به تنهایی میندیش
سید علی اصغر موسوی
به تهایی میندیش که آسمان با توست!
به تنهایی میندیش که تنهایی تو با سرنوشت کربلا، گره خواهد خورد! به تنهایی میندیش...
کوفه را به دوزخِ خیانت های بی شمارش بسپار! بگذار شرف بی وفایانش، پایمال غلامانِ ابن زیاد «لعنة اللّه علیه» شود!
به تنهایی ات میندیش که آسمان در انتظار ورود تو، تمام پنجره ها را به تماشا گشوده است.
سفیر عشق را ترسی از فرجام نیست؛ آن هم فرجامی زیبا و شگفت؛ هم چون شهادت! شهادتی که در نهایت غربت، به سفاکی خنجرها خواهد خندید و آسمان را با تمام توان در آغوش خواهد گرفت.
«مسلم»! این تقدیر توست! همان گونه که تقدیر «هانی» است! هانی، مرشد راه رفته ای که از «تب عشق» تمام تنش به سرخی شهادت، مبتلا خواهد شد و از «قالُوا بلی»ای که در روز ازل گفته است، به خود خواهد بالید!
به خود خواهد بالید که در عشق آل اللّه علیه السلام سرافراز و پیروز از امتحان بیرون آمد. به خود خواهد بالید که جوانمردانه رسم میهمان داری به جای آورد.
به خود خواهد بالید که شرافت انسانی را به مقام و ریاست کاذب دنیا و سکه های بی عیار ابن زیاد نفروخت.
به خود خواهد بالید که نامش را در کتیبه تاریخ ـ در صف مردان ـ ثبت کرده اند.
دارالاماره در بخار نفس های گندیده، گم شده بود و جاسوسان بنده دینار، برای دروغ گویی های بیش تر، از همدیگر سبقت می گرفتند. بوی خیانت مثل بوی مردار تا دور دست ها می پیچید و مشام سکّه پرستانِ کوفه را تحریک می کرد.
صاحبان هزاران نامه، اکنون برای دستگیری سفیر عشق، سفیر آزادی، سفیر ولایت علوی، پستوی خانه ها را جست وجو می کردند. در باور آسمان و زمین نمی گنجید که آن جا کوفه است.
کوفه! شهری که از زلال معرفت علی علیه السلام نوشیده بود و صبح و شب دیده به جمال دلارایش گشوده بود، امروز برای کشتن پسر علی علیه السلام ، شمشیرهایش را صیقل می داد! کوچه هایی که زمانی بوسه بر قدم های مردانه علی علیه السلام زده بودند؛ امروز مسلم علیه السلام را با تمام سنگ دلی، آگاهانه از خویش طرد می کردند!
از آن همه یارانِ به ظاهر پرشورِ تهی از شرافت، کسی باقی نمانده بود و خانه ها ناجوانمردانه، یکی پس از دیگری، به رویش بسته می شدند!
گویی، این تقدیر تنها به نام «طوعه» ثبت شده است تا خداوند پرده از چهره خیانت بارِ «پسرش» برگیرد که مسلم را به خاطر چند دِرهم، به ابن زیاد لعین بسپرد.
چکاچک شمشیرها، فروکش کرده بود و روزگارِ سفله پرور، دست های مردانه حضرت مسلم علیه السلام را بسته بود!
جیره خواران یاوه بافِ ابن زیاد ملعون، هر یک گناهی برای بی گناهی مسلم علیه السلام می تراشیدند و شیرمرد مرد مکتب حسینی علیه السلام بی باکانه پیش می رفت. پیش می رفت... تا شهادت، تا خدا! گویی از ازل سرنوشت «هانی رحمه الله » با سرنوشت مسلم علیه السلام ؛ گره خورده بود، عروجی عاشقانه در یک روز! عروجی عاشقانه، در نهایت جسارت، در نهایت اشتیاق به شهادت و رسیدن به مقام قرب الهی و جاودانی حقیقت در جوار آل اللّه علیه السلام !
سلام و درود خداوند بر حضرت مسلم علیه السلام و پرواز عاشقانه روحش از فراز دارالاماره کوفه که چشم های ابری آسمان را به گریه وا داشت و فرشتگان الهی، پرواز خونینش را با چشم های اشکبار مشایعت کردند!
سلام و درود خداوند بر جناب هانی بن عروه که شهادت در راه خدا را به ذلّت و خیانت ترجیح داد و سر مبارک خویش را تقدیم مکتب سرخ حسینی علیه السلام کرد! روحشان قرین صلوات، و شفاعتشان دستگیرمان، در روز جزا باد!
«نامه های بر باد رفته»
نزهت بادی
پدر روی تپه ای نشسته و به غروب انتهای جاده ای که به کوفه می رسد، خیره شده است. پدرم با، باد حرف می زند. می گوید این باد از جانب کوفه می وزد. مشتی از خاکی که باد بر روی گیسوانش نشانده، برمی دارد و می بوید؛ هنوز عطر غربت علی علیه السلام را با خود دارد.
نمی دانم چرا هرگاه نامی از کوفه برده می شود، چشمان عمه ام از گریه به سرخی می نشیند.
من با همه بچگی ام، خوب می فهمم که عمه، کوفه را دوست ندارد و کاروانمان هر چه به کوفه نزدیک تر می شود، دلواپسی های او بیش تر می شود. انگار کوفه خاطرات تلخی برای عمه داشته است.
پدر می گوید: کوفه با ما بد کرده است، از کوفه جز بی وفایی نصیبی به بنی هاشم نخواهد رسید. و من ناخوداگاه دلم برای پسر عمو که در کوفه است، شور می افتد. نکند رسم میهمان نوازی یادشان برود و عاقبت مسلم بن عقیل علیه السلام به آوارگی در کوچه های تنگ و تاریک کوفه ختم شود!
مبادا عهد و پیمانشان را بشکنند و سفیر امامشان را اسیر تنهایی کوفه کنند!
دلم برای دختر مسلم بن عقیل علیه السلام می سوزد. از وقتی که آن دو مسافر که از کوفه آمده اند، با پدر خلوت کردند، با نگرانی چشم به دهان پدر دوخته؛ انگار خبری به پدر رسیده است که اشک در چشمانش جمع شده و نگاهش از اندوه باردار شده است. خدا کند، خبر هر چه هست، درباره پسر عمو نباشد!
مادرم برای دلخوشی دختر مسلم می گوید: ان شاء اللّه خیر است؛ اما خودش هم خوب می داند که ما را از کوفه خیری نخواهد رسید؛ که اگر کوفه راه و رسم جوانمردی می شناخت، با علی علیه السلام آن گونه نمی کرد که سر از نخلستان ها دربیاورد و با چاه حرف دل بگوید. گویی خشت خشت دیوارهای شهر کوفه با رنج علی علیه السلام آمیخته شده است.
من می دانم که پدر هنوز از کوفه دلتنگ است. اگر چه او به باران بهاری می ماند که نگاه لطفش را از لجنزارها هم دریغ نمی دارد. وقتی پدر، پسر عمو را به نام سفیر خویش به کوفه فرستاد، امید نجات اهالی سیاه بخت کوفه را در دل می پرواند که شاید جبران کنند جفاهای روزگار گذشته خویش را؛ اما اینک که نامه های کوفیان را به دست باد می سپارد، آخرین رگ امیدش نیز قطع می شود و کوفه برای همیشه در نظر پدرم می میرد!
حالا من نیز از کوفه دلگیرم!
«فرستاده»
داوود خان احمدی
فرستاده، مکثی کرد و با نگاهش آسمان را کاوید... آیا شهادت را از من دریغ می کنی و پرواز را شایسته دو بال شکسته من نمی دانی؟ من به عشق کربلا زیسته ام، به عشق کربلا نفس کشیده و به امید کربلا آمده ام.
کی از آن سوی روشنای صبح، زمزمه ای به سینه اش ریخت که: کربلای تو کوفه است، کوفه با تمام غربت و نامردمی و تزویرش، کوفه با تمام تنهایی و ستم و پیمان شکنی اش.
تو به کوفه می روی تا پرده از رازی بگشایی که خداوند پیش تر، بر مولا و پسر عمت، حسن علیه السلام ، گشوده بود. تو به کوفه می روی تا دروغ بودن همه ادعاها و شعارهای پوشالی کوفیان را افشا کنی آنان که پیش تر محاسن عمویت، علی را به شرماب پیمان شکنی خضاب کرده بودند.
تو به کوفه می روی تا کربلا را ببینی. به سرزمینی که پیمان شکنی بر پیشانی اش نوشته شده است. به کوفه می روی و هجده هزار ـ به ظاهر ـ مرد تو را حلقه می کنند و هر کدام در تو نشانی از حسین که خود ساخته اند، می جویند. یکی حسین را می بیند در حالی که پس از شکست دادن شامیان، بر اریکه قدرت تکیه زده و کوفه را بر فراز شام، به حکومت رسانده است.
یکی حسین علیه السلام را می بیند که در حال تقسیم غنایم؛ سران کوفه را به غارت و پر کردن شکم ها و جیب ها می خواند؛ و گروهی، در چهره ات از حسینی نشان می گیرند که انتقام زبونی شان را از شامیان بگیرد؛ و تو... از هیچ کدام از این حسین ها که اینان می خواستند و می شناختند، نشانی نداشتن.
حسین ـ مولای تو ـ فرزند علی علیه السلام بود؛ فرزند عدالت، فرزند ستم ستیزی و جاری کننده حدود. حسین علیه السلام فرزند فاطمه علیهاالسلام بود، فرزند محمد که زندگی و پرواز و کمال را برای همه می خواست و کوفی و شامی، عرب و عجم، و سیاه سفید برای او فرقی نداشت. فرزند کسی که کینه را صفت موروثی جاهلیت می دانست؛ فرزند «رحمة للعالمین».
حسینی که تو سفیرش بودی، حسین شهادت بود، حسین شجاعت و شرافت و غیرت، حسینی که دل به شهادت می سپرد و ذلّت سرسپردگی و تحمل ستمگر را بر خود نمی خرید.
و... در میان این مردم ـ جز اندک مردان تربیت شده مکتب علی علیه السلام ـ که نشان از کربلا نمی گرفت؛ کسی حسین کربلا را نمی شناخت. آنان حسین علیه السلام را نمی خواستند، سر کرده ای می خواستند که در برابر شامیان قد علم کند و غرور شکسته شان را مرهمی بخشد. حسین علیه السلام را نمی خواستند تا دینشان را راست کند، او را شمشیری می خواستند برای برآوردن دنیاشان.
فرستاده به مردانی که از شدت احساس دروغین، کف به لب آورده بودند، رو کرد.
غوغایشان نشانی از شجاعت نداشت و عربده شان بوی یاری نمی داد. حباب هایی بودند که احساسی زود گذر ناپایدار، آن چنان، فربه شان ساخته بود؛ مردانی که نامردی شان را پشت شعار و هلهله و غوغا پنهان کرده بودند.
صدا در صدا می پیچید و فضا، در بند دهان هایی بود که هی باز می شد و بسته می شد و هر یک می کوشید خود را به اثبات برساند؛ «من»، «قبیله من»، طایفه من، گذشته و تبار و... من.
فرستاده، از این همه دورویی و دروغ، در هم شده بود و زیر لب زمزمه می کرد: «بار خدایا! هر چند می خواهم که احساسم نادرست باشد و این مردمان را همان گونه دریابم که خود می نمایند؛ ولی هرگاه می خواهم دل به فریادهای حمایتگرشان بسپارم، تنهایی علی علیه السلام به یاد می آید که در کوچه های خاک گرفته کوفه، فریاد یاری سر می داد و پاسخی نمی شنید. به ستیز می خواندشان، می گفتند: تابستان است و گرما آشوبگر، و طاقتمان اندک؛ بگذار بهار درآید و این دلمردگی سر آید؛ و چون تابستان سپری می شد، می گفتند: اکنون خزان است و سرما دست را از بوسیدن شمشیر باز می دارد... و صدای علی علیه السلام به اعتراض بلند می شد: «... هرگاه دسته ای از مهاجمان شام به شما یورش آورند، هر کدام از شما به خانه رفته، در خانه را می بندید و چون سوسمار در سوراخ خود می خزید و چون کفتار در لانه می آرمید. به خدا سوگند! ذلیل است آن که، شما یاری کنندگان او باشید. کسی که با شما تیراندازی کند، گویا تیری بدون پیکان رها ساخته است. به خدا سوگند! شما در خانه ها فراوان، و زیر پرچم های میدان نبرد، اندکید... .»
دوباره به مردان چشم می دوزد؛ دهان ها هنوز در جنبشند و فریادها همدیگر را به نبرد می خوانند. فرستاده، قلم بر می دارد و از آن چه که می بیند دیده است، به مولایش، حسین، می نویسد: اینان «کرهایی با گوش های شنوا، گنگ هایی با زبان گویا و کورهایی با چشمانی بینایند که نه در روز جنگ از آزادگانند و نه به هنگام بلا و سختی برادران یک رنگند... چون اشتران دور مانده از ساربان... اگر از سویی جمع شوند، از دیگر سو پراکنده می گردند...»
سفیر نینوا
ابراهیم قبله آرباطان
با این که دلت راضی نیست، باید بروی؛ باید بروی و حجّت را بر آن ها تمام کنی؛ باید بروی و شمشیر تزویر و دروغ را از پشت بیعت های آن ها آشکار کنی. تو بر این دیار قدم می گذاری تا ثابت کنی در کوفیان وفا نیست.
مسلم باید برود تا تاریخ پا بگیرد؛ او باید برود تا کربلا متولّد شود.
آن گاه که امام علیه السلام سفیرش را در آغوش می کشید و پیشانی بلند او را می بوسید، می دید که مسلم بوی شهادت می دهد؛ می دید که رفتن مسلم، برگشتی ندارد. امام سفیرش را می فرستاد تا اولین فدایی و مفتاح واقعه عاشورا باشد.
ـ بی وفایی رسم دیرینه این قوم است. کوفیان از قبیله دغلند و از تبار فریب. آن ها از سلسله جهالتند.
قدم به قدم خاک شوره بخت عراق، نخل به نخل باغ های سوخته کوفه، و نفر به نفر اهالی سرزمین ریا شاهدند که پیشانی پیران کوفه، پنبه بسته درهم و دینار است و جاه و مقام. آسمان شاهد است که ذرّه ای صداقت بر این سرزمین نباریده است و خِشت خشتِ دیوارهای کوفیان از نیرنگ بنا شده است. این قوم، مسلم را می خواهند، ولی نه برای بیعت که برای ریختن خونش.
عطش این ها با خون امام زمان خودشان فرو می نشیند و بس. آن ها با عهد بستتن و شکستن عادت کرده اند، آن ها علی علیه السلام را به درخشش سکّه های معاویه فروختند، آن ها زهر نافرمانی بر جام ولایت حسن مجتبی علیه السلام ریختند.
اینک مسلم است و صد هزار دست، صد هزار بیعت دروغین. دست روی دست؛ ولی دل ها و شمشیرها علیه آن گواهی می دهد. آن ها را... دست های لرزانشان را از مأذنه های مساجد کوفه بپرسید، از اذانشان که بر دل هیچ بیدار دلی نمی نشیند. اذان آن ها فقط کلمه است، فقط تظاهر است، فقط به خاطر عادت است؛ پس مُسلِمی لازم است تا صد هزار دروغ را رسوا کند. حیف است که قدوم عرش آسای حسین علیه السلام ، بر این خاک گذاشته شود؛ حیف است که باد جهالت نخل های کوفه، بر سر و صورت مولا حسین علیه السلام بوزد، و حیف است که لبان حسین علیه السلام بر آب این سرزمین بخورد؛ کوفه باید که رو سیاه بماند.
چه قدر وعده؟! ... چه قدر نامه؟!... چه قدر تمنّا؟!... :
به کوفه بیا که دریاها از ماهی ها پر شده است، و رودخانه ها از آب سرشار؛ درختان از سنگینی میوه ها قد خم کرده اند و فقط یک پیشوا می خواهند که با تو بیعت کنند. یا امام، حَیُّ علی الکوفه که تا نیایی، دلمان آرام نمی گیرد.
فقط سیاهی یک شب کافی بود که مسلم بن عقیل دریابد که همه آن پیمان هایی که بستند، خدعه بود. یک شب کافی بود که مسلم تنها بماند و برای امامش بگرید.
شایعه ای همه پیمان ها را شکست، همه دل ها را برد، باز هم چهره کوفیان را شناساند.
از صمیم دل وضو می گرفت، به نماز صبح که ایستاد، مسجد کوفه مالامال جمعیت بود. مسلم که احرام بست، همه دست ها یک باره برای تکبیرة الاحرام بالا رفت: «اللّه اکبر» لحن قرائت او چهقدر دلنشین بود؛ «سُبحانَ رَبِّیَ الْعَظیمِ وَ بِحَمْدِهِ»؛ غلغله جماعت برپاست، چند نفری از میان صف ها با صورت گرفته، بیرون می روند؛ «سُبحانَ رَبِّیَ الْاَعلی وَ بِحَمْدِهِ»؛ جمعیت اندک اندک تر می شود؛ «السَّلاامُ عَلَیْکُم وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُه»؛ مسلم به عقب که برمی گردد، مسجد را خالی از جمعیت می بیند. از صد هزار، فقط یکی دو دست برای تهیّت نماز جلو می آید که آن ها هم در کوچه پس کوچه های کوفه گم خواهند شد. کسی می گوید: یا مسلم! بهتر است رمز شبانه را پشت بام ها جار بزنیم، شاید برگشتند؛ مسلم با دل گرفته پاسخ می دهد: آن ها که در روشنایی روز رفته اند، در سیاهی شب برنمی گردند».
ـ چه قدر مردانه شمشیر می زد. از فریاد «اللّه اکبرش، لرزه بر خشت خشت کوفه می افتاد و ترس در دل پیمان شکنان؛ دوستان دیروز و دشمنان امروز، نامردان کوفه باز نامردی در پیش می گیرند؛ او را سنگسار می کنند و از دارالاماره شهر خدعه، پیش خدایش می فرستند؛ با لبی عطشان تا هم درد تشنگی فردای مولایش، حسین علیه السلام باشد.
خنجر ز پشت می زند این قوم گرگ خو
منیره صفاری
کوفه شهر هزار چهره است و دستان منافق، حنجرهایشان را تیز خواهند کرد تا از پشت فرود آورند زخم دو چهره گی شان را.
ای مرد! بازگرد. به وعده های تو خالیِ این گرگ صفتان اعتمادی نیست؛ نامه های مهربانی شان در آتش ترس از خلیفه خواهد سوخت.
مسلم، برگرد! این مردم نمایِ گرگ صفت، پنجه هایشان را برای خراشیدن، تیز کرده اند و دندان هایشان را برای دریدن.
... و تو می ایستی؛ با تمام استواریت.
چشم های شهر به خواب می روند و صدای گام هایت را دیگر کسی نخواهد شنید؛ کشتزار پنبه بر گوش های این نامردمان روییده است. دیگر کسی دستش را برای بیعت بالا نمی آورد که بیعت اینان، از همان اول بیعت نبود و قلب ایمانشان از ترس، همواره لرزان تپیده است.
نگاه کن به آسمان! این جا آسمان هم رنگ آسمان شهر تو نیست و هاله ای از تزویر، هوا را در هم فشرده است.
پسر عقیل! اعتماد نکن به نامه هایی که با مرکب دروغ و قلم ریا نوشته شده اند.
بوی نفاق از دهن کوفه می وزد |
این نامه ها به جوهر عصیان کثیف شد |
اعتماد نکن به بیعت اینان، که ایمان این مردم؛ مثل ستونی موریانه خورده است.
اعتماد نکن به کمان هایی که تیرهایش را به سوی تو هدف رفته است.
اعتماد نکن به لبخندهایی که ضجه های کودکان غریبت را به دنبال دارند.
اعتماد نکن به کلماتی که مقدمه فاجعه عاشورا را خواهند نوشت.
مسلم! به شهر زجر علی اعتماد نیست |
خنجر ز پشت می زند این قوم گرگ خو |
ای طلایه دار قیام خورشید! عروج قاصدک وار تو، سر فصل رستاخیزی عظیم است که تاریخ را تا همیشه با خون خورشید، عجین خواهد کرد.
چه غریبانه آمدی مسلم!
خدیجه پنجی
چه غریبانه قدم برمی داری، سردار! ضرباهنگ گام هایت تنهایی ات را جار می زنند.
دلت از این شهر گرفته! دلت هوای ـ حسین علیه السلام ـ کرده! می دانم دوست داشتی کبوتری می شدی و عاشقانه تا آستان مولایت بال می زدی، یا نه، ذره ذره غباری می شدی و روی دوش باد، تا کف قدم های سرورت، می شتافتی؛ ولی این جا نمی ماندی. در این شهر همیشه بدنام! به اطرافت نگاه می کنی، اشتباه نکرده ای، تنها هستی، هیچ کس دوربرت نیست، خودت هستی و خودت. مگر می شود؟! پس آن جماعت عظیم کجا رفت؟ آن دست هایی که برای بیعت از هم سبقت می گرفتند، چه شد؟!
دیروز دوازده هزار تن تو را مثل نگین انگشتری، احاطه کرده بودند و امروز در سرگردانی کوچه ها، تنها رهایت کرده اند... .
باورت نمی شود! آدم می ماند به این همه کینه توزی و نامردی چه بگوید...
هر چند انتظارش را داشتی! منتظر بی وفایی شان بودی، بی مهری شان.
می دانستی باغ های خرم، جویبارهای زلال، میوه های رسیده، هیچ کدام با کوفه نسبتی ندارند.
چه قدر دلتنگی ات بزرگ است سردار! به چه می اندیشی؟ لابد در فکر مولایت حسین علیه السلام هستی: اگر حسین علیه السلام به کوفه بیاید چه؟
برق خنجرهایشان را دیدی؟ از هم اکنون، تیغ هایشان را صیقل می دهند، صدایت را بلند نکن، فریاد نزن! گوش های کوفی جماعت سنگین است گوش های کوفی جماعت به شنیدن این صداها عادت ندارد!
گوش های این ها، صدای سکّه های بنی امیه را دوست دارند!
رهایشان کن! بگذار در جهل و نادانی شان بپوسند، بگذار در مرداب بی خیالی غرق شوند، بگذار بمیرند! اینان شایسته زندگی نیستند، اینان لیاقت آزادی را ندارند باید چوب ظلم بنی امیه همیشه بر سرشان بماند، سایه رحمت حسین کجا و این مردم پست کجا!
چه غریبانه قدم برمی داری مسلم! به این کوچه ها اعتمادی نیست، هر آن، ممکن است از پَسِ کوچه ای، از سایه دیواری، شجی بیرون خزد. هر آن ممکن است در تاریکی برق تیغی، پشتت را نشانه رود...
پس کجاست آن پیر زن تا تو را میهمان کند؟ و کجاست فرزند ناخلفش تا دین و آخرتش را به کیسه ای زر بفروشد؟ و کجایند سپاهیان ابن زیاد، تا شهامت و آزادگی ات را به نظاره بایستند؟ و کجاست، دارالاماره کوفه، تا ورودت را به شوق بنشیند؟
آه! که تو چه قدر انتظار آن لحظه را می کشی! که تو از آغاز، فقط به شوق شهادت، به کوفه آمدی!
مبارک باد بر تو، لحظه عروج سرخت، و طواف فرشتگان بر پیکرت!
مبارک باد بر تو، لحظه برگزیده شدنت!
مبارک باد بر تو، سردار بزرگ، پیروزی جاودانه ات!
تنها آمده بود
امیر مرزبان
تنها آمده بود! شهر لبریز بود، از هر چه نامرد، هر چه پیمان شکنی.
دست های بی یاور او، دست های سبز بود که ریشه در بازوان آسمان داشت و آسمان آن روز چه قدر اندوهگین بود! توفانی بر گرده کوفه ریخته بود. کوفه امّا، مثل سنگ... کوفه امّا، مثل خاک... .
نیا خورشید! این جا شب زده ها و خفاش ها منتظرند؛ این جا شب پره ها کورند و تو را نمی بینند! نیا عشق! این جا، دیری است صدای گام علی را از ذهن بی مقدار خودش تارانده! با بوی فاطمه غریب است، با هر چه که گفتند و می گویند؛ نیا! مسلم می داند که این ها چه قومی هستند! مسلم می بیند که این ها از نمازی تا نمازی دیگر بر پیمان خود استوار نمی مانند. کاش مسلم را دیده بودی آن وقت که بر کنگره قصر شب رجز عشق سر می داد!
آفتاب، نیا! شب با مسلم نمی دانی چه کرد؟ هیچ نمانده است از آن همه حرف و دعوت، از آن همه تندیس های ریا. این جا فقط حکومت شب است... نیا خورشید!