چشم هایی به رنگ شب
مهدی خلیلیان
نامت، اعجاز کلام است و یادت، بر زخم های عمیق تاریخ آدم و عالم، مرهم و التیام.
آه، ای حبیب اللّه !
مگر نَه شعشعه طلعت کوکبه ات، حُسن آفتاب شکست و شَرَف رسالت و عزِّ دولتت به ازل و ابد پیوست؟!
مگر نَه جانت مهبط وحی پروردگار گشت و بیانت کاشف سرِّ هدی؟!
مگر نه «سلسبیل»، رشحه ای از جام کرمت است و «جبریل» فقط قاصدکی در هوای حرمت؟!
منت آن یگانه وَدود را که بر ما از سرِ رأفت، بهر وصول به عبودیت و معرفت، در باغ سبز ولایت و محبت اهل بیت شما را گشود و در صحیفه هدایت فرمود:
«سُبْحانَ الَّذی أَسْری بِعَبْدِهِ لَیْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَی الْمَسْجِدِ اْلأَقْصَی الَّذی بارَکْنا حَوْلَهُ...».
عشق بود و سکوت بود و سحر...
معراجت را شاعران، نامه ها کردند و فریاد شوق از دل و جان برآوردند. دبیران فلک نیز یاورشان گردیدند و... قلم هاشان به اوج ملک اللّه و افق های بالا رسیدند؛
بر نهاده ز بهر تاج، قدم
پای بر فرق عالم و آدم
قامت عرش، با همه شرفش
ذره ای پیش ذروه شرفش
بر نهاده، خدای در معراج
بر سر داتش از «لَعَمْرَک» تاج
آسمان سفر، آبی است
فدایت شوم؛ که تمامت خاک عالم و آدم به یک نظرت آفتاب زر گشت و خاک پایت تاج فرق بشر.
عشق بود و سکوت بود و سحر... آن گاه بر مرکب نورت نشاندند و از جهان ناسوت و کویر برهوت، سوی عرش ملکوتت کشاندند؛ و بند بند وجود هزار هزار اجرام آسمان و بروج کهکشان، از شوق دیدارت گسستند و چون حاجبان درگاهت کمر به خدمتت بستند.
مگر می توان «هفت گنبد» را در «پنج گنج» گنجانید و سفر عشق را به تصویر کشید؟!
در شب، از مسجد حرام، به کام
رفته و، دیده و آمده به مقام
یافته جای خواجه عقبی
قبه قرب لیلة القربی
گفته و، هم شنیده، و آمده باز
هم در آن شب، به جایگاه نماز
بهاران رسید
آن امین خوش خبر و نیکو سِیَر، بر براق سفر تا آسمان ها تاخت؛ چندان شورآفرین و دل نواز، که «روز»، زیر گام هایش در تار و پود خویش آهنگ وداع نواخت و «شب» از آمدنش رنگ باخت و به سماع پرداخت؛
... بهاران رسید و، بهاری شگرف
به پابوسی شه سواری شگرف...
شب تار، از تار مویش شکافت
شب از آن سحر این قَدر ـ قدرْ یافت
شب مِهر بود و، براق سفر
شب عشق بود و، سروری دگر...
و شب «شفاعت» بود و تمنای آمرزش گناهان امت، از ذات سرمد و گنجینه رحمت و مودت؛
خدا گفت: ای دوست! حاجت بخواه
تو هستی و من؛ صاحب بارگاه
پیامبر، به لب خنده ای، لب گشود
همه امت خود، شفاعت نمود...
خدا، ساخت او را، مهینْ پادشاه
که ما را دهد، روز حسرت، پناه
در انجمن ملکوتیان
میثم امانی
شب است. جبرئیل، اسب حادثه را زین می کند، تا قدم از دایره طبیعت بیرون بگذاری و اوج بگیری.
دست هایت را که بلند می کنی، ستاره ها برای بوسیدن اش هجوم می آورند. بر قالیچه ابرها می نشینی، ماه و خورشید را می بینی که به پایت افتاده اند؛ کاینات، هماهنگ با تو، سرود نیایش سر داده اند. دریچه های عرش را افتتاح می کنی و قدم می گذاری به آسمان ابراهیم علیه السلام ، آسمان عیسی علیه السلام ، آسمان موسی علیه السلام ، آسمان نوح علیه السلام ، آسمان آدم علیه السلام . پیامبران صف بسته اند تا ختم نبوت را در نقطه کمال تو تبریک بگویند. فرشته ها، پیامبری ات را جشن گرفته اند... تا رایحه حضورت را از باد بشنوند. اهالی انجمن ملکوت، حلقه زده اند. درخشش جمال تو، ساکنان حرم ستر و عفاف را به وجد آورده است.
قرآن مکتوب، در شب قدر به پایین آمد و اینک قرآن مجسم در شب معراج بالا می رود «سُبْحانَ الَّذی أَسْری بِعَبْدِهِ لَیْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَی الْمَسْجِدِ اْلأَقْصَی الَّذی بارَکْنا حَوْلَهُ لِنُرِیَهُ مِنْ آیاتِنا».
معراج تو...
معراج تو، انسان را نجات بخشیده است از تنگنای مادیت؛ پنجره های ناگشوده را برای خانه نشین های کوچه دانش باز کرده. زمین و آسمان، وصل شده اند به هم. انسان، بادیه های سلوک را درنوردیده و قله کمال خویش را فتح کرده است.
معراج تو، فتح باب تعالی است؛ ارمغان افتخار است بر تارک خلیفه الهی، کلید اسرار عرفان است در دست عاشقان دل سوخته.
معراج تو، به کوشش های نامتناهی جویندگان نور، معنا بخشیده است؛ به مشتاقان مهجور لذت حضور چشانده و پاره خط عروج را به نقطه پایان خویش رسانده است.
معراج تو، سرآغاز پیمایش راه های طی نشده است؛ سرآغاز خوانش کتیبه های کشف نشده؛ نویدبخش قدم ها و امیدبخش قلم هاست.
شرف بنی آدم
تو، شرف بنی آدم را آشکار ساخته ای. در مقام عظمت تو، پرهای جبرئیل خواهد سوخت.
درک حقیقت هستی، تنها شایسته قلب های آدمیان است که فرشته به مکان آدمیت راه نخواهد برد.
«سدرة المنتهی» با معراج تو مُبرهَن شده است. تو، قرب الهی را به بشر آموخته ای «وَ هُوَ بِاْلأُفُقِ اْلأَعْلی ثُمَّ دَنی فَتَدَلّی فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنی».
با حقیقت دل خویش، آیات جلال را دیده ای و در اعماق قلب خویش سوره های جلال را شنیده ای. اینک گسل های میان ظاهر و باطن، پر شده اند و میان صورت و معنا حجابی نیست.
نگاه تو، پر از چشمه های نور است و شهد حکمت از زبانت می چکد.
به آسمان رفته ای تا عشق را به زمین بیاوری، تا صلح را به زمین بیاوری، تا شادی را به زمین بیاوری.
از آستین ات، صلوات تراوش می کند. فوج فوج معنویت با تو آمده است.
بوی بهشت را با خود آورده ای تا از جهنم دنیای ما، آرمان شهر انسانیت بسازی و به آدمیان بیاموزی که «توحید»، بهترین معنای زندگی است.
تا سدرة المنتهی
سیدمحمود طاهری
... گاهی از هیاهوها و بی مهری های مردمان به تنگ می آمد و حضور در میان خاکیان، برایش دلگیر کننده می شد. چاره ای نداشت که رسالتش را به پایان برساند؛ اما شوق پرواز تا عرش خدا را چه باید می کرد؛ نیاز به عروج تا دیدار پروردگار و نیاز به خلوتی عاشقانه با خدا؟
و سرانجام، عروجش آغاز شد؛ از مکه تا قدس و از قدس تا سدرة المنتهی؛ تا آنجا که جبرئیل از همراهی با او باز ماند و اگر قدمی فراتر می گذاشت، پرش می سوخت:
«گفت جبریلا بپر اندر پی ام |
گفت رو رو من حریف تو نیم» |
«اگر بند انگشت برتر پرم |
فروغ تجلی بسوزد پرم» |
اما آن رسول یگانه صلی الله علیه و آله در آن خلوت رازآلودش با محبوب، چه دید و چه گفت و چه شنید، کسی نمی داند.
«یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان |
دل شرح آن دهد که چه گفت و چه ها شنید» |
سیر آسمانی
ای پایه اول تو معراج |
نعلین تو فرق عرش را تاج |
آن شب که به سیر آسمانی |
رفتی ز سرای امّ هانی |
این هفت بساط در نوشتی |
وز چار رباط در گذشتی |
خدا تنها به یک نفر اجازه معراج داد و او را به سراپرده غیبش فرا خواند، تنها رسول خاتم صلی الله علیه و آله را که آیینه تمام نمای پروردگار بود و بهانه پیدایش جهانیان. و چون هستی، جلال او را در آن شب دید، سر تعظیم فرود آورد و پیامبران آسمانی به احترامش به «استقبال شتافتند و نقطه کمال خود را در وجود او یافتند. چه شوق انگیز بود، دیدار او در خلوتی شگفت با سرچشمه نور و سرور؛ آنجا که حتی درها را به روی همه فرشتگان بستند.
همه جا به یاد امت
دلتنگ دیدار بود و منتظر جبرائیل، تا با براقش، همسفر او در سفر آسمانی اش شود.
«چون نگنجید در جهان تاجش |
تخت بر عرش بست معراجش |
سر بلندیش را ز پایه پست |
جبرئیل آمده براق به دست |
راه دروازه جهان برداشت |
دوری از دور آسمان برداشت |
گامی از بود خود فراتر شد |
تا خدا دیدنش میسر شد» |
و این گونه خدا را در شب عروج و بی واسطه حس کرد و به رنگ او درآمد و ربانی شد؛ سرشار از جذبه جمال و جلال خداوند، و لبریز از تلألؤ برخاسته از اسما و صفات پروردگار. تا آنجا که:
«لطف ازل با نفسش هم نشین |
رحمت حق ناز کش، او نازنین |
خورد شرابی که حق آمیخته |
جرعه آن در گل ما ریخته» |
و چه لذت بخش است برایمان که رسول ما، حتی در آن اوج دیدار نیز به یادمان بود و دعاگوی مان:
«لب به شِکَرْ خنده بیاراسته |
امّت خود را به دعا خواسته» |
و آن هنگام نیز که با دست پر از آن سفر آسمانی برگشت:
«هر چه آورد بذل یاران کرد |
وقف کار گناهکاران کرد» |
برخیز! بُراق، بی قرار توست
سودابه مهیجی
آسمان را زیر پایت گستردند و فرش تا عرش را کروبیانِ بال افشان، جارو زدند. فلک، بی تاب بود و مدام سینه خویش را صاف می کرد.
ستاره ها و ملائک، ماه و ابرها و کهکشان ها، همه می دانستند که دُردانه آفریدگار، رهسپار آسمان هاست.
برخیز و مهیا شو مرد! ... با کفش های روزمرّه و پیراهنِ همیشه؛ نه! ... ردای قربة الی اللّه بر شانه بگیر و با دلی وضو ساخته، در دل شب روان شو.
این شب، تمام قِدْمت زمین است و تمام گذشته و آینده روزگار. چشم هایت را بیناتر از همیشه، به هر سو بدوز تا تمام حادثه های رویارویِ امشب را از دیده به دل بسپاری.
«براق»، بی قرار توست؛ راهی شو! ای قرار کاینات!
... تا خدا
تمام ستاره ها... از قدیم، کائناتِ دیروز و امروز و فردا، ماه و خورشید و کهکشان های فراوان، همه از پرواز بلند او رد شدند و پشت سرش بر جای ماندند.
بیت المقدس، بر خاک پای او بوسه زد. نماز معصوم او، محراب قدس را مبارک تر کرد. تمام رسولان پیشین، بر قامتِ خاتمیّت او سلام گفتند و به زانوی ادب نشستند.
بهشت و دوزخ، برزخ و دنیا، همه مثل خاطراتی ناچیز، از دیدگان وسیع او گذشت. جبرئیل، دست در دست صاحب قرآن، پله های عرش را فرا می رفت و تمام هستی را بر او عرضه می داشت.
اما حتی بال های امین وحی، به انتهای مسیر عروجِ احمد قد نداد و او خسته و ناتوان از ادامه سفر بازماند و رسولِ مهر تنها به سمت خداوند رفت.
«إِلَیَّ إِلَیَّ»
این ملکوت مقرّب، چه درهای بی شماری دارد! این همه پلکان و مسیر، این همه بلندا و اوج... ؛ خداوندا تو چقدر رفیع و بالادستی؛ اما همیشه نزدیک و مهربان!
آه که دل های زمینی را چقدر حجابِ تو در تو، از ذاتِ اقدس تو دور کرده است!
ولی محمّد صلی الله علیه و آله ره یافته بود و مأذون.
رب العالمین، او را به خویش فراخوانده و بار داده بود. درهای بارگاه پروردگار، اگر چه فراوان، ولی در مقدم رسالتِ خاتم، لب به خوشامد می گشودند و قفل ها همه گسسته می شد.
طبقات عرش اعلی، در معرض گام های محمد صلی الله علیه و آله ، از شوق به لرزه می افتادند و گریبان می دریدند؛ اما ذات احدیت، از همه مشتاق تر بود و احمد، مشتاق ترین.
ندای قدسی، تمام آسمان ها را می شکافت و به محمد صلی الله علیه و آله می رسید: «إِلَیَّ إِلَیَّ» و او شیفته تر و سر از پا نشناس تر، پیش می رفت.
«رحمةً للعالمین»
دل رئوفِ رحمة للعالمین، باز در گرو مهر امت خویش بود. پس در آن لحظات مقرب، در آغوش خداوند آن همه نزدیک، برای امت تا قیامتِ خویش دعا کرد: «رَبَّنا لا تُوءاخِذْنا إِنْ نَسینا أَوْ أَخْطَأْنا رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَیْنا إِصْرًا کَما حَمَلْتَهُ عَلَی الَّذینَ مِنْ قَبْلِنا رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ وَ اعْفُ عَنّا وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا... ».
چشم انتظاری آسمانیان
روح الله حبیبیان
در هفت آسمان ولوله ای است. ملائک، در جُنب و جوشند. عدّه ای از شوق می گریند و برخی بی قرار، چشم انتظارند. طبقات آسمان و عرش الهی، گویا سراسر آذین بسته و زیباتر از همیشه شده! انبیای الهی، از آدم تا مسیح، منتظر و مشتاق، چشم براه اند؛ چشم به راه عزیزترین و محبوب ترین آفریده خداوند. امشب، رسول اعظم، به معراج می رود.
«شکوه یک سفر»
پیامبر خدا، نماز عشا را به پایان رساند و آن گاه، آهسته راه مسجدالحرام را در پیش گرفت. در سکوت و تاریکی مکه، جنبنده ای در اطراف کعبه به چشم نمی خورد. حال عجیبی داشت. می دانست شبی جز شب های دیگر، پیش روی دارد و سفری شگفت.
... و ناگهان، گرمای حضور جبرئیل را در کنار خویش حس کرد سلام بر محمد مصطفی، برترین رسول الهی!
ـ سلام بر جبرائیل امین، فرشته مقرب عرش الهی!
ـ یا رسول اللّه ، اگر آماده اید، بر این مرکب سوار شوید تا نخست، بیت المقدس و سپس راه آسمان ها را در پیش گیریم!
ـ نام این حیوان عجیب چیست؟
ـ بُراق، یا رسول اللّه ! مرکب ویژه سفر معراج برای محبوب ترین مهمان خدا.
... ساعتی بیش نگذشته، پیامبر در خانه خود بر سجاده نشسته انتظار طلوع فجر را می کشد تا نماز صبح بگذارد؛ ولی اندیشه اش مبهوت سفر اسرارآمیز امشب است و صدای جبرئیل همچنان در گوش جانش می پیچد:
«سُبْحانَ الَّذی أَسْری بِعَبْدِهِ لَیْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَی الْمَسْجِدِ اْلأَقْصَی ...».
پیام های کوتاه
ـ شب معراج، یاد آور عروج آسمانی ترین خاک نشین عالم به حریم سدرة المنتهی و مقام «قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنی»، بر امت آن حضرت گرامی باد!
ـ 17 رمضان، یادآور اسرارآمیزترین سفر انسان از دل ناسوت تا اعماق لاهوت و معراج عرش پیغمبر خاتم صلی الله علیه و آله گرامی باد.
شمیم خوش دعوت
فاطره ذبیح زاده
نیمه شب مکه عجیب دیدنی شده بود! در هوای مسمومِ شرک، برابر چشمان خواب آلودِ شهر رکوع و سجود پروانه وار آن نیک سرشت، دیده سیمین ستارگان را مبهوت قامت حق نمای خود کرده بود. گویی آینه ای، تمام قد در برابر خورشید نشسته باشد که ماه، این گونه واله و مدهوش به تماشا آمده بود.
هنوز دیده افلاکیان بر گردِ آن وجود نازنین در طواف بود که محراب، آکنده از شمیم خوش دعوت شد.
«سپاس خداوندی را که بنده اش، محمد صلی الله علیه و آله ، را در یک شب [عرفانی]، از حریم پاک مسجدالحرام به سیاحت حرم مبارک مسجدالاقصی برد، تا آیات خویش را بر دیدگان روشن او جاری کند».
حبیب من؛ ای امین گفته های پنهانی ام، برخیز و پای بر رکاب نورانی «بُراق» واحد از پی واحد، به سویم بشتاب.
دل بر کَن از زمین؛ واگذار این ورطه پر جذبه خاکی را؛ بگذر از مرزهای واهی دنیا و به ضیافت پروردگارت بیا! نسیم وار، از فضای کاینات گذر کن و چون ساقه سبز طوبی، به سوی منبعِ الهیِ نور، بالا بیا!
تحفه ای از معراج
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: معبودا! اینک که حجاب ها را از میان برداشتی و بین من و تو غیری نیست، بفرما که کدام بنده ات را بیشتر دوست می داری؟
پروردگار فرمود: ای محمد! آن بندگانم را دوست می دارم که برای من، یکدیگر را دوست می دارند. شعله فروزان محبّتم برای آن بندگانی که به خاطر من مهربانند، بر من توکل دارند و بر آنچه قسمتِ آنان کرده ام، راضی و خشنودند، فروکش نخواهد کرد.
رسول اعظم صلی الله علیه و آله عرض کرد: الهی! مرا به عملی هدایت فرما تا به شفاعتِ آن عمل، با آستان رحمت تو همجوار و قرین شوم.
خداوند فرمود: «شب را در روز، و روز را در شب قرار ده؛ چنان کن که خواب تو نماز باشد و هیچ گاه شکم خود را به تمامی سیر نکن.» ای احمد صلی الله علیه و آله ! محبت من در محبت به فقیران و محرومان است؛ به آنها نزدیک شو تا من به تو نزدیک شوم! از زرق و برق دنیا حذر کن و آخرت و اهل آن را محبوب بدار».
فراتر از ادراک
خار و خس بیابان را توان آویختن به ردای آسمانی سیر و هاله روحانیِ سلوک تو نیست؛ اگر چه دستی در نورانیّت محض و دستی در غربت خاکی زمین داشته باشی. گر چه از خشت آدم زاده شدی و گفتی: «من بشری هستم همانند شما»؛ ولی جان والای تو به آن رتبه عظیمی نائل شد که هیچ مخلوقی بدان مرتبه راه نیافت.
وسوسه دانستن مان بیهوده است! آن افق اعلی که پرهای پاکِ جبرئیل به حریمش راه نیافت؛ آنجا که میان شیفتگی جان تو و لقای پروردگار، تنها به قدر دو کمان و شاید کمتر، فاصله ماند؛ آن ملکوتِ محضِ جنة المأوی و روشنایی سرشار در سایه گسترده سدرة المنتهی؛ این همه راز و رمز تا همیشه، میوه ممنوعه اولادِ آدم خواهد بود و اندیشه محدود بشر برای درکِ سیاحتِ شبانه تو، در تقلّای عاجزانه اش خواهد ماند.
معراج
حسین امیری
دست در دست آسمان، رسول صبح را دیده اند.
مرغکان خوش آوای آن دوردست و کبوتران نامه بر، خبر حضور تو را در همه اتفاق های عاشقانه به جاده های خسته که از خاطره مسجدالاقصی می گذرد، مخابره کردند.
ملائک را دست گیر شو، ای بهانه خلقت آدم و ای بهای گذشتن وجود از عدم که چشمان آسمانیان و زمینیان، به امید راهنمایی چشمان نورانی تو، دل به جاده های سماوات سپرده اند.
مولای خوبم، رسول مهربانی! شنیده ام در چنین روزی، با بال هایی از یقین، از دروازه زمان و مکان گذشتی؛ شنیده ام تا مسجدالاقصی روان شدی؛ شاید برای آنکه سند مظلومیت مریم را ببینی و غربت عیسی را.
شنیده ام با بال های آسمان، تا مسجدالاقصی رفته ای.
حالا کودکان مظلوم امت تو، هر شب از مسجدالاقصی، با بال هایی از موج انفجار پر می کشند و به سوی تو می آیند؛ معراج تو و معراج آنها مبارک.
تو اهل آسمان بودی
بال ملائک گسترده اند بر آسمان که گرد عدم بر دامن وجودت ننشیند.
عشق پاشیده اند بر بهشت تا رنگ کهنگی نگیرد.
هدف خلقت انسان! بر باور ما، باران یقین بباران که پای بست زمینیم و دلبسته آسمان. ای رسول عشق خدا که هر آن کس دل در گرو عشق تو بست، بال آسمانش دادند!
گفته اند عشق و جوانی را، جمال و جلال را و حقیقت قرآن را، در آن شب بی فردا، آن شب هزار شب، در چهره ازلیت آسمان دیدی.
گفته اند تو را ای حبیب خدا، در آن شب نورانی، آسمان و زمین در گردش بی پایانشان سرودند و در آغاز بی انجامشان نیت کردند. گفته اند تو نه آن شب به معراج رفتی؛ بلکه در آسمان ها متولد شده بودی و قد کشیده بودی و آن شب پرده از جمال کهکشان اندیشه ات برداشتی و بس.