بچهها را بیدار کردیم و گفتیم، ما داریم میرویم، می آیید یا میمانید همین جا؟، خندیدند و مسخره کردند و همین باعث شد مصمصمتر شویم و به "پرویز" و "سید رضا" گفتم: ولشان کنید، برویم..
سَرِمان را که از لای نردهها رد کردیم بدن نحیفمان هم راحت رد شد، 20 روزی میشد که سه نفری نردهها را از هم باز میکردیم که بشود از لایشان رد شد، اول سیدرضا رفت، بعد من و بعد هم پرویز...
توی حیاط سوز سرمای اسفندماه را حالا میشد به خوبی حس کرد، خودمان را به دیوار انتهای حیاط رساندیم و از دیوار بالا رفتیم، روی دیوار که رسیدیم تیرباری که روی سقف اتاقمان گذاشته بودند را برای اولین بار دیدیم، دلشوره به جانمان افتاد، اما باید ادامه می دادیم، تحمل اینجا ماندن واقعا سخت شده بود....
از دیوار پایین پریدیم و وارد حیاط مدرسه شدیم، در مدرسه را باز کردیم و رفتیم داخل کوچه، حساب همه جا را کرده بودیم الا نگهبان سر کوچه... روی صندلیاش آرام نشسته بود و درحالی که اسلحه را به صندلیاش تکیه داده بود دست هایش را روی علاءالدینی که جلویش روشن بود به هم می مالید و زیر لب چیزی را زمزمه می کرد...
چاره ای نبود باید از مقابلش رد می شدیم، شروع کردیم به دویدن و مثل باد از مقابلش گذشتیم و او هم مثل برق از سرجایش بلند شد و به عربی فریاد می زد: "اوگِف، اوگِف..." و ما فقط می دویدیم و شانس آوردیم که همین که خواست دنبالمان بیاید و دست به اسلحه شود پایش گیر کرد و علاءالدین چپ شد و تا خواست آن را جمع و جور کند ما دور شده بودیم...
خیلی دویدیم ...خسته به کوچه ای رسیدیم که ماشینی در آن پارک شده بود، سه نفری با هیکل های نحیفمان رفتیم زیرفولکس و پنهان شدیم، نفس نفس زدنهامان لحظه ای قطع نمی شد چند دقیقه ای منتظر ماندیم خبری نشد! کسی دنبالمان نیامده بود!...
از زیرفولکس بیرون آمدیم و پیراهنهای راه راهمان را درآوردیم و در آن سوز اسفند با زیرپوش سفید شروع به دویدن در کوچه ها کردیم تا اگر کسی دید فکر کند داریم ورزش می کنیم!...
دو سه ساعتی که دویدیم سیاهی هایی از دور نمایان شدند که نیم متری و یک متری روی زمین ثابت ایستاده اند! هرچه نگاه می کردیم چیزی نمی دیدم، وقتی که نزدیک شدیم دیدیم رسیدم قبرستان! و این سنگ نوشته روی قبرهای هستند که عمودی روی زمین قرار داده شدند...
داخل قبرستان که شدیم یکهو صدایی آمد، هر سه لای سنگ قبرها خم شدیم، چند نفری که چیزهایی روی دوششان داشتند از کنارمان رد شدند و از حرف هایشان هیچ چیز نمی فهمیدم، آنها که رفتند خواستیم بلند شویم که گروه بعدی آمدند دوباره منتظر ماندیم تا آنها هم رد شوند...
هوا حالا تقریبا گرگ و میش شده بود که از قبرستان فاصله گرفتیم مدتی نرفتیم که دوباره گروهی را مقابل خود دیدیم این بار که هوا روشن تر شده بود متوجه شدیم اینها روستاییانی هستند که لبنیات می آورند شهر بفروشند و به هم که رسیدیم دست بلند کردند و گفتند "صباح النور" و ما سه نفر هم که هول شده بودیم گفتیم "صبح بخیر!"..
نمیدانم نشنیدند، متوجه نشدند یا بی خیال بودند هرچه که بود برای ما خیر بود چرا که از کنارشان بی دردسر گذشتیم و راهی بیابان شدیم...
ساعت حدود 6 صبح بود که به روستایی رسیدیم، کم کم داشت خیالمان راحت می شد که یکهو صدای هلی کوپتر هر سه نفرمان را سر جایمان میخکوب کرد، مطمئن بودیم دنبال ما آمده برای همین با سرعت هرچه تمام به طرف باغی در روستا که پرچینی از درخت شاتوت داشت دویدیم.
رفتیم لابلای شاخههای تیز درخت شاتوت، شاخهها بدنمان را خراش می دادند، اما چاره ای نبود همان جا ایستاده لای شاخهها روزمان را شب کردیم ....
هوا که تاریک شد از لابلای شاخهها بیرون آمدیم و دوباره شروع به حرکت کردیم و به کوه رسیدیم، هوا رو به روشنی میرفت که دوباره صدای هلیکوپتر بلند شد و ما باز لابلای صخرهها پناه گرفتیم، روز سوم اما دیگر خبری از هلیکوپتر نبود، اما اینبار دیگر رمقی برای رفتن هم نبود.
حالا سه روزی می شد چیزی جز آبی که در سر راهمان در چشمه و جوی آب بود نخورده بودیم، من سینه پهلو کرده بودم و نایی برای رفتن نداشتم...
سید رضا که این وضعیت را دید من را کول گرفت و از ساعت 2 ظهر تا 10 شب یک سره حرکت کردیم که به کوه دیگری رسیدیم، نایی برای هیچ کداممان نمانده بود و اوضاع من از همه بدتر بود... آرام آرام از کوه بالا می رفتیم که کوه یکباره مثل روز روشن شد! منور زده بودند و دلهره به جانمان افتاد که برای پیدا کردن ما آمده اند...
سید رضا گفت من جلو جلو می روم و من را زمین گذاشت، ساعت 10 شب بود که سید رضا رفت بالای کوه، پرویز زیربغل هایم را گرفت تا بتوانم از کوه بالا بروم... دو ساعت با پرویز آرام آرام از کوه بالا رفتیم و هرچه جلو می رفتم سید رضا را صدا می زدم، اما جوابی نمی شنیدم که یکباره پرویز گفت: سید رضا رفت، گفت نمی تواند منتظر تو بماند، خودش تنهایی رفت!
باور کردنی نبود هر سه نفر قول داده بودیم همدیگر را تنها نگذاریم و با هم بمانیم، در این فکرها بودم که پرویز هم که حسابی خسته شده بود، گفت: من هم باید بروم! متعجب فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم...
پرویز هم مرا در آن تاریکی های شب در دل کوه تنها گذاشت و رفت... باورش برایم سخت بود اما به خودم قبولاندم که آنها از من بچه تر و کم سن و سالترند و بعد از این همه سختی کم آورده اند و حق دارند و نمی توانند پاسوز منِ مریض احوال شوند....
در دل کوه سرپناهی پیدا کردم و همانجا خوابم بُرد ... نزدیکی های ظهر صدای گله گوسفندان از خواب بیدارم کرد...به هر مشقتی بود از کوه پایین آمدم و خودم را به چوپان گله رساندم، اوضاع آشفتهام را که دید به کُردی عراقی از اسم و کارم جویا شد..
کردی کرمانشاه با کُردی عراق متفاوت است و دست و پا شکسته حالیش کردم که یکی از بستگانم به عراق پناهنده شده و دنبال او آمدم و راه را گُم کردم و به این سرو وضع افتادم ....
با حالت شک و تردید با دیدن وضع بیماریام دلش به رحم آمد و مرا به خانه شان در آبادی برد، تازه ازدواج کرده بود و با مادر پیرش زندگی می کرد، صدای جر و بحث مادر و پسر را می شنیدم که مدام می گفت چرا من را به خانه آورده؟!
چوپان برایم لباس آورد و بعد از استحمام و عوض کردن لباس هایم یک کاسه ترخینه داغ جلویم گذاشت، ترخینه را که خوردم به خواب عمیقی رفتم، صبح که بیدار شدم حالم کمی بهتر شده بود. با بهتر شدن حالم با چوپان رفتیم بیرون و گشتی در روستا زدیم، نزدیکی های مدرسه روستا که رسیدیم مردی به استقبالمان آمد و چوپان گفت که این "ماموستا" روستا است...
من معنی ماموستا را نمی دانستم و به گمانم رسید که معلم روستا باشد، فارسی خوب صحبت می کرد و از اوضاع و احوالم پرسید و همان حرف ها را زدم که به دنبال پیدا کردن یکی از بستگان راهی عراق شده ام و حالا که پیدایش نکرده ام می خواهم به ایران برگردم...
بعد از مدتی حرف زدن، گفت: بیا بازی کنیم! و برای بازی جایزه تعیین کرد و بیشتر بازی ها را من می بردم و جایزه که پول بود به من می رسید... متوجه شدم که برای کمک به من طوری که خجالت نکشم بازی راه انداخته که پول به من بدهد تا بتوانم مسیرم را ادامه دهم...
روز بعد ماموستا نامه ای به من داد که وقتی در راه به روستای بعدی رسیدم نامه را به فلان شخص روستا نشان دهم تا از من پذیرایی کند، یازده روستا به همین شیوه طی مسیر کردم و در هر روستا فردی که میزبان من بود نامه می داد تا به روستای بعدی بروم... روستای آخر که رسیدم صاحبخانه برایم قاطری کرایه کرد و مقداری دینار به من داد که هنوز همه آنها را دارم. ساعت 6 غروب بود که با کاروانی راهی شدم که با قاطر بار سمت مرز میبردند....
از مسیر کوهستان و رودخانه گذشتیم و دم دمای صبح بود که گفتند: رسیدیم، اینجا ایران است! و هیچ کس از اهالی کاروان از تب و تاب درونم با شنیدن اسم ایران خبر نداشت، نباید هیجان زدگی ام را آشکار می کردم تا به جای مطمئنی می رسیدم...
رسیدیم به آبادیای در ایران و اُتراق کردیم که صدای راننده نیسانی در روستا را شنیدم که مسافر می خواست و می گفت: "مریوان، مریوان"... با شنیدن اسم مریوان بی تاب شده بودم و از فردی که مرا به او سپرده بودند تشکر کردم و گفتم من با این نیسان میروم که گفت: نه! میزبان تو در آن روستای عراقی گفته که باید بدهمت تحویل "کوموله"! که تو را برای رسیدن به کرمانشاه کمک کنند!
از من اصرار و از او انکار، راضی نشد، برای همین منتظر فرصت شدم و زمانی که برای دست به آب بیرون رفتم دویدم سمت نیسان و بدون خداحافظی با نیسان راهی مریوان شدم....
به مریوان که رسیدم دنبال مخابرات میگشتم که در مسیرم فردی را پیدا کردم که فارسی صحبت می کند خوشحال نزدیک شدم و متوجه شدم که کرمانشاهی است و انگار خدا به من دنیا را داده باشد گفتم می خواهم بروم کرمانشاه، با تعجب گفت: مگر خبر نداری جنگ است راهها بسته!...
حالم دگرگون شد و حسابی ناامید شدم کمی آن طرف تر که رفتم مینی بوسی دیدم که برای سنندج مسافر می زند، سوار شدم بلکه با رسیدن به سنندج راهی برای رسیدن به کرمانشاه و خانواده ام پیدا کنم. مینی بوس راه افتاد و به خاطر بسته بودن راه ها از بیراهه رفت و من از شدت خستگی بر اثر تکان های ماشین به خواب عمیقی فرو رفتم. مدتی که گذشت، چشم که باز کردم دیدم دو نفر مسلح روی سرم هستند و گفتند" "بیا پایین"!
بدبخت شده بودم و از شانس و اقبال بد من مینی بوس در مسیر بیراهه جلوی دفتر حزب "کوموله و دموکرات" پنچر کرده بود و همه مسافران پیاده شده بودند و من که در خواب عمیق بودم اصلا متوجه نشده بودم. از مینی بوس پیاده شدم و از اسم و نشانم و سوابقم و کارم جویا شدند و همه ترسی که داشتم دل به دریا زدم و راستش را به فرمانده شان گفتم که سرباز بودم و اسیر شدم و همراه دو نفر دیگر از زندان عراق فرار کردم و حالا می خواهم پیش خانواده ام برگردم و نمیدانم. خدا چطور برایم خواست که صداقتم دلش را گرفت و مرا رها کرد! سوار یک کمپرسی شدیم تا سنندج و از آنجا به خواست خدا راهی کرمانشاه شدم.
به گزارش ایسنا، عبدالمجید خزایی آزاده کرمانشاهی از اولین اسرای ایرانی در عراق است که ماجرای فرار شیرینش را برایم تعریف می کند...
از نحوه اسیرشدنش که می پرسم می گوید: حدود 20 سال داشتم و تازه ازدواج کرده بودم، هنوز جنگ شروع نشده بود که مهرماه سال 1358 در پی درگیریهای کوموله و دموکرات با نیروهای انقلاب، راهی پاوه و نوسود شدیم. در آن منطقه بود که همراه سه نفر دیگر به دست کوموله و دموکرات اسیر شدیم و توسط آنها به ارتش عراق تحویل داده شدیم.
آن زمان اردوگاه نبود و ما را به استخبارات سلیمانیه دادند، آنجا ما چهار نفر را به اتاقی بردند که گفتند دو نفر اسراییلی آنجا هستند که ما نباید با آنها حرف بزنیم! وارد اتاق که شدیم زیرچشمی حواسمان به آن دو نفر بود اما قیافه شان به ایرانی بیشتر شباهت داشت و برای همین بعد از مدتی این پا و آن پا کردن دل به دریا زدیم و گفتیم شما ایرانی هستند؟ آن دو باتعجب به هم نگاه کردند و گفتند: مگر شما ایرانی هستید؟!
ما هم متعجب گفتیم: پس اسراییلی نیستید؟ گفتند: "نه! اما به ما گفتند شما چهار نفر اسراییلی هستید و نباید با شما حرف بزنیم" کلی از آشنایی هم خوشحال شدیم، دونفرشان بچه کرمانشاه بودند و اولین اسرای ایرانی قبل از شروع جنگ بودند.
شش نفر بودیم در اتاق که بعد از مدتی شش نفر دیگر که سیدرضا و پرویز هم در میان آنها بودند به جمع مان اضافه شدند و با آمدن آنها بود که نقشه فرار را کشیدیم.
خزایی می گوید از آنهایی که آن شب با تیم سه نفره آنها فرار نکردند خبر دارد که 10 سال بعد از اسارت آزاد شدند!
...از اوضاع و احوال آن دو دوست فراری و بی وفا "سید رضا" و "پرویز" که میپرسم لبخندی میزند و میگوید: بعدها سیدرضا را پیدا کردم و گله کردم و او هم حلال خواهی کرد که بچگی کرده و طاقت نیاورده است.
اما از پرویز که می پرسم سکوت می کند و بعد از مدتی می گوید: دنبال پرویز که رفتم باخبر شدم بعد از مدتی راهی جبهه شده و در همان منطقه که با هم بودیم شهید شده است...
ماجرای فرار بزرگ و هیجان انگیز "عبدالمجید خزایی" و خاطرات تلخ و شیرین هزاران آزاده کشور در این گزارشهای چند سطری نمیگنجد و باید برای نگهداشت یاد آن دوران کتابها نوشت...
گزارش از محبوبه علی آقایی، خبرنگار ایسنا