود دعوت نمودند،دعوت آنان را اجابت نکرد و امتناع ورزید. آن دو نفر اندوه ها به او وارد آوردند و حادثه بزرگی را درباره او منظورنمودند.تا آنجا که می گوید:

ای فرزند ابی بکر،بر حذر باش،اندازه خود را بدان،موقعیت تو ناچیزتر ازآن است که با کسی خود را هم وزن و مساوی بدانی که کوه ها با بردباری او سنجیده می شود و نیزه او را هیچ عامل جبری نمی تواند نرم کند و هیچ گوینده ای شکیبائی او را نمی تواند درک کند.تو با کسی در افتاده ای که پدرت جایگاهش را آماده وبرای ملک او بالش و تکیه گاه نهاده است.اگر این موقعیتی که ما بخود گرفته ایم صحیح است،پدرت این موقعیت را بخود اختصاص داده بود و ما شرکای اومی باشیم و اگر پدرت پیش از ما این اقدام را نکرده بود،ما با فرزند ابیطالب مخالفت نمی کردیم و امر خلافت را به او تسلیم می نمودیم.ولی ما دیدیم که پدر توپیش از ما چنین کاری را کرده است،ما هم راه او را پیش گرفتیم.پس تو یا عیبجوی پدرت باش و یا این مسئله را رها کن.

«و درود بر کسی که بحق برگردد!» [14] .

2-یعقوبی می گوید:

و کان المهاجرون و الانصار لا یشکون فی علی [15] .

(و مهاجرین و انصار شکی درباره خلافت علی پس از پیامبر نداشتند) .

3-عتبة بن ابی لهب:

1-ما کنت احسب ان الامر منصرف عن هاشم ثم منها عن ابی الحسن 2-عن اول الناس ایمانا و سابقة و اعلم الناس بالقرآن و السنن 3-و آخر الناس عهدا بالنبی و من جبریل عون له فی الغسل و الکفن 4-من فیه ما فیهم لا یمترون به و لیس فی القوم ما فیه من الحسن [16]

1- (من گمان نمی کردم امر خلافت از اولاد هاشم منحرف شود و اگر به آل هاشم برسد،از ابو الحسن منحرف گردد) .

2- (ابو الحسن اولین شخص از جهت ایمان و سابقه بوده،داناترین مردم به قرآن و سنت های پیامبر اکرم است) .

3- (و آخرین شخصی که به دیدار پیامبر در آخرین نفس هایش نایل شده است.او همان کسی است که جبرئیل در غسل و کفن پیامبر او را کمک می کرد) .

4- (علی کسی است که هر امتیازی که در دیگران بود،در او جمع شده و آن امتیازات عالی که در او وجود داشته است،دیگران از آنها محروم بوده اند) .

4-خالد بن سعید در داستان سقیفه در مسافرت بود،هنگامی که برمی گردد،نزد امیر المؤمنین می رود و می گوید:

اجازه بده با تو بیعت کنم،زیرا سوگند به خدا،کسی در میان مردم سزاوارتراز تو به مقام محمد (ص) نمی باشد [17] .

در این مسئله می توان به جمله یعقوبی که می گوید:«مهاجرین و انصار درباره علی شکی نداشتند»کفایت کرد.

یهرم فیها الکبیر و یشیب فیها الصغیر و یکدح فیها مؤمن حتی یلقی ربه

[حادثه ای بس کوبنده]:که بزرگسال را فرتوت میکرد و کم سال را پیر،و انسان با ایمان را تا دیدار پروردگارش در رنج و مشقت فرو می برند.

آنجا که منطق واقعی حیات تکاملی جامعه دگرگون میگردد

مسلم است که هر اندازه رشد انسانی یک شخص اعتلای بیشتری داشته باشد،پیوستگی اعضای جامعه را با خویشتن بیشتر احساس می کند.و بالعکس هر مقدارکه یک انسان بیشتر طبیعت گرا و خودخواه باشد،گسیختگی او از جامعه بیشتر وعمیق تر می گردد.

نسبت هر یک از اعضای بدن آدمی با مجموع بدن،نمی تواند نسبت یک فردرا با مجموع اعضای جامعه توضیح بدهد،زیرا هیچیک از اعضای بدن نمی تواندبوسیله رشد جسمانی ماهیت خود را عوض کرده،عضو دیگری گردد،مثلا دست هر اندازه هم رشد پیدا کند،مبدل به چشم نمی شود و پا هر قدر هم قدرت پیدا کند،مغز یا قلب نخواهد گشت،در صورتی که یک فرد از اعضای جامعه به وسیله رشد وتکامل تا مقام مغز و یا قلب جامعه پیش می رود.بهمین جهت است که بیت معروف سعدی که می گوید:

بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند

تنها بازگوکننده تشکل اعضای اجتماع و پیوستگی آنها با یکدیگر میباشدنه توضیح دهنده نتایج پویش اعضای جامعه.

بقول بعضی از انسان شناسان:انسان یک شاخه گل نیست که از ریشه خودسربرآورد و در مجرای حرکت قرار بگیرد و چند روزی از گل بودن برخوردارشود و سپس از بین برود،بلکه انسان موجودی است که از تفاعل عواملی به وجودمی آید و از جامعه برای ادامه هستی خود نیروهای گوناگون می گیرد و در عین حال می تواند برگردد و همه عوامل بوجودآورنده و نیروبخش خود را دگرگون نماید.

این سازندگی در انسان با اینکه عضوی ساخته شده از عوامل طبیعی واجتماعی بوده است، معلول همان اصل است که در اول مبحث متذکر شدیم که انسان نخست به عنوان یک عضو مطیع به سایر اعضای جامعه بوجود می آید،سپس تا مقام گردانندگی همه جامعه نائل می گردد.

هیچ انسانی چه شیعی و چه سنی،خواه مسلمان و خواه غیر مسلمان،بلکه خواه اینکه مقید به مذهبی باشد یا نباشد،با نظر به سرگذشت زندگی علی بن ابیطالب (ع) تردیدی نکرده است که با اینکه این شخصیت در سرزمینی از کره خاکی چشم به جهان گشوده،سپس مانند یکی از اعضای اجتماع زندگی نموده است،ولی با قرار گرفتن در مسیر اسلام و جاذبیت فوق تصور محمد بن عبد الله صلی الله علیه و آله به مقام مغز سازنده و قلب حساس اجتماع نایل گشته است.

این نوع پیشرفت تکاملی که حد و مرزی نمی شناسد،علی را تا اوج مغز وقلب همه جوامع انسانی بالا برده است.وقتی که با صراحت می گوید:

ا اقنع من نفسی ان یقال لی امیر المؤمنین و لا اشارکهم فی مکاره الدهر(آیا از موقعیت وجودی خود به همین قناعت بورزم که به من امیر المؤمنین گفته شود و در ناگواری های روزگار شرکت با انسان ها نداشته باشم؟!) .

در آن هنگام که می شنود سفیان بن عوف غامدی به انبار (شهری در ساحل شرقی فرات) حمله می کند و کشتارها براه می اندازد و دست به چپاول و یغماگریهامی زند می گوید:

و لقد بلغنی ان الرجل منهم کان یدخل علی المراة المسلمة و الاخری المعاهدة فینتزع حجلها و قلبها و قلائدها و رعاثها ما تمنع منها الابالاسترجاع و الاسترحام ثم انصرفوا وافرین، ما نال رجلا منهم کلم و لا اریق لهم دم فلو ان امرا مسلما مات من بعد هذا اسفا ما کان به ملوما بل کان به عندی جدیرا ط 27.

(بمن خبر رسیده است که از لشکریان سفیان بن عوف وارد خانه زن مسلمان و زن غیر مسلمان که با ما معاهده همزیستی دارد،می گشت و خلخال و دست بند وگوشواره های آن زنان را غارت می کرد،و آنان جز گریه های تلخ و طلب ترحم،دفاع کننده ای نداشتند.لشکریان سفیان بدون از دست دادن فردی پس از کشتار ویغماگری برمی گشتند،نه جراحتی به آنان می رسید و نه خونی از آنان ریخته می شد.اگر مردی مسلمان پس از چنین حادثه ای از روی تاسف بمیرد،نه تنها موردملامت نیست،بلکه این یک پدیده شایسته ای در نزد یک مسلمان آگاه است) .

روشن می شود که نسبت علی بن ابیطالب (ع) بسایر اعضای جامعه،نسبت قلب است که با وارد شدن نقص و اخلال به بعضی از اعضای جامعه می طپد و مانندمارگزیده در خود می پیچد.

تنها قلب اجتماع است که اختلال اعضاء اجتماع را حس میکند

اگر در یک بدن حیاتی نباشد،چنانکه آن بدن درک لذت نمی کند،همچنان دردی را هم حس نخواهد کرد.اگر در یک موجود جاندار غرایز طبیعی از فعالیت ممنوع شود،حیات آن جاندار، در مجرای قانون طبیعی خود فعالیتی انجام نخواهدداد و در نتیجه با شکست و نابودی حتمی روبرو خواهد گشت.این قاعده کلی درهمه جانداران است.اما انسان که دارای مغز و قلب است،در قلمروی والاتر از حیوان قرار گرفته است،کافی نیست که تنها حیات و غرایز طبیعی او منظم و معتدل باشد،بلکه دو نیروی عقل و قلب برای او حیات دیگری را بوجود می آورد که دست به سازندگی و گسترش ابعاد و افزودن معرفت و کشف و گرایش به وحدت های عالیترو هدف گیری های نهائی زندگی می زند.نقص و اختلالی که بیکی از امور فوق(سازندگی و...) وارد می گردد،نه برای اصل پدیده حیات مطرح است و نه برای غرایز طبیعی.و بر فرض مطرح بودن آنها برای حیات و غرایز،هیچ کاری از دست آن دو در مرتفع ساختن نقص و اختلال برنمی آید.تنها مغز آدمی است که ورودنقص و اختلال را در موجودیت آدمی کشف و درک می کند و قلب تلخی و ناگواری آن را حس می نماید.بهمین جهت است که می گوئیم تنها انسان های تکامل یافته اجتماع هستند که عوامل و نتایج سازندگی و اهداف عالیه اجتماعی را درک میکنندو از ورود اختلال در آن عوامل و نتایج و اهداف عالیه رنج می برند و در شکنجه غوطه ور می گردند.

علی بن ابیطالب علیه السلام انسان و استعداد و امکانات تکامل و پیشرفت اورا بخوبی شناخته بود،و می دانست که این موجود است که می تواند در پیشرفتهای علمی پا برفراز کرات بگذارد و در ترقی انسانی ابوذر غفاری گردد و سرنوشت خود را از تاریخ طبیعی به تاریخ انسانی اعتلا بدهد.

اکنون علی بن ابیطالب می بیند که مسیر انسان ها که در زمان پیامبر بوسیله قرآن و دستورات سازنده او سرنوشت آنان را از تاریخ طبیعی به تاریخ انسانی مبدل کرده بود،بار دیگر بهمان حال طبیعی می افتد و چهره همیشگی انسان پدیدارمی گردد.مسلم است که در این پیش آمد غیر منتظره دچار اضطراب می گردد و درمشقت فرومی رود.

اگر یک نفر پیدا شود و بگوید که ناله و اضطراب علی بن ابیطالب علیه السلام بجهت از دست رفتن مقام خلافت بوده است.یا علی را نمی شناسد و یا غرض ورزی دیدگان او را نابینا ساخته است.

در همین نهج البلاغه ده ها بار بی اعتنایی علی (ع) را به مقام خلافت به معنای معمولی آن که مقام پرستان در محرابش سر به سجده می گذارند،خواهیم دید،اوکسی است که در راه بصره در ذی قار لنگه کفشش را بلند می کند و به ابن عباس می گوید:

قیمت این کفش چند است؟

ابن عباس می گوید:به چیزی نمی ارزد.

او می فرماید:«ارزش این کفش در نزد من از ارزش زمامداری بیشتر است،مگر اینکه حقی را بجای خود تثبیت کنم و یا باطلی را نابود بسازم ».

اگر واقعا می خواهید موقعیت علی بن ابیطالب را در برابر خلافت در نظربگیرید،چند بیت زیر را از جلال الدین مولوی مورد مطالعه دقیق قرار بدهید:

زان بظاهر کوشد اندر جاه و حکم تا امیران را نماید راه و حکم تا بیاراید بهر تن جامه ای تا نویسد او بهر کس نامه ای تا امیری را دهد جان دگر تا دهد نخل خلافت را ثمر

آیا بیت اول فلسفه و هدف تمام تکاپوها و احساس ناراحتی های امیر المؤمنین را در خطبه شقشقیه توضیح نمی دهد؟

آیا این مصرع:«تا بیاراید بهر تن جامه ای »اشاره کاملا روشنی به اولین جمله خطبه شقشقیه نیست که میگوید:

«اما و الله لقد تقمصها فلان ».

(هان ای مردم،ابو بکر جامه خلافت را به تن کرد) ؟

آیا جلال الدین مولوی در بیت سوم صراحتا نمی گوید بارورکننده درخت خلافت علی بوده است؟

مصرع اول بیت سوم با فریاد بلند می گوید:

امارت و خلافت بجان دیگری احتیاج داشته است و احیاکننده این جان،علی بوده است و بس.

بنابراین شکوه ها و ناله های علی بن ابیطالب از هیجانات و احساسات خام «خودطبیعی »سرچشمه نمی گرفته است،بلکه مطابق جملاتی که در خطبه شقشقیه دیده می شود،بجهت نتایج غیر منطقی بوده که در انحراف خلافت از علی بوجودآمده بوده است.

فیا عجبا بینا هو یستقیلها فی حیاته اذ عقدها لآخر بعد وفاته

(شگفتا،با اینکه آن شخص یکم در دوران زندگی اش انحلال خلافت وسلب آن را از خویشتن می خواست،به شخص دیگری بست که پس از او زمام خلافت را به دست بگیرد) .

من بهترین شما نیستم

ابن ابی الحدید معتزلی می گوید:راویان درباره این جمله ابو بکر:«اقیلونی فلست بخیرکم » (مرا رها کنید،زیرا من بهترین شما نیستم) اختلاف کرده اند.عده زیادی عین جمله مزبور را نقل نموده اند و گروه دیگر عین آن جمله را نقل نکرده،گفته اند:ابو بکر چنین گفته است:

«ولیتکم فلست بخیرکم ».

(من زمامداری شما را بدست گرفتم،در حالی که بهترین شما نیستم) [18] .

ابن ابی الحدید پس از نقل جمله مزبور در صدد تاویل آن برمی آید و میگوید:

«کسانی که افضل بودن را در امامت شرط نمی دانند جمله مزبور را دلیل مدعای خود قرار می دهند و می گویند:همی جمله دلیل آن است که افضل بودن خلیفه شرط خلافت نیست و کسانی که این جمله را از ابو بکر نقل کرده اند،می گویند:

ابوبکر با گفتن آن میخواسته است درون مردم را در بیعتی که با او کرده اندبه هیجان درآورد تا بداند موافق کیست و مخالف کدام است،کیست که او را دوست دارد و کیست که با او خصومت می ورزد وقتی که این جمله را گفت و کسی اعتراض نکرد،فهمید که دل ها به بیعت او رضایت و اعتقاد دارد،به خلافت خود ادامه داد ومانند خلفاء در رعیت خود به حکومت کردن پرداخت و او که خلافت را پس از خودتعیین کرد،مورد انکار نگشت.همین جریان را از علی بن ابیطالب (ع) هم می بینیم که پس از کشته شدن عثمان،فرمود:

«دعونی و التمسوا غیری فانالکم وزیرا خیر منی لکم امیرا».

(مرا رها کنید،و کس دیگری را برای خلافت بخواهید،من اگر برای شماوزیر باشم بهتر از آنست که امیر و زمامدار شما باشم) .

بنابراین امیر المؤمنین علیه السلام نخست اظهار کراهت از خلافت نموده،سپس آن را به فرزندش امام حسن مجتبی (ع) واگذار نموده است » [19] .

بنظر می رسد که تاویل ابن ابی الحدید درباره جمله مورد بحث صحیح نیست،زیرا قانون انتخاب و رای گیری اقتضا می کند که پیش از اشتغال به زمامداری انجام بگیرد،نه پس از اشتغال که برای مردم تثبیت شده تلقی گشته است،زیرا پس ازتثبیت زمامداری،آنهم در صدر اول اسلام،اظهار مخالفت کار آسانی نبوده است.باضافه اینکه در هیچ یک از منابع معتبر نقل نشده است که در این شوری و رای گیری،اکثریت مردم برخیزند و بگویند:

ما مخالفیم یا موافقیم،آنچه که از مجموع قراین این داستان برمی آید،اینست که پاسخ جمله مزبور با سکوت برگذار شده است.

نکته دیگر اینست که میگویند:اگر ابو بکر تصدی خود را به زمامداری باحجت و دلیل قطعی آغاز کرده بوده،و اشکال واقعی برای ادامه زمامداری او پیش نیامده بود،بچه دلیل شایستگی خود را مورد تردید قرار می دهد و از مردم برای ادامه زمامداری خود رای گیری می کند؟اما مقایسه کلام امیر المؤمنین علیه السلام که فرمود:

مرا رها کنید و کس دیگری را برای خلافت انتخاب کنید،چنانکه ابن ابی الحدید در پاسخ امامیه متوجه شده است،قیاس مع الفارق (قیاسی که طرفین مقایسه علت مشترک ندارند) می باشد،زیرا:

اولا-هیچ تردیدی از نظر تاریخ صدور جمله مزبور از امیر المؤمنین (ع)وجود ندارد که آن را پس از کشته شدن عثمان که اراده شدید مردم را برای تصدی خود به زمامداری احساس کرده فرموده است:«مرا رها کنید...»نه پس از تصدی به خلافت و تثبیت کردن آن.تاریخ صدور جمله مزبور چنین است:

و من خطبة له (ع) لما ارید علی البیعة بعد قتل عثمان [20] .

ثانیا-حتی یک کلمه در جملات امیر المؤمنین که مربوط به عدم پذیرش زمامداری است وجود ندارد که بگوید:

من قابل زمامداری نیستم،بلکه خود علت عدم پذیرش خلافت را چنین توضیح می دهد که آینده زمامداری مسلمین،پر از حوادث و فراز و نشیب های تندخواهد بود،راه ها تاریک است. من اگر زمامداری را بپذیرم،با عقل و قلب خودم این راه ها را سپری خواهم کرد و گوش به سخنانی که در مجرای زمامداری معمولی گفته می شود،فرا نخواهم داد.

این برنامه حکومت من است،اگر می بینید:نمی توانید چنین حکومتی راتحمل کنید،مرا رها کنید و زمامدار دیگری را انتخاب کنید و من هم از انجام تکلیفی که بر عهده می گیرم تخلف نخواهم کرد،کار وزارت و مشورت و کمک را برای شما انجام خواهم داد.

استدلال دیگری که درباره جدی بودن جمله اقیلونی فلست بخیرکم یا ولیتکم و لست بخیرکم، گفته شده است:تاسفی است که ابوبکر در نزدیکی فوتش ابرازکرده است.

داستان این تاسف چنین است که در آن مرضی که ابو بکر از دنیا رفت،گروهی از مردم که عبد الرحمان بن عوف هم در میان آنان بود به عیادت او رفتند.عبد الرحمان حال ابو بکر را پرسید و برای او بهبودی آرزو نمود.سپس شروع به گفتگو کردند.ابو بکر گفت:

ای مهاجرین مشقتی که از شما می بینم سخت تر از درد این بیماری است که می کشم،من بهترین شما در نظر خودم (عمر) را خلیفه شما قرار دادم بینی همه شماباد کرد که چرا این امر را به او واگذار کردم...تا آنجا که عبد الرحمان می گوید:

من نمی بینم که تو درباره چیزی که از تو فوت شده است،اندوهگین باشی.

ابو بکر گفت:بلی،سوگند به خدا،بهیچ چیز تاسف نمی خورم مگر به سه کاری که انجام دادم و کاش آن ها را انجام نمی دادم و به سه کاری که آنها را ترک کردم کاش آنها را بجا میآوردم و به سه چیز که کاش آنها را از پیامبر می پرسیدم.

سه کاری که کردم و کاش آنها را انجام نمی دادم:کاش هجوم به خانه علی رارها می کردم،اگر چه با من مبارزه آشکار کرد و کاش در روز سقیفه بنی ساعده دست بیعت به یکی از دو مرد (ابو عبیده و عمر) می دادم و او امیر می شد و من وزیرش...تا آنجا که می گوید:

آن سه چیز را که می خواستم از پیامبر سئوال کنم،کاش می پرسیدم:امرخلافت پس از او از آن کیست؟تا خلاف و نزاع در میان مسلمانان نمی افتاد [21] ...

فما راعنی الا و الناس کعرف الضبع الی ینثالون علی من کل جانب [22]

(برای من روزی بس هیجان انگیز بود که مردم با ازدحامی سخت به رسم قحطی زدگانی که به غذایی برسند،برای سپردن خلافت به دست من از هر طرف هجوم آوردند) .

هجوم سوختگان لب تشنه به چشمه آب حیات بود،یا انتخاب زمامدار؟

انتخاب علی بن ابیطالب (ع) برای خلافت،داستانی بس شگفت انگیز است که هر مطلعی از تاریخ بشری با نظر همه جانبه و دقیق در آن،اعتراف خواهدکرد که چنین انتخابی در هیچیک از جوامع وجود نداشته است،و گمان نمیرودکه تاریخ حتی در آینده هم چنین انتخابی را به خود ببیند.باید اولا وضع آن دوران را به خوبی مجسم کنیم که جامعه اسلامی پس از آنهمه شکوفایی در زمان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله چه روزهای تیره و تاری بر خود دید و از آن همه عظمت ها و ارزش های انسانی که در اعضای متشکل اجتماع درخشیدن گرفته بود،امروز اثری دیده نمی شود.آن تساوی اوتوپیایی و آرمانی اعلای انسانی در مقابل حق و قانون و عدالت به کجا رفته است؟!

بار دیگر ثروت پرستی و مقام خواهی و گرایش های خویشاوندی فضای جوامع اسلامی را فرا گرفته.قرآن کتاب آسمانی که از تراکم ثروت و مقام پرستی جلوگیری میکند،چرا مورد عمل قرار نمی گیرد؟!

متاسفانه به اضافه اینکه انسانی ترین و شایسته ترین ایده ئولوژی و قوانین تدریجا از افق جامعه ناپدید می شود،نوعی بی بند و باری در مقابل اصول انسانی که حتی با قطع نظر از اسلام هم می بایست مراعات شود شیوع و رواج پیدا میکند،عظمای مهاجرین و انصار که شاهد بروز والاترین مختصات انسانی در جامعه اسلامی بودند،امروز در حال سرگشتگی و ابهام ناگواری فرو رفته اند.

ابوذر در تبعید جان خود را از دست داده است،ابوذر کیست؟ابوذر یعنی اسلام تجسم یافته در یک فرد انسانی.بیت المال مسلمین طعمه طمعکاران روزگارگشته،تاریخ بنظر هشیارانشان مرکب از سه روز جلوه می کند:

دیروز از بین رفته،امروز مبهم،فردای مجهول مطلق.امیدها بر باد رفته وروزنه های خروج از بن بست مسدود گشته است.تنها امیدی که برای مردم آگاه جامعه مانده است وجود عده ای از مهاجرین و انصار است که چشم به علی بن ابیطالب دوخته عامل امید به آینده را در وجود او دریافته اند.

عثمان از دنیا می رود،ولی ریشه های انسانی اسلام که در اعماق دل ها و عقول وفاداران آن دین الهی فرو رفته است،نخشکیده و با مشاهده وجود علی بن ابیطالب جوانه ها می زند و از آب حیات امید به زمامداری علی که بی تردید در شرف تکون است،سیراب می گردد.

انتخابی که پیشتازان جامعه اسلامی پس از وفات پیامبر جز آن راانتظار نداشتن
د

در مباحث گذشته اثبات کردیم که خلافت امیر المؤمنین علی بن ابیطالب (ع)پس از وفات پیامبر اکرم (ص) چنان بدیهی بود که اشخاص مطلع با شنیدن تصدی شخص دیگر به زمامداری در شگفتی عمیق فرو رفتند زیرا با یک حادثه ای که موردانتظار نبود،روبرو گشتند. برای اثبات این مسئله کافی است که فقط عبارت یعقوبی را که در تاریخ خود آورده است مورد مطالعه قرار بدهیم.«یعقوبی می گوید:

و کان المهاجرون و الانصار لا یشکون فی علی [23] .

(مهاجرین و انصار شکی درباره[خلافت علی (ع) پس از پیامبر]نداشتند) .عامل اصلی اینکه همه طبقات مردم خلافت علی (ع) را پس از وفات پیامبراکرم بدیهی می دانستند،فضایل و عظمت های بی شمار علی (ع) بود که در دوران پیامبر بروز و انحصار و تقدم او را بر همگان اثبات کرده بود.آنان جملات فوق العاده ای از پیامبر درباره علی بن ابیطالب (ع) شنیده بودند. آنان بودند که:

حدیث:انت منی بمنزلة هارون من موسی الا انه لا نبی بعدی.

(نسبت تو ای علی با من،نسبت هارون با موسی است،جز اینکه پس از من پیامبری نیست) را برای ما که قرن های متمادی از زمان پیامبر فاصله گرفته ایم،نقل کرده اند.همان ها بودند که:

لا تسبوا علیا فانه ممسوس فی ذات الله.

(به علی ناسزا نگویید،زیرا او شیفته و بیقرار ذات خداوندی است) را برای ما روایت کرده اند. اگر از شبلی شمیل بپرسیم که ماخذ و دلیل تو برای اثبات این جمله که میگویی:

«پیشوا علی بن ابیطالب بزرگ بزرگان،یگانه نسخه ایست که نه شرق و نه غرب،نه دیروز و نه امروز نسخه ای مطابق این اصل ندیده است »چیست؟چه پاسخی دارد،جز اینکه بگوید: پیشتازان صدر اول اسلام و آنانکه زندگی علی (ع)را دیده اند،چنین و چنان گفته اند.

انتخابی که رشدیافتگان با همه قوای عقلانی و سطوح وجدانی در آن شرکت کرد
ند

آیا در طول تاریخ تاکنون،آنجا که انتخاب زمامدار و رهبر به اختیار مردم گذاشته شده است، انتخابی را سراغ دارید که همه رشدیافتگان با همه قوای عقلانی و سطوح وجدانی در آن شرکت نموده و آن فرد را به زمامداری یا رهبری خود برگزینند؟

با نظر به اختلاف شدید مردم در امیال و خواسته های طبیعی و آرمان های زندگی و هدف های اعلای حیات وابسته به مجموع هستی مربوط به هستی آفرین.

و با نظر به تنوع آراء و عقاید انسان ها در معنای قانون شایسته زندگی درحیات،

و با نظر به عدم اتحاد مردم در تفسیر زمامدار و رهبر صالح برای اجتماع،هیچگونه انتخابی را در تاریخ نمی توان پیدا کرد که از آن اکثریت و اتفاق نظرواقعی برخوردار شود که همه انتخاب کنندگان بتوانند فلسفه قانع کننده ای درباره شایستگی همه جانبه شخص انتخاب شده بیان نموده،همه چون و چراهای مربوطبه آن انتخاب را پاسخ واقعی بدهند.

بلی ممکن است اکثریتی برای برگزیدن شخصی که بنظرشان مطلوب جلوه کرده است،یک یا چند سئوال محدود و سطحی را پاسخ بگویند،ولی اگربخواهید همه چون و چراها را درباره موضوع مزبور تا عمیق ترین ریشه های آنهاادامه بدهید،هرگز موفق به شنیدن پاسخ های قانع کننده به آن همه سئوالات،نخواهید گشت.

در این موارد رسم انسان ها بر این بوده است که با یک پاسخ اجمالی از ادامه پرسش ها جلوگیری نمایند و خود را راحت و دیگران را ساکت کنند،آن پاسخ اجمالی اینست که شخص انتخاب شده بهترین شخص در برابر اشخاص موردنظربرای انتخاب شدن می باشد.این مدعا را با جمله زیر اثبات میکنند که:

این پاسخ را سبک نشمارید،زیرا مدتی است که نسبی بودن ارزش های بشری مانند نسبی بودن علم و معرفت ثابت شده است!!

با توجه باین جریان مستمر تاریخ است که در هنگام مطالعه انتخاب علی بن ابیطالب (ع) به زمامداری،با شگفت انگیزترین پدیده اجتماعی روبرو می شویم.ماطبق همه تواریخ معتبر انتخابی را درباره علی (ع) شاهدیم که عمده شرکت کنندگان در آن انتخاب و حتی مردم جوامع دور از مرکز انتخاب که از این حادثه تاریخی مطلع شده اند،با همه قوای عقلانی و سطوح وجدانی در آن انتخاب شرکت،یارضایت به آن داشته اند،جز معدودی از هوی پرستانی که آلت دست چنگیزصفتان زمان خود بوده اند.

از این نکته غفلت ننمائیم که منظور ما آن نیست که یک یک افراد راضی وشرکت کنندگان در انتخاب امیر المؤمنین علیه السلام فلسفه ها خوانده و همه علوم انسانی را آموخته و همه عقاید و احکام و اخلاق و فلسفه اسلامی را با وضوح کامل پذیرفته دست به انتخاب علی (ع) زده اند.بلکه مقصود ما اینست که پیشتازان جوامع اسلامی آن زمان که از آگاهی های وسیع و عمیق درباره قانون و رهبر و زمامدارو اجتماع مخصوصا از دیدگاه اسلامی برخوردار بودند،با تمام قوای عقلانی وسطوح وجدانی به انتخاب علی (ع) هجوم آورده اند.

هجوم همه پیشتازان یک جامعه که دارای افکاری نافذ و ذهنی روشن و وجدانی سالم و آزاداند در حقیقت مساوی هجوم همه انسان های آن جامعه می باشد وبدیهی است که در این فرض کسی که تخلف از مسیر پیشتازان می نماید،از همه اصول بنیادین و قوانین سازنده جامعه منحرف می گردد.

انتخابی که آرمان اعلای افلاطونی را برای مدتی محدود درباره حکومت تحقق ب
خشید

از جمله نظریات مشهور افلاطون در فلسفه و علوم اجتماعی،این است که اداره کنندگان جوامع حتما بایستی حکماء باشند.دلایل اساسی این نظریه درگفتگوی سقراط با غلوگون به ترتیب زیر منعکس است:

«س-ما میان فلاسفه حقیقی و دجال های فیلسوف نما فرق گذاشته ایم.روشن است که گروه اول (فلاسفه حقیقی) هستند که باید به حکومت و زمامداری انتخاب شوند.اکنون مقداری از امتیازات فلسفه حقیقی را بیان می کنیم:

1-رغبت و تمایل شعله ور برای شناخت همه موجودات حقیقی.

2-عداوت و خصومت با دروغ و محبت راستین به صدق و راستی.

3-پست شمردن لذات جسمانی.

4-بی اعتنایی به مال و ثروت.

5-علو ادراکات و آزادی اندیشه.

6-عدالت و اخلاق نرم.

7-سرعت انتقال در خاطرات و قدرت و یادآوری محفوظات.

8-فطرت منظم و قانونی.

وقتی که سخن سقراط باینجا می رسد،ادیمنتس چنین اعتراض می کند:

«با اینکه قدرت استدلال سقراط قابل انکار نیست،ولی اکنون وضع ما چنین است که جویندگان تخصصی فلسفه دائما در اقلیت و در حال بی نفعی به سرمیبرند،[اگر نگوئیم که از نظر اجتماعی بکلی در حال سقوطند].سقراط پاسخ می دهد که این مطلب ادیمنتس صحیح است،ولی در اینگونه وضعی که ما در آن قرار گرفته ایم،چه کسی را باید سرزنش کرد؟این سرزنش متوجه سیاست و سیاستمداران جامعه است،نه فلسفه.زیرا مختصات فلسفه حقیقی در اوضاع کنونی،بجهت تاثیر قوای متضاد در معرض فساد قرار گرفته است.هنگامی که انسانهای شایسته به نام فیلسوف از فراگرفتن و تعلیم فلسفه منصرف شدند،جای آنان را بی لیاقت ها و ناتوانان ازدرک عظمت فلسفه،می گیرند که نام فلسفه را با سفسطه ها و یاوه گویی های خودفاسد می کنند.در نتیجه فلاسفه با اخلاص که در اقلیت اند از مقام سیاسی برکنارمی گردند و گوشه گیری را بر فاسدشدن در اختلاط با مردم مقدم می دارند» [24] .

می گویند:تحقق آرمان اعلای افلاطونی درباره متصدیان مقام والای حکومت،تاکنون بر کفه ترازوی اجتماعات بشری سنگینی کرده،به عقیده اکثرانسان شناسان این آرمان اعلا در اذهان متفکران مصلح محاصره می شود و نمی تواندبه جهان عینی وارد گردد.

بنظر می رسد:این عقیده اگر چه با مشاهدات ما درباره سرگذشت بشری تایید و تقویت می گردد،ولی این مسئله را هم نباید فراموش کرد که وارد کردن همین آرمان اعلا در مغزهای بشری و نوشتن آن در کتاب ها و قراردادن آن درقلمرو تعلیمات اجتماعی و سیاسی و مستند ساختن عظمت قوانین موضوعه اگر چه به سایه هایی ناقص از آن آرمان،تاثیراتی نیز در جو حیات فکری و مبانی زندگانی معمولی انسان ها داشته است.

قرار دادن آرمان مزبور در برابر مغزها و آوردن آن در کتاب ها و تعلیمات مربوطه بوده است که ضرورت استفاده قانون گذاران را از روانشناسی و تاریخ و سایر رشته های علوم انسانی روشن ساخته است.با این وضع بشر برای تصحیح کار خود در قانون گذاری توانسته است بجای بهره برداری از یک حکیم،دست به دامن دانشمندان متنوع گردد.اگر چه متاسفانه به این ضرورت هم اعتنایی نمی شود.در نتیجه نفعی که از بجریان انداختن آرمان اعلای افلاطونی در قلمروهای فوق،عاید قرون و اعصار می گردد،اینست که هیچ یک از قانون گذاران و متصدیان اداره امور اجتماعی نتوانند مبانی عالی انسانیت را بطور رسمی منکر شوند یا نادیده بگیرند.این نفع معنوی باعث می شود که آن بعد اساسی انسان که حکمت جویی و عمل به حیات حکیمانه است،زنده بماند و نابود نگردد و در نتیجه زندگی انسانی حداقل بطور رسمی دستخوش امیال و هوس های مردم از انسان بی خبر نگردد.این قضیه را می توان بطور اطمینان مطرح کرد که تیرگی های حیات اجتماعی بشرهمواره رابطه مستقیم با خاموشی داد و فریادهای مربوط به آرمان اعلا دارد.لذامقداری از روشنایی های نسبی که در طول گذشت زمان در جوامع دیده می شود،هیچ مستندی جز تاثیر خودآگاه آرمان مزبور در دلها ندارد.

نتیجه دیگری را که می توان از این مباحث گرفت،اینست که تصدی حکما برشئون زندگی اجتماعی هر چند که محدود و موقت باشد.مانند خود قوانین شایسته از پدیده های دو ارزشی است:

1-ارزش وسیله ای-برای تحقق بخشیدن به زندگی معقول و قابل تفسیر وآرامش بخش و سازنده.

2-ارزش ذاتی و هدفی-که عبارت است از تحقق بخشیدن به مشعل هایی فروزان در مسیر پرپیچ و خم تاریخ بشری،باین معنی که قانون صالح و قانون گذار و مجری حکیم مشعل هایی فروزانند که در مسیر حیات بشری قرار گرفته،و انسان ها را ازسقوط در تاریکی های نابودکننده نجات می دهند.

این دو ارزش یک تسلیت محض در مقابل انحرافات مبانی حیات اجتماعی از مسیر منطقی خود نیست،بلکه دو ارزش مزبور از یک نیروی فوق العاده با عظمت روانی انسان ها سرچشمه می گیرد که بایستگی حیات را تفسیر می کند و با آن نیرو است که حیات به حرکت خود ادامه می دهد و هنگامیکه که از قانون و قانون گذار و متصدی اداره آرمانی اجتماعی محروم می گردد،بقول سقراط یا افلاطون بدبینی و سرزنشش را متوجه امور فوق می نماید،نه آن نیروی فوق العاده با عظمت روانی.نیز در آن هنگام که حیات اجتماع را محروم از امور فوق می بیند،بجای نومیدی و یاس های کشنده،با احراز وابستگی خود با آرمان اعلا که واسطه ای میان او و آهنگ اصلی هستی است،با درونی شکوفا و چهره ای نمناک از احساس ؟ انسان ها به حیات خود ادامه می دهد.

علی بن ابیطالب علیه السلام پس از پیامبر اکرم (ص) این آرزوی دیرین بشری را اگرچه در مدت محدود تحقق بخشیده در آن چند سال محدود که زمامداری دراختیار او بود،اثبات کرد که زمامدار می تواند و باید از آن فضیلت و حکمت الهی برخوردار شود که باضافه تنظیم زندگی معمولی آدمیان،هدف اعلای حیات درکره خاکی را برای آنان قابل فهم و هضم بسازد.

انتخابی که هیچگونه عامل جبری تاثیری در آن نداشته است

این هم یک پدیده شگفت انگیز دیگر که عمده افراد جامعه:عالم و جاهل،کوچک و بزرگ،افراد خام و ابتدایی و شخصیت های ورزیده در فراز و نشیب زندگی...همه و همه در شایستگی قطعی شخصیتی برای مقام زمامداری اتفاق نظر داشته باشندبدون اینکه کمترین تاثیری از عوامل جبری در آن اتفاق نظر وجود داشته باشد.مامقداری از آن عوامل اساسی را که می تواند در بوجود آمدن اکثریت ها و اتفاق نظرها تاثیر کند،در اینجا مطرح می کنیم:

1-طمع مال و ثروت اتفاق کنندگان در شخصیت مورد انتخاب،فعالیت طمع برای جلب مال و ثروت،دو نوع اساسی دارد:

یک-مستقیم.

دو-غیر مستقیم.

جامع مشترک هر دو قسم عبارت است از وسیله قراردادن شخصیت انتخاب شده برای رسیدن به مزایای مادی در اشکال مختلفش.

درباره علی بن ابیطالب نه تنها این عامل مؤثر نبود،بلکه دوری و بیزاری امیر المؤمنین از مال و ثروت دنیا که بر همگان واضح بوده است،طرز رابطه او رابا افراد جامعه در دوران زمامداریش،بخوبی روشن کرده بود.چنانکه عملا سرتاسرسالهای خلافتش همین روش را نشان داد و معدودی که به هوای سفره های رنگارنگ و مالکیت های بی حساب آمده بودند،از دور او پراکنده شدند و راهی دستگاه ماکیاولی ها گشتند.

2-مقام جویی و ریاست پرستی-برای کسانی که با وضع روحی علی (ع)آشنایی داشتند، بخوبی ثابت شده بود که او مقام و ریاست پرستی را نوعی ازبیماری می داند که از تورم «خودطبیعی »ناشی می گردد.او خود که از این بیماری مهلک گریزان است،چگونه روا خواهد دید که دیگران را به آن مرض کشنده مبتلابسازد!پس این عامل هم نمی توانست در انتخاب علی (ع) دخالتی داشته باشد.یکی از شواهد کاملا روشن برای اثبات عدم دخالت عامل مقام و ریاست در انتخاب علی (ع)فرار ناجوانمردانه طلحه و زبیر از بیعت با علی (ع) و برپاکردن غائله جنگ جمل بود که تاریخ نشان می دهد.مقام پرستان با اینکه علی را بخوبی میشناختندو می دانستند که این خلیفة الله پس از پیامبر اکرم (ص) انسانیت را در معرض سوداگری در مقابل مقام و ریاست قرار نخواهد داد.[چون این پدیده خانمانسوز لذیذترین طعمه خود حیوانی آدمیان است،]به احتمال ضعیف که شاید علی با اشتغال به خلافت خود را مجبور به سازش کاری به بیند و مقام دلخواه آنان را برای آنان تامین نماید،در انتخاب او شرکت کردند.

3-تاثیر شخصیت ها-این عامل را به دو گونه می توان تصور نمود:

یک-قرارگرفتن تحت تاثیر شخصیت هایی رشدیافته که امیال و خواسته های حیوانی خود را کاملا مهار و تعدیل نموده طعم عظمت و کمال انسانی را چشیده اند.تاثیر این شخصیت ها در سرنوشت اجتماعات،نه تنها مضر نیست،بلکه صد درصدبه نفع آنها است،شخصیت هایی امثال:

سلمان و مالک اشتر و عمار بن یاسر و محمد بن ابی بکر و هاشم مرقال و حجر بن عدی و اویس قرنی و میثم تمار[که بجهت انسان شناسی عمیقی که داشته اند،در جاذبیت شخصیت علی بن ابیطالب (ع) قرار گرفته بودند]،راهنمایان بسیار باارزشی برای مردم آن دوران بودند و ایکاش مردم در همه دوران ها وجوامع تحت تاثیر این گونه شخصیت ها،سرنوشت حیات اجتماعی خویش راتعیین نمایند.سلطه این افراد بوسیله شمشیر بر طبیعت معمولی مردم نیست،بلکه سلطه آنان بوسیله عقول نافذ و وجدان های پاکشان بر عقول و وجدان های آزادانسانی می باشد.

دو-قرارگرفتن تحت تاثیر شخصیت های نیرومند،مانند گنجشگ ضعیف در مقابل کام اژدها. این تاثیر ناشی از عامل جبری نیروست که تاکنون با تکیه به تنازع در بقا،راه انسان ها را برای هر گونه اصلاح سد کرده است.

تاثیر شخصیت ها در انتخاب علی بن ابیطالب علیه السلام به زمامداری از نوع اول بوده است. این نه تنها یک اتفاق نیکو درباره یک حادثه شخصی تاریخی بوده است،بلکه با نظر به ناتوانی مردم معمولی از تعیین سرنوشت حیات اجتماعی خود،راهی بهتر از این برای اصل پدیده حاکمیت دیده نمی شود.این نکته رانباید فراموش کنیم که شخصیت های تعیین کننده سرنوشت حیات اجتماعی بایستی واجد آن شرایط اساسی باشند که «افلاطون »بعنوان شرایط زمامدار مطرح کرده است،زیرا تنها شخصیت هایی که واجد آن شرایطند،می توانند،شایستگی زمامدارحکیم و دارا بودن او را به شرایط مزبور درک کنند.

عقل گردی عقل را دانی کمال عشق گردی عشق را بینی جمال

انتخابی که از نظر کیفیت نوعی انتصاب مطابق دستور الهی بود

درست است که در ظاهر امر،تصدی امیر المؤمنین علیه السلام به زمامداری مستند به انتخاب مردم بود،ولی این انتخاب را با انواع معمولی آن،بهیچ وجه نمی توان مقایسه نمود،زیرا:

1-علی بن ابیطالب با نظر به داشتن همه فضایل انسانی-الهی[باتفاق همه صاحبنظران] شایسته ترین شخصیت برای رهبری و زمامداری بوده است،خواه مردم انتخاب می کردند یا او را از رهبری و زمامداری کنار می گذاشتند.اگر آن روزاز یک یک مردم بدون کمترین تطمیع و تهدید می پرسیدند:مورد نظر شما برای رهبری و زمامداری کیست؟اگر شخص مسئول معنای آن منصب و مقام را می دانست و به انسان و انسانیت علاقه ای داشت،جز علی بن ابیطالب را نمی توانست مطرح کند.

2-وجدان پاک و عقل سلیم مردم همان پیامبران درونی هستند که هر حکمی را صادر کنند، حکم الهی می باشد.

هیچ جای تردید نیست که هجوم بی نظیر مردم برای انتخاب امیر المؤمنین به تحریک وجدان پاک و عقل سلیم آنان بوده است و بس.باضافه اینکه نه تنها مردم حکومت علی را یک حکومت الهی می دانستند،بلکه خود آن پیشوای صادق وعادل محض نیز،تصدی خود را بر امر حکومت یک ماموریت الهی می دانست.این اعتقاد در جملات بعدی خطبه کاملا روشن است:

اما و الذی فلق الحبة و برا النسمة،لولا حضور الحاضر و قیام الحجة بوجود الناصر،و ما اخذ الله علی العلماء ان لا یقاروا علی کظة ظالم و سغب مظلوم لالقیت حبلها علی غاربها.

(سوگند به خدایی که دانه را شکافت و روح را آفرید،اگر گروهی برای یاری من آماده نبودند و حجت خداوندی با وجود یاوران بر من تمام نمی گشت وپیمان الهی با دانایان درباره عدم تحمل پرخوری ستمکاران و گرسنگی ستمدیدگان نبود،مهار این زمامداری را به دوشش می انداختم) ...

در تفسیر موضوعی مباحث مشروحی درباره ناکثین و مارقین و قاسطین خواهیم داشت.

پایان مجلد دوم از ترجمه و تفسیر نهج البلاغه

 



[1] - مصادر نهج البلاغه-عبد الزهراء الحسینی الخطیب-چاپ اول-ج 1 ص 117.

[2] - جمع آوری نهج البلاغه بوسیله سید رضی در سال 400 بوده است،ماخذ مزبورص 27.

تذکر-تاریخی که در میان پارانتزها تعیین شده است،سال وفات است.

[3] - مصادر نهج البلاغه و اسانیده-عبد الزهراء الحسینی-الخطیب ج 1 ص 27 تا 37.

[4] - تاریخی که در میان پارانتزها تعیین شده است،سال وفات است.

[5] - امالی شیخ طوسی ص 237.   

[6] - الغدیر ج 7 ص 82 تا 84.

[7] - مصادر نهج البلاغه ج 1 ص 312 چاپ بیروت.

[8] - ماخذ مزبور ص 314.

[9] - المستدرک ج 3 ص 343 خاتمه،نقل از دعائم الاسلام-قاضی نعمان مصری.

[10] - شرح نهج البلاغه-ابن ابی الحدید تحقیق محمد ابو الفضل ابراهیم ج 1 ص 156و 157 چاپ دار احیاء الکتب العربیة.

[11] - بینوایان-هوگو ج 1 ص 501 ترجمه آقای مستعان چاپ نهم.

[12] - ماخذ مزبور ص 506.

[13] - شرح نهج البلاغه-محمد عبده-تحقیق محمد محیی الدین عبد الحمید چاپ استقامت ج 1 ص 30.

[14] - مروج الذهب-مسعودی ج 3 ص 21 و 22 و شرح نهج البلاغه-ابن ابی الحدیدج 1 ص 284 و وقعة صفین-نصر بن مزاحم چاپ دوم ص 119 و 120 و جمهرة رسائل العرب احمد زکی صفوت ج 1 ص 544 و 545 و 546.

[15] - تاریخ یعقوبی ج 2 ص 124.

[16] - تاریخ یعقوبی ج 2 ص 124.

[17] - ماخذ مزبور ص 126.

[18] - شرح نهج البلاغه-ابن ابی الحدید-ج 1 ص 169.

[19] - شرح نهج البلاغه-ابن ابی الحدید ج 1 ص 169.

[20] - ط 92 ص 136.

[21] - لامامة و السیاسه-ابن قتیبه دینوری ص 18 و 19 چاپ اول-مصر.

[22] - کلمه ضبع که در جمله امیر المؤمنین آمده است،هم به معنای کفتار است و هم به معنای قحطی،بعضی از شارحین نهج البلاغه ضبع را در جمله مزبور به معنای کفتار گرفته اندو تراکم جمعیت را به انبوه موهای آن.ولی ما به معنای قحط و خشک سالی گرفته ایم. یعنی خشک سالی آرمان های عالی زندگی.

[23] - تاریخ یعقوبی ج 2 ص 124.

[24] - جمهوریه افلاطون ترجمه حنا خباز چاپ مصر 1929 ص 154. ناگفته نماند که پرسش ادیمنتس و پاسخ سقراط،در روزگار ما هم کاملا مطرح است.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر