بخشهایی از اظهارات او را می خوانید:
*شهید آیت منشی مجلس خبرگان بود.هیئت رئیسه مجلس خبرگان پنج عضو داشت که به لحاظ سمت، از همه بالاتر آیتالله منتظری بود. ایشان رئیس مجلس بود، اما مجلس را عملاً شهیدآیتالله بهشتی اداره میکرد. به هرحال آقای بهشتی اروپا دیده و وارد به امور سیاسی روز و بسیار انسان مدیر و مدبری بود و به همین دلیل به شایستگی تمام، از پس اداره مجلسی- که اعضای آن فقها و علمای درجه یک بودند- برآمد. آقای منتظری عملاً معاون آقای بهشتی بود. مرحوم آیت هم به عنوان منشی با دقت و تیزهوشی، کارها را سروسامان میداد.
*من از دانشگاه سوربن پاریس دکترای جامعهشناسی دینی و دکترای علوم تربیتی دارم و در آنجا، گاهی با بنیصدر همکلاس بودم. همینطور با مرحوم دکتر حسن حبیبی. بنیصدر لقب دکترا را یدک میکشید، ولی واقعیت این است که دکترا نداشت.
*در فرانسه کل اختیار دکتر شدن یا نشدن شما، در دست استاد است. هر استادی در دوره دکترا، استاد راهنمای پنج دانشجوست که دائماً همراه او هستند و استاد از زیر و بم وضعیت درسی آنها خبر دارد و رأی کلی و نهایی را هم، اوست که میدهد. اگر استادی لیاقت دانشجو را برای کسب دکترا محرز نداند، امکان ندارد که او بتواند دکترا بگیرد. چون استاد بر شایستگی دانشجو برای کسب مدرک دکترا صحه نمیگذارد. بعضی از دوستان که الان در دانشگاههای ایران تدریس میکنند، گاهی تا 11 سال منتظر کسب مدرک دکترای خود بودهاند! بنیصدر سواد و حوصله اینجور چیزها را نداشت و اهل بحث و درس نبود. به همین دلیل کتابهایی هم که نوشته، ارزش چندانی ندارند. حتی کتابهای اقتصادی او بیشتر هوچیگری هستند و ارزش علمی ندارند.
*برعکس او مرحوم دکتر حبیبی خیلی درسخوان و جدی و حقیقتاً در زمینه جامعهشناسی حقوقی، عالم و مطلع بود. این توانایی در پیشنویس قانون اساسیای که ایشان نوشت، کاملاً مشهود است. این پیشنویس 36 اصل داشت و در مجلس خبرگان اصلاحات زیادی روی آن صورت گرفت، اما اصل و چارچوب علمی و دقیقی داشت.
*متأسفانه خیلیها در این کشور همینطور الکی لقب استاد و دکترا یدک میکشند و شأن این جایگاهها زیر سؤال رفته است. حتی کسانی با فوقدیپلم هم با اسم دکترا کار میکنند! به آقای خاتمی هم میگفتند: دکتر، در حالی که ایشان حتی دوره فوقلیسانس الهیات را هم نیمهتمام رها کرد!
*نهتنها او (بنی صدر)، چند تن دیگر هم- که حالا ادعای طرفداری از اصل ولایتفقیه را دارند- آن موقع مخالفت کردند. بعضیها هم میگفتند: ولیفقیه نباید همه اختیارات را داشته باشد. بعضیها هم فوقالعاده روی این اصل اصرار میکردند. یکیشان خود من. من از سال 48 که امام در نجف بحث ولایت فقیه را مطرح کردند، ولایت فقیه درس میدادم.
* من از سال 53 در دارالتبلیغ قم[متعلق به آیت الله سیدکاظم شریعتمداری] درس میدادم.
* خیلیها که میخواهند خودشان را انقلابی دوآتیشه نشان بدهند، دروغهای عجیب و غریبی را به هم میبافند و حرفهای تحریفشدهای میزنند. از جمله صفاتی را به آیتالله شریعتمداری نسبت میدهند که در او نبود. من در عمرم حتی یک دقیقه هم مقلد آقای شریعتمداری نبودهام، ولی انصاف هم چیز خوبی است. ایشان اساساً آدم خوشخلق و ملایمی بود .
*تا نزدیکیهای انقلاب، در دارالتبلیغ درس میدادم. وقتی امام به ایران تشریف آوردند و من متوجه شدم که ایشان در مورد دارالتبلیغ نظر موافق ندارند، از آنجا بیرون آمدم. من و مرحوم مطهری غیر از دارالتبلیغ، در جاهای مختلفی مثل «موسسه در راه حق» آیتالله مصباح هم درس میدادیم. همینطور آیتالله سبحانی و مرحوم آیت.
*یکی از روحانیونی که به شدت با اصل ولایت فقیه مخالفت میکرد، شیخ علی تهرانی بود که من با او بر سر این موضوع، دست به یقه شدم!
*موضوع دیگر رئیسجمهور شدن زنان بود که شیخ علی تهرانی و امثال مقدم مراغهای از آن دفاع میکردند. من از کودکی مطالعات طلبگی داشتم و حتی بعد از انقلاب خیلیها به من اصرار کردند که معمم بشوم، ولی نپذیرفتم. شیخ علی تصور میکرد که من فکل کراواتی هستم و هیچ چیزی درباره تاریخ و احکام اسلام نمیدانم و سعی میکرد از این جنبه، مرا مرعوب کند. در مورد رئیسجمهور شدن زنها هم سروصدای زیادی راه انداخت. من با او بحث کردم که این امر در اسلام سابقه ندارد و حضرت رسول (ص) هیچوقت به دخترشان یا یکی از زنانشان نفرمودند که شما جانشین من هستی! شیخ علی اصرار داشت که نخیر. اینطور نیست و سند داریم که میفرمودند. گفتم کاری ندارد، سندش را بیاورید. میگفت: اینجا ندارم. در مشهد است، وقتی به مشهد رفتم، میآورم! گفتم: مانعی نیست، منتظر میشویم که شما به مشهد بروی و سند را بیاوری! یکی دو بار رفت به مشهد و برگشت و من سند را طلب کردم و گفت: این دفعه یادم رفت، دفعه بعد میآورم. گفتم: من طلبگی کردهام و تا جواب نگیرم، دست از سرت برنخواهم داشت. خلاصه آنقدر پیله کردم تا بالاخره دست به یقه شدیم! آقای منتظری از آن بالا آمد پایین و گفت: قائمی! تو را به پیغمبر دست بردار! گفتم: ایشان تصور کرده همین که بگوید سند داریم، تمام است و من دست از سرش برخواهم داشت. از این حرفهای بیمبنا زیاد میزد. به نظر من خیانتهای زیادی کرد، آن هم عمدی.
*مجلس خبرگان دو در شرقی و غربی داشت. موقعی که میخواستند درباره اصل ولایت فقیه رأیگیری کنند، بنی صدر از در غربی بیرون رفت! من با چشمهای خودم دیدم که این کار را کرد. به همین دلیل وقتی کاندیدای ریاست جمهوری و بعد هم رئیسجمهور شد، برای من بسیار اسباب تعجب بود که کسی که مهمترین اصل قانون اساسی کشورش را قبول ندارد، چطور رئیسجمهور آن کشور میشود؟ آن روز عدهای از روحانیون هم به این اصل رأی ندادند. پس فردا که بنیصدر به مجلس آمد، از او پرسیدم: چطور شد که موقع رأیگیری سر اصل ولایت فقیه گذاشتی و از مجلس بیرون رفتی؟ گفت: من در مشهد سخنرانی داشتم و باید به پرواز میرسیدم! گفتم با دو سه دقیقه منتظر ماندن و رأی دادن، پروازت دیر نمیشد. به جای جواب دادن به من خندید! او از همان ابتدا به این اصل اعتقادی نداشت.
بعداً که از شیخ علی پرسیدم: آیا بالاخره بنیصدر به اصل ولایت فقیه رأی داد یا نداد؟ گفت: با همین چشمهای خودم دیدم که رأی داد! به او گفتم: تو دین نداری؟ چرا دروغ میگویی؟ قیامتی و حساب و کتابی در کار نیست؟... البته بنیصدر بعدها با عملکردش نشان داد که ذرهای به ولایت فقیه و حتی به خود امام هم اعتقاد ندارد. در روزنامهاش هم نوشت: طبق نظرسنجیهای مفصل، به این نتیجه رسیدهایم که محبوبیت بنیصدر از امام بیشتر است! تمام تلاش مرحوم آیت مصروف این موضوع میشد که اصل ولایت فقیه را جا بیندازد و به همین دلیل همیشه با بنیصدر درگیر بود.
*از همان ابتدا اصلاً و ابداً با میرحسین موسوی موافق نبودم. وقتی نخستوزیر بود، چند بار با او دعوا کردم، منتها، چون امام میگفتند وحدت را حفظ کنید، به او رأی دادم.یک موردش وقتی بود که منافقین در بابل قسمتی از کوهی را گرفته و ظاهراً در آنجا سیبزمینی کاشته بودند. من رفتم نخستوزیری. چند نفر از نمایندگان مجلس هم آمده بودند. من در آنجا گفتم:این قضیه ابداً یک امر عادی نیست، بفرستید بروند وضعیت را بررسی کنند. گفت: «مشکلی نیست، ما هر وقت اراده کنیم میتوانیم جلوی آنها را بگیریم»، گفتم: «الان شاید بتوانید با چند نیروی ساده جلویشان را بگیرید، ولی بعد که سازماندهی و تشکیلات پیدا کنند، کار دشوار میشود». دیدم دارد منمن میکند. عصبانی شدم و گفتم: «تو منطقه را بهتر میشناسی یا من؟ من اهل آنجا هستم.» خیلی از نظر کاری آدم ضعیف و بیدستوپایی بود. وقتی هم که کاری نمیتوانست درست انجام بدهد، گردن این و آن میانداخت. از این گرفتاریها زیاد داشتیم. در سال 88 هم به هر کسی که میخواست به او رأی بدهد، میگفتم که او آدم ضعیفی است و به درد این کار نمیخورد.
*افرادی بودند که میآمدند در تلویزیون علناً علیه قانون اساسی حرف میزدند و حالا شدهاند انقلابی دوآتیشه و به نان و نواهای حسابی رسیدهاند! من یک راننده آمبولانس بیمارستان را میشناسم که خود را به جاهایی بند کرد و هفت دوره نماینده مجلس شد و میلیاردها ثروت به جیب زد!
1717