گفتگو با حجت الاسلام شیخ محمد رضا نعمانی
در دوران حصر، چه کسانی اعم از مخالف و موافق، تلاش کردند با شهید صدر ملاقات کنند؟
از جمله اتفاقات دوران حصر، تلاش حجت الاسلام آقای سید محمود دعائی، سفیر وقت جمهوری اسلامی در بغداد برای ملاقات با شهید صدر بود. من هنگامی که داشتم از گوشه پنجره به کوچه نگاه می کردم، آقای دعائی را دیدم که به طرف خانه می آمد. با عجله، خودم را پشت در رساندم تا از صحبتهای او با نیروهای امنیتی اطلاع پیدا کنم. وقتی آقای دعائی خواست زنگ در خانه را به صدا در بیاورد، یکی از مأمورین به ایشان گفت که آقای صدر در خانه نیست. آقای دعائی با جدیت گفت، «خیر! من می دانم که ایشان در خانه هستند.» مأمور امنیتی گفت که سید برای زیارت به کاظمین رفته است و صحبتهایی بین آنها رد و بدل شد که برخی از آنها را شنیدم. به هر حال آقای دعائی موفق به دیدار با سید شهید نشد. اما از عوامل حزب بعث هم افراد مختلفی می آمدند. به رغم اینکه اینها با نصب ابزارهای جاسوسی در درون خانه، سعی می کردند از آنچه که در خانه می گذرد، مطلع باشند، اما چون شاید حدس می زدند که ما برخی از نکات ایمنی را رعایت می کنیم، افرادی را می فرستادند که از جریانات درون خانه مطلع شوند و عده ای هم از طرف دستگاه، با هدف مذاکره با شهید صدر می آمدند. از جمله، یکی از زنان جاسوس مأمور شده بود که از امور داخل خانه شهید صدر، اطلاع کسب کند. ما ابداً او را نمی شناختیم و این گونه تصور می کردیم که او هم از جمله کسانی است که به دیدار سید آمده و از شرایط هم اطلاع نداشته و دستگیر شده است، اما چند دقیقه بعد، وقتی که سئوالاتی را مطرح کرد، ماهیت واقعی خود را نشان داد و تا پایان دوره حصر گهگاهی به منزل شهید صدر می آمد. در فاصله ای که شهید صدر در حصر بودند، صدام، حسن البکر را کنار گذاشت و زمام امور را به دست گرفت. صدام تمهیداتی را در نظر گرفت و با تماسی که ابوسعد، رئیس اداره امنیت نجف با شهیده بنت الهدی داشت، از شهید صدر وقت گرفت و برای صحبت با ایشان آمد. لحنش ملایم بود و سخنانی از این قبیل می گفت که هر قدر پول لازم باشد برای شما می آوریم و آیا خدمتی می توانیم بکنیم ؟ او سعی کرد خود را متفاوت با حاکم قبلی نشان دهد و چنین وانمود کرد که اوضاع با دوره حسن البکر فوق کرده است. شهید صدر در جواب او گفت، «بازداشت شدگان را آزاد کنید،چون هیچ گناهی ندارند.» بعد از گذشت یک ماه از ملاقات رئیس اداره امنیت نجف، رژیم صدام شیخ عیسی شبیر خاقانی از روحانی نماهای درباری را با مأموریتی نزد شهید صدر فرستاد. لازم به ذکر است که این شیخ، درگذشته به هیچ وجه با شهید صدر ارتباط نداشت و از دشمنان انقلاب اسلامی هم بود و نقش عمده ای در ایجاد فتنه وآشوب و برانگیختن احساسات ناسیونالیستی در میان مردم عرب خوزستان داشت. این شیخ دوبار به دیدن شهید صدر آمد و هر دوبار سعی کرد با تقسیم بندی هایی مثل فارس و عرب و تعدی ای که فارسها به عربهای خوزستان می کنند، به خیال خام خود، سید را رقیب امام خمینی جلوه دهد و سعی کند از این جهت وی را تحریک کند که البته موضع شهید صدر در این مورد، کاملا معلوم بود.
از آنچه که از رفتارها و گفتارهای شهید صدر در دوران حصر بیان می شود و بخش قابل توجهی از آنها توسط شخص جنابعالی نقل شده اند، آشکار است که ایشان عزم خود را برای شهادت، جزم کرده و به یک محاسبه منطقی به این نتیجه رسیده بود که آنچه به فضای یخزده سیاسی عراق می تواند تحرکی بدهد و در مردم، برای مبارزه با رژیم، شور و شوقی برانگیزد، شهادت ایشان است. شواهد نشان می دهند که ایشان برای بعد از خودش، طرح یک رهبری جانشین را تهیه کرده بود تا بتواند کار مبارزه را ادامه دهد و مانع از نابودی دستاوردها شود. در این مورد چه خاطراتی دارید؟
ایشان معتقد بودند که رهبری مبارزات پس از خودشان باید توسط یک شورا متشکل از چند تن از علمای طراز اول، انجام شود و فهرستی هم از افراد دیگر که شاید تعدادشان بیش از ده نفر بود، تهیه کرد تا شورای چهار نفره در صورت مصلحت با افزایش اعضا بر اساس اساسنامه ای که ایشان تدوین کرده بود، بتواند عده ای را به عضویت در آورد. به طور مشخص بین شهید سید محمدباقر حکیم و شهید صدر در مورد رهبری مردم عراق، مذاکراتی انجام شد. من به نمایندگی از سوی شهید صدر و سید عبدالعزیز حکیم به نمایندگی از طرف شهید سید محمد باقر حکیم، این مذاکرات را اداره می کردیم، خلاصه مذاکرات این بود که شهید حکیم می خواست نقش محوری را در مبارزات مردم عراق ایفا کند، ولی شهید صدر اعتقاد داشت که رهبری عراق باید به صورت شورایی اداره شود. من به یاد ندارم که در این مورد به توافقی رسیده باشند. البته شاید بعضی از توجیهات شهید حکیم درست بود. ایشان به هر حال در میدان مبارزه بود و بیش از دیگران با مسائل عراق آشنایی داشت. از سوی دیگر عقیده داشت که شاید نتواند با سایر اعضای شورای رهبری، هماهنگ شود و این عدم انسجام و ناهمگونی، مشکلاتی را به بار می آورد. اما شهید صدر معتقد بود که رهبری باید شورایی باشد و در یک فرد جمع نشود، زیرا با کشته شدن یک فرد، مردم سرگردان می شوند، البته شهید صدر امید زیادی داشت که یک رهبری در عراق شکل بگیرد تا حداقل از ریخته شدن خون سید در جهت ادامه مبارزات بسازد. وقتی که طرح شورای رهبری با ناکامی مواجه شد، یأس و ناامیدی کشنده ای به ایشان دست داد. در همین شرایط بود که من روزی به ایشان عرض کردم که شما چرا دچار اندوه و ناراحتی و تشویش خاطر شدید؟ ایشان گفتند تمام فداکاریها و آرزوها بر باد رفت. من بالاخره کشته خواهم شد، اما مایل بودم که قتل من باعث برانگیختن مردم بشود. آقا فکر می کنی چیزی جز سلاح خون خودم در اختیار دارم؟این سلاح را هم از دست داده ام.
سئوالی که ممکن است برای خواننده این مصاحبه پیش بیاید این است که آیا حضور شما در منزل شهید صدر، آن هم در دوران حصر، حساسیت رژیم را نسبت به شما در پی نداشت؟
چرا، آنها یک بار در همان اوایل حصر به بهانه ای دنبال من آمدند و گفتند که او باید به اداره ثبت احوال مراجعه کند. شهیده بنت الهدی صدر به در منزل رفت و گفت او را بیرون از اینجا جستجو کنید و ایشان اینجا نیست. اما هنوز شک آنها باقی مانده بود که من داخل منزل هستم یا نه. شهید صدر به من توصیه کرد که از راهی مخفی از منزل بیرون بروم و از بیرون با وی تماس بگیرم تا آنها که تلفن ایشان را کنترل می کنند، تصور کنند که من در منزل ایشان نیستم. من همین کار را کردم و با نام و نشانی از بیرون از منزل با ایشان تماس گرفتم و طوری هم صحبت کردم که انگار نه تنها در خانه ایشان نبوده ام که حتی خارج از عراق هستم. این ترفند کارگر افتاد. شهید صدر در چند روز آخر حصر و قبل از شهادتش، از من خواست که خانه ایشان را ترک کنم و جان خود را نجات بدهم. ایشان فرمود، «تو را به رنج و زحمت انداختم. تو به من وفادار بوده ای. فایده ای در شهید شدن تو در کنار خودم نمی بینم. سعی کن جانت را نجات بدهی.» البته ایشان چند بار و به روشهای مختلف، سعی کرد مرا متقاعد کند که خانه را ترک کنم و ایشان را تنها بگذارم، اما من زیر بار نرفتم. یک بار ایشان به من گفت، «تو به من وفادار بودی و همراه من همه چیز را تحمل کردی. از من چه چیزی می خواهی؟» گفتم، «به من قول بدهید وقتی وارد بهشت شدید، مرا هم همراه خود ببرید.» فرمود، «با خدا عهد می بندم که به خواست او وارد بهشت نشوم، مگر آنکه تو هم با من باشی.» در زندگیم هیچ چیز به اندازه این عهدی که ایشان با من بست، موجب افتخار من و برایم گرانمایه و گرانقدر نیست. در چند روز آخر هم که ایشان جواب قطعی و قاطع را به فرستادگان صدام داد و مطمئن بود که به زودی دستگیر و اعدام خواهد شد، به من فرمود که مجددا از خانه خارج شوم و گفت که اگر اینها تو را بکشند، این بخش از تاریخ زندگی من ناشناخته خواهد ماند. البته طبیعتا من قبول نکردم، لذا ایشان گفتندکه اگر اتفاقی پیش آمد و اینها برای بازداشت من آمدند، تو همراه من نیا من این کار را بر تو حرام می کنم و سپس نامه ای را که شباهت به وصیتنامه داشت، به من داد و گفت که این نامه را در صورت امکان باید به آقای سید محمود هاشمی شاهرودی برسانی. انشأالله خداوند، تورا از دست اینها به سلامت نجات دهد. من تسبیحی را که دست سید بود، از ایشان خواستم و گفتم می خواهم این را نگه دارم. این تسبیح همچنان نزد من است. اصل این نامه ای را که عرض کردم، نزد آقای سید عبدالعزیز حکیم گذاشتم و از روی آن نسخه اصلی را با خود نیاوردم، چون می ترسیدم در صورت بازداشت من، آخرین نامه شهید صدر یا وصیتنامه ایشان از بین برود.وقتی به ایران رسیدم، طبق وصیت شهید صدر، نامه را به آیت الله هاشمی شاهرودی حفظ الله دادم.
آخرین روزهای زندگی شهید صدر چگونه سپری شدند ؟
آقای صدر در این روزهای آخر انقطاع کامل از دنیای توجه مطلق به سوی خدا پیدا کرده بود. او دائما یا قرآن می خواند و یا ذکر می گفت. بیشتر هم تسبیحات اربعه می گفت. آخرین روزهای حصر را هم با روزه داری سپری کرد و به هیچ چیز جز عبادت خدا فکر نمی کرد. گاهی اوقات که من درباره مسائل مربوط به فعالیتها و مبارزات اسلامی با او صحبت می کردم، پاسخی نمی داد و تنها به یک تبسم ملیح اکتفا می کرد، چون فایده و امیدی در آنها نمی دید. حزن و اندوه چون خوره ای به جسم و جان اوا فتاده بود، طوری که از شدت ضعف به پیکره ای استخوانی تبدیل شده بود. فکر می کنم اگر کسی در آن روزها، ایشان را می دید، نمی شناخت ؛ اما خدا را شاهد می گیرم که این غم و اندوه ابداً به خاطر ترس از کشته شدن یا دلبستگی به زندگی و دوست داشتن دنیا نبود.
آخرین دستگیری شهید صدر، کی و چگونه انجام پذیرفت؟
روز شنبه شانزده فروردین 59 ساعت 2/5 بعد از ظهر بود که رئیس اداره امنیت نجف همراه معاونینش به ملاقات شهید صدر آمد و گفت، «مسئولین مایلند شما را در بغداد ببینند.» شهید صدر گفت : «اگر به تو دستور داده اند که مرا بازداشت کنی، با توجه هر جا که می خواهی ببری، خواهم آمد.» آنها هم گفتند، «بله، هدف بازداشت شماست.» سید گفت، «پس چند دقیقه ای منتظر باشید تا با خانواده ام خداحافظی کنم.» آنها گفتند، «نیازی نیست، چون همین امروز و فردا برمی گردید.» شهید صدر که می دانست چه فرجامی در انتظارش است، گفت، «مگر برای شما ضرری دارد که من با کودکان خودم خداحافظی کنم؟» در جریان بازداشتهای متعدد، این اولین باری بود که می دیدم ایشان با خانواده وداع می کند. بعد از وداع، در حالی که تبسمی بر لب داشت، برگشت به مأمورین گفت که برویم، وقتی ایشان رفت، اولین نشانه های اتفاق شومی را که در راه بود، به صورت برچیده شدن بساط نیروهای امنیتی اطراف خانه مشاهده کردم. شهیده بنت الهدی رفت تا پرس و جویی بکند، اما هیچ یک از آنها را در اطراف خانه ندید. ما فهمیدیم این بازداشت، مقدمه شهادت سید بزرگوار است. صبح روز بعد، نیروهای امنیتی بار دیگر منزل را محاصره کردند و این بار این سئوال برای ما پیش آمد که آیا آمدن اینها نشان آن است که سید را آزاد کرده اند و حالا دوباره می خواهند خانه را محاصره کنند که البته موجب خوشحالی ما بود، اما بنت الهدی گفت، «نه ! اینها آمده اند مرا بازداشت کنند.» و رفت و لباسهایش را عوض کرد و مچ آستین هایش را محکم بست که به هنگام شکنجه شدن، کاملا پوشیده باشد، رفتار وی به گونه ای بود که واقعا صبر و مقاومت حضرت زینب(س) را در دل زنده می کرد.
بعدها در مورد نحوه شهادت آقای صدر متوجه چه نکاتی شدید؟
من آنچه را که از شاهدان عینی دریافتم این است که جنایتکار معدوم، صدام تکریتی، شهید صدر و خواهر گرامیش را پس از شکنجه های فراوان، با بدترین شیوه ها به قتل رساند. سید شهید را با بندهای آهنی بسته بودند و صدام با تازیانه بر سر و روی او می کوبید و می گفت، «تو مزدور ایرانی ها هستی و می خواهی در عراق انقلاب برپا کنی.» شهیده بنت الهدی و برادر در یک اتاق بودند. شهیده مظلومه در گوشه اتاق به خاطر شکنجه های زیاد و جراحتهای ناشی از بریدن اعضای بدنش، بی هوش افتاده بود و متوجه آنچه که در پیرامونش می گذشت، نبود. در این مرحله، صدام شخصاً با شلیک گلوله به زندگی این دو انسان والا و بزرگوار خاتمه می دهد.
خبر شهادت آقای صدر چگونه منتشر شد و مردم از آن چگونه مطلع شدند؟
در شامگاه روز چهارشنبه بیستم فروردین سال 59، رژیم بعث، برق شهر نجف را به طور کامل قطع کرد. در سیاهی شب، مأمورین امنیتی از دیوار منزل مرحوم حجت الاسلام سید محمد صادق صدر، پسر عمومی شهید صدر، بالا رفتند و از او خواستند که به ساختمان استانداری نجف برود.در آنجا، ابوسعد، رئیس اداره امنیت شهر نجف، وقتی محمد صادق صدر را دید، گفت، «اینها جنازه صدر و خواهرش هستند که اعدام شده اند. با ما بیا تا آنها را دفن کنیم.» مرحوم سید محمد صادق گفت،«باید آنها را غسل بدهم.» اما ابوسعد گفت، «غسل و کفن شده اند.» باز سید گفت، «باید بر آنها نماز بخوانم.» ابوسعد گفت، «بخوان.» پس از نماز، ابوسعدگفت، «آیا می خواهی جنازه را ببینی ؟» سید گفته بود بله. در تابوت را باز می کنند. جنازه شهید صدر غرق به خون و آثار شکنجه در نقاط مختلف صورتش پیدا بوده است. البته بعثی ها اجازه نداده بودند که سید صادق تمام جنازه را ببیند. ابوسعد گفته بود، «تو می توانی خبر اعدام سید را اعلام کنی، اما مراقب باش که در مورد اعدام بنت الهدی چیزی نگویی که در آن صورت خودت را اعدام خواهیم کرد.» مرحوم سید صادق هم از روی واهمه ای که پیدا کرد، سکوت کرد و سالها بعد، وقتی در آستانه مرگ قرار گرفت، خبر اعدام بنت الهدی را داد.جنازه شهید صدر و خواهرش در قبرستان وادی السلام در شهر نجف به خاک سپرده شد. رژیم صدام جنایت وحشیانه ای را که مرتکب شده بود، کاملا مخفی نگه داشت، به طوری که تا چندی پس از این جریان، هیچ کس از این واقعه باخبر نبود. جز تعداد اندکی از مردم نجف که از طریق گورکنهای وادی السلام در جریان امر قرار گرفته بودند. ترفندی هم که رژیم به کار برد این بود که هر چند وقت یک بار، وقوع این جنایت از سوی یکی از اعضای حزب بعث انکار و سپس توسط فرد دیگری از همان حزب تأیید می شد و مردم از این همه تناقض، سردرگمی عجیبی پیدا کرده بودند. عمدا هم این کار را می کردند. تا کسی عملا نتواند موضع مشخصی را علیه این جنایت، اتخاذ کند. در آن شرایط، توجه همه به بخش عربی رادیوی جمهوری اسلامی ایران جلب شده بود تا خبر قطعی از ایران برسد. ظاهرا در ایران، چند روز پس از وقوع جنایت، از این خبر مطلع شدند و با پیام بسیار مهمی که از سوی امام منتشر شد، صحت خبر برای مردم مسجل شد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 18