پسر ماهروی من!
عاطفه خرّمی
لبخندت، جان پدر را تازه می کند، کودک من!
پلک هایت را آرام باز کن؛ می خواهم چشم هایت را تماشا کنم.
این چشم ها، تماشایی ترین دریای غیرت و عشق و مردانگی می شوند.
کودک من! گل نورس من!
دست هایت را به من بسپار! این دست ها، متبرک ترین پل استجابت می شوند. این دست ها، قیامتی به پا می کنند که قامت بیداد را درهم می شکنند.
اسطوره تاریخ می شدند و مثنوی موزون ایثار را در شاهنامه ذهن بشر حک می کنند.
پسرکم! پسرماهروی من!
بگذار پیشانی ات را ببوسم؛ بوی بهشت، مستم می کند.
بگذار صورت به صورتت بگذارم و برایت قصّه ای بگویم که تو «ابوالعجائب» آن می شوی.
به حکم عشق، به نام خدا و به رسم جانبازی، سینه خط را پاره پاره می کنی و مشک همیشه سرشارت را از جرعه های حقیقت پر می کنی.
از درد و عطش واهمه ای به خود راه مده!
بر جاده ای اقتدا کن که گام های برادرت را لمس کرده باشد.
دست هایت را در دست های او گره می زنم و می دانم این پیوند، تو را بال در بال ملائک پرواز می دهد.
می دانم ذوالفقار من شایسته دست های توست؛ اسب مردانگی را زین کن! تاریخ تو را تماشا می کند و علقمه، در عاشورای سال 61 هجری تو را به انتظار نشسته است.
پسرکم! کودک ماهروی من!
پلک هایت را آرام ببند! آرامش گهواره، گوارایت باد! می دانم خواب حسین علیه السلام را می بینی.
روز آغاز و فرجام مردانگی
ملیحه عابدینی
از آن سو، فراتر از دیوار سپید عاطفه، پشت نخل های قد قامت بسته، از خانه که غایت نور بود، صدایی از هستی به گوش زمان می رسید. نوزاد آفتاب، قدم بر چشمان سیاه آن شب فراگیر ظلمانی گذاشته بود و قداست سپیده را نوید می داد.
فرش فرش آن خانه بال و پر حضور فرشتگانی بود که ظهورش را مبارک باد می گفتند.
گوشه گوشه اش «صفا» به اعتکاف نشسته بود و از خشت خشتش رایحه «فردوس» به مشام آسمان می رسید.
غنچه نور را به دستان گرم پدر آفتاب سپردند؛ پدر، نگاهی که حلاوت عشق در آن موج می زد، به فرزند بخشید. با سرانگشت محبت، دستان کوچک غیورت را لمس کرد؛ ژاله اشک بر گونه اش جاری شد. بر سیمای مادر عاطفه، موجی از اضطراب نشست؛ سبب را پرسید، و پدر چنین فرمود:
ـ این دستان، عروج مردانگی را بر صحیفه دل های زمانیان نقش می زند
ـ این دستان، شجاعت را به حیرت وا می دارند
ـ این دستان، پاسبان خیمه خورشیدند و نگاهبان آستان برادر.
لبخند با لبان مادر احساس آشنا شد و برخاست، طفل را همچون پروانه به طواف شمع وجود حسینش برد و به دستان او سپرد. هر دو، چشم در معراج چشمان یکدیگر دوختند؛ آنان در دشت نگاهشان یکدیگر را می یافتند. از ازل، خالق آب و آئینه آن دو را برای هم سرشته بود و حسین علیه السلام ، این حقیقت آبی را نیک می دانست.
آری! او می دانست آن هنگام، طفلی را در آغوش سبزش دارد که در آینده ای نزدیک، کاشف الکرب سیماش خواهد بود. می دانست، چشمانی را نظاره می کند که به انتظار نوشیدن زهر تیر دشمنان او می درخشد و می دانست...
شکوه دیدار دو پاره نور، حاضران مجلس انس را به وجد آورده بود و تنها زمان بود که کمال این همه دلدادگی را در ظهر عشق نظاره می کرد.
آن روز، آغاز و فرجام مردانگی رقم خورد.
وقتی پهلوانی نباشد!
نزهت بادی
وقتی پهلوانی نباشد، سایه بلند هیچ مردی، بر دیوار فرو ریخته کوچه های عربستان، قد نمی کشد! آواز شطحیات شبانه هیچ قلندری، در وقت سحر، به چاووش خوانی نور نمی انجامد!
کودکان شهر، کم کم فراموش می کنند که حماسه های پهلوان قصه های مادرانشان را هر شب در خواب ببیند! پیرترهای قبیله، چشم سپید می کنند به راه شهسواری که با بالاپوشی از آبله های غیرت، به عشیره خویش عزیمت می کند!
وقتی پهلوانی نباشد، مطلع قصیده دلاوری های بوتراب، در شاهنامه عرب ناتمام می ماند و صاعقه رجزهای حیدر کرار، در فصل طلب هم مبارز، در بی جوابی خویش خاموش می گردد!
بالا بلندی از تبار علی علیه السلام ، باید سکوت مردان ایل را بشکند و عتاب نامه ترسشان را بخواند!
مردی از خون حیدر که صدای پایش چون طنین آهنگ ذکر «یا مرتضی علی علیه السلام » هر درویشی می باشد که در کشکول انتظار خود، رزقی از برکت کوله بار سخاوت علی علیه السلام را می طلبد!
هزاران مرد جنگی، بعد از علی علیه السلام آمده بودند، ولی نام هیچ یک در خاطره تاریخ نمانده بود، جز همانانی که در مقابل علی علیه السلام از پا افتاده بودند.
اما مردمان، در پرسش مبهمِ رجعت پهلوانی بودند که پیشانی اش برخاک نیفتد، مگر در وقت سجده نماز و کمر خم نکند، جز به بهانه دستگیری از مستمندی از پا فتاده!
و ام البنین علیهاالسلام ، مادر پهلوان آرزوهای عشیره خویش شد!
و همین فرزانگی برای او بس بود که از میان همه دختران دم بخت، که خواب کنیزی خانه فاطمه علیهاالسلام را می دیدند، او انگشت نشان مرد محبوب زهرا (سلام اللّه علیها) شد و ندیمه وار، به بیت نور راه پیدا کرد! اما دیگر این از فضای طَیَران خیالش فراتر بود که روزی، پهلوان افسانه ای عرب را که ادامه دلاورانه علی علیه السلام است، بر دامان مادری خویش ببیند!
بلندای نگاه عباس علیه السلام
محمّد کامرانی اقدام
آغوشش را که گشود، میهمان لبخندهای صمیمی حضرت امیر علیه السلام شد و میزبان بی قراری و بی تابی زلالش.
آغوشش را که گشود، آشوب در چشم هایش موج می زد و شوق و التهاب، از بی قراری اش سر به اوج.
نگاهش لبریز از عطش بود و دست هایش سرشار از شکفتن. فرات از سرانگشتان زلالش جاری بود و آفتاب، از افق نگاهش پیدا.
اولین تمنای او حسین علیه السلام بود، تا آخرین آغوشش را در اولین تمنای خویش رها کند.
گهواره اش، دست های ترک خورده حضرت امیر علیه السلام بود و آرام بخش بی تابی اش، مهربانی مالامال حسین علیه السلام .
هم بازی اش، عشق بود و عطوفت و هم کلامش، آب بود و آب؛ آبی که چند سال بعد، خود را در دست های عباس شعله ور خواهد یافت. آبی که سرشار از تصویر کودکان لب تشنه می شود و لبریز از تشنه کامی مشک سقا.
و عباس علیه السلام ، همچنان لبخند می زد و به دست های خویش می نگریست؛ به دست هایی که هیچ زمانی از کار نمی افتند، به دست هایی که باید گره گشایی کنند. و عباس همچنان لبخند می زد.
کمی که بزرگ تر شد، فهمید که عطش، اتفاقی است که یک روز در چشم های بارانی اش می افتد.
بزرگ می شد و بزرگ تر؛ بزرگ تر از تمامی نام ها و نشان ها، در سایه های زخم های حضرت امیر علیه السلام و همراه غربت برادرش امام حسن علیه السلام . هنوز زمان مانده بود تا دست در آغوش وداع کند و دست های عطوفت پرور خویش را در نسیم فرات رها سازد.
هنوز زمان مانده بود تا نبض دستانش، به آسمان آغشته شود. قلبش لبریز بود از عشق و جرأت، ایمان و حرارت، تپش و شجاعت، محبت و عطوفت؛ قلبی که در آن، هیچ هراسی به خویش، جرأت نزدیک شدن به آن را نداد.
و اینک، عباس علیه السلام بزرگ شده است؛ بزرگ تر از آن چه که تصورها به خاطر بیاورند و تصویرها به صفحه نشان دهند؛ بزرگ تر از آن چه که بزرگ ترها شنیداند و دیده اند؛ بزرگ تر از آن چه که تاریخ، قادر به تماشایش باشد.
و قامت عباس علیه السلام سایه سار تنهایی حسین علیه السلام شد.
روزها به استقبال آغوش حسین علیه السلام می رفت و شب ها به خویشتن نمی اندیشید. سر به زیر می انداخت و لبخندهای برادر را از زمین می چید.
وقتی می گریست، فرشته ها زیر باران اشک هایش شستشو می کردند.
و وقتی نمی گریست، هوا ابری بود؛ که عباس علیه السلام ، در بی تابی نگاه برادر بزرگ شده بود و در کنار سکوت شب های نخلستان، بالغ.
عباس علیه السلام بزرگ شد، تا سرها به کوچکی رفتار خود پی ببرند و سرفرازی را از بلندای نگاه عباس علیه السلام بیاموزند.
عباس علیه السلام ، ترنمی تازه و شکفتنی بی انداز شد که تمام اعتراف ها آن را به زبان آوردند.
عباس علیه السلام ابوالفضل شده بود، عباس علیه السلام ، سقا شده بود و حسین علیه السلام می دانست که دست های عباس علیه السلام کار سازنند و گره گشا؛ دست های عباس علیه السلام مهربانند و مهر گستر.
حسین علیه السلام می دانست که عباس علیه السلام ، توان تماشای تشنگی کودکان را ندارد.
حسین علیه السلام می دانست که کربلا، تابلویی است که با دست های عباس علیه السلام کشیده می شود.
حسین علیه السلام می دانست که کربلا، جاده ای است که با دست های عباس علیه السلام ، بریده می شود حسین علیه السلام می دانست که جز خیانت و خنجر، هیچ کس و هیچ چیز را توان ایستادگی در مقابل شکوه فزاینده و مواج عباس علیه السلام نیست.
حسین علیه السلام می دانست که عباس علیه السلام تازه ترین تبسم تاریخ است و سرشارترین شکفتن به یاد ماندنی.
حسین علیه السلام می دانست و عباس در خود نمی گنجید
حسین می دانست و عباس آغوشش را می گشود؛ آغوشی که بی قراری و بی تابی در آن موج می زد و شوق و التهاب سر به اوج. آغوشش را گشود و در عطشی سیری ناپذیر، خیمه زد تا فرات از سرانگشتان زلالش بنوشد و بنوشاند.
همه عباس علیه السلام در کربلاست
حسن رضایی
آن روز همه منتظر آمدنت بودند. شور و شعفی وصف ناپذیر، رُخسار علی علیه السلام را شکفته بود.
در آن هیجان که ملایک به رقص آمده بودند، لبان علی مترنم باران ذکر بود.
همه منتظر آمدن تو بودند در آن لحظات که شیرین تر از رویای نوعروسان بهشت بود، برای آمدنت، زمان نیز متحیرانه در نگاه اهل خانه ایستاد و زمین از شوق به وجد آمد. همه منتظر بودند و علی علیه السلام ، دل را میهمان حضور دوست داشتنی یاد حضرت معشوق کرده بود.
نسیمی ملایم، گیسوان سیاه حسین علیه السلام را نوازش می داد و زینب علیهاالسلام بی قرار، چون پروانه، گِرد ام البنین می چرخید. قاصدک، در گوشه خانه گلین علی علیه السلام کِز کرده بود. باز نسیم وزید و رایحه بانویی بی نشان را به ارمغان آورد و خانه را سرمست عطر یاس کرد.
زمین و زمان، در سکوتی بهت انگیز فرو رفته بودند و حتی صدای سیر سیرک ها نیز به گوش نمی رسید. در چشمان علی علیه السلام ، انتظاری سبز موج می زد و لبان علی علیه السلام ذکر می گفت.
ناگهان باد وزید، قاصدک در هوا رقصید، صدای گریه، حجم سکوت را شکست و زیباترین موسیقی خلقت نواخته شد.
عباس علیه السلام آمد، عشق آمد، ماه تابید، ستاره بارید و حسین علیه السلام خندید.
مادر، کودک را که چون ماه شب چهارده بود، در حریر سپید مهر پیچید و به دست علی علیه السلام داد؛ علی علیه السلام بر مناره بلند ایمان، آواز بندگی را در گوش فرزندش زمزمه کرد و عباس علیه السلام ، صدای غربت مردی را شنید که مظلومیتش، بر گرده تاریخ، سنگینی می کند؛ و او گریست...
زمین و زمان، در گردشی مستانه، در تکاپو بود تا عباس علیه السلام ، در ادبستان علی علیه السلام ، درس وفاداری و عشق بیاموزد.
عباس علیه السلام ، چون شبنم در سپیده سحر علی علیه السلام شکفت و با نگاه بارانی پدر، تا آن سوی آبی آسمان پرواز کرد و خود را محو مردی دید که بی کران ها را در نوردیده و با وجود لایتناهی خداوند، هماره گرم مناجات بود.
عباس علیه السلام ، در مکتب علی علیه السلام آموخت که عشق را باید در کنار نخلستان ها جستجو کند و شیدایی را در خانه یتیمان بیابد و حرارت عشق را در صحنه کارزار تجربه کند.
شجاعت، میراث ماندگار علی علیه السلام بود که او میراث دارش شد.
... و عباس علیه السلام ، دلش سرشار از شور «حسین» علیه السلام بود و عشقی که از فواره نگاه عباس علیه السلام می تراوید، در نگاه حسین علیه السلام گم می شد.
همه «عباس علیه السلام » در کربلاست!
فادی
محمّد رضا دهشیری
فدایی ات خواندند و «فادی» لقبت دادند.
چه زیبا بود این نام و چه با مُسّما بود این اسم!
* * *
بگذار همگان علی علیه السلام را تنها بگذارند!
بگذار مدینه بر ولیِ خدا سخت بگیرد!
بگذار سلامِ وصیِ رسول صلی الله علیه و آله وسلم را پاسخ نگویند!
بگذار خانه نشینی، عدالت را به بند بکشد!
بگذار بُغضِ گلویِ یتیمان، در نبود پدر، سیلی از اشکِ مَلَک به راه اندازد و ناله بابا در فقدانِ زهرا علیهاالسلام ، دور از چشمِ کودکان، عرش را بلرزاند.
فاطمه ای در راه است... می آید تا غبار از خانه دل ها بِروبَد.
می آید تا غمِ بی مهری امّت را از چشم ها بشوید.
می آید تا زخم ها را مرهم باشد، دردها را مُداوا و اشک ها را تسکین.
فاطمه ای در راه است... چهار پسر خواهد آورد تا اُم کلثوم را برادر، زینب را خادم، حسین علیه السلام را پیرو و حُسین علیه السلام را یاور باشند.
... و در این میان، یکی هست که فضیلت و معرفت را پدر است و حیدر کرّار را نیکو پسر.
یکی هست که رشادت را سَروَر است و حسین را غلام...؛ جُز «مولا» صدایش نمی زند.
فاطمه ای در راه است و چهار پسر... و در این میان، یکی هست که قنداقه اش گِردِ سَرِ فرزندانِ فاطمه ـ سلام اللّه علیها ـ می چرخد و «بیعت» را متحیّر می سازد که این چگونه پیمانی است و چگونه به انجام خواهد رسید؟
«بیعت» به انتظار می نشیند تا عاقبت کار را ببیند.
پدر، زمامِ حکومت را در دست می گیرو عبّاس، جلوتر از «حَسَنین» پای نمی گذارد؛ مگر به وقت خطر.
پدر با فرق خویش بر سَرِ پیمان الهی اش می ماند و عبّاس علیه السلام چون شاگردی، فرق پدر را نظاره می کند و درس می آموزد.
پدر، دستِ عباس علیه السلام را در دستِ حسین علیه السلام می گذارد و کربلا را سفارش می کند و عبّاس علیه السلام ، اشک را امضایِ این پیمان می کند و «بیعت» همچنان منتظر، تا عاقبت کار را ببیند.
عاشورا می آید و تشنگی طبل می کوبد.
عبّاس علیه السلام علمدار است و سقّا.
ذرّیه فاطمه زهرا علیه السلام ، گرد فرزند فاطمه اُمّ البنین می چرخند و به او دل خوش دارند.
زمان، سخت می گذرد و «بیعت» منتظر است تا عاقبت کار را ببیند. یک اقیانوس غیرت و یک کاروان تشنگی، رو در رویِ هم اند... اقیانوس به خروش می آید؛ دشمن اسیر توفان ها می شود و مشک عبّاس علیه السلام از لب فرات، سیراب.
شرم و مروّت، عبّاس علیه السلام را معلّم می بیند و بساطِ شاگردی خویش پهن می کند و می آموزد که در نهایت تشنگی، بر مولای خود پیشی نگیرد و پیش از او و فرزندانش آب ننوشد.
«بیعت» را قنداقه ای به یاد می آید و دستانِ علی علیه السلام و حسین علیه السلام و عبّاس علیه السلام .
دیگر «بیعت» هم ملتهب است و سردرگم، که عاقبت کار چه خواهد شد؟ دست ها شمشیر می زنند و «بیعت»، نگران، تماشا می کند... لحظه ای بعد، دست شمشیر می زند و باز «بیعت»، پریشان، تماشا می کند... دمی بعد، دندان ها، آویزه مشک را در آغوش می کشند و چشم، سنگینی دَردِ تیر را به جان می خرد.
«بیعت» را دیگر تاب تماشا نیست؛ روی بر می گرداند. طولی نمی کشد که فرقِ پسر، چون پدر، فوّاره خون می شود.
فرزند زهرا علیهاالسلام سوی فرزند ام البنین می شتابد و اشک می ریزد.
دست عبّاس علیه السلام در دست حسین علیه السلام است.
سر عبّاس علیه السلام بر دامن حسین علیه السلام است؛ ولی کجاست جان عبّاس؟
* * *
فدایی ات خواندند و «فادی» لقب دادند. چه زیبا بود این نام و چه با مسمّا بود این اسم!
استوارترین برادر تاریخ
مهدی میچانی فراهانی
مولای بزرگ در انتظار تو بود؛ آن گاه که گفت همسری برایم بیابید از قبیله ای دلاور.
آری! تو را انتظار می کشید و طلب می کرد. تو را انتظار می کشید که باید می آمدی.
پس بی تو، حسین علیه السلام باید پشت به پشت کدام برادر، استوار می کرد؟
چه کسی علمدار سپاه کوچک امّا بسیار بزرگ برادر می توانست باشد و چه کسی سقّای تشنه ترین و جگرسوخته ترین لشگر تاریخ؟
تو باید می آمدی تا افتخار دیگری سربلند کند در شجره بنی هاشم.
نقطه روشن دیگری طلوع کند در تاریخ آنان که دل به فرزندان علی علیه السلام سپرده اند، تا به تو دل خوش دارند و مباهات کنند و نام تو سندی باشد بر شجاعت و غیرت و ایمان علی زادگان.
و از تو بگویند و بسرایند؛ از استواریِ یقین تو، از بیرق نورانی برادر که هرگز از دستِ تو فرو نیفتاد؛ حتی آن گاه که دستی بر بدن نداشتی.
و از مشک سوراخ شده ای بگویند که به دندان کشیدی.
و از شمشیر ذوالفقار گونه ات بگویند، آری! از تو بگویند؛ از تو که اسطوره شجاعت ایمان آورندگان بوده ای.
اینک بر ما هبوط کرده ای. پس قلب امیر مؤمنان، به حضورت گرم می شود و آرام تر، که بی شک، هیچ کس بهتر از تو پاسدار ایمان نخواهد بود، و پاسدار واقعی مسیری که علی علیه السلام ، خود، سال ها پاسداریش کرده است.
اینک بر ما هبوط کرده ای. پس اگر به آسمان، کسی نگاهی بیفکند، بی شک رسولِ بزرگ خدا را خواهد دید که متبسّم و سرشار، بر دروازه کاخ بهشتی خویش ایستاده است و گروهی ملائک بی شمار را برای گفتن شادباش به سوی وصیِّ دلاور خویش فرو فرستاده است؛ و نیز، زهرای اطهر علیهاالسلام که شادمان می نگرد و پیغام تبریک به سوی همسر گرامی روانه کرده است. آری! رسول بزرگ، زین پس، خیال راحت تری خواهد داشت که خداوند، محافظ دلاوری برای مکتب او گسیل داشته است.
اینک از راه رسیده ای.
هان، برخیز! ای وارث خلف ذوالفقار! که دسته تیغ علی علیه السلام از هم اینک، دستان دلاورِ تو را می طلبد که چونان پدر، حماسه بیافرینی و حیرت؛ آخر، تو فرزند همانی که به یک دست، دروازه سهمگین خیبر را از جای بیرون کشید. خون علی علیه السلام در رگ های تو جریان دارد و نیّت علی علیه السلام در قلب تو.
اینک از راه رسیده ای. پس پدرت، مولای ما، به دستان کوچکت که معصومانه حرکتشان می دهی، نگاهی می اندازد و بغضِ فرو خفته اش امان نمی دهد. او از هم اینک داستانِ فرات و مشک و تیر و دستان بریده تو را خوب می داند. خوب می بیند.
کمر راست کن! کمر راست کن که خوش رسیده ای. هان، عباس! ای صاحب خشم و ای صاحبِ عشق و عطوفت، ای ابوالفضل! ای پدرِ فضل و کرامت! ای بزرگِ هرچه نیکی! خوش رسیده ای، دلاور!
میدانِ حماسه های بزرگ، از هم اکنون در عطشِ گام های زلزله وارِ تو نفس نفس می زند و در انتظارِ غرّش تیغ امیرمؤمنان علیه السلام ، که در دستان تو می چرخد، لحظه می شمارد و ثانیه ها را تُندتُند، سَر می بُرد.
سُمِ اسبِ تو که روزی نزدیک، بر کویرِ فتنه ولی حماسه خواهد کوفت، از هم اکنون تنِ بیابان را به رعشه نشانده است و آب فرات را موج خیزتر و توفانی.
خوش رسیده ای، ای استوارترین برادر تاریخ! ای نهایت تبلورِ ایمان و یقین! خوش رسیده ای، قدمت گرامی باد!
دستان تو...
سیدعبدالحمید کریمی
ای سنّت وفا!
ای چشمه زلال ادب!
ای فانوس دریایی ساحل حسین علیه السلام در توفان خاکستری عاشورا!
نگهبان نسترن و یاسی و پاسبان خیمه الماس؛
در هجوم سهمگین پیچک ها
در مِهِ غلیظِ مترسک ها
و دستان تو،
پشت و پناه اقاقی،
ای به خیمه ها ساقی!
و دستان تو
«باب الحوائج» کبوترها،
ای شکوفه شجاعت حیدر!
نیلوفر وفا و سخاوت مادر!
هنوز رجز رسای تو در تار و پود فرات جاری است:
وَ اللَّهِ اِنْ قَطَعْتُمُوا یَمِینی
اِنِّی أحامِی اَبَّدا عنْ دِینی
هنوز، وصیت تو، هر ساله بر ما جبرئیل می شود که:
دانی که چرا آب فرات است گل آلود؟
شرمنده لعل لب عطشان حسین است
آقا!
آب آور حرم!
نگهبان خیمه ها! پشت و پناه حسین! امیر دل زینب!
کاش می گشتم فدای دست تو |
تا نمی دیدم عزای دست تو |
خیمه های ظهر عاشورا هنوز |
تکیه دارد بر عصای دست تو |
یک چمن گل های سرخ نینوا |
سبز می گردد به پای دست تو |
گلشنی از لاله های زخم شد |
ابتدا تا انتهای دست تو |
رود شد، دریا شد اقیانوس شد |
چشمه ای از ماجرای دست تو |
می شود آن سوی اقیانوس رفت |
تا خدا با ناخدای دست تو |
فرزند معرفت
هاجر امانی ماچیانی
عروس معرفت، در میان هلهله زنان، به بوستان عشق هدایت می شود. سینه اش ملتهب دیدار خورشیدهای کهکشان حماسه و عشق، فاطمه زهراء علیهاالسلام ، است؛ کبوتر نگاهش در آسمان عشق پرواز می کند و خانه سرور زنان عالم را می جوید؛ افتخار خدمتگزاری حوریان زمینی، آبشار وجودش را به دریای بی کرانه حماسه و عشق پیوند می زند.
... امّا در اندرونش، همهمه ای است که هلهله زنان مدینه نمی تواند آب بر آتش بیم و امیدش باشد؛ آخر، اینجا کعبه آمال زمین و آسمان است. جبرئیل، بی اذن، داخل نمی شود، افلاک به گرد این خا نه در گردش اند.
هر سپیده دم، این خانه، متبرک به سلام و تهنیت خداوند و مترنّم به آواز پر و بال فرشتگان است که به گردش طواف می کنند. زمین، مفتخر به بوسیدن خاک قدومشان است.
گرد و غبار راهشان، جلوه گر جمال خاک |
گل به نسیم زلفشان می دمد از زمین پاک |
آسمان در ارتفاع منزلت این خاندان، قد کشیده است و دریا، در حجم بی کرانه اقیانوس مطهر وجودشان، تطهیر گشته است و عشق، هر سحرگاه، جبین ارادت بر آستان این درگاه می ساید و شرف، جیره خوار خوان کرم خداوندان این ساحت مقدّس است.
عروس معرفت، بر درگاه مقدس خورشید معرفت، فاطمه کوچک، زینب کبری، پیشانی ادب بر خاک می نهد، خاک پایش را توتیای چشم می سازد و اذن دخول می طلبد. «تا زینب اجازه ندهد، داخل نمی شوم».
ام البنین است؛ عشق به اهل بیت، اکسیر وجود اوست. نسیم قدم های زینب از پشت پرچین حسرت فراق مادر، روانه باغ اشتیاق خدمتگزاری به فرزندان فاطمه علیهاالسلام ، می شود.
افق نگاه کبوتر عشق و وفاداری، در خورشید جمال فاطمه کوچک، گره می خورد.
شراره های عشق زبانه می کشد و در آسمان وفا پر و بال می گشاید و سر تعظیم فرود می آورد و ام البنین، محو جمال فاطمه کوچک، دست در دست زینب علیهاالسلام و بال به بال ملائک، وارد خانه می شود.
ام البنین، هر صبح و شام، چشم در چشم خورشید عشق و معرفت، عقیله بنی هاشم می دوخت و کوزه وجودش را از زلال آبی اقیانوس صفا، پر می ساخت و کمال خود را در آیینه جمال علم و معرفت زینب علیهاالسلام ، جستجو می کرد و از این دریای بی کران، صیدها داشت.
اکنون، ام البنین، در بستر آرمیده و عباس علیه السلام در پارچه سپیدی در کنارش؛ ناگهان، چشم باز می کند؛ حسن علیه السلام و حسین علیه السلام و زینب علیهاالسلام و ام کلثوم علیهاالسلام را می بیند در کنار بسترش نشسته اند؛ شرم، چونان مه غلیظی، کوه عشق و وفا را احاطه می کند؛ آن جا که زینب نشسته است، من آرمیده باشم؟ بر می خیزد، نوزاد را در آغوش می کشد و به گرد کعبه جمال فرزندان فاطمه علیهاالسلام ، طواف می کند و می گوید، خودم و پسرم، فدای فرزندان فاطمه علیهاالسلام ! و طواف می کند و طواف می کند و فرشتگان نیز هم آوا با او.
و نسیم بال های ملائک، هوای کعبه دل های بی قرار را عطرآگین می سازد.
آنک، علی علیه السلام در بستر افتاده، حسنین علیه السلام در کنارش، عباس علیه السلام در گوشه ای زانوی غم بغل کرده و آرام آرام می بارد. او فرزند معرفت است، از دامن عشق زاده شده و از پستان معرفت، شیر نوشید، آن جا که فرزندان فاطمه علیهاالسلام حضور دارند، او را نرسد که ابراز وجود کند. علی علیه السلام ، عباس را صدا می زند؛ جلو می آید، علی علیه السلام ، دست حسین علیه السلام را در دست عباس علیه السلام می گذارد و عباس، پیمان می بندد که هرگز بی اذن مولایش، آب ننوشد و تا آخر پیمانه حیات، جرعه نوش جام ولا باشد.
* * *
و اینک، بوی قافله عشق، مشام جان ها را نوازش می دهد و حجم اشتیاق، قلب انتظار را می آشوبد و تپه ها، پشت به پشت، سرک می کشند و در آرزوی به آغوش کشیدن قدم هایش انتهای جاده را می پایند و قلب کویر، در هرم نگاه آسمان تبدار است و در عطش دیدار قافله سالارِ عشق، سر بر دامن گذاشته است و آسمان، چشم در چشم کویر، راه سپید مردان حماسه و عشق را دنبال می کند. خورشید، حیاتش را در آیینه چشمان خورشید حقیقت می جوید.
مردان پر غرور و سرافراز، هم قدم با نسیم و هم نفس با شن های تفتیده، راه بی انتها را می پیماند.
نبض زمین، در التهاب رویش حادثه ای عظیم می تپد و اسبان، نجیب و باوقار، گام بر می دارند و روح آزاده شان را زیر قدم های آزاده ترین آزادگان عا لم قربانی می کنند و به آن می بالند.
و شتران، به نرمی حریر راه می پیمایند تا سختی راه بر لطیف ترین روح های پاک، گران نیاید و جسم عزیز زیباترین حوریان زمینی، مغموم نگردد.
و فرزند معرفت، ماه بنی هاشم، بال به بال ملائک، چشم به افق نگاه خورشید امامت دوخته و از پنجره نگاه حسین علیه السلام ، افق های دورست حیات با عزّت را نظاره می کند و اهل بیتش را از تیررس نگاه هر حادثه ای دور می سازد و جان در سر قدومشان می نهد و تاج عزتش، شرف خدمتگزاری فرزندان فاطمه علیهاالسلام است.
هرم نگاهت، دل شیطان شکست |
«آب ز عمق شرفت، مست گشت» |
آب، شرمنده از حجم شرم تو در آخرین تبسم چشمانت به اهل بیت حسین علیه السلام ؛ و مشک؛ شرمنده از ارتفاع آه تو در آخرین ترنم لب هایت برای اهل بیت حسین علیه السلام و خاک، شرمنده از ماه جمالت، چون صورت مه جبین تو را بر گل دید.
و چشمه های عطش خشکید؛ چون دست های تو را بر ساحل دیدو شکست قامت خورشید در آخرین قیام صدایت، «یا اخا ادرک اخاک»
* * *
تولد تو، تولد نسیم وفا بر مرغزار ولاست.
تولدت، تولد عشق در بوستان حقیقت است.
تولدت، تولد ذوب شدن مرید در خورشید نگاه مراد است.