هیچ کس والد بودن از راه دور را دوست ندارد. بچهها نیز از آن نفرت دارند. آنها در مورد درد دور بودن از یک والد با قاطعیت صحبت میکنند. بعضیهایشان درد را بیش از دیگران احساس میکنند. بعضیها اوقات سختتری را برای سازگار شدن با جدایی گذراندهاند. بعضیها توانستهاند بیشتر غم خود را حاشا و در اکثر اوقات از فکر کردن به آن اجتناب کنند، اما همهی آنها دوست دارند که موقعیتشان با وضع فعلی متفاوت باشد. همهی آنها به داشتن والد راه دور، به شکل منفی نگاه میکنند.
«میدانم که مادرم فکر میکرد بهترین کار را انجام میدهد؛ اما وقتی مرا مجبورم کرد که با او بروم و از پدرم جدا شوم، این بدترین چیزی بود که در همهی عمر برای من اتفاق افتاد. این بیرحمیای بود که هیچ وقت آن را نخواهم بخشید.» -جیسون، شانزده ساله
«بچههای دیگر فکر میکنند که من یک زندگی عادی دارم، زیرا میتوانم سالی سه بار به کالیفرنیا بروم؛ اما این زندگی که آدم بیشتر ایام سال از مادرش دور باشد، ایدهآل نیست. درواقع خیلی هم مزخرف است.» -ساتیا، پانزده ساله
«من خیلی عصبانی و دلخورم، زیرا پدرم نزد من نیست. او واقعاً نسبت به زندگی روزانه من بیتوجه است.» - جولیان، پانزده ساله
«من مدت زیادی غصه خوردم، اما الان زیاد اهمیت نمیدهم؛ زیرا مدت مدیدی است که از پدرم دور بودهام.» - نائومی، هشت ساله
«من اغلب شبها برای مادرم احساس دلتنگی میکنم. ما عادت داشتیم که با هم بنشینیم و کلی حرف بزنیم، ولی حالا این کار عملی نیست.» -کریسا، دوازده ساله
این گفتهها همگی منعکس کنندهی غصه و دلتنگی عمیقی است که بچهها در اثر احساس کمبود، خلأ و طرد شدن، دارند. در بعضی بچهها میتوان خلأ را به شکل کمبود محبت دید. برخی دیگر غم خود را به خوبی آشکار میکنند و دربارهی ظلمی که به آنها شده، حرف میزنند و از این که باید بین استانها و کشورها سرگردان باشند تا به مقدار مساوی از وجود هر دو والد استفاده کنند، رنج میبرند. بچههای والدین راه دور مجبورند از یک والد جدا شوند تا بتوانند با دیگری باشند. آنها همیشه از دیدن یک والد خوشحال و از ترک کردن دیگری غمگین میشوند. ملاقات هر دو والد برای آنها همیشه با احساس اندوه و احساس کمبود همراه است.
اِلنای هفده ساله که در سیزده سال گذشته دائم از شرق تا غرب کشور در سفر بوده، احساس خود را چنین توصیف میکند: خشم و غصهی محض سوار شدن به هواپیما، زیرا یک والد را ترک میکرده؛ و احساس شادی محض نزدیکی به مقصد، زیرا به والد دیگر نزدیک میشده است. [او ادامه میدهد:] «حالا در تمام مدت در درون من غصه و شادی موج میزند. این حالت همیشه با من است. هروقت پایم را داخل هواپیما میگذارم از اینکه آنجا را ترک میکنم غمگین میشوم و بلافاصله از این که به محل بعدی میروم خوشحال میشوم.» النا سال دیگر به کالج خواهد رفت و هر دو والد خود را ترک خواهد کرد. او چگونه تصمیم خواهد گرفت که تابستان و تعطیلاتش را کجا بگذراند؟ این کار قبلاً مشخص و معین بود. حالا او در طول سال تحصیلی با مادرش صحبت میکند و تمام مدت تعطیلاتش به پدرش اختصاص دارد. النا نسبت به آن دسته از دوستانش که هرچند پدر و مادرشان از یکدیگر جدا شدهاند، اما لااقل در نزدیکی یکدیگر زندگی میکنند، حسودی میکند؛ زیرا او اگر دلتنگ شود و هوس کند چند ساعتی پدرش را ببیند این امر ممکن نخواهد بود، در حالی که این کار برای دوستانش میسر است. از طرف دیگر، دوستان او به دلیل نزدیکی رابطهی او با پدر و مادرش به النا حسادت میورزند. به اعتقاد النا این نوع رابطهی نزدیک با هر دو والد شاید استثنا باشد: «آن دسته از دوستان من که دارای والدینی هستند که در یک منطقه زندگی میکنند، با والدی که نزدش زندگی میکنند، رابطهی نزدیکتری دارند. من به عنوان یک بچهی راه دور با هر دو والد خود صمیمی هستم.» او بیشتر وقت خود را با پدرش میگذراند و تلاش میکند با او در ارتباط نزدیک باشد.
«من مسئولیت خود را در قبال والدینم خیلی جدی میدانم.شاید در شرایط من غیرعادی جلوه کند، اما من دیوانهوار عاشق هر دوی آنها هستم.»
النا قرار بود دو سال آخر دبیرستان را با پدرش بگذراند، اما وقتی زمان آن فرا رسید، از این تصمیم منصرف شد. او گفت که در تمام عمرش تلاش زیادی کرده که در مدرسه بدرخشد و به کالج خوبی وارد شود و لذا احساس میکند که ارزش ندارد که در سالهای حساس بین متوسطه و نهایی دبیرستان چنان ریسکی بکند. [النا ادامه میدهد:] «در زندگی من نوسانات زیادی وجود داشته. من و مادرم زیاد نقل مکان کردیم. وقتی او برای بار سوم ازدواج کرد من سرانجام ریشه گرفتم. نمیدانستم چگونه نسبت به یک محیط جدید عکس العمل نشان دهم، از این رو تصمیم گرفتم با مادرم بمانم و مدرسه را تمام کنم. این وضع برای پدرم خیلی مشکل بود، اما او موقعیت مرا درک میکرد.»
بیشتر بچهها وقتی که یکی از دو والد آنها به راه دوری نقل مکان میکند، در مورد اینکه باید کجا زندگی کنند، سردرگم میشوند و قدرت انتخاب ندارند و فقط پس از بالغ شدن است که موضوع ارجحیت برای آنها مطرح میشود. جیسون شانزده ساله از همان آغاز میدانست که دوست ندارد از پدرش دور شود. مادرش از دو سال و نیم پیش اصرار داشت که او به شرق نزد او و دو فرزند دیگرش برگردد. دنیای جیسون درهم ریخت، زیرا دیگر نه تنها پیش پدرش نبود، بلکه از دوستانش که برای او یک دنیا ارزش داشتند نیز جدا میشد. او میگوید: «نظر من مطلقاً مطرح نبود. در ابتدا وضعیت غیرقابل تحمل بود. مثل این بود که یک شبه از بهشت وارد جهنم شوید.»
جیسون دلش بینهایت برای پدرش تنگ میشود و در حالی که پس از گذشت سالها، غم و ناامیدی او کمی کاهش یافته، هنوز گاهی دلش برای پدرش پر میزند و منتظر وقتی است که بتواند به کالیفرنیا برگردد و به دانشگاه برود تا به او نزدیک باشد. سختترین اوقات برای جیسون زمانی بوده که آدمهای اطراف او نسبت به رنج دوری او از پدرش ابراز همدردی نکردهاند.
جیسون دوست ندارد به او بگویند که مجبور است خود را تطبیق دهد و موقعیت جدید را دوست داشته باشد. بخصوص او میل ندارد که بشنود «دنیا عدالت ندارد.» زیرا او این را به خوبی میداند و فکر میکند که تا مردم به آنچه او تجربه کرده است، گرفتار نشوند، نخواهند فهمید که او چه کشیده است. او سعی میکند که خود را با شرایط موجود وفق دهد؛ اما رنج وی هر از چندگاه بر او چیره میشود.
[جیسون میگوید:] «این مسئله زمان میبرد. غصه مدت زیادی طول میکشد و گاهی اوقات کمی تسکین پیدا میکند». مادر او نینا نیز به موازات پسرش رنج برده است؛ اما به خاطر رنجی که برای جیسون پدید آورده بود، فوق العاده احساس گناه میکرد و هرچند که آن نقل مکان برای او و فرزند بزرگترش مثبت بود، اما تطابق دشوار جیسون او را در تصمیمی که برای انتقال گرفته بود، مردد میکرد. نینا تمام کوشش خود را برای ترغیب جیسون جهت قبول وضعیت جدید انجام داد، اما سالها طول کشید تا جیسون مقداری از اعتماد به نفس خود را با پیدا کردن دوستان جدید و موفقیت در مدرسه به دست آورد.
میتوان تصور کرد یک والد وقتی تصمیم به رفتن و بردن بچهها با خود میگیرد که این حرکت یک تغییر بنیادی در زندگی آنها خواهد بود. اگر بچهها با والدی که از او دور شدهاند رابطهی صمیمانهای داشته باشند در محیط جدید به شدت احساس غربت و انزوا خواهند کرد. اگر ارتباط با والد راه دور محکم باشد، ممکن است کودک عدم موافقت خود با رفتن را اعلام کند؛ اما اگر او به زور مجبور به رفتن شود، در این نقل و انتقال احساس ناتوانی خواهد کرد و در این حالت، وامانده و عصبانی خواهد ماند.
لطمهی آن خشم و نفرت گریبانگیر مادر جیسون شد. هرچند که او در نظر داشت به جیسون اجازه دهد که با پدرش زندگی کند، اما مطمئن نبود که پدرش مراقبت لازم را از او به عمل آورد. او همچنین دوست نداشت که خانواده را پراکنده کرده و در حالی که دو فرزند دیگرش در کنارش بودند، جیسون را ترک کند. نینا برای خود و خانوادهاش به مددکار حرفهای مراجعه کرد. به او گفته شد که به حرفهای جیسون گوش کند و درد او را بشنود. او همچنین متوجه شد که گاهی اوقات میل ندارد بشنود چقدر زندگی پسرش را خراب کرده است. او باید کمک میکرد تا پسرش بر زندگی خود تمرکز پیدا کند. همزمان با این امر جیسون مجبور بود با احساسات خود در مورد دور بودن از پدرش، به خاطر نداشتن امکانات کنار بیاید. پدر جیسون به علت اینکه زندگی خودش مرتب نبود رفتن جیسون و دور بودن او را تسهیل کرد.
بچهها در خلأ و جدا از اطرافیان خود زندگی نمیکنند. آنها جزئی از یک نظام هستند که شامل والدین، خواهرها و برادرها، ناپدریها و نامادریها، خواهر و برادرهای ناتنی، دوستان و سایر بستگان است. در درون این نظام چه میگذرد؟ چگونه است که بعضی بچهها با درد کمتری با شرایط مشکل سازگار میشوند، در حالی که برخی دیگر هرگز نمیتوانند با وضعیت موجود خود بسازند، یا سالها طول میکشد تا خود را با شرایط وفق بدهند؟
جواب این سؤالها آسان نیست. هر خانوادهای مسائل و مشکلات خود را دارد و پاسخها و واکنشهایش نسبت به مشکلات و مبارزات زندگی نیز منحصر به فرد است. اعمال و رفتار کودکی که به خاطر دور بودن از پدرش دچار رنج و مشکل است به خوبی در رابطهی ناقص میان پدر و مادرش اثر میگذارد.
شاید والدینی فقط براساس برگههای قانونی از هم طلاق گرفته باشند، اما رابطهی آنها هنوز مملو از پیچیدگیهای احساسی باشد. فرزند این تیرگی روابط را حس میکند و میبیند و این برای او و روحیهاش مخرب و مضر است. احتمالاً هروقت که پدرش تلفن میزند، دعوای بین پدر و مادرش قطعی و بدیهی است. ممکن است او خود را در کشاکش جنگ بین پدر و مادر ببیند. او باید از چه کسی طرفداری کند؟ وی احتمالاً این وضعیت را قبل از طلاق هم دیده است، اما حالا که جدایی فیزیکی نیز مطرح است، ممکن است به طور جدی احساس کند که زندگیاش از هم متلاشی شده است، زیرا مشکلات بین پدر و مادر در گذشته، حتی در زمانی که با هم زندگی میکردند، روابط جسمی (نوازش شدن) او را به مخاطره انداخته بود.
میویس، دوازده ساله، میگوید: «مادرم؟ او از ما دور شد تا دوباره عروسی کند و زندگی جدیدی تشکیل دهد و تقریباً مرا فراموش کرد.» وقتی پدر و مادر میویس طلاق گرفتند او پنج ساله بود. مادرش از خانه خارج شد ولی چند سال در همان حوالی زندگی کرد. میویس مادرش را مرتب میدید. به نظر میرسید که والدینش تا حد مطلوبی با هم سازش دارند. آنها هرگز راجع به اینکه میویس نزد کدام یک زندگی کند، دعوا نکردند. میویس فکر میکرد که خیلی خوشبخت است، زیرا هروقت که میخواست میتوانست هر دو والد خود را ببیند.
سوزان، مادر میویس، در محل کار خود با مردی نامزد شد که حدود دو هزار کیلومتر دورتر زندگی میکرد. در چند سال پس از آن سوزان از راه دور با نامزد خود تماس داشت و هرچند که از عاقبت این اتفاق، یعنی جدایی از تنها بچهاش، به خوبی آگاه بود، ولی به برنامه خود ادامه داد. سرانجام سوزان ازدواج کرد و به گوشهی دیگری از کشور نقل مکان کرد تا با شوهر جدید خود زندگی کند. بنا به گفتهی میویس، سوزان به هر چیزی فکر میکرد جز اینکه دختری دارد. میویس خیلی پریشان است. در حالی که رابطهی پدرش با او خوب است و او با نامادری جدیدش سازگار است، اما دلش بینهایت برای مادرش تنگ میشود و شبها با گریه به خواب میرود. او مادرش را دو-سه بار در سال میبیند. آنها حدود دو بار در هفته تلفنی صحبت میکنند و سوزان همیشه برای او نامه و کارت میفرستد. با تمام اینها او هنوز فکر میکند که مادرش او را رها کرده است. هیچ کلمهای برای دلداری دادن او وجود ندارد. هیچ چیز وجود ندارد که مادرش بگوید و بتواند از اندوه او بکاهد. میویس فکر میکند که مادرش به زودی صاحب فرزند دیگری خواهد شد و او نزد مادرش از آنچه اینک هست کم اهمیتتر خواهد شد. میویس احساس واقعی خود را این طور بیان میکند: «درد مداوم در درون سینهام.» او کارهایش را خودش انجام میدهد. وضعش در مدرسه خوب است. دوستانی دارد و یک برنامه شلوغ. با این همه، مثل یک دختر دوازده ساله سرخوش و امیدوار نیست. او برای صحبت با نامادری خود در خصوص بعضی از مسائل، احساس راحتی ندارد و مادر خودش نیز آن قدر دور است که نمیتواند به او کمکی کند.
میویس تنهاست. فکر میکند بین او و مادرش دیواری به بلندی آسمان قرار دادهاند. با وجود این که او سعی کرده این وضع را به عنوان تقدیر خود بپذیرد، اما به شدت از آن نفرت دارد.
«به مادرم میگویم که چه حالی دارم و او به من گوش میدهد، اما مثل این که کاری از دستش ساخته نیست. تا او دوباره به شهر من برنگردد، هیچ چیز عوض نخواهد شد.»
لازم است سوزان در مورد واقعیتهای موجود و این حقیقت که او دیگر به محل زندگی سابق خود برنخواهد گشت با میویس صحبت کند. او همچنین باید آماده باشد که بارها و بارها به حرفها و درد دلهای میویس گوش دهد و در احساسات دردناک او شریک بشود، زیرا یک بار گفت و گو کافی نیست. سوزان باید به میویس اطمینان دهد که وی را همیشه دوست خواهد داشت و او همیشه دختر شماره یک وی خواهد بود. حالا که میویس بزرگتر میشود سوزان باید آمادگی داشته باشد که ممکن است دخترش برای سالهای دبیرستان نزد او بیاید، زیرا بچههای بالغ معمولاً دوست دارند با والد همجنس خود زندگی کنند. این تغییر مؤثری برای میویس است و در عین حال میتواند یک راه حل سالم برای این مسئله ظاهراً لاینحل باشد. این طور نیست که همهی بچههای والدین راه دور خوشحال نباشند، اما اکثر بچههای راه دور برای آنکه خود را با شرایط مشکل مطابقت دهند، مجبور بودهاند که تلاش فوق العاده سختی کنند. جولیان، پانزده ساله میگوید که او اساساً از این که پدرش در زندگی او حضور نداشت خیلی غمگین و عصبانی بود: «پس از چندی فهمیدم که باید به فکر زندگی خودم باشم و اعتنای زیادی به او- پدرم- نکنم؛ هیچ وقت به او زنگ نزنم، بلکه منتظر بمانم که او زنگ بزند. در حال حاضر ضمن اینکه از این وضعیت نفرت دارم، اما آن را درک میکنم.» پدر جولیان به مدت هشت سال والد راه دور بوده است.
دارا، پنج ساله، هیچ چیز را به اندازهی زندگی راه دور تجربه نکرده است. پدر و مادر او هیچ وقت با هم زندگی نکردهاند. توصیف دارا از داشتن پدر راه دور این است: «دلم میخواهد پدرم با من زندگی کند چون وقتی که نمیتوانم او را ببینم دلم برایش تنگ میشود. وقتی او را میبینم خیلی خوشحال میشوم زیرا او را مدت زیادی ندیدهام. بعد از آنکه او میرود، من هم میروم پی کارم و بازی میکنم، چون وقتی او میرود، گریهام میگیرد.»
الیور، هفت ساله، اوقات سختی داشته تا بتواند با طلاق والدین خود کنار بیاید. ابتدا پدر او به کارائیب رفت و الیور نزد مادرش ماند. او در نبودن پدرش خیلی عذاب کشید، کم کم مشکل پیدا کرد و با مادرش دعوا میکرد. بعداً پدر الیور به کالیفرنیا منتقل شد و به محض اینکه الیور برای دیدن او به آنجا رفت، به طور قابل ملاحظهای آرام شد، زیرا قرار بود نزد پدرش بماند. حالا پدرش ازدواج کرده و در اوهایو زندگی میکند. الیور دو بار در ماه به فیلادلفیا میرود تا مادرش را ببیند، و دو بار در هفته نیز با او تلفنی حرف میزند. الیور میخواهد پدر و مادرش دوباره با هم زندگی کنند. این چیزی است که اکثر بچهها بعد از طلاق درخواست میکند. این آرزو طی سالهای بعد از طلاق والدین نیز در آنها وجود دارد.
الیور وقت زیادی را صرف سر درآوردن از روابط خانوادگی میکند. او از مادرش سؤالات زیادی در مورد اینکه چرا والدینش از هم طلاق گرفتند، میپرسد. میخواهد بداند که آیا مادرش، نامادری او را دوست دارد او از اینکه هریک هفته در میان با مادرش خداحافظی کند، متنفر است و نمیداند چرا نمیتواند در اوهایو زندگی کند. الیور هر آنچه را بلد است، انجام میدهد تا بتواند به طریقی خود را قانع کرده و یک دلیل منطقی پیدا کند که چرا پدر و مادرش دور از یکدیگر زندگی میکنند. یک عامل مهم برای انطباق رضایتمندانهی کودک در زندگی بدون یک والد، این است که او تا چه حد میتواند با والد ناتنی یا خانواده ناتنی خود سازگار باشد. الیور با نامادریاش کنار میآید. اما وقتی کودکی ناگهان درمی یابد که نمیتواند نزد مادرش باشد و باید در خانهی دیگری با نامادری زندگی کند و نداند که چگونه باید با او ساخت، دچار اندوه میشود. میتوانید پریشانی و اندوهی را که گریبانگیر اوست تصور کنید. در این شرایط، صدمهی روحی و عصبی وارد به کودک بسیار زیاد است. حتی اگر کودک با نامادری خود سازش هم داشته باشد باید گفت آنها نسبت به هم غریبههایی هستند که مجبور به زندگی با هم شده و از این پیوند خانوادگی اجباری و ناخواسته هیچ سودی نصیبشان نمیشود.
ممکن است برادر ناتنی الیور حتی در خانهشان پذیرای او نباشد، چه رسد به اینکه اتاقش را به او بدهد. این مسائل بچه را در وضعیت بسیار ناخوشایندی قرار میدهد؛ وضعی که تطابق او را در زندگی بدون مادرش بسیار مشکلتر از قبل میکند.
ونسا، شانزده ساله پنج سال پیش با مادر و ناپدریاش به جنوب کالیفرنیا مهاجرت کرد. در ابتدا برای او خیلی سخت بود که به زندگی بدون پدرش عادت کند، اما اکنون احساس میکند که توانسته است خود را به خوبی با شرایط مطابقت دهد. درواقع ونسا فکر میکند رابطهی او با پدرش در مقایسه با زمانی که با هم در یک شهر زندگی میکردند، بسیار بهتر است.
«من و پدرم به هم نزدیکتریم زیرا از هم جدا هستیم، اگر با همی بودیم چه بسا روابط مان تیره میشد. چرا که عیبهای من برای او و عیبهای او در چشم من، بیشتر نمایان میشد. اما در وضعیت فعلیمان در مورد یکدیگر پیشداوری نمیکنیم، بلکه وقت بیشتری برای صحبت کردن و شناختن همدیگر صرف میکنیم.» ونسا برای ایجاد ارتباط نزدیک با پدرش بسیار تلاش کرده و از همین رو پدرش را از مسائل زندگی روزمرهی خود آگاه میکند.
[پدرش میگوید:]«وقتی که میفهمم ونسا به داشتن چیزهای کوچک علاقهمند است، احساس خوبی به من دست میدهد» اما سهیم بودن در چیزهای کوچک عاقبت دردناکی هم برای ونسا داشته است. پدرش موضوعات مربوط به مدرسه او را به دقت تعقیب میکند و او را تشویق میکند که با روزنامه مدرسه همکاری کند، اما وقتی ونسا به سردبیری آن روزنامه منصوب شد [بعدها گفت]: «نشد که پدرم در همان لحظه، خوشحالی مرا در صورتم ببیند.» پدرش نتوانست در شادی و هیجان او در لحظهی مناسب سهیم شود.
در کنار هم نبودن برای سهیم شدن در «زمان اخبار خوش» باعث شده که ونسا در دفعات مختلف احساس اندوه کند. لیکن اوضاع کلی ونسا مثبت است. حتی در لحظهی خداحافظی پس از یک دیدار، که برای اکثر والدین و فرزندان راه دور یکی از زمانهای بینهایت ناگوار است، ونسا به خودش میگوید که میداند دوباره پدرش را خواهد دید و این آخرین خداحافظی نخواهد بود. تنها موردی که ونسا به یاد میآورد در آخر یک دیدار گریه کرده باشد، مربوط به وقتی است که پدرش کلاه ایمنی خود را در لحظهی عزیمت به هواپیما به او داده بود. «آن کلاه تکهای از او بود. او آن را همیشه سر کار به سرداشت. این کار او مرا منقلب کرد. «من به داشتن آن کلاه افتخار میکنم.»
ملاقاتها و خداحافظیها معمولاً نقطهی عطف روابط راه دور هستند، بخصوص در ابتدا و اندکی بعد از جدایی. «چه وقت، دوباره مادرم را خواهم دید؟ چگونه در هواپیما و در برگشت به خانه از گریه خودداری کنم؟» دردی که والدین در زمان جدایی از فرزند احساس میکنند، مشابه همان دردی است که فرزند احساس میکند.
تمام غصهها و دلتنگیها و کمبودهایی که بزرگترها تجربه میکنند، شامل فرزندان نیز میشود. جدایی، بخصوص در موقع خداحافظی، قلب را میآزارد.
دختر ناتنی من سایتا در حال جدایی از والدین خود است. سایتا اکنون پانزده سال دارد و از نه سالگی نزد من و پدرش هرب در کرانهی شرقی زندگی میکند. او وقتی که سیزده ساله بود، یک سال را با مادرش در کالیفرنیا به سر برد. سایتا نیز مثل ونسا درصدد ایجاد یک خط مشی مثبت برای مقابله با وضعیت دردآور خود است: «خیلی دلم میخواهد گریه کنم، اما نمیکنم. مادر و پدرم همیشه در لحظهی خداحافظی گریه میکنند. بعداً وقتی راجع به قضیه بیشتر فکر میکنم و میبینم که یکی از آنها رفته است، دوباره غم سراپای وجودم را میگیرد.» برای سایتا سختترین مسئله، داشتن یک مادر راه دور است، زیرا مادرش نمیداند در زندگی روزانه او چه میگذرد. این باعث میشود که احساس کند پیوند آن دو بریده شده و آنها آن گونه که او میخواهد به هم نزدیک نیستند. دوستان سایتا در مدرسه از او میپرسند چرا او نزد مادرش در کالیفرنیا زندگی نمیکند. او نمیخواهد ماجرا را توضیح دهد، لذا فقط جواب میدهد که دوست دارد با پدرش باشد، چون کاملاً به هم نزدیک هستند و ضمناً از هوای ساحل شرقی بدش میآید. این جواب کاملی نیست، اما به هر صورت او فکر نمیکند که مردم به جزئیات علاقهمند باشند. آنچه دوستان او میدانند این است که در حالی که گفته میشود زندگی در کالیفرنیا عالی است، او در فیلادلفیا زندگی میکند. این جواب برای آنها قانع کننده نیست و برای خود سایتا هم به سختی میتواند قانع کننده باشد.
دختر نابالغ دیگری که سعی میکند زندگی دور از مادرش را به نوعی توجیه کند، کلی، چهارده ساله، است.
«وقتی من از مادرم خداحافظی میکنم به خودم تلقین میکنم که دارم در همان شهر از خانهی پدرم بیرون میروم، درست همان طور که قبلاً میرفتم. اصلاً به مسافت چهارهزار کیلومتری فکر نمیکنم. فقط موقع خداحافظی میگویم که امشب به شما تلفن خواهم زد. ما سعی میکنیم غم به دل راه ندهیم و با امید و خوشبختی زندگی کنیم.» کلی و مادرش کمتر از یک سال پیش از هم جدا شدند. او در حال حاضر با پدر و نامادریاش زندگی میکند و در فکر رفتن نزد مادر و ناپدری جدیدش در اورگون برای تابستان است تا سه سال آخر دبیرستان را در آنجا بگذراند. وقتی مادرش نقل مکان کرد، برای او مثل این بود که خانهای را که در آن بزرگ شده بود. فروخته باشند. این برای او بسیار تلخ بود.
«درخت سیب پرشکوفهی حیاط ما که عاشقش بودیم، توسط مالک جدید بریده شده بود. خانه امن و سالم دوران بچگی من از دست رفته بود.» والدین کلی از هم جدا شده بودند و دوران امن کودکی برای او به پایان رسیده بود. با این همه، والدین او در یک محله اقامت گزیدند و کلی نصف وقتش را با هرکدام از آنها میگذراند. انتقال از یک خانه دو والدی به دو خانه یک والدی، برای کلی قابل فهم و عملی بود، اما حالا که یکی از والدینش به سرزمین دورتری رفته است، نتیجهی طلاق برای کلی خیلی واضح و خیلی دردآورتر شده است.
«وقتی عادت داشتم که بین دو خانه در رفت و آمد باشم، مادرم مرتب یادآوری میکرد که هر وقت به او نیازمند باشم، او فقط شش دقیقه از من فاصله دارد. او هنوز هم همان را به من میگوید، با این تفاوت که اکنون شش ساعت طول خواهد کشید تا به من برسد، نه شش دقیقه.»
وقتی که کلی به اورگون برود، باید پدر و نامادریاش را ترک و با همه دوستانش خداحافظی کند. در عین حال، او از اینکه با مادرش خواهد بود هیجان زده است. ضمناً نمیخواهد به جنبههای منفی این تغییر بزرگ فکر کند. پدرش به او اطمینان داده است که مرتب با او تماس خواهد گرفت و برای برگشت او به خانه، کارهای لازم را انجام خواهد داد. حالا کلی به زندگی جدیدش در کرانهی غربی چشم دوخته است. این خیلی مهم است که هم والد حاضر و هم والد راه دور، در کمک به مطابقت کودک با شرایط جدید همیاری کنند.
کودک در یک نظام بزرگتر چگونه عمل میکند؟ آیا تغییرات ناشی از این سیستم- جدایی پدر و مادر و گسترده شدن زندگی آنها- در زندگی او اثر مثبت میگذارد یا برعکس، او را از یک تطابق رضایتمندانه باز میدارد؟ هر دو والد باید خودشان را سرپرست تلقی کنند تا بتوانند به این سؤال پاسخ دهند. اگر والدین ناتنی وجود دارند، مثل مورد کِلی، آنها نیز باید به موازات مسئولیت اصلی که به عهدهی والدین اصلی کودک است، در طرح یک حرکت مهم دخیل شوند.
ریک، سیزده ساله، میگوید: «او زمانی برای پدرش بیش از حد دلتنگ میشود که کاری را که در شادی آن نمیتواند با پدرش شریک شود، انجام میدهد. این طور مواقع او خیلی احساس تنهایی و انزوا میکند. ریک و پدرش وقتی که در خانه زندگی میکردند رابطهی چندان صمیمانهای نداشتند. بعد از طلاق، او زندگی مشترک با پدرش را در خانهی وی از دست داده، اما در عوض رابطهی نزدیکتری با او پیدا کرده است، هرچند که بین این دو رابطه، یک قاره فاصله است.»
پدر ریک از شیکاگو به آلاسکا رفت. ریک به اعتقاد پدرش تنها بچهای است که بیشتر تابستان را در آلاسکا میگذراند. حتی یک بار ریک برای تعطیلات کریسمس به آلاسکا رفت؛ اما اکثر اوقاتِ او با پدرش در تابستان میگذرد. [ریک ادامه میدهد:] «تمام سال انتظار میکشم تا تابستان برسد. دیگر زیاد از بابت انتظار ناراحت نیستم، زیرا انتظار برای من هیجان انگیز است.» در طول سال، ریک و پدرش به همدیگر نامه میدهند، یا در تماسهای تلفنی دربارهی کارهایی که در تابستان گذشته کردهاند و کارهایی که در تابستان آینده میخواهند انجام بدهند، حرف میزنند. ریک میگوید که رابطهی آنها دارد بهتر و بهتر میشود. او از اینکه پدرش خیلی دورتر زندگی میکند خوشحال نیست، اما شکایتی هم نمیکند. وقتی که در پایان دیدار تابستانی مجبور میشود از پدرش خداحافظی کند، از یک هفته قبل از آن به خود تلقین میکند که سال زودتر خواهد گذشت و تا چشم به هم بزند، برخواهد گشت؛ اما ریک میگوید این تلقینها هیچ اثر مثبتی ندارد، زیرا وقتی سوار هواپیما میشود احساس تلخی به او دست میدهد و گریهاش میگیرد.
«هیچ حرفی وجود ندارد که پدرم و مادرم یا هرکس دیگری بتواند به من بگوید تا آن احساس وحشتناک را از من دور کند. میدانم که هر بار مقداری زمان لازم است تا حالم بهتر شود.» ریک دوست دارد که یکی دو روز قبل از شروع کلاسها به خانه برسد تا آمادگی روحی لازم را کسب کند. بیشتر بچههایی که زمانهای طولانی را با والد راه دور خود میگذرانند، پس از بازگشت به خانه و اجرای امور زندگی عادی خود، دچار مشکل و به عبارت دیگر، دوهوایی میشوند. آنها مجبورند به برنامهها و جدولهای متفاوتی خو کنند و مقررات مختلفی را مراعات کنند. درواقع آنچه آنان باید سعی کنند به آن عادت کنند، زندگی بدون والد دیگرشان است. برای بچههایی که در شهر والد راه دور، دوستانی داشته و در جریان یک زندگی کاملاً متفاوت هستند، کار انتقال، رنج بیشتری دارد.
وقتی جیسون برای دیدن پدرش به کالیفرنیا- جایی که قبلاً زندگی میکرد- میرود، موفق به دیدار دوستان قدیمیاش میشود. وقتی از پدرش خداحافظی میکند از دوستانش نیز خداحافظی میکند. این امر، خاطرات گذشته را در ذهن او تداعی میکند و از این که به شهر دیگری رفته و هنوز دوستان جدیدی پیدا نکرده بسیار ناراحت است.
ساتیا نیز یک گروه دوست نزدیک و صمیمی در کالیفرنیا دارد، اما این نزدیکی و صمیمیت را با دوستان خود در فیلادلفیا احساس نمیکند. آیا محیط قبلی آن چنان وی را مجذوب و شیفته خود کرده که دیگر قادر نیست در محل جدید، دوستان جدیدی بیابد؟ وقتی کودکان نقل مکان میکنند، چه این انتقال به میل آنها بوده باشد و چه نباشد، تصمیم به این که در محیط جدید احساس غربت نکنند امری است که با گذشت زمان میسر میشود.
پسر من جاش تصمیم گرفت که به ورمونت نزد پدرش برود، در عین حال برای پذیرفتن آنجا به عنوان منزل جدیدش مخالفت نشان میداد. فیلادلفیا در ذهن او شهر بسیار خوبی بود، به همین دلیل به من زنگ میزد و صادقانه میگفت: «میتوانم به خانه برگردم؟» او فکر میکرد که با ورمونت جور درنمیآید. معلمش نیز عقیده داشت برای جاش به عنوان یک تازه وارد، بسیار مشکل است که با مدرسهی جدید خو بگیرد. او حدود شش ماه تا یک سال پس از رفتن به ورمونت شروع به یافتن دوستان جدیدی کرد؛ اما خیلی بیشتر از آن مدت طول کشید تا بتواند ورمونت را به عنوان خانه و شهر خود بپذیرد. در شرحی که جاش به همراه برگ درخواست خود به دانشگاه فرستاد، و موضوع آن بزرگترین ریسک وی در زندگیاش بود، با لحنی تند و نیشدار نسبت به انتقال خود به ورمونت صحبت کرد. البته او نفس حرکت به ورمونت را ریسک نمیدانست، بلکه در آنجا ماندن را ریسک بزرگی قلمداد میکرد. او تلاش میکرد تا فیلادلفیا را که فوق العاده دوست داشت و به آن علاقه مند بود، کنار بگذارد و این واقعیت را بپذیرد که میتواند بدون آنکه من در کنار او باشم، زندگی رضایت بخشی داشته باشد.
یک نوجوان، با احساسات نسنجیدهای دست به گریبان میشود. «اگر من خانه و محل جدید را قبول کنم و دست رفاقت به سوی مردم دراز کنم، اما آنها دست مرا پس بزنند چه میشود؟» سپس مسائل طرفداری و وفاداری مطرح میشود: «آیا مامان از اینکه من در زندگی جدید خود اوقات خوبی با پدرم دارم، دلخور خواهد شد؟» برای بچهها تشخیص اینکه چگونه باید تغییرات در زندگی را بپذیرند و خود را با آن مطابقت دهند، آسان نیست. لازم است که والدین، بچهها را در این مرحلهی نقل و انتقال در جهت تطبیق با شرایط جدید کمک کنند. هر دو والد محلی و راه دور باید در این زمینه فعال باشند. تنهایی و درد کودک باید پیش از آنکه وی بتواند به تعادلی در زندگی خود برسد، شناخته شود. هر دو والد میتوانند، در تلفن یا نامه، یا حضوری به فرزندشان بگویند که به احساسات او توجه دارند: «میدانم که این دورهی بسیار بدی برای توست، اما من اینجا هستم که به تو کمک کنم. پس تمام ناراحتیت را برای من تعریف کن.»
کودک در حال تجربه احساساتی است (از دست دادن یک والد) که قبلاً هرگز تجربه نکرده است، پس انتظار نداشته باشید که غم او فوراً برطرف شود. او عزادار است. به بچهها بگویید که مدتی زمان لازم است تا بتوان درد جدایی را تحمل کرد، اما پس از آن، این احساسات ناخوشایند که در حال حاضر وجود دارد فروکش خواهد کرد. بگویید که خودتان چه احساسی در مورد جداییتان دارید و چه میکنید که دردتان قابل تحمل شود. یک والد محلی مسئول و حمایتگر، به فرزندش اطمینان میدهد که آنچه در توان دارد به کار خواهد برد تا کمک کند او، والد دیگرش- والد راه دور- را ببیند و مرتب با او در تماس باشد. والد راه دور نیز به دخترش میگوید که برای او نهایت خوشبختی در آن است که بداند دخترش از زندگی خود لذت میبرد.
بچهها دوست دارند بشنوند که در عین این که شما درد و غم آنها را درک میکنید، اما انتظار دارید که آنها پیشرفت کنند و علائقشان را رشد دهند و دوستان زیادی پیدا کنند. ممکن است برای شما کمی مشکل باشد که به این شکل فرزندتان را کمک کنید، به خصوص اگر احساس گناه کنید و خود را مسئول ایجاد این وضعیت دردناک بدانید. وقتی که فرزندتان از نداشتن والد دوم دچار فشار اندوه شده، یا اینکه پس از یک سال خود را با جدایی وفق نداده و شما قادر نیستید او را در این زمینه یاری کنید، سعی کنید از کمک دیگران بهره مند بشوید. مشاوره میتواند بینهایت مفید باشد. هرچه تعداد بیشتری از افراد خانوادهی شما این راهنمایی حرفهای را دریافت کنند، نتیجه برای همه، بخصوص فرزند شما، بهتر خواهد بود.
آیا میتوانید یک گروه حامی و همدرد پیدا کرده و فرزندتان را در آن عضو کنید؟ آژانسهای کمکهای خانوادگی و بعضی مدارس، گروههای همدردی برای بچههای بعد از طلاق تشکیل میدهند. هرچند در این گروهها، همهی بچهها، بچههایی نیستند که مشکل دور بودن والد را داشته باشند، اما اکثر مسائل آنها یکسان است. حرف زدن در مورد اینکه داشتن والدین طلاق گرفته و از نظر جغرافیایی جدا، چگونه احساسی به دنبال دارد، برای اکثر بچهها تجربهای ارزشمند است. باید به آنها فهماند که تنها نیستند و توسط دیگران، بخصوص افراد همسن خود درک میشوند.
کورتنی، دختر ده سالهی خجالتی، با مادر خود به محلهی دیگری نقل مکان کرد. پیدا کردن دوستان جدید برای او اهمیت چندانی نداشت. او از رفتن به مدرسهی جدید نفرت داشت و شک داشت که بتواند حتی یک دوست جدید پیدا کند. او هیچ علاقهای به آن انتقال نداشت، ولی پدر و مادرش برای او جای انتخاب نگذاشته بودند.
کورتنی با پدر خود چندان صمیمیتی نداشت، اما پس از جدایی برای او دلتنگ میشد. پدرش گاه گاه به او تلفن میزد. مادرش سرگرم حرفهی جدیدش بود و کورتنی احساس میکرد که بدون پناه به گوشهای پرتاب شده است. او وقتی دوازده ساله بود از خانه فرار کرد، اما جای دوری نرفت. این اخطاری بود که به والدینش نشان میداد او نمیتواند با شیوهی زندگی جدیدش کنار بیاید و به کمک محتاج است. مادرش به پدر او تلفن زد و برای نخستین بار با همدیگر تلاش کردند تا نحوهی کمک به دخترشان را بیابند. آنها پس از سرزنش یکدیگر دریافتند که هریک به طریقی از رسیدگی به دخترشان غفلت کردهاند. مادر کورتنی پس از صحبت با مشاور راهنمای مدرسه، دریافت که یک گروه مربوط به بچههای طلاق در نزدیکی محل آنها وجود دارد. او مرخصی گرفت و فرزندش را به آنجا برد. در آنجا به او توصیه شد که ذهن خود را روی خواستههای دخترش متمرکز کند. کورتنی نیاز داشت که سهم بیشتری در زندگی پدر و مادرش داشته باشد و آنها بیشتر به او رسیدگی و توجه کنند. از آن پس، پدرش نیز والد فعالی شد و ترتیبی داد که کورتنی چندین بار در سال او را ببیند و دفعات بیشتری به او تلفن بزند.
کورتنی هنوز خجالتی است، اما کم کم دوستانی پیدا کرده است. او با فرار خود به والدینش نشان داد که دختر ناخشنودی است که نمیتواند بار مشکلات را به تنهایی تحمل کند. او آنها را با تنها راهی که میدانست به یکدیگر رساند و با کار خود به هریک از آنها یادآوری کرد که هنوز دختری دارند که محتاج به رسیدگی است.
یک کودک راه دور در زندگی خود در اوقات خاصی برای والد راه دورش به شدت دلتنگ میشود. او وقتی با والد محلی خود دعوا میکند فوراً به فکر والد دوم خود میافتد و نیاز به شخص دیگری پیدا میکند تا بتواند فشارهای روحیاش را کمی کاهش دهد. باید کسی باشد که کودک بتواند برای تسلی و آرام کردن خود به او پناه ببرد. نائومی، هشت ساله میگوید: «بیشترین وقتی که پدرم را میخواهم، زمانی است که مادرم از من عصبانی شود یا وقتی اتفاق بدی میافتد، مثلاً وقتی که زمین خورده و زخمی میشوم.» نائومی به پدرش احساس نزدیکی دارد، هرچند که در پنج سال گذشته با او ملاقات چندانی نداشته است. کلی زمانی دلش برای مادرش تنگ میشود که دوستانش راجع به این که او چه مادر فوق العادهای دارد صحبت میکنند. جاش میگوید موقعی دلتنگیاش برای من به اوج میرسد که به یک آغوش مهربان نیاز دارد. آلیسا، شش ساله، میگوید که دلتنگی او برای پدرش در اوقاتی که از خانهاش دور شده و در حال مسافرت با مادرش است به اوج میرسد. او نمیداند چرا چنین حالتی به او دست میدهد، فقط این را میداند که دوست دارد در آن لحظهها پدرش حضور داشته باشد. ونسا از آهنگی حرف میزند که او را به یاد پدرش میاندازد. بعضی اوقات او به آن آهنگ گوش میدهد تا خاطراتی را که با پدرش داشته زنده کند، هرچند که میداند شنیدن آن باعث میشود بیشتر احساس دلتنگی کند.
خاطرات و تجارب مشترکی که والدین و فرزندان با هم داشتهاند در زمان جداییشان، موجب شادی یا غم آنان میشود. وقتی به آهنگ خاصی گوش میدهم که من و جاش با هم میخواندیم، یا با هم آن را از رادیو میشنیدیم، بلافاصله به یاد ارزش و اهمیت رابطهام با او میافتم؛ وجودم برای او پر از عشق میشود و تقریباً بلافاصله حسرت و آرزوی بودن با او سراپای مرا فرامیگیرد. بچهها هم همین شوق و حسرت را تجربه میکنند. آیا این حسرت برطرف میشود؟ فکر نمیکنم چنین باشد. بعضی بچهها بهتر از سایرین یاد میگیرند که چگونه بر این حسرت کشیدن، غلبه کنند؛ اما این حسرت و شوق همواره با هر کودکی که برای همیشه از والدی جدا شده باشد، همراه است.
همهی بچههای طلاق، پس از ترک یکی از والدین، خواه با والدی که خانه را ترک میکند صمیمی باشند، خواه نباشند، نوعی جدایی زودرس احساس میکنند. بچههای راه دور شدیداً از این کمبود آگاه هستند و به خاطر وجود مسافت، باید مورد نوازش قرار گیرند و بدانند که والدینشان هنوز آنها را دوست دارند و برای حفظ رابطهی راه دور از هیچ کوششی دریغ نمیکنند.
حال باید دید تکلیف والدین راه دور چگونه است. اینها به طریقی این پیام را به کودک القا میکنند که باید همواره به همان شدت اولیهی جدایی ناراحت و غمگین باقی بماند. این والدین که خودشان در اثر جدایی خیلی دل شکسته هستند شاید دوست نداشته باشند که رشد و شکوفایی فرزندشان را همزمان با درد کشیدن خود تحمل کنند. «چرا بچهی من به اندازه من ناراحت و دل شکسته نیست؟ گویا اصلاً متوجه نیست که من دیگر در زندگیاش وجود ندارم.» آنها زیرکانه سعی میکنند بدبختی خود را به کودکشان منتقل کرده، آنها را در غم خود شریک کنند. آنها میخواهند فرزندشان همواره اسیر احساس افسردگی و گناهی باشد که بیشتر بچههای بعد از طلاق آن را تجربه میکنند. حتی ممکن است این والد کار را برای کودک یا والد راه دورش مشکل کند، در نتیجه تلاش کودک برای یک تطبیق رضایت بخش خنثی میشود.
بچههای راه دور لازم است با والدین راه دورشان در تماس مداوم باشند. کودک نیاز دارد که بداند والد راه دورش نیز هنوز برای او اهمیت قائل است. هر والد محلی که مانع این تماس مهم شود در حق فرزند خود گناه بزرگی را مرتکب شده است.
جردن وقتی که پدرش از آنها جدا شد، نُه ساله بود. پدر و مادرش در طول ازدواجشان دعواهای وحشتناکی میکردند و مادرش خوشحال بود که پدرش از آن شهر میرود. او تماس جردن و پدرش را تقریباً غیرممکن کرد. صحبتهای تلفنی بین آنها به سردی و اکراه کشانده شد و مسئله ملاقات تا جایی که به مادر جردن مربوط میشود، کاملاً منتفی بود. ظرف چند ماه رفتار جردن مسئله ساز شد. او در مدرسه مشکل ایجاد میکرد و در خانه هم از مادرش حرف شنوی نداشت. وقتی مادرش او را برای مشاوره نزد من آورد او ظاهر خشنی داشت. وقتی به او گفتم که میدانم دلش برای پدرش تنگ شده است، شروع به گریستن کرد. به او گفتم میدانم پدر و مادرش خیلی با هم دعوا میکردهاند و هنوز هم با هم ستیز دارند. جردن توضیح داد که مادرش دوست ندارد او با پدرش صحبت کند. او همچنین گفت که خیلی دوست دارد با پدرش حرف بزند و از دست مادرش به خاطر جدا نگه داشتن آنها از هم خیلی عصبانی است. به جردن گفتم من با او هم عقیده هستم و میدانم که اشکالی در کار وجود دارد. همچنین به او اطمینان دادم که سعی خواهم کرد بفهمم جریان چیست و ضمناً با پدر و مادر او در این مورد تبادل نظر خواهم کرد. نخست با مادر او صحبت کردم و متوجه ازدواج زجرآور آنها شدم. او میدانست که جردن برای پدرش دلتنگی میکند، اما فکر میکرد که اگر رابطهی جردن با شوهر سابقش به کلی قطع باشد در دراز مدت به نفع هر دوی آنها خواهد بود. برای او توضیح دادم که درست عکس قضیه صحیح است. یعنی تنها راهی که میتوانست به جردن آرامش دهد این بود که به او اجازه داده شود که نه یک رابطهی مختصر، بلکه یک رابطهی بسیار مستحکم با پدرش داشته باشد، در غیر این صورت جردن از یک رابطهی متمرکز در زندگیاش محروم میماند و طبیعی بود که جردن از دست مادرش به علت دخالت وی عصبانی باشد. من پیشنهاد کردم که یک جلسهی خانوادگی برای بررسی مسائل جردن با حضور هر دو والد تشکیل شود. مادر جردن از دیدگاههای من خشنود نبود، اما مؤدبانه و صبورانه به آنها گوش میکرد. او همچنین موافقت کرد که من با پدر جردن تماس بگیرم.
پدر جردن از تلفن من بسیار قدردانی کرد. او میدانست که یک اشکال جدی وجود داشته، اما قادر به داشتن یک مکالمهی رضایت بخش با پسرش نیز نبود. من چیزی را که فکر کردم جردن نیاز دارد، یعنی داشتن یک رابطهی نزدیک با هر دو والد خود، برای آنها توضیح دادم. پدر جردن در حال برنامه ریزی برای دیدار پسرش بود و حضور در جلسهی خانوادگی را با اکراه پذیرفت. پس از چند صحبت تلفنی با پدر جردن و چند جلسهی مشاوره با جردن و مادرش و یک جلسهی خانوادگی، توانستم به طرحی برسم که برای هر دو والد قابل اجرا باشد. قرار شد جردن هر شنبه صبح به پدرش تلفن بزند. مادرش متعهد شد که مزاحم این گونه مکالمات نشود. قرار شد جردن پدر خود را به مدت چهار هفته در تابستان و کریسمس ملاقات کند. مادر او نیز موافقت کرد که خود را با این برنامهها وفق دهد.
رفتار جردن به طور قابل ملاحظهای بهتر شد. پدرش از او خواست که در مدرسه بهتر کار کند. از آن به بعد هرگاه جردن در مدرسه ایجاد دردسر میکرد پدرش در تماس تلفنی سر او داد میزد و به او نشان میداد که از دستش عصبانی است. جردن هم متقابلاً از پدرش خواست که به مادرش احترام بگذارد و به درخواستهای او توجه کند.
جردن به دخالت پدر خود در زندگیاش واکنش مثبت نشان داد و پدرش از اینکه جردن آرام شده بود احساس رضایت میکرد. بچهها میخواهند بدانند که هر دو والد برای آنها ارزش قائل هستند. درخصوص جردن، هنگامی که مادرش از رابطهی او با پدرش حمایت کرد و او توانست به طور مستمر با پدرش در تماس باشد، این مشکل برطرف شد. توصیه من به این والدین کمک کرد تا بهترین والد ممکن برای فرزندشان باشند، هرچند که هنوز از یکدیگر خشمگین بودند.
من از برخی بچهها سؤال کردم که برای بچههای هم دورهی خود که دارای والد راه دور هستند یا به زودی به چنین سرنوشتی دچار خواهند شد، چه نصیحت و سفارشی دارند. کوچکترین کودکی که با او مصاحبه کردم گفت که به طور کلی خوب است که آدم نگران وضعیت خود نباشد، زیرا کار زیادی از دست آدم برنمیآید. دارا، پنج ساله، به بچههای دیگر میگوید: «غصه نخورید، چون که پدر شما هنوز شما را دوست دارد» و نصیحت جردن آن بود که هروقت دیدید اوضاع خراب میشود باید دربارهی آن صحبت کنید.
نوجوانان، حالت فیلسوف مآبانه دارند. برخی از آنها معتقدند که اگر خوشبین باشید و سعی کنید از شرایط موجود به نحو احسن بهره بگیرید، آن وقت اوضاع خوب میشود. پیام النا برای بچهها این بود: «در درون وضعیت موجود عمل کنید. نگذارید بُعد مسافت برای شما به معنای فاصله گرفتن از همه چیز باشد. این کار مشکل است اما ارزش دارد.» جوانان دیگری نیز برای حفظ تماس با والد راه دور خود، قبول مسئولیت و فکر کردند که لازم است پا پیش گذاشته و به والد خود اطلاع بدهند که در زندگیشان چه میگذرد. ونسا میگوید: «بدترین چیز ممکن آن است که بگذارید رابطهتان به بیراهه برود. کار آسانی نیست، اما حقیقت این است که شما صرف نظر از اینکه در کجا زندگی میکنید، هنوز دو والد دارید.» نائومی میگوید: «دوستان من مورد مرا به دلیل آنکه پدرم دور از من زندگی میکرد یک مورد عجیب میدانستند، اما اکنون فهمیدهاند که این مسئله ممکن است در هر زمان برای خود آنها نیز اتفاق بیفتد. آنها پس از شنیدن توضیح من قانع شدند.»
خیلی از کودکان معتقد بودند که با گذشت زمان اوضاع بهتر خواهد شد. جیسون میگفت: «همیشه نخستین روزها خیلی سخت است. نخستین روز، نخستین روز هفته، نخستین روز ماه، نخستین روز سال، اولین جشن تولد بدون پدرم، اولین چهارم جولای و غیره. من همهی آنها را میشمردم.» کلی پیشنهاد میکند که بچهها هر احساسی را که دربارهی موقعیت خود دارند به طور واضح با والدین خود مطرح کنند و در اوقاتی که اوضاعشان مناسب نیست، بیهوده نگویند که همه چیز خوب است. بعضی بچهها دوست دارند که مراقب اوضاع روحی پدر و مادر خود بوده و از دلخور شدن آنها ممانعت کنند. این گونه بچهها اصطلاحاً بچههای والدگرا نامیده میشوند، یعنی حالت گرایش به والد بودن را دارند، به این مفهوم که بچههایی هستند که خود به شکل والدین برای والدین خود عمل میکنند و برای اینکه بار غصهی بیشتری روی دوش والدین خود نگذارند، تمایلات و خواستههای خود را پنهان میکنند. این گونه کودکان از سنین پایین مستقیم یا غیرمستقیم یاد گرفتهاند که مراقب احوال والدین خود باشند و اعتماد به نفس آنها رابطهی مستقیم با قدرت مراقبت آنها از مردم دارد. آنها این نقش را در زندگی خود به شدت حفظ میکنند و اگر آن را از دست دهند خود را فاقد ارزش میپندارند. والدگرایی در سن پایین آغاز میشود و طلاق آن را شدت میبخشد.
موارد وفاداری و طرفداری که میان بچههای بعد از طلاق رایج است با موضوع والد شدن آنها برای والدینشان ترکیب میشود. خطر موجود در اینجا این است که بچه حالت کودکی خود را نسبت به کسی که میخواهد از او حمایت و سرپرستی کند از دست میدهد. او از همهی آنچه برای خود میخواهد صرف نظر میکند.
کودک والدگرا فکر میکند که باید از والد خود محافظت کند. از همین رو، همه چیز را خوب میپندارد، در حالی که به طور قطع این طور نیست.
رابین فرزندی والدگرا بود. پدر او در مقابل همسر متکبرش ضعیف بود و رابین سعی میکرد با طرفداری و حفاظت از او دختر کوچولوی خوبی باشد. این یک نکته آگاهانه نیست، بلکه چیزی است که یک والد ناخودآگاه رشد داده و در وجود بچهی خود ایجاد میکند. والدین رابین طلاق گرفتند و پدرش از آنجا رفت. رابین نه تنها احساس میکرد که توسط او طرد شده، بلکه نقش خود را نیز در منظومهی خانوادگی به عنوان حامی و حافظ پدرش از دست داد. رابطهی او با جنس مخالف نیز در سالهای بعد مملو از مشکل شد. او همیشه در رابطه با جنس مخالف همان حالت محافظ و مراقب را ادامه داد و به عبارت عامیانهتر «نازکش» بود و به دلیل متوقع نبودن او، هیچ یک از انتظارات او برآورده نشده و همیشه دلخور و مأیوس باقی ماند. او درواقع همان الگوی قدیمی موجود در خانوادهاش را تکرار میکرد.
اگر والد راه دور هستید، بدانید که فرزندتان اوقات سختی را میگذراند. او به احتمال زیاد در شوق والد غایب به سر میبرد و اندوهی بزرگ دارد که از بروز دادن آن عاجز است. جیسون میگوید: «خودتان را آماده کنید؛ راه دشواری در پیش خواهید داشت.» بچهها برای اینکه بتوانند گام در این راه ناهموار قدم بگذارند به دریافت راهنمایی و پشتیبانی از همهی افراد دور و بر خود نیاز دارند. احساس انزوا و تنهایی، بعضی از بچههای دارای والد راه دور را مغلوب میکند. از همین رو، باید آنها را تشویق کرد که غصهی خود را با دیگران شریک شوند.
مطرح کردن درد به تنهایی نمیتواند درد را کاهش دهد، بلکه چیزی که به کودک کمک میکند آن است که بداند تنها نیست و بداند که احساسی که دارد کاملاً طبیعی است و عواطف او باارزش هستند و اینکه سرانجام، اوقات تلخ سپری خواهند شد.
منبع مقاله :
گالپر کوهن، میریَم، (1391)، والدین راه دور، ترجمه وحید ایمن، تهران: همشهری، چاپ دوم