شاید اعصابخردکنترین بحرانی که بعد از تماشای یک فیلم میتواند برایم اتفاق بیفتد وقتی است که احساس دوگانهای نسبت به یک اثر دارم. بعضی فیلمها بهطرز خیلی مشخصی خوب، بد یا متوسط هستند. نکات خوب و بدشان و تصمیمات درست و اشتباهشان را روی کاغذ میآوری و لغزشها و موفقیتهایشان را موشکافی میکنی و تمام میشود و میرود. یا بهتر است بگویم تکلیف آدم با اینجور فیلمها روشن است. اما دستهی دیگری از فیلمها وجود دارند که بدقلق هستند. آدم نسبت به آنها احساسات درهمبرهم و پریشانی دارد. سروکله زدن با آنها حوصله میخواهد. فیلمهایی که هم احساس خوب و مثبتی نسبت بهشان داری، هم احساس ناامیدی و عدم رضایت. نه، منظورم آن فیلمهای متوسطِ فراموششدنی نیست. منظورم نوع دیگری است که فکر آدم را مشغول میکنند؛ فیلمهایی که هم دوستشان داریم، هم از دستشان کفری هستیم. حق مطلب را ادا کردن دربارهی این فیلمها و ابزار درست احساساتِ درهمبرهمم همیشه برایم بحران بوده است. «شهر گم شده زد» چنین فیلمی است. بزرگترین نکتهی جذابیت جدیدترین ساختهی جیمز گری این است که با فیلمی متعلق به دوران بهیادماندنی اما از دست رفتهای از سینما طرفیم. یکی از آن فیلمهایی که امروزه باید شانس بیاوریم تا حداقل سالی یکی از آنها را پیدا کنیم و بعضی وقتها وقتی هم با یکی از آنها روبهرو میشویم (مثل اتفاقی که با «طلا»ی متیو مککانهی افتاد)، نتیجه آنقدر قوی نیست که تغییری در وضعیت این فیلمهای مُرده ایجاد کند.
منظورم از این سینمای از دست رفته، فیلمهایی مثل «بیبی راننده» (Baby Driver)، «جان ویک» (John Wick) یا آثار کوئنتین تارانتینو و ایستادگی آنها در برابر فیلمهای بلاکباستر و کامیکبوکی غالب بر سینما نیست. اگرچه «بیبی راننده» تعقیب و گریزهای ماشینی واقعی را به سینما بازگردانده است و «جان ویک» اکشنهای هنگ کنگی دههی هشتادی را بازآفرینی کرده است و تارانتینو فیلمهای اکسپلویتیشن را بازیافت میکند، اما هیچکدام از این فیلمها را دقیقا نمیتوان محصولی بیرون آمده از دل تاریخ صدا زد. دلیلش هم این است که همهی آنها عناصر قدیمی را با خلاقیتها و نوآوریهای مدرن ترکیب میکنند. پس میبینید که روبهرو شدن با فیلمی که واقعا حس و حالی کلاسیک داشته باشد خیلی سختتر از چیزی است که به نظر میرسد. بنابراین ساخت فیلمی مثل «شهر گمشدهی زد» در این دوره و زمانه خیلی خوشحالکننده است. از فیلمهای کاملا اولد اسکولی که این اواخر داشتیم «سکوت» (Silence)، ساختهی مارتین اسکورسیزی و «پل جاسوسها» (The Bridge of Spies) از استیون اسپیلبرگ بود. «شهر گمشدهی زد» از نظر داشتن پروتاگونیستی با هدفی که از ته قلب به آن باور دارد و هر کاری برای به دست آوردن آن میکند خیلی یادآور این دو فیلم است. اگر «سکوت» یک فیلم تاریخی-مذهبی کلاسیک بود و «پل جاسوسها» به قهرمانی نامرسوم میپرداخت که به جای تفنگ و هنرهای رزمی، با یک عدد کیف سامسونت و با یکعالمه جلسههای فشردهی سیاسی باید سعی میکرد تا ایدهآلهایش را به حقیقت تبدیل کند، «شهر گمشدهی زد» هم یکی از آن فیلمهای تاریخی باطمانینه و از نظر بصری خیرهکننده است که شخصیت اصلی در جستجوی شهری کشفنشده و دستنخورده توسط دنیای مدرن، قدم به دل جنگلهای پرخطر آمازون میگذارد؛ شخصیتی که شخصیتهای مصمم و مرموز فیلمهای دیوید لین، مخصوصا «لارنس عربستان» (Lawrence of Arabia) و شخصیتهای دیوانه و مجذوبکنندهی فیلمهای ورنر هرزوگ مثل «آگیره، خشم پروردگار» (Aguirre, the Wrath of God) و «فیتزکارالدو» (Fitzcarraldo) را به یاد میآورد. و عنصر مشترک «شهر گمشدهی زد» با این فیلمها، لوکیشنهای طبیعیشان در دل جنگل و کویر و تمرکز روی مشقتها و وحشتها و زیباییهایی که آنها در مسیرشان با آنها روبهرو میشوند است. و البته نمیتوان سفر کاراکترهای «شهر گمشدهی زد» را در رودخانهای که در هزارتوی اعماق ناشناختهی جنگل ناپدید میشود دید و یاد «اینک آخرالزمان» نیفتاد.
«شهر گمشدهی زد» بر اساس کتابی غیرخیالی نوشتهی دیوید گرن دربارهی زندگی واقعی کاشف و جستجوگری بریتانیایی به اسم پرسی فاسِت با بازی چارلی هانوم ساخته شده است. از آنجایی که کار پرسی در ارتش شرایط مطمئن و آیندهداری ندارد، او بیصبرانه در انتظار فرصتی برای پیشرفت است. مخصوصا با توجه به اینکه پدر پرسی یک الکلی و قمارباز بوده است که اسم و رسم خاندان فاست را خراب کرده است و پسرش را انگشتنمای خاندانهای دیگر کرده است. در نتیجه وقتی جامعهی جغرافیایی سلطنتی به او پیشنهاد میدهد تا به مناطق نقشهبردارینشدهی آمازون سفر کند و درگیری بین بولیوی و برزیل بر سر مرز را حل و فصل کند، فاست قبول میکند و همراه با تیمش (که شامل رابرت پتینسون در نقشی تقریبا غیرقابلتشخیص نیز میشود) به آنجا سفر میکنند و در پایان ماموریتشان با مدارکی که به وجود تمدنی کشفنشده در دل جنگلهای بارانی اشاره میکند روبهرو میشوند و اسم این شهر گمشده را «زد» میگذارند. داستان فاست به یکبار قدم گذاشتن به جنگل خلاصه نشده است؛ بلکه او در برههی 30 سالهای که فیلم پوشش میدهد، چندباری بین آمریکای جنوبی و بریتانیا سفر میکند. او اگرچه در ابتدا این ماموریت را صرفا جهت ترفیع گرفتن و پول بیشتر قبول میکند، اما از یک جایی به بعد او شیفتهی سفر در جنگل میشود. تمام فکر و ذکرش به پیدا کردن شهر زد خلاصه میشود و در نتیجه بارها زن و بچهاش را برای سفرهای چندساله به آمازون رها میکند. همسرش نینا (سینا میلر) اگرچه او را در ماجراجوییهایش حمایت میکند، اما از یک جایی به بعد او هم نشانههایی از ناراضی بودن را رو میکند و جک، پسر بزرگ هم به خاطر علاقهی بیشتر پدرش به خرابههای باستانی نسبت به بچههایش، شروع به متنفر شدن از او میکند.
شخصیت اصلی در جستجوی شهری کشفنشده و دستنخورده توسط دنیای مدرن، قدم به دل جنگلهای پرخطر آمازون میگذارد
در نتیجه با داستانی طرفیم که کلیشههای قدیمی را به روش غیرمعمولتری روایت میکند. اگر تقریبا همهی فیلمهای مورد الهام «شهر گم شده زی» که بالاتر بهشان اشاره کردم به مردانی تنها میپردازد که از اول تا انتهای فیلم در لابهلای ماموریتشان گرفتار شدهاند، این یکی سعی میکند تا از طریق رفت و برگشتهای پرسی به خانه و آمریکای جنوبی، درگیری شخصیت اصلی در رابطه با ترک کردن یا نکردن خانوادهاش را بهتر به تصویر بکشد. رابطهی بین بله گفتن به وسوسهی قدرتمند دنیای بیرون و احساس گناه از رها کردن خانواده؛ احساس آشنایی که احتمالا هر بزرگسالی در تعادل برقرار کردن بین زندگی شخصی و حرفهایاش آن را خوب میشناسد. تمام ساعتهایی که برای راضی کردن رییسهایمان تلاش میکنیم و تمام ساعتهایی که در همراهی با خانوادههایمان از دست میدهیم. تمام ساعتهایی که دوست داریم کار موردعلاقهای را که فکر و ذکرمان است انجام بدهیم و تمام لحظاتی که حین پر کردن حفرهای که درونمان شکل گرفته است، از خانوادهمان فاصله میگیریم. پرسی با نوع غولپیکری از این مشکل دست و پنجه نرم میکند. از یک طرف تکتک سفرهای او به آمازون سالهای زیادی از زندگی عادیاش را از او سلب میکند، اما از طرف دیگر ما میتوانیم ببینیم که پرسی در خانه فقط برای بازگشت به جنگل نفس میکشد. نوع درد و رنجهای او و همراهانش در سفرهایشان متفاوت احساس میشود. اگر بقیه از سفر کلافه و خسته هستند، اما او همین احساسات را همراه با اشتیاق و هیجان منتقل میکند.
اگرچه میتوان دلیل آورد که اشتیاق و شگفتی پرسی از کشف شهری ناشناخته همان چیزی است که به جستجوگران طلا انگیزه میدهد و اگرچه میتوان گفت او از طریق پیدا کردن این شهر میخواهد به جامعهی نژادپرست بریتانیا که ساکنان آمریکای جنوبی را «وحشی» خطاب میکنند ثابت کند که تمدنی باستانی و پیشرفته در دل جنگل وجود دارد، اما حقیقت این است که دقیقا معلوم نیست دلیل اصلی علاقهی بیحد و مرز او به آمازون چه چیزی است. درست همانطور که لارنس و کاپیتان ویلارد نمیدانستند دقیقا به دنبال چه چیزی هستند. بلکه فقط سفرشان در کویر و روی رودخانه را به هر زحمت و به هر قیمتی که بود ادامه میدادند تا به چیز ناشناختهای که در پایان راه انتظارشان را میکشد برسند. پرسی هم مثل نیاکان سینماییاش انسان مرموزی است که حتی خودش هم دقیقا نمیداند چه میخواهد. اما همزمان میتوان نیرویی را که همچون یک مشت نامرئی یقهاش را گرفته است و او را از دوردستها به سمت خود میکشد در همهجای فیلم حس کرد. فیلمهایی که به کاراکترهای جستجوگر میپردازند معمولا دربارهی طلا و شهرهای گمشده نیستند، بلکه دربارهی چیز گمشدهی دیگری هستند که آدمها به دنبالش هستند؛ چیزی که اگرچه در چند سانتیمتریشان، در درون ذهنشان قرار دارد، اما باید دشتها و جنگلها و کوهها و جادههای بیشماری را پشت سر بگذارند تا بتوانند آن چند سانتیمتر را طی کنند.
پرسی به دنبال کشف هویت خودش است. اگرچه از شهر زد بهعنوان پایاندهندهی تمام چیزهایی که از دنیا میدانیم یاد میکند، اما «زد» بیشتر از هر چیز دیگری، حکم کاملکنندهی شخصیت او را دارد. اینکه آن حرف آخری که میتواند هویت واقعی او را قابلخواندن کند چه چیزی خواهد بود و چگونه میتواند آن را پیدا کند؟ او چه کسی است؟ او نهتنها رتبه و مدالی ندارد، بلکه پدرش هم الکلی بوده است. بنابراین او تنها چیزی که برای باقی گذاشتن از خودش دارد پیدا کردن همین شهر است. او اگر بتواند این شهر را پیدا کند، در یاد تاریخ به خاطر سپرده خواهد شد و به خاطر شجاعتش مورد احترام قرار خواهد گرفت. اما اگر شکست بخورد، بهعنوان یکی دیگر از دیوانگانی لقب خواهد گرفت که در جستجوی سرابی دستنیافتنی تمام داراییهایش را از دست داده است و شهرتش از چیزی که هست بدتر میشود. پرسی اما دیوانه نیست. او شاید سفری شبیه به سفر جنونآمیز کلاوس کینسکی در «آگیره، خشم پروردگار» را آغاز کرده باشد، اما مثل او عقلش را از دست نداده است. او در نبردها نیروهایش را بهخوبی هدایت میکند و در جنگل همراهانش را تا جایی که میتواند حفاظت میکند و شاید در خانه روی پسرش دست بلند کند، اما تا آنجایی که حاضر است نقش پدر را بهدرستی ایفا میکند. مسئله این است که پرسی رابطهی شخصیتری با آمازون دارد.
دیدارش با بومیان باعث میشود بیش از پیش نتواند فضای خفهکنندهی خانه و مورد توجه قرار نگرفتن توسط همکارانش را تحمل کند. پرسی در جریان سفرهای مختلفش توسط بومیان مورد خوشآمدگویی قرار میگیرد. او بالاخره جایی را پیدا میکند که برای قبول کردن او کاری به رتبه و گذشتهاش ندارند. اگرچه دیدارهایش با بومیان آتشی را که درونش زبانه میکشد خاموش نمیکند و باعث نمیشود که او به پاداش خاصی دست پیدا کند، اما این دنیا او را متقاعد میکند که جنگلهای آمازون با همهی بیماریها و پشهها و هوای شرجی لعنتیاش، جایی است که او واقعا به آن تعلق دارد. اما مسئله این است که عطش پرسی برای جستجوی بیشتر هیچوقت برطرف نمیشود. مهم نیست پرسی در مسیر با چه مناظر زیبایی برخورد میکند که کمتر انسانی به چشم دیده است و مهم نیست با چندتا قبیلهی بومی در اعماق جنگل روبهرو میشود، او هیچوقت راضی بشو نیست. او باید شهر را پیدا کند. پرسی مردی است که اهمیت لحظات سادهی روزمره را دستکم میگیرد و تمام فکر و ذکرش دستیابی به آن لحظهی باشکوه بعد از پیدا کردنِ شهر گمشده معطوف شده است. همیشه صدایی در مغزش حضور دارد که او را از لحظه جدا میکند، آرام و قرارش را درهم میشکند و به سوی چیز دیگری هدایت میکند؛ به سوی چیزی که اصلا معلوم نیست وجود داشته باشد یا نه. «شهر گمشدهی زد» به لطف فیلمبرداری داریوش خنجی از تصاویر زیبایی بهره میبرد و از لحاظ تصویری یادآور منابع الهامش نیز است. در یک صحنه یاد نورپردازیهای «بری لیندون» (Barry Lyndon) میافتید و صحنهی دیگری ذهنتان را پیش «اینک آخرالزمان» (Apocalypse Now) میبرد. خنجی صحنههای آمازون را با جزییات تمام به تصویر میکشد و دوربین باطمانینه و هیپنوتیزمکنندهی فیلم تماشاگر را بدون اینکه خودش متوجه شود، مثل پرسی غرق در این جهنم سبز میکند.
خب، تا اینجا از این گفتم که چرا «شهر گمشدهی زد» در این دوره و زمانه فیلم منحصربهفردی است و چرا طرفداران فیلمهای کلاسیکی که نام بردم نباید آن را از دست بدهند، اما مسئله این است که «شهر گمشدهی زد» یک سری مشکلات ریز و درشتی هم دارد که متاسفانه جلوی آن را، از تبدیل شدن به یک تجربهی اولد اسکولِ بیحرف و حدیث، میگیرند و من را با همان بحرانی که در ابتدای متن گفتم روبهرو میکنند. مسئلهی اول این است که «شهر گمشدهی زد» مشکل جدی ریتم دارد و این موضوع ضربهی غیرقابلچشمپوشی و غیرقابلجبرانی به کیفیت کلی داستانگویی فیلم زده است. قبل از تماشای «شهر گمشدهی زد» ذوق کرده بودم که قرار است به تماشای یکی از آن حماسههای سه ساعتی بنشینم که من را در هزارتوی ماجراجوییهای شخصیت اصلیاش غرق میکند. اگرچه به نظر میرسد «شهر گمشدهی زد» چنین هدفی دارد و تا مرز تحقق آن هم پیش میرود، اما ناگهان از وسط جنگل به انگلستان کات میزنیم. به محض اینکه میخواهم تنهایی و شگفتی و خستگی و اشتیاق و اسرار پیرامون ماموریت پرسی را حس کنم، فیلم در عرض یک کات تمام چیزی را که بافته بود پنبه میکند و کاراکترها را به انگلستان برمیگرداند؛ اتفاقی که نه یکبار، بلکه دو-سهبار تکرار میشود. از همه بدتر سکانس انحرافی و بیربطی است که به جبهههای جنگ جهانی اول میزنیم. تنها هدف این سکانس، افزودنِ یک صحنهی جنگ نصفه و نیمه و شلخته به فیلم و دیدار پرسی با یک کفبین است تا او کفِ دست پرسی را ببیند و همان چیزی را بهمان بگوید که از مدتها قبل میدانیم: روح او تا پیدا کردن شهر گمشدهی زد آرام و قرار نخواهد گرفت. چه خبر جدیدی! بدتر از آن وقتی است که دوباره بعد از این سکانس به سالها بعد در آینده فلشفوروارد میزنیم. بدون اینکه مسئلهی کور شدن موقتی پرسی تاثیر خاصی در داستان بگذارد، همهچیز با یک فلشفورواد به خیر و خوشی حل میشود.
«شهر گمشدهی زد» مشکل جدی ریتم دارد و این موضوع ضربهی غیرقابلچشمپوشی و غیرقابلجبرانی به کیفیت کلی داستانگویی فیلم زده است
نتیجه به جای یک اثر منسجم، شبیه فیلمی است که مدام در حال پریدن بین دورههای زمانی مختلف است و یک لحظه آرام و قرار ندارد. میتوان دلیل آورد که «شهر گمشدهی زد» بیشتر از یک فیلم ماجرایی اتمسفریک، یک مطالعهی شخصیتی است. اینکه فیلم میخواهد از طریق این رفت و برگشتها فشاری که خانوادهی پرسی در سفرهای تمامنشدنی او متحمل شدهاند و به فنا رفتن زندگی معمولی او در سفرهای طولانیمدت و متوالیاش را به تصویر بکشد، اما من میگویم این هدف در نیامده است. شخصا با اولین فلشفوروارد فیلم از آمازون به انگلستان مشکلی نداشتم و اتفاقا غافلگیر شدم. اما این موضوع در ادامهی فیلم به یک عادت تبدیل میشود. مشکل بعدی این است که همراهانِ پرسی در سفرهایشان بدون کوچکترین شخصیتپردازیای به امان خدا رها شدهاند. یکی از عناصر آشنا و جذابیتهای قابلانتظار فیلمهایی که به سفرهای جادهای میپردازند، روابط بین کاراکترها است. اما این فیلم کوچکترین قدمی برای معرفی همراهان پرسی برنمیدارد. کاراکترهای فرعی همینطوری آن اطراف میپلکند و هروقت لازم شد چند کلمهای هم حرف میزنند. هیچ شیمی، درگیری و رابطهی معناداری بین هیچکس شکل نمیگیرد. انگار همگی مشغول سفرهای تنهایی خودشان هستند و حالا از قضا مسیرشان به هم خورده، اما تمام تلاششان را میکنند که یکدیگر را مگر در مواقع خیلی ضروری نادیده بگیرند.
این کمبود به حدی فاحش بود که بعضی وقتها نمیتوانستم در دنیای فیلم غوطهور بمانم؛ چون مدام از خودم میپرسیدم چرا اینها با هم صحبت نمیکنند. صحنهی معرفی شخصیت هنری کاستین به دلایل نامعلومی همچون یک فیلم ترسناک اسلشر صورت میگیرد. همین شخصیت در جایی از ماموریت اول شروع به بالا آوردن مادهای سیاه میکند و رنگ و رویش طوری مثل گچ سفید میشود که انگار دارد میمیرد. اما فیلم کاملا این موضوع را نادیده میگیرد و چند دقیقه بعد با یک فلشفوروارد بیماری ترسناک و نامعلوم او را درمان میکند و او بدون در نظر گرفتن حال و روزش در سفر قبلی، به تیم سفر دوم هم میپیوندد. اما اگر همراهان پرسی بدون شخصیتپردازی رها شدهاند، همسر پرسی شخصیتپردازی اعصابخردکنی دارد. این یکی بدتر است! یکی از نکات داستان، فشاری است که غیبتهای طولانیمدت پرسی به خانوادهاش وارد میکند، اما از آنجایی که فیلم میخواهد زنش را به نماد زنان مستقل و قوی آن دوره تبدیل کند، او را بهعنوان زنی پرداخت میکند که مشکلی با سفرهای شوهرش ندارد و بلافاصله با آنها موافقت میکند؛ حتی اگر پرسی تازه بعد از سه سال سفر به خانه برگشته باشد و یکی-دو روز بعد دوباره بخواهد خانه را ترک کند و حتی وقتی که پرسی تصمیم میگیرد یکی از فرزندانشان را هم با خود به سفر ببرد. این زن، زن خیلی حرفگوشکنی است. خدا را شکر تعریفِ جیمز گری از زن مستقل و قوی هم مشخص شد؛ زنی که وقتی شوهرش سالها او را تنها میگذارد میتواند از پس خودش بربیاید. چگونگیاش هم مهم نیست.
از طرف دیگر فکر میکنم اگر به پرسی نقشی ضدقهرمانی داده میشد شاید با شخصیت مرکزی و داستان درگیرکنندهای طرف میبودیم. «شهر گمشدهی زد» به خاطر رفت و برگشتهای متوالی پرسی بین آمازون و انگلستان نمیتوانست به فیلم تماما ماجراجویانهای تبدیل شود، اما فیلم میتوانست سوخت دراماتیکش را از تاثیر بدی که غیبتهای او بر خانوادهاش میگذارند و آدمهایی که در این سفرها جانشان را از دست میدهند تامین کند. اگرچه فیلم در ابتدا به این بحران اشاره میکند، اما هیچوقت آن را بسط نمیدهد و به نتیجهگیری خاصی نمیرساند. در عوض اگر در قالب پرسی به جای یک آدم خوب، با آدم آیندهنگر اما خودخواه و دیوانهای طرف بودیم که به جز تصورات و آرزوهای خودش، به چیز دیگری اهمیت نمیدهد، آن وقت احتمالا میتوانستیم بحران مرکزی قوی و شخصیت چندلایهای داشته باشیم. آن وقت احتمالا با فیلم منطقیتری روبهرو میبودیم. اما حالا با شخصیتی طرفیم که فقط چندباری به آمازون میرود و برمیگردد و این وسط اتفاق چندان دگرگونکنندهای برایش نمیافتد و زندگیاش به این دلیل دچار تحول قابللمس و دراماتیکی نمیشود. تنها بحران واقعی فیلم درگیری پرسی با آن جستجوگر قطب جنوب بود. چنین توصیفی دربارهی خود فیلم هم صدق میکند. «شهر گمشدهی زد» بازیهای خوبی دارد (مخصوصا چارلی هانوم و رابرت پتینسون)، ایده و شخصیتهای پتانسیلداری دارد و از ساختار و حال و هوای کارگردانی کلاسیکی بهره میبرد، اما در اصل کار که نگارش سناریو است عمیقا مشکلدار ظاهر میشود. دیالوگهای خشک، شخصیتپردازی ضعیف، عدم پرداخت درگیری درونی و بیرونی قوی برای کاراکترهایش و ریتم جسته و گریخته، از «شهر گمشدهی زد» فیلمی ساخته که دوست داریم دوستش داشته باشیم، اما خودش نمیگذارد.