ماهان شبکه ایرانیان

امشب میهمان پدر خواهم بود

فرشتگان، بال در بال پرواز می کردند و فرود می آمدند؛ آن چنان که آسمان را به تمامی می پوشاندند. دو فرشته، پیش روی آنها بودند که طلایه دارشان به نظر می آمدند. آمدند؛ سلام کردند و مرا در هودج بال های خود به آسمان بردند؛ ناگهان بوی بهشت به مشامم رسید و بعد باغ ها و بوستان ها و جویبارها، چشمم را خیره کردند.

فرشتگان، بال در بال پرواز می کردند و فرود می آمدند؛ آن چنان که آسمان را به تمامی می پوشاندند. دو فرشته، پیش روی آنها بودند که طلایه دارشان به نظر می آمدند. آمدند؛ سلام کردند و مرا در هودج بال های خود به آسمان بردند؛ ناگهان بوی بهشت به مشامم رسید و بعد باغ ها و بوستان ها و جویبارها، چشمم را خیره کردند.

حوریه ها، صف در صف، ایستاده بودند و ورود مرا انتظار می کشیدند. اول خنده ای بسان واشدن گلی و بعد همه با هم گفتند: خوش آمدی ای مقصود خلقت بهشت و ای فرزند مخاطب «لولاک لما خلقت الافلاک»!

ملائکه باز هم مرا بالاتر بردند؛ قصرهای بی انتها، حلّه های بی همانند، زیورهای بی نظیر؛ آن چه چشم از حیرت، خیره و دهان از تعجب، گشاده می ماند و بعد نهر آبی سفیدتر از شیر، خوشبوتر از مشک و بعد قصری و چه قصری!

گفتم: این جا کجاست؟ این چیست؟ از آن کیست؟ گفتند: این جا، فردوس اعلی است؛ برترین مرتبه بهشت؛ منزل و مسکن پدر تو و پیامبران همراه او و هر که خدا با اوست و این نهر، کوثر است.

قصر، انگار از دُرّ سفید بود و پدر بر سریری تکیه زده بود. مرا که دید، از جا برخاست؛ در آغوشم گرفت؛ به سینه اش چسباند و میان دو چشمم را بوسه زد. به من گفت: این جا جایگاه تو، شوی تو و فرزندان و دوستداران توست. بیا دخترم که سخت مشتاق توام. من گفتم: بابا! بابا جان! من مشتاق ترم به تو. من در آتش اشتیاق تو می سوزم.

زنده شدم وقتی که باز - اگر چه در خواب - پیامبر را، پدر را صدا کردم و صدای او را شنیدم. یادم آمد که این افتخار، تنها از آن من است که می توانم او را بی هیچ کنیه و لقب، بابا صدا کنم. وقتی آیه «لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَیْنَکُمْ کَدُعاءِ بَعْضُکُمْ بَعْضا...» نازل شد، من پدر را پیامبر و رسول اللّه صدا کردم و او دستی از سر مهر بر سرم کشید و گفت: این آیه، برای دیگران است فاطمه جان! تو مرا همان بابا صدا کن. تو به من بابا بگو. بابا گفتن تو، قلب مرا زنده تر می کند و خدا را خشنودتر. شاید او هم می دانست که چه لطفی دارد برای من؛ پیامبر با آن عظمت را بابا صدا کردن.

پدر گفت که همین امشب میهمان او خواهم بود. اکنون علی جان! ای شوی همیشه وفادارم! ای همسر هماره مهربانم! من عازمم. بر من مسلّم است که از امشب، میهمان پدرم و خدای او خواهم بود.

گریزانم از این دنیای پربلا و سراسر مشتاقم به خانه بقا؛ تنها نگرانی ام برای رفتن، تویی و فرزندانم. شما تنها پیوند میان من و این دنیایید که کار رفتن را سخت می کنید؛ اما دل خوشم به این که شما هم آخرتی هستید؛ مال آن جایید. شما جسمتان در این جاست؛ دیدار با شما از آن جا و در آن جا، آسان تر است.

علی جان! ولی جدا شدن از تو همین قدر هم سخت است؛ به همین شکل هم مشکل است؛ به خدا می سپارم شما را و از او می خواهم که سختی های این دنیا را بر شما آسان کند.

علی جان! من در سال های حیاتم، همیشه با تو وفادار بوده ام؛ از من، دروغ، خدعه و خیانت هرگز ندیده ای؛ لحظه ای پا را از حریم مهر و وفا و عفاف بیرون نگذاشته ام؛ بر خلاف فرمان و خواست و میل تو، حرفی نگفته ام و کاری نکرده ام. اعتقادم همیشه این بوده است که جهاد زن، رفتار نیکو با همسر است؛ خوب شوهرداری است و از این عقیده، تخطی نکرده ام.

علی جان! مرگ، ناگزیر است و انسانِ میرنده، ناگزیر از وصیت و سفارش.

علی جان! به وصیت هایم عمل کن؛ چه آنها را که در رقعه ای مکتوب آورده ام و چه اینها را که اکنون می گویم. در آن جا باغ های وقفی پیامبر را نوشته ام که به حسن بسپاری و او به حسین و حسین به امامان پس از خویش تا آخر و نیز سهمی برای زنان پیامبر و زنان بنی هاشم و به خصوص امامه، دختر خواهرم، قائل شده ام و اگر چیزی ماند، برای ام کلثوم دخترم. اینها را نوشته ام؛ اما حرف های مهم ترم مانده است.

اول این که تو پس از من ناگزیری به ازدواج کردن؛ ازدواج کن و أمامه، خواهرزاده ام را بگیر که او با فرزندان ما مهربان تر است.

دوم این که مرا در تابوتی به همان شکل که گفته ام، حمل کن تا محفوظ تر بمانم.

سوم این که مرا شبانه غسل بده - از روی پیراهن - بر من شبانه نماز بگذار و مرا شبانه و مخفیانه دفن کن و مدفنم را مخفی بدار؛ مبادا مردمی که بر من ستم کرده اند، به خصوص آن دو، بر جنازه و نماز و دفنم حاضر شوند و از مکان دفنم آگاهی بیابند. یاران معدود و محدودمان، با تو شرکت بجویند در نماز خواندن و تشییع جنازه و دفن؛ اما بقیه نه. از زنان، فقط ام سلمه، ام ایمن، فضه و اسماء بن عمیس و از مردان، فقط سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، عبداللّه و حذیفه؛ همین.

... وای! گریه نکن علی جان! من گریه ام برای توست؛ تو چرا گریه می کنی؟ تو مظلوم ترین مظلوم عالمی؛ گریه بر تو، رواتر است. من آن چه کردم، برای دفاع از حقوق مغصوب تو بود. من می دانستم که رفتنی ام؛ پدر مرا مطمئن کرده بود؛ ولی هم می دانستم و می دانم که پس از رفتنم بر تو چه خواهد رفت و این، جگر مرا آتش می زد و مرا به تلاطم وا می داشت. پس تو گریه نکن علی جان! عالم، باید برای این همه مظلومیت تو گریه کند.

اکنون، اول خلاصی من است؛ ابتدای راحتی من است؛ اما آغاز مصیبت توست. پس تو گریه نکن و جگر مرا در این گاه رفتن، بیش از این مسوزان. تو را و کودکانمان رابه خدا می سپارم علی جان! سلام مرا تا قیامت به فرزندان آینده مان برسان.

راستی علی جان! پسر عمو! تو هم می بینی آن چه را که من می بینم؟ این جبرئیل است که به من سلام می کند و تهنیت می گوید.

- و علیک السلام.

این میکائیل است که سلام می کند و خیر مقدم می گوید.

- و علیک السلام.

اینها فرشتگان خدایند. اینها فرستادگان خداوندند که از سوی خدا به استقبال آمده اند. چه شکوهی! چه غوغایی! چه عظمتی!

ـ و علیکم السلام.

این اما علی جان! به خدا! عزراییل است که بر من سلام می کند.

- و علیک السلام یا قابض الارواح؛ بگیر جان مرا ولی با مدارا.

«خدای من! مولای من! به سوی تو می آیم، نه به سوی آتش».

«سلام بابا! سلام به وعده های راستین تو! سلام به لبخند شیرین تو! سلام به چشم های روشن تو»!

 

 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان