حدیث تلخ تنهایی

ز «رحلت» تا «شهادت»(9)

 

 

«آخرین قسمت»

 

 

اول شخصٍ یدخل علیّ الجنة فاطمة ...

 

 

فاطمه(س) اولین کسی است که در بهشت وارد بر من می شود.

 

 

مقتل خوارزمی، ص76

 

 

با شهادت فاطمه(س)، بار دیگر خاطره تلخ رحلت رسول خدا(ص)، زنده شد و غم و اندوه، مدینه را فرا گرفت. مردم در کوچه های مدینه، دسته دسته به سوی خانه علی(ع) می آمدند. در چشمها، اشک حلقه زده بود و یاد مظلومیتهای فاطمه(س) دلها را آتش می زد. مردم، تازه فهمیده بودند که چه گوهری را از دست داده اند. پیامبرشان از تمامی دنیا، دختری از خود برایشان به یادگار گذارده بود و نسبت به او سفارشهای بسیاری کرده بود، اما نه تنها به سفارشهای او عمل نکرده بودند، که در این ایام اندک، دردناک ترین مصیبتها را نیز بر قلب مجروح او وارد کرده بودند.

دیری نگذشت که انبوه جمعیت در برابر خانه علی(ع) موج می زد. زنان با صدای بلند، ناله می کردند؛ گویا پژواک آخرین سخنان فاطمه(س) در گوششان طنین افکنده بود. گروهی از زنان که پیشاپیش سایرین ایستاده بودند، در میان اشک و آه فریاد می زدند:

ـ یا سیدتاه! یا بنت رسول اللّه !

علی(ع) به همراه کودکان غمزده خود، گرداگرد پیکر پاک فاطمه(س) حلقه زده بودند و اشک می ریختند. صدای شیون کودکان در هم آمیخته بود و فضای خانه را دلگیرتر از همیشه کرده بود. خورشید نیز توان ماندن نداشت و رفته رفته در مغرب، در دریایی از خون فرو می رفت.

عایشه ـ همسر پیامبر(ص) ـ پیشاپیش زنان، خواست به خانه وارد شود، اما اسماء جلوی او را گرفت. عایشه خشمگین شد و به ابوبکر گفت:

ـ اسماء به ما اجازه نمی دهد که وارد خانه دختر رسول خدا شویم! نگاه کن! او برای فاطمه(س) هودج عروس ساخته است.

ـ ابوبکر به اسماء نزدیک شد و گفت:

ـ چرا نمی گذاری زنان پیامبر(ص) وارد خانه دختر پیامبر شوند؟ چرا برای فاطمه(س) هودج عروس ساخته ای؟

اسماء در حالی که به شدت گریه می کرد، بدون آنکه نگاهی به ابوبکر بیافکند گفت:

ـ خودِ فاطمه به من دستور داده است که پس از مرگش هیچ کس وارد خانه اش نشود و آنچه را که شما هودج عروس می نامید، سفارش خود او است.(1)

ابوبکر نتوانست در برابر سخن اسماء مقاومت کند؛ از این رو گفت:

ـ آنچه فاطمه(س) به تو گفته است انجام ده!

امیرمؤمنان علی(ع) در حالی که غم سراسر وجودش را فرا گرفته بود، از کنار پیکر مطهر همسرش برخاست و بیرون آمد. امتداد جمعیت تا کوچه های اطراف کشیده شده بود. عمر و ابوبکر پیش آمدند و در حالی که خود را غمگین نشان می دادند گفتند:

ـ ای اباالحسن! ما را برای نماز خواندن بر جنازه فاطمه(س) آگاه ساز!

مردم نیز همگی چشمان گریان خود را به در دوخته بودند تا پیکر فاطمه(س) از خانه خارج شود و تشییع گردد. شاید می پنداشتند، پس از این همه آزار و بی مهری، می توانند با این امور ظاهری، صفحه آن ستمها را از کتاب تاریخ جدا کنند. اما غافل از آن بودند، که فاطمه(س) راه چنین اقدامی را بر آنان بسته است. علی(ع) به سلمان دستور داد که در میان مردم با صدای بلند اعلام کند:

ـ تشییع و تدفین پیکر دختر رسول خدا امروز انجام نمی شود.

مردم پس از شنیدن این سخن دسته دسته پراکنده شدند و خورشید نیز آخرین تلألؤهای خونفام خود را از روی بامهای گِلی مدینه جمع کرد. ساعتی گذشت؛ دیگر همه جا تاریک بود و چراغهای مدینه آرام آرام می مردند. خواب در یک یک خانه ها وارد می شد و اهل آن را با خود، برای ساعاتی به عالم مردگان می برد. سکوت بر همه جا سایه افکنده بود، اما در خانه علی(ع) جنب و جوش غریبی به چشم می خورد. مدینه نیز در ذهن تکیده خود، تا به حال، چنین حالاتی را به یاد نداشت.

علی(ع) آهسته به بالین فاطمه اش آمد. چهره فاطمه(س) چون ماه می درخشید. شب آمده بود، آسایش را به ارمغان آورد، اما در سیمای خود، غصه های او را منعکس می کرد. تمامی مصیبتهای فاطمه(س) از برابر دیدگانش گذشت. بدن را در محل غسل قرار داد. اکنون فاطمه(س) بی حرکت در برابرش قرار داشت و او می خواست، در آن دل شب، نقشی دیگر از مظلومیت خود و خاندانش را بر صفحه تاریخ ترسیم کند.

اسماء آب را به دست علی(ع) داد. علی(ع) به خود آمد و بر پیکر فاطمه(س) آب ریخت. اشک با آب درآمیخته بود و صدای آب، آهنگ ناله های علی(ع) شده بود. احساس می کرد گل پژمرده اش هزاران زخم، از فصل سرد، بر تن دارد، که یکی از آنها را نیز به او نگفته است. می خواست فریاد بزند، اما چه کند که نمی تواند. علی(ع) بنا به وصیت فاطمه(س) بدن او را از زیر پیراهن غسل داد و بعدها علت آن را این گونه بیان کرد:

ـ من فاطمه(س) را در لباسش غسل دادم ... زیرا به خدا سوگند، او مبارکه، طاهره و مطهره بود.

علی(ع) با سدر و کافور بهشتی بدن فاطمه را غسل داد. حسین(ع) که گویا خود شاهد این منظره جانگداز در آن شب تاریک بوده است، چنین می گوید:

[پدرم] با هر یک از مواد مربوط به غسل، پنج بار [مادرم را] غسل داد و در آخرین بار مقداری کافور در آن قرار داد و با پارچه ای سراسری پیکر را پوشاند به گونه ای که این پارچه زیر کفن قرار گرفت و سپس فرمود:

«پروردگارا! این بنده توست و دختر برگزیده و بهترین آفریده توست. خدایا! پرسشهای قبر را بر زبان او جاری کن و گفته هایش را محکم و استوار قرار ده و بر درجات او بیافزا! و او را با پدرش همدم و همراز گردان!»

مراسم غسل پایان یافت و گل نشکفته پیامبر(ص) در میان پارچه ای سفید پیچیده شد. این لباس، در چنین سنینی برای فاطمه(س) مناسب نبود. تنها بندهای کفن مانده بود که آخرین ارتباط فاطمه(س) را با جهان تیره و تار قطع کند. دستهای مقدس علی(ع) می رفت که بندهای کفن را نیز محکم کند که ناگهان چشمش به نگاههای پرتمنای کودکان افتاد. تقاضایی در چشمان به گودی نشسته کودکان موج می زد. نیاز به سخن گفتن نبود و تنها نگاه خسته کودکان، حکایتهای بی شماری را بر قلب علی(ع) می نشاند. می دانست غم بی مادری، چه به روز کودکان نونهالش آورده است؛ آن هم مادری همچون فاطمه و کودکانی همچون کودکان او؛ همه در اوج مظلومیت و معصومیت. علی(ع) می دانست که در دلهای کودکان، چه قیامتی برپاست. می دانست که تا کنون هر چه غم و غصه دیده اند، در خود ریخته اند و اکنون اگر لحظه ای دیگر صبر کند، شاید دلهای کوچکشان از فرط غصه بترکد. از این رو، پیش از آنکه بندهای کفن را محکم کند، با صدایی که از شدت گریه و ناله گرفته و خراشیده شده بود، فرمود:

ـ ای حسن! ای حسین! ای زینب! ای ام کلثوم! بیایید و برای آخرین بار، با مادرتان خداحافظی کنید، که هنگامه جدایی فرا رسیده است؛ تا بار دیگر در بهشت او را ملاقات کنید!

لبان پدر که از هم گشوده شد، کودکان تا پایان آن را خوانده بودند. لحظه ای صحنه ای جانگداز در آن حجره کوچک و در زیر نور کم رنگ چراغ پدید آمد، که آسمان و زمین را متغیر کرد. فرشتگان در آن سوی عرش به شدت می گریستند و ملکوتیان در برابر این صحنه جان خراش، دامن چاک می کردند. کودکان بی پروا خود را بر روی پیکر مادر افکنده بودند و همراه یکدیگر فصلی از غمبارترین عاشقانه ها را می سرودند. کودکی چشمهایش را

بر پاهای مادر می مالید. دیگری سر خود را به سینه او نهاده بود و نونهالی دیگر با اشک و آه با مادر خویش به درددل پرداخته بود. علی(ع) بی طاقت شده بود. گویی آخرین رمقهای او با شدت، از ذره ذره وجودش خارج می شود. ناگهان در برابر دیدگان علی(ع) زیباترین جلوه محبت و عشق پدیدار شد. خود او می گوید:

«در آن هنگام، خدای را شاهد می گیرم که فاطمه(س) نیز ناله ای جان سوز سر داد و دستهای خویش را از کفن بیرون آورده و حسن و حسین(ع) را برای مدتی به سینه چسبانید.»

خدایی که از درخت خشکیده برای مریم عذراء(س) خرمای تازه مهیا کرده بود، اینک چنین قدرتی را در اختیار فاطمه(س) نهاده بود. فاطمه ای که مریم به کنیزیش افتخار می کند.

علی(ع) اگر لحظه ای دیگر تعلل می کرد، آسمان و زمین به هم می ریخت. ناگهان ندایی میان آسمان و زمین شنید که می گفت:

ـ علی! آنها را از روی بدن مادر بردار که فرشتگان آسمان نیز در این مظلومیت گریانند.

شخصیتهایی همچون حسن(ع) و حسین(ع) که حجت خدا در زمین هستند، بر روی پیکر فاطمه ای که به یمن وجودش آسمانها و زمین آفریده شده است بی تردید، دل سنگ را نیز آب می کند.

علی(ع) پیش آمد و با مهربانی کودکان را از بدن مادرشان جدا کرد، در حالی که کفن فاطمه(س) در دریایی از اشک کودکان، شناور بود. بندهای کفن را محکم کرد و چهره او را از مقابل دیدگان خونبار کودکان پوشانید. اینک بدن فاطمه(س) آماده نماز بود. بر بدن او کسی جز علی(ع) نمی توانست نماز بخواند؛ چرا که معصوم باید بر معصومه، نماز بگذارد. گروهی از نزدیکان و دوست داران اهل بیت نیز در پناه تاریکی شب، خود را به خانه علی(ع) رسانده بودند. آن شب خانه علی بهترین بندگان خدا را در درون خود، جای داده بود.

در گوشه ای سلمان، عمار یاسر، ابوذر غفاری، مقداد و حذیفه ایستاده بودند، که در زمره والاترین صحابی پیامبر(ص) شمرده می شدند و در سویی دیگر، عبداللّه بن مسعود، عباس بن عبدالمطلب، فضل بن عباس، عقیل، زبیر و بُریده بودند که قلبشان به عشق و محبت خاندان پیامبر(ص) می طپید.

علی(ع) پیشاپیش دیگران ایستاد و سایرین در پشت سرش، صف کشیدند. نماز آغاز شد؛ گویی خیل جن و ملک نیز به امامت علی(ع) به نماز ایستاده اند. همه در ملکوت بودند. دل به آسمانها سپرده بودند و تلألؤ نیاز آنها، عرش را روشن کرده بود. پس از لحظاتی علی(ع) در میانه نماز فرمود:

«خدایا! من از دختر پیامبر(ص) تو خشنودم ... تو انیس او باش. پروردگارا! مردمان از او بریدند، پس تو با وی بپیوند! خدایا به او ستم شده است، پس تو قضاوت کن که تو بهترین حکم کنندگانی.»

چشمی نبود که نگرید و سینه ای نبود که از این غسل و نماز مظلومانه، چون فلزی گداخته نجوشد. اما ناله ها در سینه ها حبس شده بود. کسی نمی توانست فریاد بزند، چرا که نباید دیگران پی ببرند.

پیکر مقدس فاطمه(س) بر دوشهای یاران نزدیک پیامبر(ص) تشییع شد؛ اما تاریخ به یاد ندارد، که جنازه به کدام سوی مدینه، در حرکت بود. آیا در آن شب تاریخی، به سوی قبرستان بقیع می رفت، یا در جوار پیامبر(ص) مدفن او بود و یا در همان حجره دفن شد. تنها همین اندازه می داند که چه رویدادهایی در آن شب به یاد ماندنی به وقوع پیوست. جنازه فاطمه(س) در کنار قبر قرار گرفت؛ علی(ع) داخل قبر رفت و پیکر مقدس فاطمه(س) را با دستهای خود در دل قبر نهاد. از اینکه می دید، باید دنیای احساس را در زیر خاکهای سرد و بی احساس، پنهان کند، دلش کنده شد. صورت نیلی فاطمه اش را بر خاک نهاد. لحظات آخری بود که می توانست همسر خود را ببیند. می دانست تا دقایقی دیگر فاطمه(س) را تنها در بهشت می بیند. در حالی که اشک پهنای صورتش را پوشانده بود، با صدایی که گویی از قعر چاه خارج می شد، زمزمه کرد:

ـ ای زمین! امانت خود را به تو سپردم. این دختر رسول خداست.

ـ بِسْم اللّه وَ بِاللّه ِ وَ عَلی مِلَّةِ رَسوُل اللّه ، مُحَمَّد بن عبداللّه .

ـ ای صدیقه، تو را به کسی تسلیم کردم که از من به تو سزاوارتر و شایسته تر است و راضی شدم به رضای خدا.

سپس آیه ای تلاوت فرمود:

«شما را از خاک آفریدیم و به آن برگردانده خواهید شد و دگر بار از آن خارج می شوید.»

(طه/55)

آنگاه با سینه ای مالامال از غم و اندوه، خشتهای لحد را یک به یک چید. هر خشتی که می چید، تیری بر قلبش می نشست. هر قسمت از سفیدی کفن فاطمه(س) که از برابر دیدگانش ناپدید می شد، دری از درهای مهر و محبت به رویش بسته می شد، و سپس خاکها را بر پیکر آن ریحانه پیامبر(ص) ریختند. هر ذره خاک برابر بود با کوهی از غربت که بر دل علی(ع) می ریخت.

علی(ع) قبر را صاف کرد، ناگهان حالتی ناشناخته سراسر وجودش را فرا گرفت. این حالت را نمی شناخت و یا حداقل کمتر تجربه کرده بود. گویی در رگهای بدنش آتش می دوید. تا کنون دردِ فقدان فاطمه(س) را این گونه احساس نکرده بود. هیچ کس را چون فاطمه(س) نداشت که او را بفهمد و عمق دردهایش را درک کند. بی تاب شد. ناگهان عکس مرقد پیامبر(ص) در قاب چشمانش درخشید. رو به سوی مرقد پیامبر(ص) کرد و با اندوه فرمود:

ـ سلام بر تو ای رسول خدا! و همچنین سلام بر دخترت و دیدار کننده ات. آن کسی که در جوار شما آرمیده است و خداوند برای او سرعت وصال تو را برگزیده است.

ـ ای رسول خدا! شکیباییم در فراق محبوبه ات، کاهش یافته است و خویشتنداریم در فراق سرور زنان جهان، از میان رفته است.

ـ امانت تو برگردانده شد و رهینه ات باز فرستاده شد و زهرا از ستم آزاد گردید.

ـ ای رسول خدا! چقدر آسمان نیلگون و زمین تیره در نظرم زشت جلوه می کند!

ـ ای رسول خدا! اندوهم بی پایان است و خواب در شبهایم نایافتنی است و غم پیوسته در دلم خانه کرده است، تا آن هنگام که خدا، خانه ای را که تو در آن اقامت داری، برایم برگزیند.

ـ غصه ای دارم که دل را خون می کند و اندوهی دارم که می جوشد. چه زود خدا میان ما جدایی انداخت.

ـ به زودی دخترت خواهد گفت که چگونه امت تو بر دشمنی و غصب حق او با یکدیگر متحد شدند.

ـ از او کاملاً بپرس و احوالش را جویا شو! زیرا چه بسا دردهایی که چون آتش در سینه اش می جوشید، اما در دنیا راهی برای گفتن آنها نمی یافت.

ـ اگر بیم چیرگی دشمنان نبود، در کنار قبر تو، ای فاطمه! برای همیشه ماندگار می شدم ...

ـ [ای پیامبر]! در محضر خدا، دختر تو مخفیانه به خاک سپرده شد.

ـ با ستم و ظلم حقش را گرفتند و آشکارا او را از میراثش بازداشتند. با آنکه از رحلت تو چیزی نگذشته بود و یاد شما در ذهنها زنده بود ...

ـ پس درودها و رحمتها و برکات خدا بر فاطمه(س) و بر تو باد ای رسول خدا!

عقده دل علی تازه باز شده بود و در زلال اشک، با پیامبر(ص) گفتگو می کرد، شاید، قدری از بار غم را بکاهد. اما دیگر شب از نیمه گذشته بود و باید به خانه برمی گشت. نباید دشمنان به قبر مخفی زهرا پی ببرند ...(2)

 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان