به گزارش خبرگزاری مهر، این کتاب شامل سه داستان به نامهای ساعت طلا، جایزه و دوستان است که برای کودکان سالهای آخر دبستان و اوایل دوره راهنمایی روایت شده است.
کتاب «جایزه» تاکنون جوایز متعددی را دریافت کرده است. کتاب مذکور که نخستین بار در سال 1360 انتشار یافت، یک سال بعد به عنوان نخستین «کتاب برگزیده سال جمهوری اسلامی ایران برای کودکان» انتخاب شد و مورد تجلیل قرار گرفت و پس از آن، بارها داستانهای مختلف آن، به وسیله افراد گوناگون- با ذکر مأخذ یا بی ذکر آن- مورد سوء استفاده قرار گرفت و تبدیل به فیلمهای کوتاه شد و در برنامههای کودک و نوجوان شبکههای 1 و 2 دهه 1360 سیما به نمایش درآمد.
ساعت طلا، قصه دو پسر به نام های سعید و صادق است که در یک مدرسه درس میخوانند و در طی یکسری اتفاقات باهم آشنا و دوست می شوند. اما از این دو پسر یکی از خانوادهای ثروتمند و مرفح و دیگری از خانواده فقیر و تهیدست است... قصه دوم به نام جایزه، داستانی است درباره پسری نوجوان که عاشق دوچرخه است اما پدرش برای او شرط گذاشته است که اگر در امتحانات شاگرد اول شود برای او دوچرخه می خرد و از این رو شاهد تلاش و تکاپوی این نوجوان در جهت برآورده ساختن شرط پدر هستیم...اما در کمال تعجب پایان قصه طوری دیگر رغم می خورد و یکسری حوادث سبب می شود که پسر کلا از خواسته خود برگردد... قصه سوم با عنوان دوستان، قصه پسری به نام یونس اهل شیراز است که از آنجا همراه با خانواده خود به یک استان آذری زبان می رود و در مدرسه با پسری به نام مهدی آشنا می شود. او به همراه مهدی از مدرسه فرار می کنند اما برخورد خوب معلم او را پشیمان میکند.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: »هر طور بود سعی میکردیم به همه بفهمانیم که ما میخواهیم امتحان نهایی بدهیم. توی کوچه و بازار، هرجا که همکلاسیها را میدیدیم، فوراً شروع میکردیم:
راستی حسن، چه کار کنیم با امتحان نهایی؟
هی، جمال، امتحان نهایی چند شنبه شروع میشود؟
و کلمه «امتحان نهایی» را با چه حالتی به زبان میآوردیم! مثل اینکه داشتیم از مهمترین و بزرگترین کارهای دنیا صحبت میکردیم.
عاقبت، روز امتحان رسید. روز قبلش به حمام رفته بودم. شب هم زودتر از همیشه خوابیده بودم. آن روز صبح، مادر زودتر از همیشه بیدارم کرد. صبحانهام را داد و بهترین لباسهایم را برایم آورد که بپوشم. پول توجیبیام را هم دوبرابر همیشه داد و گفت: «ممکن است لازمت بشود.»
بعد، دعایی خواند و به طرفم فوت کرد و قرآن بالای سرم گرفت و گفت که آن را ببوسم و از زیرش رد شوم. آن وقت تا دمِ درِ کوچه همراهم آمد. دمِ در کلی سفارش کرد. بعد مرا به دست خدا سپرد و در حالی که مرتب برای موفقیتم دعا میکرد، درِ خانه را بست.
من ماندم با یک تکه مقوای سفید زیردستی و یک گیرهء کاغذ. در حالی که دلشورهء عجیبی داشتم به درِ خانه دوستم، حسن، رفتم؛ و دونفری به طرف مدرسهای که محل برگزاری امتحان بود راهافتادیم. از همان توی کوچه هم کارت ورود به جلسه را با سنجاققفلی به سینههایمان زدیم. میخواستیم همه بدانند که ما چقدر مهم هستیم.
چه هیجان و ترسی را از سر گذراندیم تا امتحانها تمام شد و بعد از آن هم چه شور و انتظاری داشتیم تا نتیجهء امتحاناتمان را بفهمیم، بماند.
تا آنکه عاقبت نتیجهها را اعلام کردند و... بله... من بین دانشآموزان چندین مدرسهای که همگی در یک حوزه امتحان داده بودیم، شاگرد اول شده بودم.