به گزارش ایسنا، همچنین حدود 1000 نفر از آزادگان اسم شان توسط صلیب سرخ ثبت نشده بود و حدود 10 سال اطلاعی از آنها موجود نبود که نمونه قابل افتخار آن شهید حسین لشگری است که 18 سال اسیر بود.
هر یک از این آزادگان پس از رهایی از اسارتگاههای دشمن بعثی دست به قلم شدند که «سرباز کوچک امام»، «پایی که جا ماند»، «زندانالرشید» و «آن بیست و سه نفر» کتابهای شاخصی در این زمینه هستند.
همچنین «بازگشت پرستوها»، « بوی پیراهن یوسف »، « نفوذی»، « اخراجیهای2»، « کیمیا» و « قفسی برای پرواز» از جمله آثار سینمایی و تلویزیونی مرتبط با آزادگان است.
سیدجعفر دعوتی از جمله آزادگان استان همدان است که در اردوگاه «تکریت11» دوران اسارت خود را سپری کرده است. او در خاطرهای به روایت چگونگی حضور یک سرباز گمنام امام زمان (عج) به نام آزاده شهید پرویز شریفی در جبهه برای ایسنا روایت میکند: پرویز حجله برادرش حسین را که درعملیات «والفجر8» شهید شده بود به همراه حجله شهید مومنی و شهید حیدری تابش به کمک بچهها جمع کرد. پس از آن همراه با دوستان برای گفتن تصمیم حضور در منطقه دور هم جمع شدیم. از یک محله 10 نفر با یکدیگر به جبهه اعزام شدیم. در جبهه بودیم که دوستان متوجه حضور پرویز شدند. یکی دو بار شهید چیتسازیان به سراغ پرویز آمد و به او گفت شما برگرد. فعلاً خانواده شما آمادگی حضورتان در جبهه را ندارند.
اما پرویز گریه کرد و گفت: «علی آقا تو رو به خدا اجازه بدهید من راه حسین را ادامه بدهم. نگذارید اسلحه حسین روی زمین بماند. نگذارید نام حسین بر روی زمین بماند.» علی آقا خیلی اصرار میکرد که او را برگرداند ولی با اصرار زیادی که پرویز شریفی داشت در جبهه ماند. دورههای آموزشی را طی کردیم تا اینکه شب عملیات «کربلای4» فرا رسید.
زمانی که میخواستیم وارد آب بشویم شهید چیتسازیان آمد سر ستون ایستاد یکی یکی از بالای سر بچهها رد میشد، برادرها را بلند میکرد و آنها را می بوسید و یک مقداری عطر به سر و صورت بچهها میزد. صورت بچهها با لجنهای اروند رود استتار شده بود تا عراقیها ما را نبینند.آب رودخانه اروند هم مواج و سرشار از گِل بود.
شهید چیتسازیان بالای سر پرویز که رسید گفت:«بلند شو.» پرویز گفت: «علی آقا تو رو خدا تا حالا که اجازه دادی از این به بعد هم اجازه بده در این عملیات شرکت کنم. » علی آقا روی پرویز را بوسید و در ادامه به او گفت: «پس اگر رفتی سلام من را هم به حسین برسان.» خط عملیاتی نزدیک بود و یکباره منورهای دشمن شروع به روشن کردن منطقه کردند. وارد خط مقدم شدیم نزدیک موانع که رسیدیم عراقیها شروع به شلیک کردن کردند. بچهها به صورت ستونی حرکت میکردند. مسیر را با طناب، طناب کشی کرده بودیم و حلقههای طناب در دستانمان بود.
به موانع که رسیدیم بچههای تخریب وارد عمل شدند. اما آنقدر آتش دشمن سنگین بود که این دوستان یکی یکی در همان ابتدای موانع به شهادت میرسیدند. خدا رحمت کند شهید نظری را او مسئول دسته ما بود. خودش را روی سیم خاردارها و خورشیدیها انداخت و به بچهها اشاره کرد از روی من رد شوید .نفر اول، دوم، سوم، بچهها یکییکی با حجم آتش دشمن از روی این شهید عبور کردند. از روی سیم خاردارها و خورشیدیها گذشتند.
وقتی به آن طرف رسیدند آخرین نفری که از روی شهید نظری عبور کرد من بودم نگاه کردم و متوجه شدم تیزی نبشی از پشت این شهید بزرگوار بیرون زده اما لای سیم خاردارها گیر کرده بود. موج انفجاری که در آب ایجاد میشد این شهید را روی سیم خاردار تکان میداد و عراقیها تصور میکردند که او زنده است و در حال دست و پا زدن است که خودش را جدا کند.
رگبار تیر بار را روی سر این شهید گرفته بودند تا اینکه آب آهسته آهسته بالا آمد و پیکرش را از روی سیم خاردارها و نبشیها جدا کرده و با خود برد. شب را در موانع و زیر خط دشمن مستقر شده و ماندیم. بچهها نارنجک و مهماتی را که داشتند به کار گرفتند. قسمتی از خط از سمت راست ما شکسته شده بود، بچهها وارد شده بودند.
دقیقاً ما در زیر دو سنگر تیربار قرار گرفته بودیم که این مسئله بچهها را زمین گیر کرده بود. نارنجکهای زیادی را پرتاب کردند. پرویز شریفی سمت راست من بود. زیر بوتهای پنهان شده بودیم که در اولین فرصت بتوانیم نارنجک را به سمت سنگر تیربار پرتاب کنیم. یکی از دوستان بلند شد و نارنجکی را پرتاب کرد.
همزمان با حرکتش عراقیها تیراندازی کردند و او در همان جا به شهادت رسید. متوجه شدند که در زیر نیهای بریده شده تعدادی نیرو پنهان شدهاند. . تعداد زیادی نارنجک پرتاب کردند. فقط من صدای پرویز را می شنیدم که میگفت: «آخ . سید نیروها نیامدند؟ سید نیروها نیامدند؟»
صدای قایق میآمد. یکباره توپهای مستقیمی که روی قایقها هدف گرفته شده بودند شلیک میکردند. تا اینکه انتظار به سر رسید و هوا روشن شد. با روش شدن هوا هواپیماهای عراقی شروع کردند خط اول ایران را زیر آتش گرفتند . دیگر از نیروهای کمکی خبری نبود. با روشن شدن هوا و طلوع آفتاب عراق ها به بالای سر بچهها آمدند .عموم بچهها مجروح بودند. زیر پای پرویز یک مانع انفجاری منفجر شده خون از پایش جاری شده بود و بند نمیآمد. حتی باندهایی که آوردند و به دور پای پرویز بستند تا خون را بند بیاورد جواب نداد و با بستن پتو به دور پایش خون را بند آوردند.
عراقیها پرویز را بر روی برانکار گذاشتند و به خط دوم انتقال دادند. ایام عجیبی را این شهید بزرگوار سپری کرد . بعد از طی مراحل بیمارستان ما را بردند و 13 روز در بصره بودیم و بعد از این روزها به پادگان «الرشید» منتقل شدیم. پادگان الرشید اولین پادگان نظامی عراق و قویترین پایگاه هوایی این کشور محسوب میشد .غرفههایی داشت که مخالفین نظام را در آنجا نگهداری میکردند.
بچههای آزاده و بسیجی را هم به آنجا بردند. در هر اتاقِ چهار در پنج، نزدیک به 50 تا 60 نفر را جا داده بودند. به شکلی که بچهها نوبتی میخوابیدند. مجروحین هم اتاقی در اختیارشان بود. زمانی که بچهها را در غرفهها تفتیش میکردند ما موفق شدیم یک ناخن گیر برداریم و در جیبمان مخفی کنیم.
یکی از دوستان ما به نام حاج آقا فراهانی دوره امدادگری دیده بود. احمد آقا این ناخن گیر را گرفته بود و شبها میرفت و مینشست یکی یکی ترکش و تیر در بدن بچهها را خارج میکرد. بدون هیچ بخیه و هیچ امکانات بهداشتی. فقط همان ناخن گیر بود.
در جمع اسیران علی حیرتی را داشتیم که تیر به پایش اصابت کرده بود. صبح که بلند میشد تیر نزدیک زانویش بود، ظهر که میشد میرفت نزدیک قوزک پا، ساعت دو سه بعد از ظهر از پشت پایش سر در میآورد. این تیر در حال گردش بود. از هر طرف که سر در میآورد سوراخی ایجاد میکرد و عفونت شدیدی در آن محل ایجاد میشد.
فضای آنجا غیر قابل تحمل بود، از زیر پا تا نزدیک کمر پرویز تمام ترکش بود. هر شب پنج الی 6 ترکش را از بدن پرویز در میآوردند. بعد از اینکه ما را انتقال دادند به اردوگاه در راستای همین عفونتی که در بدن اسرای مجروح وجود داشت اکثر این بچهها به بیماری گال مبتلا شدند..پرویز را از بچهها جدا کردند. زمانی که ما برای گرفتن غذا میرفتیم مکانی را مشخص کرده بودند برای بچههایی که بیماری گال گرفته بودند. پرویز وقتی ما را میدید خوشحال میشد. قادر به حرکت کردن نبود. دستهایش را به روی زمین میگذاشت، کف پای چپش هم که در اثر آن انفجار شب عملیات از بین رفته بود. روی پای راستش میگذاشت و در حالیکه دستهایش بر روی زمین بود با پشتش حرکت میکرد و به سمت جلو می آمد.
دِشداشهای هم که پاره و آغشته به خون و عفونت بود بر تن پرویز کرده بودند. وقتی نزدیک به ما میشد و عراقیها سنگ برمیداشتند و پرتاب میکردند به سمت پرویز و به او می گفتند: «یالا امشی یالا امشی.»
از او میترسیدند که مبادا بیماریش به آنها هم سرایت کند. این ایام را سپری کرد . بعد از یک مقطعی به عنوان مخالف اردوگاه از جمع ما جدایش کردند و بردند به بعقوبه در نزدیکی بغداد نگهداریش کردند. زمانی که ما برگشتیم خانواده محترم این شهید بزرگوار آمدند درب منزل و از ایشان سئوال کردند .
به مادر ایشان گفتم: «حاج خانم ناراحت نباش پرویز زنده است. ایشان میآید از ما جدایش کردند. به زمان برگشت او کم مانده است.» بعد از این هم که برگشت در جمع سربازان گمنام امام زمان (عج) آن زمان قرار گرفت و در یک مأموریت به شهادت رسید.