گفتگو با حسین صفرعلیان درباره خصوصیات شهید آیت الله اشرفی اصفهانی
از شهادت آیت الله اشرفی اصفهانی بگویید.
گفتم که ایشان درایوان نشسته بودند وخانم ها آمدند ومسائل شرعی را پرسیدند وحاج آقا جواب گفتند و رفتند.صحبت شهادت شد. آن روز چهارده نفرازجوانان ونخبگان محل شهید شده بودند که حاج آقا هم خیلی گریه کردند و بریکایک آن ها نماز خواندند. صحبت این شهدا شد- ان شاء الله این زمین روز قیامت شهادت بدهد-فرمودند: " محمد،اگرمن شهید شدم مرا به گلزار ببر." اسم نیاوردند که اصفهان یا خمینی شهر، ولی گفتند که پیش این بچه ها، یعنی این چهارده نفر.حاج آقا محمد گفتند که نه من این کار را نمی کنم،شما را پیش علمای ثلاثه می برم.گفتند:" اگر شهید شدم گلزار واگرمردم حتماً تخت فولاد." خواهرشان هم نشسته بودندو ومی گفتند دورازجان وبعد از صد وبیست سال قم که حاج آقا هم گاهی وقت ها یک نیشخندی می زدند وگفتند که نه، قم اصلاً نمی خواهم.گفتند که درکرمانشاه، چون مردم خیلی به شما ارادت دارند. پاسخ دادند که کرمانشاه،اصلاً، من به کرمانشاه چون امرمولایم بود رفته بودم،وگرنه به تهران یا اصفهان می رفتم.بعد گفتند می برم تان مشهد. آن جا که حالا آقای خادم دفن شده.گفتند نه.همین که گفتم.ازبس که اصرار کرد،ایشان زمانی که خیلی می خواستند تند صحبت کنند،گفتند:محمد، عزیزم، وقتی انسان مرد؛اختیار مرده اش دست پسر بزرگ اوست.
یعنی همان جا این اختیار را به پسر بزرگ شان دادند.
اگر حاج آقا هم نمی دادند،شرعاً نیز همین طور بود وهست.وقتی می خواهند بریک میت نماز بخوانند،پسریا دختر بزرگش را صدا می زنند وازآن ها می پرسند که آیا نماز بخوانیم یا نخوانیم.اگر اجازه ندهند، شرعاً نباید بخوانند؛درمورد کفن ودفن هم همین طور. اگروصیت کرد که باید مطابق آن عمل شود.
حاج آقا دراین خصوص وصیتی هم داشته اند؟
یک دست خط ازایشان هست که نام یک به یک خواهران شان را ذکرکرده اند وبرحفظ دین داری وحجاب سفارش کرده اند ودرآخرهم نوشته اند که مرا در تخت فولاد به خاک بسپارید.حاج آقا محمد آن وصیت را دارند.
شما خبرشهادت ایشان را از رادیو شنیدید؟
بله، حاج آقا پسر مرا خیلی دوست داشتند. گفتیم که می خواهیم نوه شما را برای پسرمان بگیریم که خیلی خوشحال شدند وهمه کارهای شان را هم خودشان انجام دادند.حتی جهیزیه اش را هم خودشان گرفتند،چون دامادشان کارگر بود ونمی توانست.نوه ایشان را برای پسرم گرفتیم. این طوری قوم وخویش ما با هم محکم تر شد.وقتی ازرادیو شنیدم، پا برهنه به کوچه رفتم ونفهمیدم که کفش ولباس پوشیده ام یا نه.به کوچه که رفتم،دیدم تمام محل،از زن ومرد به کوچه ریخته اند وشیونی درمحل به راه افتاده که آن سرش ناپیداست.پسرم تازه یک تلویزیون خریده بود -چون تا پیش از آن می گفتند تلویزیون حرام است- من هم یک رادیو داشتم که هر وقت حاج آقا به خانه مان می آمد،آن را قایم می کردم.وقتی رفتم، آن ها داشتند برنامه ظهرتلویزیون را تماشا می کردند که تا خبررا گفتم خودم پس افتادم وضجه وشیون آن ها هم بلند شد .حتی مادر خانم من که هم دختردایی حاج آقا بود وهم نامادری اش غش کرد وده،دوازده اتوبوس گرفتیم وشبانه به کرمانشاه رفتیم؛همه اهل محل. چون ماشین ما متعلق به خانواده شهید بود،جلو حرکت می کرد.
عکس العمل کرمانشاهی ها چه بود؟
ازدحام جمعیت آن قدرزیاد بود که فقط اتوبوس ما را گذاشتند تا جلودرمدرسه آیت الله بروجردی برود؛جنازه حاج آقا آن جا بود.هم ازاصفهان ،هم ازتهران وهمه شهرهایی که حاج آقارا می شناختند،آمده بودند.فقط ده ، دوازده اتوبوس از محله ما آمده بودند، ولی وقتی به آن جا رسیدیم، جنازه حاج آقا را به همراه عده ای از خانم ها- ازجمله خانم بنده- را با هواپیما به اصفهان فرستادند .مردم سردرگم شده بودند ونمی دانستند باید چه کارکنند.یک قطره آب هم درتمام کرمانشاه پیدا نمی شد که مردم بخورند. کل شهرتعطیل شده بود.کرمانشاه میدان بزرگی دارد که تمام مردم در آن به هم چسبیده بودند که بعد همه با هم به اصفهان برگشتیم.
این که می گویند ایشان را ازخمینی شهر تا اصفهان روی دوش تشییع کردند صحت دارد؟
ما خیلی سعی کردیم حاج آقا را این جا- در خمینی شهر-دفن کنیم، ولی چون مردم بیش از حد او را دوست داشتند،با این که ما این جا یک امام زاده داریم،می خواستیم حاج آقا را هم داشته باشیم.خمینی شهرسه بخش داشت که الان چهاربخش بزرگ شده است وحدود سیصد هزارنفرجمعیت دارد،تمام این ها با حاج آقا مأنوس بودند.
پیش ازاین که خدمت شما بیایم، وقتی به مزارحاج آقا رفتم،طبق آماری که گرفتم ، درآن دقایق،تقریباً دویست نفر برای زیارت آمدند.
تازه این مال موقع صبح بوده است.
کسانی را دیدم که برسرمزار راز ونیاز می کردند وانگارحاجتی می خواستند واز رفتارشان و توقف طولانی شان،این گونه استنباط می شد که این ها دراین جا حاجتی را طلب می کنند.
من فکرمی کنم همین طورهم هست.
این اعتقاد وجود دارد که شهیدان بعد از شهادت زنده هستند و وجودشان باعث خیر وبرکت است وحضورشان حس می شوند.
سعی می کردیم ایشان دراین جا باشند وبالاخره امام جمعه وقت اصفهان آمدند ودر میدان امام جمع شدند وبه پشت بام رفتند وتصمیم شان براین شد که به تخت فولاد اصفهان بیایند.سران سپاه آن موقع اصرار می کردند به بردن حاج آقا وحاج آقاحسین هم این اجازه را داد.ازمیدان امام،ایشان را برسر دست زن ومرد بردند.خدا شاهد است که من دیدم یک زن یک بچه اش را برکولش ودست یک بچه اش رادردست گرفته بود وازاین جا تا اصفهان پیاده می رفت؛این جا کجا میدان امام کجا؟!
نزدیک به هجده کیلومتر راه است.
البته،من چون پیرمرد بودم سوار یک ماشین جیپ سپاهم کردند،ورفتیم.درمسیر آبادی های زیادی هست که تمام اهالی آبادی ها سر کوچه ها آمده بودند ونان،آب ،غذا و وسیله آورده بودند برای کسانی که پیاده می رفتند.وقتی به میدان امام رسیدیم آن جا دیگرجا نبود،اما ایشان را سر دست بردند؛ نه روی شانه.درخمینی شهر، وقتی یکی از بزرگان فوت می کند،عماری هم می بندند که خیلی سنگین است. از این جا تا میدان امام ،درخیابان ها شیون بود.درمیدان امام هم که نمازخواندند،دوباره حاج آقا را سردست به گلزارآوردند.به گلزار که رسیدیم،ازطرف استانداری به افراد خاص کارت داده بودند وما نرسیده بودیم که کارت ها را بگیریم من وخانمم وعروسم وچند نفر دیگر بودیم که دیدیم درها را بسته اند وکسی را راه نمی دهند.حاج آقا را می خواستند دفن کنند و ما هم می خواستیم به داخل برویم، کسی هم ما را نمی شناخت که بگوید جزو خانواده حاج آقا هستیم.اتفاقاً پسر خواهرم که سپاهی بود دم درایستاده بود که ما را دید ودررا باز کرد وما بالای سر حاج آقا رفتیم.موقعی که می خواستند ایشان را دفن کنند هفت، هشت ، ده نفر بیش تر دور وبرش نبودند.آقای حجازی هم که امام جمعه موقت خمینی شهر بود- که گویا الان در بنیاد شهید هستند-تلقین میت را خواندند و وقتی می خواستند پایین بروند تا تلقین را بخوانند،عبای شان را به من دادند.
الان بیش ترمردم اصفهان، هر وقت حاجتی دارند،برسر مزارحاج آقا می روند، حتی خواهر من می گفت که یکی از همسایگان ما چندین سال بود که بچه دار نمی شد که ما به او گفتیم سر خاک حاج آقا برو وفاتحه بخوان وحرف بزن وبیا. می گفت الحمدالله بچه دارشد.خود من هم هر وقت گرفتار بشوم بالاخره ایشان کمک می کنند.
خاطره ای برای تان تعریف کنم: بنده سال 1373 ازمعلمی بازنشسته شدم.صبح اول مهردیدم که از خواب بیدار شده ام، گفتم چه کار کنم؟ روحیه ام را از دست داده ام، مخصوصاً من که سی وشش سال با بچه های شش ساله تا یازده، دوازده ساله زندگی می کردم.دیگر حاج آقا را هم نداشتم که با ایشان صحبت و درد و دل کنم،بچه های شان هم رفته بودند واین جا نبودند. کم کم مریض شدم تا آن جا که درهمان سال سکته کردم وکارم به جایی رسید که در تهران به بیمارستان امام خمینی رفتم وقلبم راعمل کردم. کمی که بهتر شدم، سر قبرحاج آقا رفتم ودورش چرخیدم وصحبت هایم را گفتم . شب،درعالم خواب دیدم که به مسجد رفته ام ودرصف اول نشسته ام،حاج آقا هم پهلوی من نشسته اند ومردم آمادگی دارند که حاج آقا به منبر برود.هرچقدر هم حاج آقا محمد می گوید که مردم آماده شده اند بفرماید منبر،می گویند حسین آقا باید قرآن بخواند تا من به منبربروم.من تا گفتم اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، حاج آقا صدا زدند که حاج آقا غلام رضا - پسر خواهرم که متولی مسجد است- قرآن را بیاورد تا دایی اش دو تا آیه بخواند. گفتم نه حاج آقا از حفظ می خوانم وآیه "یؤثرون علی انفسهم ولوکان بهم خصاصه" را تا آخر خواندم واز خواب بیدارشدم وتا فردا عصر می دانستم که این، آیه چندم فلان سوره است که خدا می فرماید شهدا ایثار می کنند.هم آیه وهم سوره را می دانستم، اما مغرب که شد دیگر یادم رفت.
معنی این آیات را به خاطر دارید؟
معنی اش این است که این هایی که در راه خدا جهاد وایثار می کنند، گم نمی شود. موقعی است که حضرت علی(ع) در رکوع انگشتری را به مسکین داد وخدا این آیه را نازل کرد که کسانی که درراه خدا ایثار می کنند، مقام شان بالاتر است .خانمم را صدا زدم وگفتم:امسال اسم ما برای مکه در می اید.گفت چطور؟ گفتم می شود دیگر. اتفاقاً همان روز تلفن کردند که شما آمادگی داشته باشید وبیایید در فلان کاروان ثبت نام کنید؛ آن جا هم که رفته بودیم حاج آقا درمقابل مان بودند.
از زمانی که حاج آقا رفته اند، من دیگر روح وانگیزه ندارم .این جا هم مانده ام چون پیرمردم و نمی توانم به جای دیگری بروم. وابستگی معنوی ام به حاج آقا خیلی بود، کاری به مادیات ندارم.حاج آقا، زمانی که وارد اتاق می شدند،اگرفرضاً می خواستند به همه آب نبات بدهند،اول به بچه ها می دادند،بعد به من وشما. ایشان خیلی لطیف ومهربان بودند.
تمام اعمال ورفتارشان براساس آیات قرآن وحدیث بود.
یادم است یک سال آیت الله بروجردی به حاج آقا گفته بودند که امسال ماه رمضان را به خمینی شهرنرو درکرمانشاه بمان.این جا یک یک حاجی داشتیم که خیلی زبروزرنگ بود ومی گفت هیچ چیز بهترازاین نیست که پیش پدرآقای اشرفی اصفهانی برویم تا او نامه بنویسد. پدرشان به حاج آقا نامه نوشتند که بیایند. نامه به دست حاج آقا رسید ورفت اجازه گرفت وآمد،چون می گفت امر پدرم است . این قدر دقیق بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 44