«با حرکت ذوالفقار، لج می کردند»
محبوبه زارع
یا پای عبور را فلج می کردند |
یا جاده را به دره کج می کردند |
آن قوم سکون طلب، به هر ترتیبی |
با حرکت ذوالفقار لج می کردند |
این، رویارویی دو سپاه، ایستادن دو گروه و تقابل دو شمشیر در مقابل هم نیست؛ این، تجلی جدایی حق از باطل است. سرسپردگان حقیقت، به استقامت راستین ذوالفقار تکیه دارند و آن سو، دل سپردگان ظواهر، چشم به پیشانی های پینه بسته هم دوخته اند؛ غافل از این که مهر ابطالی بیش، بر خود نساخته اند.
مگر لیلة المبیت و غدیر را ندیده بودند؟
کدامشان غدیر را به چشم ندیده یا به گوش نشنیده اند؟! آوازه لیلة المبیت را و حجة الوداع و مباهله را و...؟
آری! مگر کسی هست که در سپاه خوارج باشد و علی علیه السلام را در مقابل خود ندیده باشد؟
مگر شانه ای هست که بار ثقلین رسول اللّه صلی الله علیه و آله را بر خود احساس نکرده باشد؟
بر سر ایمان نسیه تان چه آمده است؟
آی جماعت! چه شد آن خلسه ها و خلوت های شبانه؟ کجا رفت آن سجده های ممتد و زاهدانه؟ باد غفلت و نسیان، سجاده هایتان را به کدام سو برده است؟ کدام حایل، میان اذکار عابدانه و دل های مسدودتان، دیوار «ورود ممنوع» کشیده است؟ چه آمد بر سر ایمان نسیه تان؟
بعد از پیامبر، دست ها دو دسته شدند
پیامبر صلی الله علیه و آله ، دریای اسلام را بر کویر جان ها عرضه کرد و به ناگاه، انسان ها دو دسته شدند. یکی گروه مردان وفا که در عمق دریا، پنهان و بی ادعا مأوا گزیدند و دیگری، دسته ای که با ادعای حضور و بلوغ، چون کف روی آب، همچون حباب، وجود سطحی خود را اعلام داشته باشند!
خوارج...
خوارج، یک توده در یک گوشه تاریخ نبوده و نخواهد بود. و نهروان یک جغرافیای کوچک تقابل میان علی علیه السلام و غیر علی علیه السلام نبوده و نیست. نهروان، یکی از گهواره های غفلتی است که کودک فتنه را در خود پروراند تا در عاشورا قد علم کند. نهروان یکی از بسترهای جاری کربلا است.
بترسیم!
یاران ذوالفقار! فصل هراس آمده است. بترسیم از مرز باریکی که امروز میان حق و باطل است. بترسیم از دامنه های نهروان که در لحظه لحظه زندگی ما جاری است. بترسیم از ابتلا به سرطانی که خارجیان را زمین گیر کرد؛ از آن کوری محض که خورشیدی ترین حق زمان را دیدن نتافت. بترسیم از درد مهلک سطحی نگری؛ از ویروس نابود کننده نسیان و از هرچه ما را به تماشای دور از ادراک الهی می خواند؛ که میان ما و خوارج، فاصله تنها یک قدم فراموشی است.
جاهلان لجوج
میثم امانی
زاهدان ظاهرپرست، پا در رکاب نهاده اند. «نهروان»، جولانگاه تحجر شده است. چشم های کوته بین، به میدان آمده اند تا به جای بستن، راه فتنه را بگشایند. به میدان آمده اند، چون عدالت علی علیه السلام را تاب نتوانند آورد. به میدان آمده اند، چون پوستین های قرآن شام، فریبشان داده است و «قرآن ناطق» را در قلب میدان نمی توانند دید.
پا در رکاب نهاده اند تا از مرزهای خرد و روشنی بگذرند و در رودخانه روانی سد بسازند که خدا جاری ساخته است.
حق را دیده اند؛ ولی لجاجت، دل هایشان را کور کرده است. این زبان های بی بهره از منطق و این گمان های بی نصیب از تفاهم را سودای جنگ، ربوده است.
هر چه پل پشت سر خویش داشتند، همه را خراب کرده اند و اینک که پی به اشتباه برده اند، به جای بازگشت، دین خدا را ابزار مطامع خویش کرده اند.
خانه هایشان را روبه سایه ساخته بودند
از مولای خویش هم جلو زده اند. حق را به باطل آمیخته اند. از کلام الهی، پیامی را مراد می کنند که در هیچ منطقی پذیرفته نیست.
اینان، جاذبه دین را به سود دافعه اش وانهاده اند و اگر علی علیه السلام نبود که «میزان اعمال» باشد و ترازوی تعادل، تیرهای مسموم شان به ثمر نشسته بود. اینان، گلبرگ های جمال و رحمانیت را نشناخته اند و خانه های قلب شان را رو به سایه ساخته اند تا آفتاب عشق در آنها نتابد.
محبت در این قلب ها بی فروغ است و ترحم، سخنی دروغ. عرفان را غریبانه به زنجیر می کشند و پنداشته هایشان را حکم الهی می انگارند. خانه های قلبشان جای ولیّ خدا نیست.
خوارج، هنوز زنده اند؛ باید به علی پیوست
باید به علی علیه السلام پیوست، تا قطب های افراط و تفریط، نربایدمان؛ تا در منطق هدایت، از دام های نیرنگ و از تورهای فریب برهیم.
باید به علی علیه السلام پیوست تا هم از پوشاله های تحجر گریخت و هم از چنگال های انحراف.
باید به علی علیه السلام پیوست که عقل، دانش آموز کلاس خطبه های اوست.
باید از علی بیاموزیم که فرموده است: «دو کس اند که به خاطر من، هلاک خواهند شد: آنکه در دوستی و دشمنی ام، زیاده روی کند».
فراریان نهروان، هنوز نمرده اند. «اشعث بن قیس» هنوز می نالد که «عرب، نابود شده است».
و خوارج همراهش می نالند که «جنگ ما را خورده است». هشدار که این مرد نمایان نامرد، با فکرهای کودکانه، فریاد یا علی علیه السلام را به انزوا نکشانند. اصحاب نهروان، هنوز نمرده اند؛ پنهان شده اند در لباس های ترور، در چهره های استبداد، در نقاب های تعصب.
خوارج؛ بلعم باعوراها
رقیه ندیری
حتی اگر نشان سجده بر پیشانی ها بماند و چشمه سارهای وحی، در زندگی ها بجوشد، آنان که به قیام و قعود و قنوت می آویزند و غیر از پوسته دین، همه را وامی گذارند، شاید به سرانجام بلعم باعورا برسند؛ هم چنان که رسیدند؛ آنها را می گویم که ورق پاره های قرآن بر نیزه را تاب نیاوردند؛ ولی قرآن ناطق را در حصاری از عناد، خلع سلاح کردند.
مهلکه نهروان
آن چشم ها که جز بر فراز نیزه ها قد نکشیدند، چه می دانستند تفسیر «إنِ الحُکْمُ اِلّا لِلّه» را؛ وردی که آن روز، به نفعشان بود و باید معجزه می کرد و معجزه کرد؛ اما نه به نفع گروه سست ایمان خارج شده از دین؛ آن گاه که از آزمون حکمیت سرافکنده و زیان کار بیرون آمدند و علی علیه السلام را در مهلکه ای دیگر، غرق کردند؛ مهلکه ای به نام نهروان که خطبه های علی را تاراندند و حقانیت و معصومیت اش را به اتهام کفر کشاندند، در حالی که باورهاشان به سراب های واهی نزدیک تر بود.
سپاه علی علیه السلام باید تغییر جهت می داد و کار را یکسره می کرد؛ چرا که ارواح مرتد، دین را به ابتذال می کشاند.
بی ولایت تو ...
حسین امیری
سرسپرده اشارت دست توام مولا! دل سپرده ردپای توام در بیابان هول انگیز تاریخ که جز تدبیر و کلامت، راهی به رستگاری نیست، که جز تفسیر و پیامت، دری به قرآن باز نمی شود.
بی گوشه چشمت، عقل، قرآن بردار می کند و دین، شتری را می پرستد و بی ولایت تو، راهی به شریعت نیست.
مولای تنها
پینه برپیشانیان بی خبر، عشق را به بتی از دین فروختند و اندیشه را به گوساله سامری سپاه شام.
در پاییز برگریز یاران محمد، محمدی دیگر، ولی تنها برادر محمد، ولی مظلوم در غربت اندیشه ولایی، اسیر اباحه گری قومی شد که گناهشان، نشناختن مولای زمان خویش بود و سال هاست کودکان تاریخ، از ملای مکتب خویش می پرسند آیا ندانستن گناه نیست؟!
دیواری میان حق و باطل
به نهروان خفته در سینه ام و به خوارج خوابیده در بخت خواسته هایم، دینم را گفته ام؛ حاشا قدمی فراتر از مولایم بگذارم! حاشا که سلام نمازم پیشی بر امام نیازم بگیرد؛ که جملگی نمازم، مولاست.
نهروان، قطعه زمینی در حوالی کوفه نیست؛ نام جنگی در تقدیر صفحات تاریخ نیست؛ نهروان، نه زمان است و نه مکان؛ نهروان، دیواری ست که بین قرآن ظاهر و قرآن باطن کشیده اند. نهروان، فاصله بین مولا تا بنده است؛ فاصله ای که از نطفه نامشروع نفاق زاده شد.