گفتگو با مهندس دوست حسینی
درآمد
علم، آگاهی و ایمان هنگامی که به زیور شهامت و شجاعت آراسته شود، اصول گرائی به معنای حقیقی آن معنا پیدا می کند و شهید آیت الله صدوقی به دلیل آراستگی به تمامی این ویژگی ها و پایمردی بر اصول و موازین اسلامی و اعتقادی، مصداق بارز اصول گرائی و الگوی درخشان سیر در مسیر حق بود و هست. در این گفتگو به جلوه هائی از شخصیت چند بعدی ایشان پرداخته شده است.
اولین ملاقات شما با شهید صدوقی چگونه بود؟
سال آن یادم نیست، ولی من نمی دانم که نوجوان بودم، باید سال های 42 و 43 بوده باشد که از آن به بعد همیشه با در مسجد ایشان نماز می خواندم و به خصوص در ماه رمضان ها همیشه در منابر ایشان حضور داشتم و لذا یک آشنائی 25 ساله با ایشان دارم که 20 سال به قبل از انقلاب بر می گردد و 5 سال به بعد از انقلاب و تقریبا از نزدیک با روحیات، افکار و افعال ایشان آشنا بودم وایشان هم نسبت به من محبت داشتند و به همین دلیل رابطه نزدیک داشتیم و حتی در بعضی از جلسات خصوصی هم مرا دعوت می کردند. به هرحال یادم هست که مرحوم آقای فلسفی در یزد منبر می رفتند و در تهران اتفاقی افتاده بود که منبر ایشان را در یزد ممنوع کردند. در منزل حاج آقا که در مسجد حظیره فعلی بود، جلسه ای از علمای یزد تشکیل شد که فکری برای رفع ممنوعیت منبر آقای فلسفی بکنند. من آنجا بودم و یادم هست که برای آقای فلسفی آب جوش و لیموترش آوردند، چون ایشان به این نوشیدنی علاقه داشت. بعد من رفتم خانه و ساعت 5 برگشتم که ببینم چه خبر شده و دیدم آقای فلسفی را به شهربانی خواسته اند و دنبال ایشان به شهربانی در خیابان پشت حظیره بود، رفتیم. در آنجا آقای فلسفی را سوار ماشین کردند و به طرف تهران حرکت دادند. به هر حال در نوجوانی این گونه رفت و آمدها را داشتیم.
از واکنش شهید صدوقی نسبت به ممنوع المنبر شدن مرحوم فلسفی چیزی به یاد دارید؟
خیر، ولی همین مسئله نشان می دهد که شهید صدوقی از همان سال ها درگیر مسائل سیاسی بودند. من خیلی نوجوان بودم و فقط کنجکاو بودم ببینم قضایا از چه قرار است، ولی درست متوجه امور نمی شدم. فقط یادم هست که آقای فلسفی را راهی تهران کردند.
آیا فقط شما به عنوان یک نوجوان در مسجد شهید صدوقی حاضر می شدید یا نوجوان های دیگر هم بودند؟
مسجد آقای صدوقی همیشه پر از نوجوان بود، ولی رفت و آمد خصوصی را من داشتم، چون اهل کتاب خواندن بودم و یکی از کتابخانه هائی که می رفتم کتابخانه سریزدی در مدرسه عبدالرحیم خان بود که آقای صدوقی در آنجا درس می دادند. این مدرسه داخل بازار است. کتابخانه سریزدی به دو جهت برایم مفید بود، یکی محیط مناسب برای درس خواندن و دیگر دسترسی به کتاب های مختلف. حاج آقا که ساعت 10 صبح می آمدند و درس می دادند، من پای درس ایشان در کنار طلاب می نشستم و بعد به کتابخانه می رفتم.
با وجود تفاوت سنی زیاد ایشان با نوجوان ها، چه چیزی در رفتارشان بود که نوجوان ها جذب ایشان می شدند؟
گستردگی ذهنی و شرح صدر ایشان بسیار تاثیر گذار بود. آن روزها طرز لباس پوشیدن و مدل مو و امثال اینها در نوجوان ها به هر حال تحت تاثیر زمان به اشکال خاصی بود، ولی من با اینکه خیلی به ایشان نزدیک بودم، هرگز به یاد ندارم که ایشان درباره ایزن نوع مسائل شخصی به من تذکری داده باشند. بسیار بلند نظر بودند و شرح صدر داشتند و اصل را بر هدایت عمومی فرد می گذاشتند و روی موارد جزئی تکیه نمی کردند. منبرهای ایشان هم شیرین بود و همه را جذب می کرد. قدرت جاذبه ایشان فوق العاده زیاد و دافعه شان بسیار کم بود. برخی از روحانیون درباره نوع لباس و گذاشتن محاسن به جوان ها تذکر می دادند، ولی ایشان و بسیاری از علمای روشنفکری که ما با آنها سروکار داشتیم، مباحث کلی برایشان مهم تر بود تا مباحث جزئی.
آیا ارتباط شما با شهید صدوقی در همین حد باقی ماند یا گسترش پیدا کرد؟
گسترش پیدا کرد، به خصوص در دوره انقلاب که چند نفر به طور مستمر در امور درگیر و مورد مشورت و ارجاع کار بودند. من هم به این ترتیب در خدمت ایشان بودم.
از ویژگی های اخلاقی ایشان شمه ای را بازگو کنید.
ایشان ویژگی های برجسته زیادی داشتند، از جمله ساده زیستی. اوایل منزل ایشان داخل مسجد بود، یادم هست که اتاقی که ایشان از افراد پذیرائی می کردند، روفرشی داشت. روفرشی چیزی است که روی پلاس با زیلو یا فرش می کشند که در صورت کهنه بودن، معلوم نباشد و تمیز کردنش هم آسان تر باشد. معلوم است کسی که منزلش داخل مسجد باشد، دائما در دسترس مردم است. حتی وقتی که منزل ایشان به سهل بن علی هم منتقل شد که تا آخر هم آنجا بودند، هر روز از آنجا تا مسجد پیاده می آمدند و طبیعی است که با مردم سروکار و گفت و شنود داشتند و مسائل مردم را نقل می کردند. کسی که روزی دو سه بار از منزل تا مسجد بیاید و برگردد، مسائل مردم را می بیند و درک می کند.
ویژگی دیگر ایشان رسیدگی به نیازمندی های مردم بود. احداث بیمارستان های متعدد، از جمله بیمارستان سیدالشهدا(علیه السلام). یادم هست در یکی از اعیاد از مسجد حظیره راه افتادند. ما هم آنجا بودیم و در معیت ایشان می رفتیم. در محله فقیرنشین یزد در محل بیمارستان کنونی سیدالشهدا(علیه السلام) زمینی بود که کلگنش را زدند و بیمارستان خوبی را پایه گذاری کردند. در مورد رسیدگی به مشکلات مردم، در دوران انقلاب بود که یک روز من در منزل ایشان بودم و گفتم: «ساعت 2 بعدازظهر رادیو اعلام کرده که در یکی از مناطق کرمان زلزله آمده.» گفتند: «شما ساعت 2 بعدازظهر شنیدی که زلزله شده و هنوز اینجا هستی و نرفتی سر بزنی ببینی چه شده.» به من و پسرشان، محمدآقا، تاکید کردند که فردا صبح اول وقت باید در محل باشید. این در نسبت به امور حساسیت داشتند. در سال 56 هم که در طبس زلزله آمد، آقای صدوقی در آنجا ستادی داشتند و جوان ها فعالیت می کردند. من هم بین طبس و یزد در رفت و آمد بودم. یک بار از من پرسیدند: «شما به طبس نمی روی؟» گفتم: «چرا، امشب می روم.» ما شب ها حرکت می کردیم، چون جاده خراب بود و هفت هشت ساعت طول می کشید تا برسیم و هندوانه و یخ و غذا می بردیم، در گرمای روز خراب می شد. غروب که شد، من رفتم مسجد نماز بخوانم که بعد از آن راه بیفتم. کامیون پر از هندوانه و یخ هم آماده بود. شنیدم که در بلندگوی مسجد، مرا صدا زدند. تعجب کردم و رفتم به محراب سئوال کردم: «حاج آقا! امری دارید؟» گفتند: «شما هنوز نرفتید؟» گفتم: «ماشین جلوی مسجد است. منتظر ماندیم هوا خنک شود و برویم.» غرضم این است که هم علاقمند و هم پیگیر گره گشائی از کار مردم بودند.
ویژگی دیگر ایشان شجاعت و صراحت و قدرت تصمیم گیری بود. آقای صدوقی وقتی تصمیمی را می گرفتند، بر آن دستور بودند و با صداقت با مردم صحبت می کردند. مسجد حظیره مرکز تجمع انقلابیون بود و چهلم شهدای تبریز را هم در آنجا برگزار کردیم. تمام حرکت های انقلابی از آنجا شروع می شد. ما از ایشان خواستیم برای اینکه مردم پراکنده نشوند، سلسله مباحثی را شروع کنند. ایشان ابتدا از تفسیر قرآن شروع کردند و بعد به تدریج منبرهایشان منبرهای عادی بود. یک شب ایشان خطاب به حضار گفتند: «من یکی دو شب است خیلی فکر کردم و بر سر دوراهی مانده بودم و نمی توانستم تصمیم بگیرم که جداً وارد جریانات انقلاب بشوم یا نه. امروز تصمیم گرفته ام به صورت جدی وارد این جریان بشوم، به این دلیل از امروز به بعد، وضعیت این مسجد خطرناک تر از قبل می شود. من بیعتم را از برداشتم. به مسجد بروید که خطرشان کمتر است. اینجا ممکن است زد و خود بشود و آسیب ببینید.» نکته مهم این است که ایشان وقتی به این نتیجه رسیدند، با مردم مطرح کردند و نگفتند از قبل چنین بودم و چنان کردم، با اینکه همیشه در جریان مسائل انقلابی و مبارزاتی بودند. به نظر من نقطه عطف جریانات یزد از این منبر شروع شد. به هر حال ایشان به مردم توصیه کردند که خود را در معرض خطر قرار ندهند و در عین حال این آیه از سوره توبه را قرائت کردند که:« ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون وعدا علیه حقا فی التوریه و الانجیل و القرآن و من اوفی بعهده من الله فاستبشروا ببیعکم الذی بایعتم به و ذلک هو الفوز العظیم» (1) و گفتند در اینجا معامله ای با خداست. موضوع معامله جان ومال است، خریدار خداست و فروشنده هم شما هستید و پاداش این معامله هم بهشت است. چیزی که از آن روز در ذهن من حک شده و در طرف این سی سال از ذهن من نمی رود این است که گفتند هر معامله ای فقط یک سند دارد، در حالی که این معامله سه تا سند دارد: «وعدا علیه حقاً فی التوریه و الانجیل و القرآن»، اسناد این معامله، هم تورات است، هم انجیل، هم قرآن، «ومن اوفی بعهده» و چه کسی وفای به عهدش بیشتر از خداست؟ و بنابراین کسانی که می آیند، ممکن است دست بدهند و سر بدهند، اما روز قیامت با همان سر ودست شکسته محشور می شوند، اول گفتند نیائید، بعد گفتند: «وقتی چنین معامله ای در کار است، من چرا مانع بشوم که شما نیائید؟» این آیه شریفه، نقطه عطف انقلاب یزد و نقطه عطف زندگی ایشان شد.
شجاعت آیت الله صدوقی هم جنبه نظری داشت هم جنبه علمی، فکر می کنم در پائیز سال 57 بود که شب در مسجد حظیره، مرحوم مهندس بازرگان و مرحوم دکتر سحابی و آقای دکتر شیبائی آمده بودند و نماز می خواندند. بعد از نماز رفتم و سلام و احوالپرسی کردم. قطعا در آن شرایط در ارتباط با مسائل سیاسی آمده بودند. من هم روشم پرس و جو و فضولی نبودو احوالپرسی کردم و رفتم. بعد حاج آقا پیغام دادند که بیا با تو کار دارم. رفتم خدمت ایشان و گفتند که فردا بعد از نماز صبح بیائید منزل من. من حدس زدم که قضیه باید مربوط به سفر آقایان باشد، ولی باز هم نپرسیدم که منزل شما چه خبر است و چه کار دارید؟ بعد از نماز صبح که رفتم دیدم آقای دکتر شیبائی و مرحوم دکتر سحابی آمده اند، ولی مرحوم مهندس بازرگان هنوز نیامده بودند. نشستیم و حاج آقا آمدند و کنار دکتر سحابی نشستند. حاج آقا پرسیدند: «مهندس بازرگان کجا هستند؟» دکتر سحابی گفتند: «ایشان بعد از نماز صبح کمی قرآن می خوانند و ورزش می کننند و حتما می آیند.» معلوم بود که در سفر هم این برنامه شان را اجرا می کردند. بعد از یک ربع بیست دقیقه ای مهندس بازرگان هم آمدند و کنار دکتر سحابی نشستند. شهید دکتر پاک نژاد هم حضور داشتند. بحث درباره این بود که حالا که شاه تعهد داده که طبق قانون اساسی، فقط سلطنت کند و حکومت نکند و به همه مفاد آن گردن بگذارد، آیا مبارزین باید این قانون اساسی را قبول کند یا نه؟ بحث بر سر این بود که اگر بپذیریم چه فوایدی دارد و اگر نپذیریم چطور و خلاصه فواید و مضرات پذیرفتن و نپذیرفتن قانون اساسی چیست؟ حاج آقا بر عدم پذیرش پافشاری می کردند و می گفتند شاه و قانون اساسی و همه این مسائل، منتفی است. بعد بحث هزینه ها شد که که زدوخورد می شود، ارتش تحت کنترل شاه است و انقلابیون باید نیروهایشان را در تقابل با این رژیم، ارزیابی کنند. بعد درباره شورای سلطنت و قبول و رد آن مطرح شد. وقتی بحث به اینجا رسید که اگر نپذیرفتیم و خواستیم د رمقابل این رژیم تا بن دندان مسلح، بایستیم با چه اسلحه ای این کار را بکنیم و توان مبارزه مان چه هست؟ حاج آقا فرمودند ما با چیزی که ابراهیم خلیل با نمرود جنگید، با چیزی که موسی کلیم الله با فرعون جنگید، با چیزی که پیامبر (ص) با ابوجهل و کفار جنگیدند، با این اسلحه با کفار می جگیم، یعنی تکیه بر اسلحه نکردند، بلکه بر مردم و ایمان آنها تکیه کردند، بنابراین تکلیف روشن شد که تصمیم قاطع ایشان، گرایش به این شیوه مبارزه است. این نمونه شجاعت نظری ایشان بود و بعد من همین را در عمل دیدم. می دانید که در تاسوعا و عاشورای سال 57 در همه جای کشور راه پیمائی بود و طبیعتا در یزد هم همین طور بود. حاج آقا همیشه تاکید داشتند که در راه پیمائی ها نباید جائی آتش زده شود یا کسی به جائی سنگ پرت کند و در مجموع، خرابی و ویرانی نباید به بار بیاید. ایشان با هرنوع خشونت و بی نظمی مخالف بودند و از ما می خواستند که اوضاع را کنترل کنیم که این طور نشود و واقعا هم در یزد این اتفاقات پیش می آمدند و وقتی هم پیش می آمد معلوم بود کار چه کسانی است. در روز عاشورا در میدان میرچخماق بین میدان مجاهدین که امروز میدان دکتر بهشتی نام گذاری شده که پشت سر آن حظیره و پشت آن هم ژاندارمری و شهربانی است، تظاهرات شد و گروهی تصمیم گرفتند مجسمه را پائین بکشند. حاج آقا می خواستند نماز را شروع کنند. به مردم گفتند شما بنشینید و کاری نداشته باشید و به نماز ایستادیم. نماز ظهر که تمام شد، مجسمه افتاد پائین. حاج آقا ایستادند و صحبت کردند و گفتند مجاهدین خود ما این کار را کردند و به همین دلیل هم اسم میدان را مجاهدین گذاشتند و نمی دانم چرا اسم میدان را عوض کردند. شهربانی و ژاندارمری از اینکه مجسمه پائین افتاد و نتوانستند کماری بکنند، ناراحت شدند و شاید هم مورد عتاب و خطاب قرار گرفتند. در یزد سنت است که روز 13 محرم برای حضرت اباعبدالله (علیه السلام) مراسم سوم می گیرند و بسیار مراسم باشکوه و مفصلی است. با شهربانی و ژاندارمری مذاکره می شد که مداخله نکنند. حاج آقا به آنها می گفتند که تظاهرات آرام است و به خشونت کشیده نمی شود و ما جمعیت را کنترل می کنیم و شما کاری نکنید که مردم تحریک شوند و درگیری ایجاد بشود. با این پیامی که به آنها داده می شد، به خیابان ها نم آمدند که حضورشان موجب تحریک و تهییج مردم بشود و درگیری ایجاد بشود و واقعا خیابان ها خالی از نیروهای شهربانی و ژاندارمری بود و طبیعتا در مقرهای خودشان بودند، یا آنها مطلع نشدند و یا اگر هم شدند باید از سیل جمعیت عبور می کردند و به آنجا می رسیدند که بدون درگیری امکان نداشت.
از روزهای منتهی به انقلاب 22 بهمن چه خاطراتی دارید؟
هنگامی که به 22 بهمن نزدیک می شدیم، دیگر تقریبا نیروهای انتظامی د رتظاهرات مداخله نمی کردند و نمی گفتند مسئولیت امنیت شهر با خود شما باشد. یکی از دوستان گفت که در شهربانی حمله و آنجا را خلع سلاح کرده بودیم. حمله به ساواک غافلگیرانه بود، اما طبیعتا حمله به شهربانی نمی توانست غافلگیرانه باشد و خونریزی و کشت و کشتار می شد و حتی الامکان نباید چنین اتفاقی می افتاد و از طرفی چون مدیریت و هدایت و پیشگامی امور با حاج آقا بود، باید حتما ایشان را در جریان قرار می دادیم. من به دوستان گفتم اولا باید حاج آقا را در جریان بگذاریم و ثانیا اگر راه بهتری هست به آن عمل کنیم. پرسیدند چه راهی را پیشنهاد می کنی؟ گفتم بهتر است برویم با شهربانی مذاکره کنیم و بگوئیم به هر حال این انقلاب پیروز می شود و شما گرفتار می شوید، پلیس بهتر است با همراهی کنید و نشانه همراهی شما هم این است که بیائید و سلاح هایتان را تحویل بدهید. پیشنهاد ما این است که شما نیمی از سلاح هایتان را به ما بدهید که اولا ما بتوانیم شهر را در اختیار ما گذاشته اید اداره کنیم و ثانیا اگر خواستید بریزند و شما را خلع سلاح کنند، بگوئیم که شما همراهی کرده اید و کاری به شما نداشته باشند. حاج آقا گفتند فکر خوبی است و بروید. من گفتم آنها برای اینکه باور کنند که ما از طرف شما نزد آنها رفته ایم، باید کسانی بیایند که برایشان آشنا باشند، از جمله آقازاده شما و دکتر پاک نژاد. به هر حال عده ای شدیم و به شهربانی رفتیم. تاریخش را دقیق یادم نیست، ولی می شود از اسناد شهربانی درآورد. شب از مسجد حظیره رفتیم شهربانی و به نگهبان دم در گفتیم که با رئیس شهربانی کارداریم. تهران و اصفهان حکومت نظامی بود و طبیعتا روسای شهربانی باید در محل کارشان می ماندند. زنگ زد دخل و پرسیدند از طرف چه کسی آمده اید و گفتیم از طرف آیت الله صدوقی و رفتیم داخل. از ما پذیرائی کرد و گفتن بفرمائید. آقای صدوقی هم گفته بودند که پیشنهادت را خودت توضیح بده. من هم توضیح دادم که شرایط این گونه است و قرار است جمعیت بعد از نماز مغرب به اینجا حمله کنند. تعدادی از شما و مقداری از مردم کشته می شوند و اسلح ها هم به دست کسانی که معلوم نیست چه اهدافی دارند، می افتد و مسئولیتش هم به گردن شما می افتد. نیمی از اسلحه ها دست شما بماند، نیمی دست ما و ما از شما هم دفاع می کنیم و اگر هم روزی رژیم خواست عمل به خرج بدهد، ما هم بتوانیم مقابله کنیم. رئیس شهربانی کلاهش را گذاشت روی میز و ایستاد و گفت: «می فهمید چه می گوئید؟» گفتم: «ما که توضیح دادیم و دلیل و برهان هم که آوردیم.» گفت: «اسلحه ناموس ماست و نمی توانیم آن را دست هر کسی بدهیم.» گفتم: «ما هم به همین دلیل که اسلحه دست هر کسی نیفتد آمده ایم و می گوئیم اسلحه را تحویل کسانی بدهید که می شناسید تا به دست هر کسی نیفتد. به این ترتیب شما در واقع اسلحه ها را تحویل آیت الله صدوقی می دهید و رسید هم می گیرید. رئیس شهربانی از این پیشنهاد غیرمترقبه بسیار یکه خورد و تصمیم گیری در این باره، برایش از حمله ما به شهربانی سنگین تر بود. بلند شد و گفت: «من باید از فرمانداری نظامی تهران بپرسم.» گفتم: «آنها آن قدر از خودشان گرفتاری دارند که کسی به تلفن شما جواب نمی دهد و جنابعالی همین امشب در این اتاق تصمیم بگیرید که یا بله یا نه. راه دیگری هم وجود ندارد و ما سه نفر با دست خالی نزد شما آمده ایم و پیشنهاد می دهیم.» ایشان سرهنگ هاشمی و آدمی منطقی بود. نمی دانم کجاست. هرجا هست خدا حفظش کند. به هر حال ایشان قبول کرد و تعداد ام. یک و یوزی و چیزهای دیگر به ما داد که آوردیم و پشت آئینه اتاق حاج آقا یک پستو بود، در آنجا پنهان کردیم. ما اغلب کارها را با مذاکره، آن هم در این سطحکه کسی باور نمی کند، انجام می دادیم که برویم شهر بنی و اسلحه بگیریم و بریزیم پشت وانت و بیاوریم بریزیم در پستوی خانه حاج آقا و یک نفر را هم که تازه از سربازی آمده بود به نام مهندس وحدتی، کردیم مسئول امور انتظامی و اسلحه ها.
قطعاً نفوذ و قدرت شهید صدوقی چنین تمکینی را از سوی نیروهای نظامی ممکن می کرد.
همین طور است. آنها می دانستند که اگر نپذیرند، حاج آقا حتماً فتوای راه دوم را می دهند.
در اسناد ساواک آمده است که در 17 دی ماه سال 57 ساواک یزد اعلام می کند که دیگر از دست ما کاری ساخته نیست و آنجا را تعطیل می کند. ماجرای تعطیلی ساواک چه بود؟
قبل از 17 دی ماه و قبل از عاشورا، تظاهرات وسیعی شد و در تظاهرات به ساواک حمله شد. شهید هم دادیم و مقداری هم آتش سوزی شد و دیدند که دیگر قدرت مقاومت ندارند و اسناد ساواک را حمل کردند و به شهربانی بردند و شبی که ما به شهربانی رفتیم، دیدیم که اسناد ساواک آنجاست. به این ترتیب رفتن ما به شهربانی و گرفتن اسلحه ها هم باید در آخر دی ماه بوده باشد، چون هنوز کارتن های اسناد در حیاط ساواک بود و فرصت نکرده بودند آنها را جاسازی کنند. در آن حمله ساواک تخریب شد و دیدند که دیگر نتوانستند کاری بکنند.
در روز 13 محرم چه اتفاقی روی داد؟
در روز عاشورا که مجسمه شاه بدون درگیری و خونریزی پائین آورده شد، برای نیروهای نظامی خیلی تلخ بود. روز 13 محرم بر اساس همان سنتی که عرض کردم سوم امام گرفته می شود. در روز عاشورا مردم در تکایا و حسینیه ها پراکنده اند، ولی در 13 محرم همه یک جا جمع می شوند و در مسجد ملااسماعیل که الان نماز جمعه در آن برگزار می شود، به شکلی سنتی جمع می شدند. قرار هم بود که فقط عزاداری باشد و تظاهرات سیاسی نباشد، چون هم دیگر ضرورتی نداشت و هم نمی خواستم بهانه به دست کسی بدهیم. صبح من به خیابان آمدم. آقای احمد توکلی به دلیلی در یزد بودند. ایشان را سوار ماشینم کردم و در شهر دوری زدم و دیدم که امروز از اول وقت پلیس با تجهیزات گاز اشک آور و امثال اینها مستقر شده است. رفتم منزل و ماشین را گذاشتم و به طرف مسجد راه افتادم که دیدم پلیس با خشونت سر راهم را گرفت که از این طرف نرو و از آن طرف برو و فهمیدم که خبرهائی هست و باید حواسمان جمع باشد. رفتم جلوی مسجد ملااسماعیل. دسته های سینه زنی از طرف بازار می آمدند و مردم هم در خیابان ها و حتی روی پشت بام ها جمع شده بودند. کمی که
گذشت، صدای تیراندازی شروع شد و فهمیدیم که اتفاقی افتاده. من جلوی ورودی مسجد بودم. همهمه شد و دیدیم بوی دود می آید. جمعیت متراکم بود و نمی شد حرکت کرد. شنیدیم که پلیس گاز اشک آور زده و مردم برای مقابله، صندوق های میوه را که در بازار بوده آتش زده اند. بعد از یک ربع بیست دقیقه دیدیم همهمه خیلی شدید شد و دیدیم که وانتی وارد جمعیت شد و فردی به نام شهید شفیعی داخل آن بود که تیر به سرش خورده و چشمش ز کاسه بیرون زده بود و مردم جنازه را آورده بودند که دست مأموران نیفتد. من دیدم اگر این جنازه را به مسجد بیاورند و تیراندازی ادامه پیدا کند، مردم متوحش و پراکنده می شوند، گفتم که جنازه را به امامزاده جعفر ببرند و بعد هم به حاج آقا گفتم که اوضاع از این قرار است و اگر این جمعیت بخواهند بیرون برود، چند صد نفر زیر دست و پا له می شوند و احتمالا منظور نیروهای نظامی هم همین بود. برای حاج آقا پیغام فرستادم که هر جور که شده خودشان را به منبر برسانند و صحبت کنند که مردم آرامش پیدا کنند که مردم زیر دس و پا له نشوند و بیست دقیقه بعد صدای حاج آقا از بلندگوهای مسجد شنیده شد. ایشان گفتند: «مردم! یک صحبت با شما دارم و یک صحبت با ماموران انتظامی. اتفاقی نیفتاده. آرامش خودتان را حفظ کنید و من تا آخرین نفس با شما هستم و نماز ظهر و عصر را هم در همین مسجد می خوانیم، بعد از نماز با آرامش به منازل خود برگردید. صحبتم هم با نیروهای نظامی این است که اگر قصد جان کسی را دارید، اول بیائید مرا بزنید. من همین جا هستم. این را با صدای بلند می گویم که سینه من هدف گلوله شماست.» اغلب مردم از خانه با وضو و غسل شهادت می آمدند و حدود 200 نفر ماندند و نماز با شکوهی برگزار شد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 34