مجله ادبی آوانگارد - فرشید عطایی: در خاطره ما ایرانیها نام «هانس کریستین اندرسن» با «جوجه اردک زشت» و «دخترک کبریت فروش» جاودانه شد. این میراث اگرچه از آن ادبیات غرب است اما «خیلی از ما به اقتضای شرایطی که در آن گرفتار میشدیم، گاهی خودمان را یک "قوی بالقوه" میدیدیم!» این سخن جاناتان استرانبرت روانشناس کودک و منتقد ادبی آثار کودکان است.
احتمالا برای ما نیز مثل خیلی از کودکان جهان همین ذهنیت ایجاد میشد. تلخی داستانهای اندرسن اگرچه گاه آزار دهنده بود اما احساس غریب را در ما زنده میکرد. و کور سوی امید به وقوع یک معجزه را در آیندهای نامعلوم در دل ما زنده نگه میداشت.
مطلب زیر که در نشریه تایمز منتشر شد، به ما نشان میدهد که خود اندرسن همان جوجه اردک زشتی بود که نتوانست تبدیل به قو شود.
هانس کریستین اندرسن همان جوجه اردک زشت بود
هانس کریستین (کریسچن) آندرسن با نوشتن داستان پسرک طرد شده ای که رفتار خوب را پیش می گیرد نام خود را در دنیای ادبیات جاودانه کرد. ولی آیا داستان های جاودانه ی او پوشش نازکی بودند بر زندگی واقعی خود او به عنوان فرزند نامشروع پادشاهی آینده؟
هانس کریستین آندرسن قسمت اعظم سال 1848 را در حالی سپری کرد که برای خود بسیار متأسف بود. این احساس تأسف به خاطر ناراحتی از وضعیت اخلاقی و نبوغ خود نبود؛ او ژانویه ی آن سال به خاطر مرگ کریستین هشتم، پادشاه دانمارک دچار غم و افسردگی شده بود.
‹هنری یت وولف› صمیمی ترین محرم راز او در 18 نوامبر نامه ای برای او نوشت تا او را از حالت افسردگی خارج و شادش کند. او در نامه اش نوشت: "تو کشف کرده ای که پسر همان شاهزاده ای هستی که آن روز داشتیم در موردش صحبت می کردیم، و حالا هم خیلی غمگینی که چرا در تمام این مدت از این قضیه بی خبر بودی. ولی به نظر من نباید از این بایت غمگین باشی، چون تو حتی اگر از نوادگان تمام پادشاهان جهان هم بودی من دیگر نمی توانستم به تو علاقه مند باشم."
"تو کشف کرده ای که فرزند آن شاهزاده ای. . ." منظور هنری یت وولف از این جمله چیست؟ آیا این یک شوخی شخصی بین آن دو بوده یا اشاره ای بوده به یک ماجرای واقعی؟ یا یک انحراف غیرقابل توضیح، مثل وقتی که در سال 1830 اسقف ‹بلاک› در نامه ای آندرسن را با لفظ ‹اعلیحضرتا› مورد خطاب قرار داد؟ تمام دنیا می داند که هانس کریستین آندرسن پسر پدر و مادری فقیر بود (پدرش کفاش و مادرش رخت شور بود) که با سعی و تلاش خودش و محبت و مهربانی غریبه ها توانست خود را از فقر برهاند و به شاعر بزرگی تبدیل شود.
خود آندرسن این ماجرای از فقر به ثروت رسیدن را "داستان افسانه ای زندگی" خود می نامد، ولی شخصیت های داستان های افسانه ای همیشه آنچه به نظر می رسند نیستند. در پایان نمایشنامه ی ‹علاء الدین› اثر ‹آدام اوهلن شلاگر› که از آثار مورد علاقه ی آندرسن بود معلوم می شود که علاءالدین پسر یک خیاط فقیر نیست بلکه در عوض پسر یک امیر است. تخیل پردازی های کودکانه ی آندرسن او را در همین سناریو قرار می دهد؛ او به اولین دوست دوران مدرسه اش گفت، من اشراف زاده ای هستم که موقعیتش جا به جا شده است.
و این تخیلی غیر معمول نیست؛ دقیقاٌ چیزی است که می توان انتظارش را از پسری فردگرا و رؤیایی مثل هانس کریستین آندرسن داشت. ولی در مورد آندرسن باید گفت که کاملاٌ ممکن است در پس این تخیل آرامش بخش حقیقتی عریان وجود داشته باشد.
بیش از یک قرن است که شایعات مربوط به اینکه والدین واقعی آندرسن چه کسانی هستند در دانمارک نقل می شود. معروف ترین این شایعات مربوط است به آنچه ‹ینس یورگنسن› و ‹رولف دورست› در کتاب خود آورده اند مبنی بر اینکه آندرسن فرزند نامشروع ‹کریستین فردریک› ولیعهد دانمارک بوده است؛ ولیعهدی که ژانویه ی آن سال از دنیا رفت، و اگر چنین چیزی صحت داشته باشد پس باید گفت فقط پادشاه آینده ی دانمارک از دنیا نرفته بوده بلکه پدر آندرسن نیز از دنیا رفته بوده است.
بسیاری از آندرسن شناس ها این نظریه را مضحک و احمقانه می خوانند و آن را رد می کنند. از نظر آنها بنای این نظریه قرائن و شایعات و حدس و گمان است. راه داشتن به دربار به معنای داشتن پدر و مادر درباری نیست، و بدون انجام آزمایش ‹دی. ان. ای.› نظریه ی مزبور یک فرض و گمان محض باقی می ماند. ولی این مسأله پرسش های جالب را درباره ی "افسانه های" پذیرفته شده ی زندگی آندرسن مطرح می کند.
در سال 1807 از رابطه نامشروع شاهزاده کریستین فردریک و الیسه لورویگ یک فرزند دختر به نام ‹آدولفینه› به دنیا آمد که ادعا می کرد کریستین فردریک پدر او است.
آندرسن در سال 1805 به دنیا آمده بود. دانمارک در این هنگام هنوز یک کشور سلطنتی مطلق بود. جامعه هنوز دچار طبقه بندی های خشک و انعطاف ناپذیر بود، و کسی چندان شانسی برای تغییر طبقه ی اجتماعی خود نداشت. فقط چند نفری تلاش می کردند از طریق کار سخت یا بهرهمندی از استعدادی خاص از نردبان طبقات اجتماعی بالا بروند. یکی از این افراد دوست آندرسن بود، مجسمه سازی به نام ‹برتل توروالدسن›. ولی یک پسر فقیر شانس چندانی برای فرار از طبقه ی اجتماعی خود را نداشت. همانطور که بچه های اشراف زاده ی بی خیال در یکی از داستان های او با عنوان ‹حرف بچه ها› می گویند: "کسانی که اسم شان به ‹سن› ختم می شود هرگز نمی توانند در دنیا کاره ای بشوند!"
‹هانس آندرسن› پدر آندرسن که وقتی پسرک 11 سال داشت از دنیا رفت، کفاشی بود بدون مشتری و یا با مشتری های اندک. مادرش ‹آن ماری آندرزداتر› یک رخت شور دائم الخمر بود. دایی اش در کپنهاگ یک بدنام خانه را اداره می کرد؛ ناخواهری اش ‹کارن ماری› (که همیشه با عنوان "دختر مادرم" از او یاد می کرد) نیز احتمالاٌ یک بدکاره بود. با این همه به هانس کریستین جوان مثل فرزند یک اشرافزاده محبت می شد.
خانواده اش علیرغم اینکه منابع درآمد چندانی نداشت از پسرک انتظاری نداشتند. هیچ فشاری به پسر وارد نمی کردند که برود کار کند. در واقع پیش از اینکه تحصیلات عمومی رایگان باب شود او را به مدرسه فرستادند. مادرش حتی احساس می کرد که می تواند بر یک شرط غیر عادی اصرار کند: پسرک را هیچ کس تحت هیچ شرایطی نباید کتک بزند. وقتی یکی از معلم هایش این قضیه را فراموش کرد و او را تنبیه کرد پدر و مادرش او را از آن مدرسه بیرون آوردند و به یک مدرسه دیگر فرستادند.
در آن روز ها تنبیه بدنی (از جمله تنبیه با چوب و گیره زدن به گوش دانش آموزان) قانونی بود که برای همه ی دانش آموزان اجرا می شد به جز بچه های اشراف زاده، و البته هانس کریستین آندرسن. در دبیرستانش در ‹الاگلس› همین قانون اجرا می شد. معلم درس زبان لاتین او آقای اسنیتکر از بابت وجود چنین استثنایی آنقدر ناراحت بود که همیشه پسر خود گئورگ را دم دست خود داشت تا اگر آندرسن اشتباهی مرتکب می شد و نمی توانست تنبیهش کند به جای او پسر خود را بزند. "پسرم از گوشت و خون خودم است پس من اجازه دارم که تنبیهش کنم."
آندرسن در دبیرستان اسلاگلس دوران رقت انگیزی داشت. دچار خوانش پریشی بود و تحصیلات ابتدایی اش ناقص و از همکلاسی هایش شش سال بزرگ تر بود. از همه بد تر اینکه اجازه نداشت داستان و نمایشنامه و شعر بنویسد. او متقاعد شده بود که سایمون میسلینگ مدیر مدرسه در تلاش بود تا "روحیه اش را نابود کند." آندرسن بعد از اینکه سه سال از عمر خود را در اطراف سالن تئاتر رویال کپنهاگ تلف کرد به مدرسه فرستاده شد. به نظر نمی رسد هیچ کدام از اطرافیانش در مورد خواننده رقاص یا نویسنده شدن او به طور جدی فکر کرده باشند. از این گذشته او به لحاظ مالی از سوی چند اشراف زاده که ارتباط نزدیک با دربار داشتند حمایت می شد.
تصویر کلی آندرسن در این سال ها تصویری شوخی آمیز بود. هدف از فرستادن او به مدرسه نه میدان دادن به بلندپروازی های هنری او بلکه نابود کردن آن بود. ولی چرا این پسرک دست و پا چلفتی که علاقه هایش به طرز ناامید کننده ای در مسیر غلط قرار گرفت، از یک بچه ی فقیر به یک جنتلمن تبدیل شود؟ شهریه ی مدرسه ی او (که دو برابر شهریه ی دیگر دانش آموزان بود) مستقیماٌ از طریق یک صندوق درباری پرداخت می شد. ولیعهد دانمارک برایش پول توجیبی می فرستاد؛ همه نوع آدم های مهم، که ‹جوناس کالین› عضو شورای کشوری از مهم ترین هایشان بود، از او حمایت و مراقبت می کردند. آندرسن داشت به بزرگ ترین نویسنده ی دانمارک تبدیل می شد، بزرگ ترین استاد نوشتن داستان های افسانه ای، ولی آن موقع تقریباٌ هیچ کس چنین چیزی را پیش بینی نمی کرد. آنها بیشتر با توصیفی که سایمون میزلینگ در مورد دانش آموز دراز لق لقوی خود می آورد موافق بودند: "یک کله پوک دیوانه ی غیر قابل تحمل!"
آیا واقعاٌ ممکن است که آندرسن پسر ولیعهد دانمارک بوده باشد؟ طبق شایعات و نقل شفاهی چنین بچه ای وجود داشته و او را به "دست آدم های خوب سپردند." آیا اندرسن را به هانس و آن ماری تحمیل کردند تا او را به عنوان بچه ی واقعی خود بزرگ کنند، درست مثل همان بچه ی ناخواسته در داستان آندرسن با عنوان ‹آن لیزبت› که او را به همسر یک گورکن می دهند چون تقاضای پول زیاد نمی کند؟
آن ماری و هانس دو ماه قبل از تولد از تولد آندرسن در کلیسای ‹سن نود› با هم ازدواج کرده بودند. آن ماری در اواخر سی سالگی خود به سر می برد و از قبل یک دختر نامشروع داشت که پدر و مادرش بزرگ کردن او را بر عهده گرفته بودند؛ هانس 22 سال داشت. آن ماری و هانس هر دو خدمتکار بودند – هانس در ملک خانواده ی ‹آلفلد-لورویگ› و آن ماری در خانواده ای که ارتباط نزدیک با کاخ ‹بروهلم› داشتند، یعنی جایی که گفته می شود نوزاد ‹الیسه آلفلد-لورویگ› گفته می شود به دنیا آمده بوده.
پسرک در انزوای خاصی زندگی می کرد و ارتباطی با جامعه ی پیرامون خود نداشت. ولی هانس کریستین جوان مورد توجه و حمایت بعضی از اشراف ‹اودنسه› بود؛ شخصی به نام ‹گاتفلد› (که سرکشیش بود و آندرسن او را "ولی نعمت من" می خواند) از اشراف نامبرده خواسته بود که از "پسربچه ی خاصی" حمایت کنند.
در سال 1816 ولیعهد دانمارک به همراه خانواده اش به کاخ اودنسه نقل مکان کردند چون که ‹کریستین فردریک› حاکم ‹فونن› شده بود. آندرسن در خاطراتی که از کودکی خود به طور پنهانی برای یکی از دوستانش نوشته توضیح می دهد که چگونه مادرش او را برای بازی با ولیعهد ‹فریتس› (که سه سال از او بزرگ تر بوده و بعد ها به پادشاه فردریک هفتم تبدیل شده) به کاخ می برده. این پسرک فقیر هیچ همبازی ای در خیابان نداشته و فقط یک ولیعهد در یک کاخ همبازی او بوده.
هنگامی که آندرسن خواست اتوبیوگرافی خود را ببرای انتشار بنویسد هیچ ذکری از این ماجرا به میان نیاورد و این حذف از سوی آدم مغروری مثل او اقدام عجیبی بود. ولی دوستی صمیمانه اش با فریتس تا بزرگسالی ادامه پیدا کرد. فریتس بعد از اینکه به پادشاهی رسید با هانس مثل دوستی قدیمی رفتار می کرد. او از داستان های افسانه ای هانس خوشش می آمد و یک بار به او گفت: "این همه داستان از کجا به ذهنت می رسد؟ یعنی همه ی این داستان ها در ذهنت وجود دارند؟" وقتی فریتس مرد آندرسن تنها کسی بود که علیرغم اینکه عضو خانواده ی فریتس نبود ولی اجازه داشت از جسد او در تابوت دیدن کند.
آندرسن در یکی از ماهرانه ترین داستان های خود به نام ‹زنگ› به این دوستی دوران کودکی خود اشاره می کند. داستان مزبور در باره ی دو پسر است که دنبال زنگی می گردند که صدایش در جنگل می پیچد. یکی از این دو پسر فقیر است و دیگری پسر شاه. هرچند این دو از دو راه مختلف دنبال این زنگ می گردند (یکی در زیر نور آفتاب و دیگری در سایه) ولی در نهایت در یک جا همدیگر را می بینند و مثل دو برادر همدیگر را در آغوش می کشند: "دو پسر به سوی هم دویدند و در کلیسای بزرگ طبیعت و شعر دست هم را گرفتند. در بالای سر شان صدای همان زنگ مقدس نامریی به گوش می رسد و ارواح مقدس در اطرافشان پایکوبی می کردند و شادمانه نوای ‹هالیلویا› [خدا را شکر] سر می دادند."
اگر این موضوع حقیقت داشته باشد که خود آندرسن پسر بزرگ پادشاه کریستین هفتم بوده داستان مزبور به حکایت سرنوشت تبدیل می شود، حکایتی که در آن هر دو پسر نماینده ی خود آندرسن هستند. اگر او پسر یک شاه بود و یا پسری فقیر بود هیچ اهمیتی نداشت، چون او باز هم می توانست به اهداف خود برسد.
البته کاملاٌ محتمل است که آندرسن علیرغم مصاحبتش با افراد درباری خوشحال و راضی بوده باشد از اینکه به جای اینکه پسر یک شاه باشد پسری فقیر بود. او در دفتر خاطراتش از ملاقاتی که با ماکسیمیلیان دوم پادشاه باواریا در سال 1851 داشته یاد می کند: "با شاه در تنهایی بر روی یک نیمکت نشستم. او درباره ی تمام چیز هایی که خدا به من داده بود صحبت کرد، درباره ی ایمان مردم، و من گفتم که دوست ندارم شاه باشم چون به احتمال زیاد نمی توانم از عهده ی این کار بر آیم؛ او گفت که خدا به آدم قوت می دهد و با قوت خدا آدم می تواند کاری را توانایی اش را دارد انجام بدهد."
داستان ‹زنگ› در سال 1842 نوشته شد. ولیعهد کریستین فردریک در سال 1839 به پادشاه کریستین هفتم تبدیل شده بود، و شاید در پی این قضیه آندرسن فهمیده بوده که پدر و مادر واقعی اش چه کسانی هستند. او قطعاٌ از همین موقع بود که در گردهمایی های صمیمانه ی خانواده ی درباری راه داده می شد. مثلاٌ در سال 1844 او را برای تعطیلات 12 روزه در جزیره ی ‹فوهر› دعوت کردند؛ یکی از مهمان ها دختر نامشروع شاه بود با نام ‹فرنزیسکا انگر› معروف به ‹فنی›. او در کاخ ‹لودویگسلوست› در ‹شلزویگ› چهار ماه بعد از آندرسن به دنیا آمده بود و به یک خدمتکار کاخ داده شده بود تا او را بزرگ کند.
آندرسن یکی دیگر از داستان های معروف خود به نام ‹جوجه اردک زشت› را در همین دوران نوشت. این داستان معمولاٌ حکایت بچه ی محرومی محسوب می شود که بر تمام موانع فایق می آید و از گمنامی به شهرت می رسد. ولی اگر از دید نظریه ی شاهزاده بودن آندرسن به قضیه نگاه کنیم پایان داستان کمی متفاوت از آب در می آید. یعنی این داستان تبدیل می شود به داستان فرزند خوانده ای که اطرافیان خود را پس می زند و اطرافیانش نیز او را پس می زنند، ولی خوشیختی و خوشحالی واقعی را هنگامی تجربه می کند که همنوع خود را می یابد، یعنی قو های "سلطنتی". اخلاقیات موجود در این داستان خیلی ساده است: اگر از تخم یک قو به دنیا آمده باشی هیچ جای تعجب ندارد که در محوطه ی لانه ی یک اردک احساس راحتی نکنی.
آندرسن اولین بار در سال 1819 در ماخ اودنسه به کریستین فردریک پدر فرضی اش به طور رسمی معرفی شد. در حالی که به آندرسن توصیه شده بود بگوید که دوست دارد به دبیرستان برود او گفت که آرزو دارد خواننده یا رقاص شود. شاهزاده از این آرزوی آندرسن خوشش نیامد.
در سال 1832 هنگامی که آندرسن نوشته های خود را منتشر کرد ولی هنوز معروف نشده بود کریستین فردریک به جستجوی آن ماری آندرزداتر برآمد و او را در یک نوانخانه پیدا کرد؛ آن ماری آخرین سال های عمر خود را در گیجی ناشی از دائم الخمری در نوانخانه ی مزبور می گذراند؛ کریستین فردریک بعد از دیدن آن ماری به او گفت که هانس کریستین مایه ی سربلندی او (آن ماری) است.
الیسه آلفلد-لودویگ در آلمان زندگی کرد. هر چند آن دو به طور مشترک علاقه ی بسیار شدیدی به تئاتر و موسیقی و ادبیات داشتند به نظر نمی رسد که هانس کریستین آندرسن هرگز او را ملاقات کرده باشد. هانس کریستین سال ها بعد دیده شد که داشت تصویری از او را بر می داشت و در حین اینکه آه می کشید گفت: "کاش هنوز زنده بودی"؛ آن تصویر به الیسه تعلق داشت.
خاطرات محافظه کارانه ی آندرسن کمک چندانی به حل معمای اینکه پدر و مادر واقعی او که بودند نمی کند. ولی در تاریخ 3 ژانویه ی 1875، یعنی آخرین سال زندگی اش، او به خود اجازه ی یک شوخی را می دهد؛ او در اشاره به تعداد نامه هایی که دریافت کرده بود و در آنها تقاضای امضاء شده بود می گوید: "یک نفر نام و نشانی من را دارد: پادشاه کریستین نهم."
ولی چنین مسأله ای در واقع مهم نیست؛ پدر و مادر آندرسن هر کسی که باشد او همچنان یکی از بزرگ ترین نویسندگان دنیای ادبیات باقی می ماند. همچنان که یکی از شخصیت ها در رمان ‹دو بارونس› (1848) می گوید:
"همه ی ما از یک وجودیم؛ همه ی ما از خاک به وجود آمده ایم. یکی فقیر است و یکی پولدار ولی آن توده ی خاک نباید به خود مغرور شود. در هر طبقه ای شرافت و اصالت وجود دارد، ولی شرافت و اصالت در فکر آدم وجود دارد و نه خون، چون همه ی ما از یک خون هستیم، حال آنها هر چه می خواهند بگویند."