مهسا رمضانی؛ در سال 2017 «مؤسسه بینالمللی اقتصاد و صلح» واقع در استرالیا، گزارشی در خصوص اینکه کدام کشورها مهربانتر و کدامیک قهرآمیزترند منتشر کرد. در این گزارش کشورهای ایسلند، دانمارک، اتریش، نیوزیلند و سوئیس جزو مهربانترینها و کشورهای سوریه، عراق، افغانستان، سودان شمالی و آفریقای مرکزی، قهرآمیزترین کشورهای دنیا معرفی شدند. در این رتبهبندی از 162 کشور، ایران رتبه 138 را کسب کرد که به این اعتبار، نسبت به سال قبل چهار پله صلحآمیزتر شده است.
هرچند که میتوان از این طبقهبندی، نسبتهای مختلفی را استخراج کرد، اما خود این مؤسسه از نتایج این پژوهش اینگونه نتیجهگیری کرده است که «کشورهایی که مطالعه بیشتری دارند، صلحآمیزترند.» اینجا این سؤال مطرح میشود که «خواندن» که به نوعی متضمن «تفکرورزی» است، چگونه میتواند زمینهساز صلح شود؟
این در حالی است که یونسکو نیز در گزارش سال 2007 خود، اعلام کرد که «فلسفه به سبب تربیت آزادانه و متفکرانه میتواند صلح ایجاد کند». به این اعتبار، نسبت میان «صلح»، «فلسفه» و «تفکرورزی» موضوعی قابل تأمل است. از این رو، روز جهانی صلح را فرصتی مغتنم یافتیم تا در گپ وگفتی با دکتر حسین شیخ رضایی، استاد فلسفه علم و عضو هیأت علمی مرکز سیاستگذاری علمی کشور، از «نقش فلسفه در ترویج صلح» بپرسیم.
جناب دکتر شیخرضایی، به اعتقاد شما، «فلسفه» به فهم درست و صریح از «صلح» چه کمکی میکند؟ و چگونه فلسفه میتواند بستری برای تحقق صلح باشد؟
بهنظر من از دو حالت «جنگ» و «صلح» یا مخاصمه و صلح، «جنگ» حالت طبیعی انسان است؛ بنابراین صلح یک مفهوم ساختگی و ایجاد شونده است که باید یاد گرفته شود، چون به شکل طبیعی وجود ندارد. اگر بپذیریم جنگ طبیعت انسان است و ما برای رسیدن به صلح احتیاج به «آموزش» داریم، در این فضا، فلسفه میتواند حداقل دو نقش داشته باشد؛
نقش نخست، فراهم کردن زمینهای برای گفتگو است. واقعیت این است که یکی از اساسیترین ابزارها در برابر خشونت «گفتگو» است؛ البته گفتوگویی که مبتنی بر اصول منطقی و عقلانی باشد. فلسفه در کنار کارهای تخصصی بهعنوان یک رشته دانشگاهی، در سطح عمومی «توانایی بحث عقلی»، «منطقی» و «تفکر نقادانه» را به افراد میدهد. به همین دلیل، از فلسفه در نظامهای تعلیم و تربیت عمومی بهره گرفته میشود.
اما کمک دوم فلسفه به صلح این است که بسیاری از ما فکر میکنیم مجموعه افکار، باورها، ایدئولوژیها و سبک زندگیمان درستترین و بهترین مجموعه ممکن است و این امر یکی از دلایل درگیری و مخاصمه است. در این فضا، فلسفه نشان میدهد که میتوان به موضوعات از جنبههای مختلف نگاه کرد و در خصوص یک پدیده، نگاههای مختلف داشت. آدمها و فیلسوفهای خیلی بزرگ همه با هم اختلافات بنیادی دارند.
بنابراین، به شکل تلویحی به دانشجوی فلسفه یاد داده میشود که هیچ کدام از این نظامها تمام و کمال دربردارنده «کل حقیقت» نیست؛ یعنی کسی که جزماندیش باشد احتمالاً آمادگی بیشتری برای مخاصمه دارد و فلسفه میتواند از جزماندیشی جلوگیری کند.
کمک سومی که فلسفه به تحقق صلح میکند و بیشتر تخصصی است این است که فلسفه میتواند در مورد مفهوم صلح و مفهوم جنگ مثل هر مفهوم دیگری بیندیشد. صلح به چه معناست؟ با جنگ نکردن چه تفاوتی دارد؟ فلسفه میتواند به روشن شدن حدود این مفاهیم کمک کند.
در این راستا، فیلسوفان بزرگی مثل کانت و خیلیهای دیگر درباره ماهیت صلح صحبت کردهاند؛ اینکه صلح با چه کسی معنا دارد؟ و طرف صلح چه کسی است؟ و... بنابراین، روشن کردن مفهوم صلح نیز از دیگر خدماتی است که فلسفه برای تحقق صلح ارائه میکند.
در این بحث وقتی از عبارت «فلسفه» استفاده میکنید دقیقاً منظور نظر شما چیست؛ آیا فلسفه به معنای «تفکروزی» است یا «خواندن فلسفه» هم میتواند این توانایی را به افراد بدهد؟
در مورد نخست، فلسفه به معنای دانشی است که به افراد توانایی استدلال میدهد؛ اینکه بتوانند استدلال طرف مقابل را بشنوند، تجزیه و تحلیل کنند و تشخیص دهند که چقدر با آن اشتراک یا اختلاف دارند. یعنی، لازم نیست آدمها فیلسوف حرفهای باشند، کافی است توانایی فلسفهورزی و تفکر نقادانه داشته باشند و این پیشنیاز صلح است.
بنابراین، مقصود از فلسفه در مورد نخست رشته دانشگاهی فلسفه نیست، بلکه آن مهارت عمومیای است که امروز در همه کشورها تحت عنوان «تفکر نقادانه» تدریس میشود.
اما در مورد دوم و سوم البته به فلسفه دانشگاهی و اصطلاحاً آکادمیک بیشتر احتیاج است. اینها مواردی است که در دانشکدههای فلسفه و نه نظام تعلیمات عمومی به آنها پرداخته میشود.
در تاریخ فلسفه برخی چنین مطرح کردهاند که کانت «فیلسوف صلح» و هگل «فیلسوف جنگ» است، اگر فلسفه بستری برای تحقق صلح است، پس چرا فیلسوفی در جایگاه هگل «فیلسوف جنگ» عنوان میگیرد؟
من متخصص هگل نیستم و نمیتوانم بگویم که چرا به او فیلسوف جنگ لقب دادهاند، اما شاید بتوان اینگونه پاسخ داد که هگل نیروی جلوبرنده فکر را در تضاد میبیند، وقتی این تضاد به بیرون از نظامهای فلسفی کشیده شود و مبنای عمل هم قرار گیرد شاید بعضی از آن به منازعه، برتریجویی، قدرتطلبی و... تعبیر کنند.
درباره داروین و توسل او به تنازع بقا هم برخی ادعا کردهاند نوعی تخاصم و درگیری و جنگ در بطن آرای او وجود دارد و اگر باز قرار باشد این نظام علمی مبنای عمل باشد و به چیزی از جنس «داروینیسم اجتماعی» ختم شود باز ممکن است از آن به جنگطلبی تعبیر شود. من البته نمیدانم چنین برداشتهایی تا چه حد درست است.
به اعتقاد شما، فلسفه چقدر در تئوریزه کردن مفاهیم صلح در جامعه خودمان موفق عمل کرده است؟ و همچنین در مراودات و نزاعها که در جوامع بشری گسترش پیدا کرده، فلسفه چه کاری میتواند بکند؟
البته به صلح و عملی شدن آن نمیتوان تک عاملی نگریست و اینگونه تلقی کرد که در این بحث فقط یک عامل نقش دارد و آن هم فلسفه است و رشتههای دیگر هیچ نقشی ندارند.
چه بسا ادبیات، روانشناسی، نظامهای اجتماعی و نظام تعلیم و تربیت نقش مهمتری برعهده داشته باشند. بنابراین، اگر بنابر آمارهایی که داده میشود شاخص خشونت یا عصبی بودن در جامعه ما بالا است، نمیتوان این ناکارآمدی را صرفاً به نظام فلسفی نسبت داد چرا که در این امر عوامل دیگری نیز دخیل هستند.
البته این را هم باید افزود که جنگ در برخی فرهنگها تقدیس شده است و بار منفی چندانی ندارد. فلسفه اینجا میتواند به روشن شدن این مفاهیم در بستر خاص اجتماعی و تاریخی کمک کند و پرسشهایی تازه درافکند: جنگی که در پیوند با بهدست آوردن آبروی از دست رفته است، جنگی که سلاح مقابله با مظلومیت است، جنگی که برای ناموس است و بسیاری موارد دیگر را چگونه باید ارزیابی کرد؟ آیا همه اینها اخلاقاً مذموماند؟ در بسیاری موارد، اینها در برخی فرهنگها مثبت تلقی میشوند.
بنابراین، کمک فلسفه به صلح در جامعه ما بهطور مشخص میتواند کنکاش درباره این امر باشد که آیا جنگ اساساً پدیدهای منفی است یا خیر. تحت چه شرایطی منفی است؟ انجام چه کارهایی در جنگهایی که بهلحاظ اخلاقی مجاز دانسته میشوند روا است؟ و...
البته به اعتقاد من، فلسفه نقشی بیشتر از نظام تعلیم و تربیت و نظام عمومی و اجتماعی ندارد. یعنی نمیتوان گفت: اگر ما متفکرهایی داشتیم که راجع به صلح فکر میکردند، الان رتبه بالاتری در شاخص صلح داشتیم. اگر کشوری میخواهد فرهنگ صلح را ترویج کند، اول باید اقداماتی مدنی و از پایین برای تقبیح خشونت صورت دهد. معمولاً فعالان مدنی و سازمانهای غیردولتی در این زمینه پیشگاماند.
البته فلسفه هم میتواند به سهم خود حدود مفاهیم و نسبت مفهومی آنها را روشنتر کند یا آنچه را فعالان مدنی انجام میدهند در چارچوب دستگاههای نظری سامان دهد. اما در هر حال، از نظر من اولویت با «کنش» است نه «نظر». چارچوب نظری پشت اقدامات عملی و مدنی حرکت میکند نه پیش روی آنها.
منبع: روزنامه ایران