ازدواج ما
سالن عروسی ما سلف سرویس دانشگاه بود. وقتی که سر کلاس درس این را برای بچه ها تعریف می کنم، می بینم که بچه ها اصلاً در مخیله شان نمی گنجد. وقتی که ازدواج کردیم به خوابگاه دانشجویی رفتیم. دکتر گفت می خواهی خانه بگیرم؟ گفتم نه؛ خوابگاه خوب است. با لباس عروس از پله های خوابگاه بالا رفتم. یک سوئیت کوچک متأهلی داشتیم.
شهید شهریاری از نظر رفتاری بسیار نمونه بود و فردی بسیار متشرع بود. در کلاس درس سن و سال من از بقیه دانشجویان بیشتر بود و در آن حین کارمند دانشگاه صنعتی امیرکبیر هم بودم و دانشجویان جوان تر از متشرع بودن شهید شهریاری بسیار تعریف و تمجید می کردند و این امر باعث می شد تا وی را بیشتر بشناسم. پس از ازدواج با شهید شهریاری عمق رفتار نمونه و متشرع بودنش را در زندگی شخصی خودمان دیدم و نماز شب خواندن همسرم را دیدم. در شب اول ازدواج مان سجاده نماز شب شهید شهریاری پهن بود.
زندگی ما
اوایل زندگی، مخارج ما از طریق پولی که از راه تدریس یا حق تألیف کتاب دکتر و نیز حقوق من که با مدرک لیسانس در دانشگاه امیرکبیر با ماهی 13500 تومان مشغول کار بودم تأمین می شد. در تمام این سال ها خودم را در اوج عزّت دیدم. نمی دانم این را چگونه بیان کنم. احساس می کردم خواهرم، برادرم، اقوام و هرکس که به خانه من می آید، خیلی مفتخر شده که به خانه من آمده است. این مرد مرا در زندگی غنی کرده بود. عشقش، محبتش، یگانگی اش، خلوصش، نمازهایش برای من ارزش بود. این چیزها برای من ارزش بود و ایشان این چیزها را تام و تمام داشت.
خیلی وقت ها که بر اثر فشار فعالیت ها شب دیر به منزل می آمد، به شوخی می گفتم: «راه گم کردی! چه عجب این طرف ها!» متواضعانه می گفت شرمنده ام. رعایت اهل منزل را زیاد می کرد. خیلی مقید بود که در مناسبت ها حتماً هدیه ای برای اعضای خانواده بگیرد؛ حتی اگر یک شاخه گل بود. با بچه ها بسیار دوست بود. دوستی صمیمی و واقعی و تا حد امکان زمانی را به آنها اختصاص می داد. بچه ها به این وقت شبانه عادت کرده بودند. وقتی ساعت مقرر می رسید، دخترم بهانه حضورش را می گرفت. با پسرم محسن بازی های مردانه می کرد؛ بدون این که ملاحظه بچگی یا توان جسمی او را بکند. به جد کشتی می گرفت و این مایه غرور محسن بود.
من چه در قبل از ازدواج در دانشگاه و چه در بعد از ازدواج در منزل، او را آقای شهریاری صدا می کردم تا آن روز که پیکر شهید جلوی چشمانم بود و اولین کلمه ای که از زبانم بیرون آمد «مجید من» بود.
با اخلاق و متواضع بود
اوایل ازدواجمان بود نیمه های شب از خواب بیدار می شدم می دیدم مجید نیست، می رفتم می دیدم در اتاق مشغول نماز شب است. این رویه مجید بود، بسیار به ندرت اتفاق می افتاد نماز شب مجید قضا شود، بویژه در ماه های اخیر، به شدت در نماز شب گریه می کرد و صدای الهی العفو شبانه او همچنان در گوش من زنگ می زند. همسر دکتر شهریاری تواضع و حجب و حیای او را مثال زدنی می خواند و می گوید به جرات می گویم در تمام زندگی مشترکمان کلمه ای از مجید دروغ نشنیدم به همین دلیل است که می گویم اگر مجید شهید نمی شد عجیب بود.
مجید آنقدر انسان با اخلاقی بود که علاوه بر بعد علمی از نظر اخلاقی هم همکاران و دانشجویان از او درس می گرفتند و من چون همکار مجید بودم این مطلب را عملا در دانشگاه مشاهده می کردم به همین دلیل اگر یک مجید شهریاری از دست ما رفت، در آینده ای نزدیک شهریاری های فراوانی تربیت خواهند شد.
مرتب قرآن می خواند
عادت به ترتیل داشت. انصافاً صدای قشنگی هم داشت. یکی از دوستان صوت ترتیلش را ضبط کرد. الان در موبایل دخترم هست. به سبک استاد پرهیزگار می خواند. با حافظ هم عجین بود. از خواندن دیوان حافظ لذت می برد. وقتی حافظ می خواند، اشک روی گونه هایش روان بود. بعضی وقت ها دلش می خواست خانمش را هم شریک کند. می آمد آشپزخانه، می گفت: عزیز؛ ببین چه گفته، شروع می کرد به خواندن. من هم ظرف می شستم. طوری رفتار می کردم که یعنی گوشم با تو است. قابلمه را زمین گذاشتم و نشستم؛ گفتم بخوان. این یک بیتش را دوباره بخوان. می خواستم به او نشان دهم که من هم در این حال هستم. خیلی با توجه به او گوش دادم. شاید احساس می کرد که من هم یک ذره می فهمم. خوشحال می شد. همیشه به خدا می گفتم چه شد که مجید را سر راه من قرار دادی.
انجام واجبات و ترک محرمات
همسرم در انجام واجبات و ترک محرمات نیز به اندازه جدیت در مسائل علمی جدی بود. حتی در برخی عروسی ها حضور پیدا نمی کرد و با کسی هم تعارف نداشت. می گفت: وقتی قرار است حلالی حرام شود در آن محل حضور پیدا نمی کنم.
در علم و تحصیل جدی بود
وی در کار علمی خود بسیار جدی بود، هنگامی که می خواست تز کارشناسی ارشد خود را ارائه دهد، استادش فکر می کرد چون وی شهریاری است و همه اساتید و دانشگاهیان وی را حمایت می کنند شاید تز مناسبی را ارائه ندهد؛ اما شهید شهریاری تز درسی خود را بسیار قوی ارائه داد و این استاد را بسیار متعجب کرد. بارها تا ساعت یک تا دو نیمه شب در خارج از منزل و هنگامی که از وی می پرسیدم کجا بودی؟ می گفت تز درسی یکی از دوستان به مشکلی برخورده بود و در سایت کامپیوتری دانشگاه برای رفع این مشکل حضور داشتم.
شهید شهریاری به دانشجویان خود بسیار کمک می کرد و وقت می گذاشت که در این خصوص به وی می گفتم وقت خودم را حلالت می کنم اما باید برای فرزندانمان وقت صرف کنیم. همسرم با دانشجویان خود بسیار صمیمی بود. در دانشگاه صنعتی امیرکبیر درگیری های داخلی وجود داشت که شهید شهریاری به من می گفت نمی توانم در دانشگاه امیرکبیر فعالیت کنم و در این زمان رشته مهندسی هسته ای در دانشگاه شهید بهشتی راه اندازی شد و با تقاضایی که این دانشگاه از شهید شهریاری برای حضور در این دانشگاه داشت، وی با اشتیاق فراوان به این دانشگاه رفت و من نیز از دانشگاه صنعتی امیرکبیر به دانشگاه شهید بهشتی انتقالی گرفتم.
شهید شهریاری در کلاس های درس خود بسیار جدی بود اما در خارج از کلاس درس حتی به مشکلات شخصی دانشجویان نیز رسیدگی می کرد.
در بحث هسته ای کشورمان واقعاً طراز اول بود. اساتید بسیاری در این حوزه مشغول تدریس بودند، اما تنها در یک زمینه تخصص دارند. در دانشکده مهندسی هسته ای دانشگاه شهید بهشتی چند گروه درسی وجود دارد و تنها استادی که در هر چهار رشته تدریس می کرد، شهید شهریاری بود.
مادر، برای شهید شهریاری پیغام می گذارد
اگر به خانه ما زنگ بزنید، روی پیغام گیر صدای مجید را می شنوید که می گوید:«پیغام بگذارید». این صدا را هم یادگار نگه داشته ام. پریشب که منزل نبودیم، مادر دکتر زنگ زده بود و صدای مجید را که شنیده بود، گریه اش گرفته بود. پیغام حاج خانم ضبط شده بود. گفته بود: «سلام عزیزم، می خواستم صدای بچه ها را بشنوم». با زبان ترکی گفته بود: «فدای صدایت بشوم». دیشب که زنگ زدم به حاج خانم، بغض کرد. گفتم: پیغامتان را گرفتم. گفت: صدای مجید را شنیدم. گفتم: صدا را برای شما نگه داشته ام. هروقت دلتان تنگ شد به شماره ما زنگ بزنید. هفت تا زنگ که بخورد، مجید حرف می زند.
جزئیات ترور
روز قبل از حادثه دکتر از دانشگاه به من زنگ زد و گفت در دانشگاه جلسه ای هست که من هم باید بروم، چون من یک طرح در دست اجرا داشتم که مدتی بود به مشکل خورده بودم و دکتر گفت مشکل طرح من در آن جلسه حل می شود. فردای آن روز من خیلی خوشحال بودم. صبح روز بعد با دکتر از منزل بیرون رفتیم. بعلت آلودگی هوا و زوج و فرد شدن خودروها، دکتر نمی توانست خودرو بیاورد به همین دلیل با خودروی من رفتیم و به پسرم محسن هم گفتیم با ما بیاید اما گفت کلاس دانشگاه او ساعت 10 صبح است و نیامد و این لطف خدا بود که نیاید تا شاهد این حادثه تلخ نباشد. دکتر و راننده جلو نشستند و من هم عقب، دکتر مطابق معمول که بیشترین استفاده را از وقتش می کرد در ماشین شروع به گوش کردن تفسیر قرآن آیت اله جوادی آملی کرد، حدود پانصد، ششصد متر در بزرگراه ارتش رفته بودیم که یک موتوری نزدیک ماشین شد در همین حین راننده فریاد زد دکتر برو بیرون. دکتر پس از فریاد راننده گفت چی شده؟ من چون کمربند نداشتم بلافاصله از ماشین پیاده شدم راننده هم سریع پیاده شد من رفتم در سمت دکتر را باز کنم تا دکتر سریع پیاده شود که در همین حین بمب جلوی صورت من منفجر شد. بیهوش نشدم، فقط حرارت اولیه انفجار را در صورتم احساس می کردم. خواستم بروم به مجید کمک کنم اما نمی توانستم حرکت کنم و فقط می گفتم مجید من. راننده آمد بالای سر من به او گفتم برو مجید را کمک کن اما راننده که آمد بالای سر مجید، دیدم توی سر خود می زند. یک نگاه به من می کرد و یک نگاه به مجید. دیدم کسی نبود کمک کند خودم را کشان کشان رساندم به درب خودرو دیدم مجید بی سر و صدا سرش به سمت راننده بی حرکت افتاده فهمیدم که مجید شهید شده در این دقایق من فقط داد می زدم و ناله می کردم مجید من.
لحظه ای بعد فهمیدم روی برانکارد نیروهای امداد هستم، بی اختیار تا یاد مجید افتادم صحنه کربلا به ذهنم خطور کرد که سر فرزند زهرا (س) را بریدند و چه بلاهایی که بر سر اهل بیت نیاوردند. اما مجید من که خاک پای آنها هم نمی شود. پس از ان گفتم الحمدلله.
من چون نزدیک بمب بودم خیلی صدمه دیدم و یکی از ترکش ها تا نزدیکی قلبم نفوذ کرده بود و واقعا معجزه الهی بود که خطر مرگ رفع شد، پای چپ من هم از ده جا شکسته و تکه تکه شده بود که پزشکان با پیوند عضله آن را ترمیم کردند.