برترین ها: لی وان کلیف در 9 ژانویه سال 1925 در شهر سومرویل (در ایالت نیوجرسی) به دنیا آمد. وی فرزند ماریون و کلارنس بود. هم پدرش و هم مادرش از تبار هلندی بودند. شایعاتی مبنی بر اینکه اجداد مادر وی را اندونزیایی میدانند تکذیب شده است. وان کلیف در سن 17 سالگی دیپلم خود را گرفته و به خدمت نیروی دریایی میرود. وی ابتدا در کشتی وظیفه ردیابی زیردریاییها و بعد در کشتی مینروبی مشغول به خدمت میشود. بعد از ترک نیروی دریایی، وی مشغول به انجام کارهای متفاوتی چون حسابداری، مراقبت از کمپهای تابستانی و کار در مزرعه پرورش دام شد.
بازیگریاولین حضور وی در سینما و تئاتر زمانی رقم خورد که به پیشنهاد دوستش، برای یک گروه تئاتر در نمایش «شهر ما» یک قطعه را خواند و از آن پس بود که برای گرفتن قسمتهای مختلف در نمایشهای بعدی همراه گروه باقی ماند. در همین دوره بود که وی با اجرای خودش توانست نظر عدهای را به خود جلب کند، به عمین جهت وی را برای آزمون نمایش به نیویورک بردند. نمایشی که قرار بود اجرا کند با نام «آقای رابرتس» اجرا شد و مسئول نمایش به شدت تحت تاثیر وان کلیف قرار میگیرد و برای نمایشهای بعدیش نیز برای او نقشهایی در نظر میگیرد.
در زمان اجرای یکی از همین نمایشها، استنلی کرامر، از کارگردانان سینما، اجرای وی را دیده و میپسندد و این شد که به او نقشی در فیلم جدیدش، بعدازظهر طولانی پیشنهاد میکند. در ابتدا قرار بود وی نقش معاون هاروی پل را در فیلم بازی کند، در این راستا کارگردان به وی گفته بود که ابتدا باید ظاهر بینیاش را درست کند که با مخالفت وان کلیف روبهرو شد که در نهایت نقش یک مرد شریر را به وی میدهند. نقشآفرینی وی در این فیلم بسیار مورد توجه قرار گرفت و جرقهای بود برای شهرتش.
بعد از فیلم بعدازظهر طولانی بود که وی در چندین فیلم و سریال تلویزیونی ظاهر شد، عمدتاً در نقشهای منفی و بسیار معدود در نقشهای مثبت داستان. از فیلمهای وی در این دوره میتوان به «هیولایی از عمق 20.000 فاتوم»، فیلم علمی تخیلی «دنیا را تسخیر خواهد کرد» و «شهر مرموز کانزاس» اشاره نمود.
زندگی شخصیلی وان کلیف 3 بار ازدواج کرده است. ازدواج اولش با پتسی روث در سال 1960 به طلاف انجامید. سپس در همین سال با جووان درن ازدواج کرد که این ازدواج نیز در سال 1974 با طلاق به اتمام رسید. دو سال بعد در سال 1976 برای بار سوم، اینبار با باربارا هاولون ازدواج میکند. ازدواج سومش تا زمان مرگش در سال 1989 باقی ماند.
خلاصه داستان فیلمخوب ( کلینت ایستوود ) و زشت ( ایلای والاک ) با هم کار میکنند و با شگرد خاصی به گول زدن کلانترهای مناطق مختلف و پول در آوردن از اینراه میپردازند. بد ( لی وان کلیف ) آدمکشی حرفهای است که به خاطر پول حاضر به انجام هر کاری است. "بد" که در فیلم اورا "انجل آیز" (به انگلیسی : Angel Eyes) صدا میکنند، به دنبال گنجی است که در طی جنگهای داخلی، به دست سربازی به نام "جکسون" که بعدها به "کارسون" نامش را تغییر داده مخفی شده است. خوب (مرد بینام) و زشت (توکو) از وجود گنج خبر ندارند؛ ولی وقتی زشت طی درگیریای که بین او و خوب به وجود آمده تصمیم میگیرد او را در وسط بیابان بدون آب در حالی که تشنه است بکشد، آنها اتفاقا به بیل کارسون، سرباز کذایی، که در حال مردن است برمیخورند.
سرباز نام قبرستانی که پول در یکی از قبرهای آن دفن شده را وقتی خوب در آنجا نیست به توکو میگوید؛ ولی سپس سرش پایین میفتد و چشمهایش بسته میشود. وقتی توکو که مردی پولپرست و طماع است میرود تا برای او آب بیاورد تا بتواند هرچه بیشتر او را زنده نگاه داشته و جای گنج را بفهمد، کارسون دهان باز میکند و نام قبر مورد نظر را به خوب میگوید؛ و جان میسپارد. حالا که هر سه از وجود گنج باخبرند، هرسه به دنبال آن میروند. خوب و زشت به خاطر اینکه هرکدام قسمتی از راز را میدانند، با هم کار میکنند. انجل آیز که هنوز هیچکدام از نامها را نمیداند، به طور اتفاقی با آن دو برخورد کرده و نام قبرستان را با شکنجه کردن توکو میفهمد. حال این انجلآیز است که با خوب کار میکند و توکو، از مسیر دیگری به راه خود ادامه میدهد...
ارجاعات به این فیلمایدههای فیلمنامه، فیلمبرداری و موسیقی مورد استفاده در فیلم خوب، بد، زشت بارها در فیلمها یا آلبومهای موسیقی مختلف مورد استفاده قرار گرفتهاند. به عنوان مثال ایده ترکیب قاتل خونسرد، مرد طماع و پلیس خوب در چندین فیلم از جمله فیلم جایی برای پیرمردها نیست ساخته برادران کوئن مورد استفاده قرار گرفتهاست. از موسیقی متن فیلم نیز در فیلمهای بسیاری از جمله بیل را بکش ساخته کوئنتین تارانتینو استفاده شدهاست. همچنین گروههای موسیقی مانند متالیکا از بعضی از تمهای مشهور این فیلم در کنسرتهای خود استفاده کردهاند.
شروع فیلمسازیپس از مشاهده کار پدرش در مجموعههای فیلم، او حرفه خود را در صنعت فیلم در سن 18 سالگی پس از ترک تحصیل در رشته حقوق در دانشگاه آغاز کرد. سپس کار در سینمای ایتالیا را به عنوان دستیار ویتوریو دسیکا در فیلم دزد دوچرخه در سال 1948 ادامه داد و نوشتن فیلمنامه را در طول دهه 1950، ابتدا با فیلمنامه شمشیر و صندل (با نام مستعار «peplum») که نوعی از حماسه تاریخی رایج در آن زمان بود را آغاز نمود.
او همچنین به عنوان دستیار کارگردان در چندین فیلم بینالمللی در مقیاس بزرگ با تهیه کنندگی استودیو Cinecittà در رم ، مانند QUO VADIS (1951) و بن هور (1959)، که از لحاظ مالی توسط استودیوهای آمریکایی حمایت میشد، شرکت داشت.
هنگامی که ماریو بونارد کارگردان فیلم آخرین روز پمپی به ایتالیایی (Gli Ultimi Giorni di Pompei) با بازی با بازی استیو ریوز بیمار شد، از سرجو خواسته شد که فیلم را ادامه داده و تکمیل کند در نتیجه وقتی زمان آن رسید که او اولین فیلم مستقل خود بنام مجسمه عظیم رودس - ( کلاسیوس از ژود ) (1961) را تولید کند، توانست آن را با بودجهای کمتر از فیلمهای هالیوود بسازد.
دهه 1960در ابتدای دهه 60، فیلمهایی با مضمون حماسههای تاریخی از نظر مخاطبین سقوط کرد. اما سرجو توجه خود را به یک زیر سبک به نام وسترن اسپاگتی که منشاء آن در سینمای وسترن آمریکا بود، سوق داد. فیلم او با عنوان یک مشت دلار به ایتالیایی (Per un Pugno di Dollari) تولید 1964، بر پایه فیلمی از آکیرا کوروساوا در ژانر سامورایی است به نام یوجیمبو (1961) بود. فیلم او با یک مشکل قانونی از طرف کارگردان ژاپنی آن روبرو شد. با وجود اینکه خود قیلم کوروساوا هم از داستان Red Harvest نوشته داشیل هامت ، دشیل همت (به سال 1929) برداشت شده بود. این فیلم همچنین سکوی پرتابی برای کلینت ایستوود بود، تا آن زمان ایستوود در چند فیلم تلویزیونی آمریکایی ایفای نقش کرده بود.
نگاه فیلم یک مشت دلار که در اسپانیا فیلم برداری شده بود به چشم اندازی خشن و پیچیدهای از غرب وحشی در آمریکا اشاره داشت. این فیلم ادای احترامی بود به سینمای وسترن آمریکا، اما به طور قابل توجهای در خط سیر داستان، طرح، خصوصیات و خلق و خوی آنها متمایز بود. دستاوردهای او اعتباری بزرگ برای این ژانر به دنبال داشت: در فیلمهای سنتی غربی، تیپ قهرمانان و ضد قهرمانان مانند مدلهای مجله مد بود، با تضاد اخلاقی بسیار واضح و آشکار، حتی معمولاً قهرمانان با کلاههای سفید و ضد قهرمانان با کلاههای سیاه دیده میشدند (بغیر از موفقترین «کابوی سنتی غربی» - هوپالانگ کسیدی ، که شنل سیاهی سوار بر اسبی نحیف داشت). شخصیتهای لئونه در تضاد با هم بیشتر واقع گرایانه و کامل کننده بودند. معمولاً شخصیت «گرگ تنها» با صورتی اصلاح نکرده، لباس کثیف و رفتاری مجرمانه دیده میشد. شخصیتها یا به ظاهر بخشنده و مهربان بودند یا خشن، اما مبهم و گیج کننده بودند.
بعضی از منتقدین به شوخی و کنایه اشاره به گارگردانی داشتند که حتی نمیتواند انگلیسی صحبت کند، حتی یک بار هم آمریکا را ندیده، چه رسد به غرب وحشی اما به تنهایی تعریف و دید جدیدی از گاوچرانهای آمریکایی را ارائه کرده است. به گفته کریستوفر فرایلینگ در کتاب Something to do with Death ، لئونه چیزهای زیادی درباره غرب وحشی میدانست، او رویای مسحور کننده کودکیش را با فیلمهایش به بزرگسالیش منتقل کرده بود.
دو فیلم بعدی لئونه - به خاطر چند دلار بیشتر (1965) و خوب بد زشت (1966)، کامل کننده سهگانه مردی بدون نام (به انگلیسی : Man with No Name) (با نام مستعار سهگانه دلار) بودند که هر گدام بهتر و تکمیل تر از فیلم قبلی خود از آب درآمدند. موسیقی نوآورانه فیلم بوسیله انیو موریکونه و با همکاری نزدیک با لئونه نوشته و تهیه شد. به علاوه کلینت ایستوود ، هم با این فیلمها ماندگار شد بعداً ایلای والاک ، لی وان کلیف و کلاوس کینسکی هم به این فهرست پیوستند.
بر پایه موفقیت سهگانه مردی بدون نام ، لئونه در سال 1967 به آمریکا دعوت شد تا فیلم روزی روزگاری در غرب (به ایتالیایی : C'Era una Volta il West) را برای کمپانی پارامونت پیکچرز کارگردانی کند. بیشتر صحنههای این فیلم در آلمریای اسپانیا و چینهچیتا در رم فیلم برداری شد. هم چنین بعضی صحنهها هم در مانیومنت ولی در ایالت یوتا برداشت شدند. در این فیلم چارلز برانسون ، هنری فوندا ، جیسون روباردز و کلودیا کاردینال شرکت داشتند. در روزی روزگاری در غرب بسیاری از سبکهای فیلمهای وسترن غربی مانند خشونت، اسطوره و مدیتیشن با هم ادغام شدند. فیلمنامه این فیلم بوسیله لئونه و دوست و یاور قدیمیاش، سرجو دوناتی ، بر اساس داستانی از برناردو برتولوچی نوشته شد.
هر دوی آنها به کارگردانهای مهمی تبدیل شدند. قبل از انتشار آن، این فیلم بیرحمانه توسط پارامونت ویرایش شد، که شاید به فروش آن در گیشه در ایالات متحده لطمه زیانباری زد، با این وجود، به موفقیت عظیمی در اروپا دست یافت، و به فروش نزدیک به سه برابر بودجه 5 میلیون دلاری خود در میان مخاطبان فرانسوی دست یافت و بسیار در میان دانشجویان سینما در آمریکای شمالی ستایش شد. این فیلم توسط بسیاری به عنوان بهترین فیلم لئونه لقب گرفت.
دهه 1970بعد از فیلم روزی روزگاری در غرب، لئونه فیلم یک مشت دینامیت با نام اصلی !Duck, You Sucker را در سال 1971 کارگردانی کرد. لئونه صرفاً قصد برای تهیه کنندگی این فیلم را داشت، اما با توجه به اختلاف سلیقههای هنری، از لئونه خواسته شد جای پیتر بوگدانوویچ این فیلم را کارگردانی کند. یک مشت دینامیت، فیلمی در ژانر اکشن درام، درباره انقلاب مکزیک بود که در آن جیمز کابرن در نقش یک انقلابی ایرلندی و رود استیگر در نقش یک راهزن مکزیکی که بعداً به یک انقلابی تبدیل شد، ایفای نقش کردند.
سال آخر و مرگسه سال پس از ساخت این فیلم لئونه شروع به ساخت سهگانه معروف خود در گونهٔ وسترن با هنرنمایی کلینت ایستوود کرد که هر سه فیلم در زمان اکران خود پرفروشترین فیلم شدند. با ساخت سهگانه لئونه روح تازهای به گونهٔ وسترن دمیده شد و زیرگونهٔ تازهای تحت عنوان وسترن اسپاگتی به وجود آمد. او از سال 1968 تا سال 1973 سه فیلم وسترن دیگر ساخت و بعد از آن تا سال 1984 که آخرین فیلم خود روزی روزگاری در آمریکا را کارگردانی کرد فیلم دیگری نساخت.
لئونه بعد از ساخت فیلم روزی روزگاری در آمریکا مشغول تحقیق و پیش تولید فیلمی دربارهٔ نبرد لنینگراد در جنگ جهانی دوم بود که با مرگ او بر اثر سکتهٔ قلبی در سال 1989 در رم این پروژه به انجام نرسید.