پیغام که به او رسید، به سرعت چادر را سرش کرد و به سوی منزل امام به راه افتاد. به خانه برادر که رسید در زد و داخل شد اما نمی توانست سکوت کند، دلشوره عجیبی داشت. با صدای لرزانی گفت: - سلام بر ولیّ خدا، علی بن موسی الرضا (علیه السلام)
- سلام علیکم، حکیمه خاتون خوش آمدی!
- اتّفاقی افتاده که مرا طلبیدید؟
- ای حکیمه! امشب فرزند مبارک خیزران متولد می شود. باید که در وقت ولادت او حاضر باشی.
حکیمه خاتون که برق شادی را در چشمهای برادر می دید نفس راحتی کشید و با لبخندی از سر رضایت و شادمانی گفت:
- اطاعت ای ولیّ خدا.
شب شد، آسمان ستاره باران بود و ستاره ها همه چشمک می زدند. انگار آن بالا خبری بود. آن بالا ستاره ها به دور ماه حلقه زده بودند و این پایین خیزران درد شیرین مادری می کشید. امام چراغی روشن می کند. خیزران، حکیمه خاتون و چند زن قابله به داخل اتاق می روند، امام بیرون می آید و در را می بندد. اما دلش... دل امام که می تپید انگار زمین تکان می خورد، انگار زمان از حرکت ایستاده بود. او می دانست که در شبی این چنین چراغ خانه اش روشن می شود، خدا به او این مژده را داده بود، اما دلش لک زده بود،... برای آن چشمهای سیاه... دلش تنگ شده بود.
باد می وزید، شب سردی بود اما آسمان همچنان ستاره داشت، باد می وزید، شب سردی بود، خیزران درد می کشید... ناگهان همه جا تاریک شد تنها چراغی که در اتاق بود خاموش شد. همه جا تاریک بود... تاریکِ تاریک. زن قابله با دستپاچگی می گوید:
- حکیمه خاتون چراغ بیاور.
- الآن می آورم.
حکیمه خاتون زیر لب ذکر می گفت و به طرف در می رفت. دستش را روی دستگیره که گذاشت همه جا روشن شده بود، نور بود و نور و صدای نوزادی که اتاق را پر کرده بود: «اشهد انّ لا اله الا اللّه و اشهد انّ محمدا رسول اللّه».
حکیمه خاتون کودک نورانی را درون پارچه ای پیچید و نزد امام برد. امام کودک را در آغوش گرفت و گفت:
- محمد، نامش محمد است، محمد بن علی بن موسی الرضاء (علیه السلام).
نگاه پدر و فرزند درهم گره خورد.
پسرک سنگ را به گوشه ایی می اندازد و فرار می کند. آثار ترس در چهره اش نمایان است. بچه های دیگر هم به دنبال او فرار می کنند. اتفاقا محمد بن علی (علیه السلام) هم در حال عبور از آن کوچه است. همه فرار کرده اند؛ کوچه خلوت است، آرام و ساکت. حتی صدای نفس کشیدن هم نمی آید. همه فرار کرده اند اما او از جای خود تکان نمی خورد، همان طور مطمئن و آرام ایستاده است و به چند سواری که هر لحظه نزدیک تر می شوند نگاه می کند؛ ظاهرش آرام است، آرام و مطمئن.
سوارها نزدیک شدند، نزدیک و نزدیک تر. اما او از جای خود تکان نخورد. یکی از سوارها که معلوم بود خلیفه است جلو آمد، افسار اسب را کشید و ایستاد و با قیافه ای حق به جانب گفت:
- ای کودک چرا مانند کودکان دیگر از سد راه ما دور نشدی و از جای خود حرکت ننمودی؟
- ای خلیفه، راه تنگ نبود که بر تو گشاده گردانم و جرمی و خطایی هم نداشتم که از تو بگریزم.
خلیفه با تعجب پرسید:
- ای کودک چه نام داری؟
- محمد.
- پسر کیستی؟
- پسر علی بن موسی الرضا (علیه السلام).
خلیفه تعجب نکرد. زیرا می دانست پسر کسی که به دست او به شهادت رسیده باید این چنین جرئت و جسارت داشته باشد.
خلیفه به راهش ادامه داد تا به صحرایی رسید، همان جا توقف کردند چون که خلیفه قصد شکار داشت. پرنده کوچکی را در آسمان دید. «باز»ی به دنبال پرنده فرستاد تا آن را شکار کند. باز مدتی ناپدید شد و وقتی که برگشت در منقارش ماهی کوچکی بود که هنوز نیمه جانی داشت. خلیفه متعجب شد، ماهی را در در مشتش گرفت و از همان راه برگشت. باز به همان خیابان و همان کوچه رسید که امام را در آن دیده بود. امام هنوز همان جا بود، خلیفه گفت:
- ای محمد بن علی! (علیه السلام) این چیست که در دست دارم؟
امام فرمود: «حق تعالی دریایی چند خلق کرده است که ابر از آن دریاها بلند می شود و ماهیان ریزه با ابر بالا می روند و بازهای پادشاهان آن را شکار می کنند و پادشاهان آن را در کف می گیرند و سلاله نبوت را با آن امتحان می کنند»
مأمون از مشاهده این معجزه تعجبش چند برابر شد و گفت:
- حقا که تویی فرزند امام رضا (علیه السلام) و از فرزند آن بزرگوار این عجایب و اسرار بعید نیست.