خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: ارسلان عربلویی برای داستانخوانان ایرانی، نامی نسبتا آشناست که تا به حال دو مجموعهداستان از وی در بازار نشر کشور منتشر شده است. اما این داستاننویس ساکن خارج از کشور است.
عربلویی، ساکن شهر کلن آلمان است و با یک تاکسی در این شهر، گذران عمر میکند. «زن سوم» و «زن، من، ساراماگو» دو کتاب داستانی این مولف هستند که توسط نشر ثالث و نشر نیکآیین منتشر شدهاند. این نویسنده هرسال هنگام برپایی نمایشگاه کتاب فرانکفورت، از کلن به این شهر آمده و در غرفه ناشران ایرانی، به بحث و گفتگو با آنها و احتمالا تبادل کتاب میپردازد.
حضور این راننده داستاننویس یا داستاننویسِ راننده در نمایشگاه فرانکفورت، فرصت خوبی برای گپ و گفت با او را فراهم کرد. به این ترتیب گپ و گفتی با این نویسنده داشتیم که عموما به نگارش داستانهای فلسفی میپردازد و مطالعات زیادی در حوزه فلسفه ایران و جهان داشته است. گفتگویمان با این نویسنده، بیتعارف و صریح بود و مسائلی از جمله فلسفه اسلامی فلاسفهای چون ابنسینا، فلسفه باستانی یونان، زندگی روزمره و کار با تاکسی، داستاننویسی و ... را در بر میگیرد.
عربلویی سالهاست به ایران نیامده اما از ایران جدا نیست و از منظر مطالعه و اطلاع از کتابهای جدید، مرتب خود را به روز میکند. نکته بارزی که در مواجهه با عربلویی جلب توجه میکند، لبخند روی لب و لهجه نسبتا غلیظ ترکی است. او این روزها علاوه بر نوشتن داستان کوتاه، کار نوشتن رمان را هم دنبال میکند. در ادامه مشروح گفتگو با این نویسنده را که سالهای سال ساکن آلمان است، میخوانیم؛
* آقای عربلویی چند سال است که ایران نیامدهاید؟
32 سال
* خب چطور است؟ دلتان تنگ نشده است؟
البته دلم تنگ شده. اما...
* اما اینجا جا افتادهاید؟
بله همینطور است.
* شما فلسفه خواندهاید؟ شنیدهام با فلسفه آشنایی زیادی دارید!
بله فلسفه خواندهام. ببینید، یک زمان است که شما تحصیل میکنید که این 20 درصد ماجراست. اما موقعی هم هست که براساس علائق شخصی مطالعه میکنید که به نظرم، این خیلی مهمتر و تاثیرگذارتر است. اینگونه شما همیشه حس یک دانشجو را دارید و مرتب مطالعه میکنید؛ یعنی نه از سر وظیفه و برای امتحان دادن بلکه به خاطر عشق و علاقه خودتان. وقتی کسی از دانشگاه یا مدرسه فارغالتحصیل میشود، 80 درصد مطالب از یادش میرود. من براساس علاقه شخصیام فلسفه خواندهام.
* پس قصههای شما فلسفی هستند!
بله به نوعی همینطور است. یعنی وقتی داستان مینویسم، سعی میکنم نگاه فلسفی به زندگی، رابطه بین افراد و دیالوگها را داشته باشم. یعنی نگاه فلسفی را در داستانم وارد میکنم.
* پس فلسفه مورد علاقهتان، باید ایدهآلیسم آلمانی باشد!
نه. اتفاقا بیشتر به فلسفه یونانی علاقه دارم.
* پس کلاسیک و به تعبیر دقیقتر فلسفه باستانی را میپسندید!
بله. یعنی این طور نیست که فلسفی هگلی یا کانتی را دوست داشته باشم.
* هایدگر چطور؟
نه. فلسفه او برایم زیاد جذابیت ندارد. در برخی حوزه جذاب هست اما در بعضی موارد هم سوفیستی به نظرم میرسد. چون امثال او با مدرنیسم مشکل دارند. یعنی فکر میکنند پروژه مدرنیسم تمام شده است. در حالیکه فیلسوف دیگری مثل هابرماس معتقد است مدرنیسم هنوز تمام نشده و ادامه دارد. هایدگر در فرازهایی که درباره وجود، دازاین و مطالب اینچنینی صحبت میکند، عمق دارد اما درباره مدرنیسم مشکل دارد. به نظرم به همین خاطر هم دچار همکاری با نازیسم شد.
* و وقتی که رئیس دانشگاه شد، علیه استادش عمل کرد.
بله و با یهودیان مخالفت و ضدیت کرد. در این زمینه میشود به کتابچههای سیاه هایدگر مراجعه کرد.
* خب تا به حال از شما چند کتاب در ایران چاپ شده است؟
تا به حال 2 عنوان چاپ شده است.
* در آلمان چطور؟
آلمانی هم هست اما برای خودم و جای به خصوصی چاپ نشده است.
* خودتان به زبان آلمانی نوشتهاید یا کسی برایتان ترجمه کرده است؟
نه این کار را با همکاری یک دوست انجام دادهام. آلمانی زبان سختی است. یعنی حتما باید ذهن آلمانی داشته باشی. شما الان ذهن فارسی دارید. بنابراین نوشتن داستان به زبان آلمانی کار حساسی است؛ به ویژه اگر قرار باشد موضوعات فلسفی هم درون آن داستان مستتر باشد.
* لهجه ترکی شما خیلی مشهود و جالب است. شما تبریزی هستید؟
نه. من ارومیهای هستم. (میخندد) یک بار از خیام پرسیدند چرا نامت چنین است؟ در پاسخ گفت به خاطر نامم، راهم را عوض نمیکنم و به خاطر راهم، نامم را. حالا قصه ما هم همین است. پنجاه شصت سالمان هم بشود، همین لهجه را تا آخر دارم. مشکلی هم با آن ندارم.
* شما چندبار به نمایشگاه کتاب فرانکفورت آمدهاید؟
هر سال میآیم. از کلن میآیم تا عاشقان کتاب را ببینم و احیانا کتابی از دوستان ایرانیام بگیرم.
* حضور ایران را در این نمایشگاه چطور میبینید؟
در بیان ساده میتوانم بگویم خوب است.
* یعنی واقعا مسمر ثمر است؟ حالت رسمی و خشک اداری ندارد؟
راستش چند سال پیش که میآمدم یک حالت بستهای داشت. کتابهایی که از ایران میآمد، خیلی ایدئولوژیزده بودند و مرتب در قفسهها کتابهای خشک و نظری را میدیدید. حدود 15 سال است که هر سال میآیم و با آدمها حرف میزنم. سال پیش حضور خوبی بود و به نظرم، امسال هم گلهای بهتر و بیشتری در این باغچه روئیدهاند. تنوع؛ یعنی کتابهای مختلف با رنگآمیزی و طرحهای مختلف خیلی خوب است.
* موفق شدهاید رایت کتابهایتان را اینجا بفروشید؟
نه. خیلی موافق این کار نیستم. نمیخواهم از کتابهایم درآمد چندانی کسب کنم. نوشتن این داستانها به خاطر دغدغههای ذهنی خودم است. بنابراین خیلی دوست ندارم شلوغش بکنم.
چند سال پیش علی اوجبی که کتاب «ژرفای اندیشه» را با محوریت گفتگو با استاد غلامحسین دینانی چاپ کرده، به فرانکفورت آمده بود و من این کتاب را از ایشان گرفتم. من برنامه تلویزیونی معرفت آقای دینانی را که از شبکه 4 پخش میشود، میبینم.
* چه جالب! شما این برنامه را دنبال میکنید؟
بله. متن صحبتها را پیاده میکنم. از برنامه یادداشت برمیدارم و در مسیرهای پیادهرویام به آنها گوش میکنم. مثلا جلساتی از این برنامه به سهروردی، ابنسینا و دیگر فلاسفه ایرانی اختصاص داشت که همگی را دنبال کردم. مثلا برایم جالب است که آقای دینانی در بررسی اشعار حافظ از منظر فلسفه وارد میشود. آقای دینانی شاگرد علمای بزرگی بوده و در حوزه علمیه قم هم همکلاس با افرادی چون آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی بوده است.
کریم فیضی مجموعه مصاحبههایی با آقای دینانی داشت که آنها را کتاب کرد. در مقدمه این مجموعه، صداقت جالبی به چشمم خورد. در بخشی از بحث به چالش و بگومگو میرسند و کار را تعطیل میکنند و پس از چندی دوباره آن را از سر میگیرند. من از صداقت آن کتاب خیلی خوشم آمد. در مقدمه آن کتاب، کریم فیضی از آقای دینانی میپرسد که هر ایرانی در طاقچه خود دیوان حافظ را دارد اما چرا ابنسینا را ندارد؟ آقای دینانی در بخشی از جوابش به او میگوید قرار نیست یک راننده تاکسی در پاریس ابنسینا را بخواند. بلکه حافظ را میخواند. خب من در شهر کلن تاکسی میرانم.
* تضاد رانندگی تاکسی با مطالعه فلسفه؛ خیلی جالب است!
اصلا زیبایی کار به همین است. پس از اینکه کل کتاب مصاحبه با دکتر دینانی را خواندم و آن بخش را هم در خاطرم نگه داشتم، به ایران و دوستانم زنگ زدم و گفتم به هر قیمتی شده، شماره تماس ایشان را به من برسانید! خلاصه شماره تلفن آقای دینانی را پیدا کردم. در آن فاصله آقای دینانی کتابی با عنوان «سخن ابنسینا و بهمنیار» منتشر کرد. بهمنیار شاگرد ابنسینا بود که پس از طبابت و کارهای روزانه، شبها به خانه میرفته؛ ابنسینا کتاب شفا را میگفته و او مینوشته است. این کتاب از ایران به دستم رسیده بود و مشغول خواندنش بودم که موفق شدم به آقای دینانی زنگ بزنم. ساعت 10 شب از کلن بود که به خانه دکتر دینانی زنگ زدم. تلفنی به ایشان گفتم بنده به عنوان یک راننده تاکسی از شهر کلن به شما زنگ میزنم. شما در یک مصاحبه گفتید که قرار نیست یک راننده تاکسی در پاریس، ابنسینا را بخواند اما خواستم به شما بگویم که به عنوان یک راننده تاکسی از شهر کلن، در این ساعت 10 شب، دارم کتاب «سخن ابنسینا و بهمنیار» را میخوانم که متعلق به شماست. لحظاتی را سکوت کرد و سپس پرسید شما کی هستید؟ من گفتم خودم هم نمیدانم. فقط خواستم این را به شما بگویم.
* یعنی بحث و گفتگویی شکل نگرفت؟
نه حرفمان خیلی طولانی نشد. اما این را هم به آقای دینانی گفتم که من کتاب حافظ شما را که حجم خیلی زیادی هم دارد، در تاکسی میخوانم و وقتی رانندگان ترکیهای از کنارم عبور میکنند، میپرسند داری قرآن میخوانی؟ (میخندد) ایشان هم گفت به آنها بگو دارم قرآن ایرانی میخوانم! بعد به شوخی به من گفت شما شبگردی میکنی؟ گفتم بله. چون میدانم که علما و حکما شبها بیدارند، سعی میکنم به درون رویاها و خیالاتشان راه پیدا کنم.
* شما غیر از داستانهای کوتاه، رمان هم نوشتهاید؟
بله. به تازگی یک رمان نوشتهام.
* مانند «زن سوم» آن را به نشر ثالث میدهید؟
بله. میخواهم همین کار را بکنم.
* داستانها را کجا مینویسید؟ در تاکسی که نمینویسید!
اتفاقا همه داستانهایم را در تاکسیام مینویسم.
* یعنی واقعا در خانه چیزی نمینویسید؟
تمام زندگی من یک گوشی آیفون است که کار نوشتن داستانم را با آن انجام میدهم؛ آن هم در تاکسی. فقط وقتی که کار تمام شد، یک پرینت از آن گرفته و برای ناشر میفرستم. وقتی مسافر بیاید، نوشتن را قطع میکنم و در طول راه به ادامه داستان فکر میکنم. بعد وقتی دوباره ایستادم، ادامه میدهم. گاهی اوقات هم نوشتن را متوقف میکنم چون نیاز به منبع دارم. عادتی که من در کتابخوانی دارم این است که هر کتابی را که میخوانم، کنارش دفتر مخصوصم را باز و یادداشتبرداری میکنم. یعنی آنچیزی را که فکر میکنم در آن لحظه، به کارم خواهد آمد، یادداشت میکنم. مثلا اگر توضیحی درباره زیباییشناسی کانت آمده باشد، آن را یادداشت میکنم تا در جایی که به دردم میخورد، از آن استفاده کنم.
* کار داستاننویسی مزاحم وقت خانوادهتان نمیشود؟
نه؛ چون فقط در تاکسی مینویسم. خیلیها فکر میکنند من دفترودستکی دارم اما اصلا اینطور نیست. دفترودستک من همین گوشی آیفون است که از زیر صندلی ماشین بیرون آمده و دوباره به همانجا برمیگردد.
* ماشینتان چیست آقای عربلویی؟
فولکس واگن است.
* احتمالا باید مدل پاسات باشد!
نه. توران است.
* توران مثل شاران است دیگر!
بله ولی از نظر بدنه کمی از آن کوچکتر است. من 400 نسخه از یکی از کتابهایم را در همین تاکسیام فروختم.
* فارسی بود؟
نه. نسخه آلمانیاش را. همان «زن، من، ساراماگو» را.
* یعنی یک ناشر آلمانی کارتان را چاپ کرد؟
نه. جایی هست که کتاب مورد نظرتان را به صورت دیجیتال چاپ میکند. مطالب را آماده و ارسال میکنی و مثلا میگویی 50 نسخه از این کتاب میخواهم. آنها هم برایمان چاپ میکند. وقتی مشتری سوار تاکسی میشود، میتوانم بفهمم که اهل مطالعه هست یا نه. مردم آلمان اکثرا اهل مطالعه هستند و اکثر کتاب میخوانند. خیلی از مسافرها با کتاب وارد تاکسی میشوند و من هم مثل یک صیاد در کمینشان هستم (میخندد) میگویم آقا یا خانم چه کتاب خوبی دارید! وقتی بحثمان گل میاندازد، کتاب خودم را به آنها معرفی میکنم و درباره آن هم حرف میزنیم.
* چه شد که داستاننویس شدید؟
یک بار یک خانم پیر سوار تاکسیام شد و بعد از جر و بحث کتابیمان، به من گفت تو که اینهمه میخوانی، چرا داستان نمینویسی؟ من هم با خودم قرار گذاشتم که بنویسم. بنابراین شروع کردم.