به گزارش مشرق، یادم میآید مادربزرگم همیشه هر کاری در خانه انجام میداد، درنهایت نزدیک در حیاط مینشست، اوایل برایم جای سوال داشت، اما بعدها فهمیدم برای این است که اگر زنگ زدند، سریعتر به در برسد... منتظر بود، شاید انتظارش سه سال و خردهای طول کشید تا بالاخره، زنگ در زده شد و این بار پسرانش را دید... این انتظار و این لحظات برای خیلی از پدر و مادرهای این سرزمین در دهه 60 و 70، تکرار شده بود و هر لحظه و هر ثانیه تکرار می شد. امروز 26 مرداد ماه است، روزیکه خیلی از اسرایی که در زندانهای رژیم بعث عراق بودند، آزاد شدند تا به وطن بازگردند. صفحه امروزمان اختصاص دارد به کسانی که برای حفظ مرزهای وطن از جانشان گذشتند، گفتوگوهایی داشتیم با چند نفر از اسرایی که در کتاب «آن بیستوسه نفر» نامشان آمده و کمی هم از خبرهایی گفتیم که برای اکران فیلم آنها انجام شده است.
غم آزادی!
احمد یوسفزاده، نویسنده کتاب «آن بیستوسه نفر»
داری وسط اردوگاه، زیر آفتاب گرم تابستان قدم میزنی که یکدفعه بلندگو اعلام میکند: «ایها العراقیون الاماجد! سنزیع لکم بعد قلیل، بیاناً، رسمیاًّ، مهماًّ... هرجا هستی میخکوب میشوی. دلت میریزد پایین، با خود میگویی: راستی چیست این بیانیه مهم و رسمی که بهزودی پخش میشود؟! رادیو آهنگ عربی میگذارد و تو به راهت ادامه میدهی. اما هنوز به انتهای خیابان کمعرض میان اردوگاه که در آن ساعت گرم، خلوت است نرسیدهای که رادیو برنامهاش را قطع میکند و دوباره وعده میدهد بهزودی بیانیهای رسمی از سوی فرمانده نیروهای مسلح که صدام حسین باشد قرائت خواهد شد. ذهنت آشفتهتر میشود، وهم بَرَت میدارد که نکند عراقیها از وضعیت پیشآمده بعد از قبول قرارداد، استفاده کردهاند و توانستهاند با یک حمله، بخشی از خاک وطنمان را تصرف کنند!
میپیچی بهسمت شلوغی اردوگاه، جایی که اسرای دیگر زیر بلندگوهای داخل راهروها تجمع کردهاند و با دلهره در انتظار شنیدن بیانیه صدام هستند. رادیو یکبار دیگر برنامههای عادیاش را قطع کرده و بالاخره آن بیانیه مهم و رسمی را قرائت میکند.
صدام، پایان جنگ را قبول میکند و وعده میدهد از سه روز دیگر، مبادله اسرا را شروع خواهد کرد.
بیانیه تمام میشود. اسرا همچنان زیر بلندگوها ایستادهاند. بوی دلانگیز آزادی با امواج رادیویی آمده و در جان اسرا نشسته، اما عجیب است که آنها نه میخندند و نه از شادی به هوا میپرند! ایستادهاند و روزهای اول جنگ، عملیاتها، همرزمان شهید و چهره معصوم امام از جلو چشم ذهنشان عبور میکند.
راه میافتی بهسمت آسایشگاه، آنجا هم خبری از پایکوبی نیست. تو گویی بههیچکدام از این آدمها که سالها میان این چهار دیواری به حبس بودهاند و شکنجه دیدهاند، خبر آزادی ندادهاند!
جلوتر میروی، دوستی دست بر شانهات میگذارد. میایستی. میگویی: «علی! ما آزاد شدیم.» اشک میدود روی گونههایش. شانهاش را میفشاری و دوباره میگویی: «علی! تمام شد! سه روز دیگر باید اینجا را ترک کنیم.»
علی به گریه میافتد. شانهات را محکمتر میفشارد و میگوید: «بله برادر، آزاد شدیم. همهچیز تمام شد، ولی من دارم از غصه میترکم. من چطور به خانه برگردم. درحالیکه این همه شهید دادهایم و صدام هنوز رئیسجمهور عراق است! احمد! به خدا قسم من از شرمندگی، روی رفتن به وطن را ندارم. من نمیتوانم توی چشمهای اشکبار مادر مسعود یمینیشریف زل بزنم و بگویم من سالم و قبراق برگشتهام.»
علی مثل مادر فرزند گمکرده ناله میکند و ادامه میدهد: «احمد! گیرم که خجالت از شهدا را یکجوری توجیه کنیم که چرا نتوانستیم جنگ را با پیروزی تمام کنیم. گیرم آنقدر پُر رو بودیم که نگاه اشکبار مادران شهدا را هم تحمل کنیم، تو بگو... .» علی میزند زیر گریه و میان هقهق گریه، کلماتش شکسته و حزنآور از گلوی بغضآگینش بیرون میآید. میگوید: «تو بگو، جای خالی امام را چطور تاب بیاوریم؟»
قهرمانی که دیر شناخته شد
ملا صالح قاری
با لهجه عربی آنقدر شیرین صحبت میکند که هر کسی را ترغیب میکند به حرفهایش گوش دهد؛ قهرمان قصه «بیستوسه نفر»، «ملاصالح قاری»؛ کسی که از دوران قبل از انقلاب طعم زندان را چشید تا به دوران دفاع مقدس رسید و باز هم اسیر زندانهای بعثی شد. او پس از آزادی از زندانهای عراق، بازهم با مشکلاتی در ایران مواجه شد .او هنوز وقتی خاطراتش را تعریف میکند آنقدر شیرین و دوستداشتنی حرف میزند که اگر ساعتها پای صحبتهایش بنشینید، خسته نمیشوید. ملاصالح قاری، متولد 1328 در آبادان است؛ او هنوز عاشق این خطه و حاضر است جانش را برایش فدا کند. ملاصالح قاری پیر شده و چندوقت پیش در بیمارستان بستری شده بود. حبیب احمدزاده، نویسنده در صفحه شخصیاش نوشت برای دیدار او به بیمارستان رفت و برای هماتاقیهای او از رشادتهایش گفته بود. طی ایام جشنواره سیوهفتم فیلم فجر، گفتوگویی با او داشتم که حالا و در این صفحه دوباره بخشهایی از این گفتوگو را بازخوانی میکنیم.
روزهای سخت شکنجهشدن در استخبارات
ما را از خورعبدالله به زندان بصره بردند و بعد از سه روز به بغداد منتقلمان کردند. در بغداد جایی است برای مرور اطلاعات کسانی که دستگیر میشوند که اصطلاحا به استخبارات وزارت دفاع عراق معروف بود. سیستمشان این است که از هر نقطهای که هرکسی بهعنوان اسیر دستگیر میشد به همین مکان میآوردند و تا 40 روز اسرا را نگه میداشتند و بعد به اردوگاههای سراسر عراق منتقل میکردند. اگر اسرا جزء روحانیون یا پاسداران و شخصیتهای مهم بودند به زندانهای امنیتی عراق منتقل میشدند یا اینکه بعد از شکنجههای بسیار کشته میشدند.
وقتی عراقیها من را بلبل خمینی میخواندند
بعد از 40 روز حضور در آن مکان، نوبت به من رسید تا بازجوییام شروع شود؛ معمولا یکنفر به اسم فواد سرسبیل که مسئول رادیو فارسی-عربی بغداد بود برای مصاحبه میآمد. او من را بهعنوان یک فعال و نیروی انقلابی و بهقول خودشان خمینیدوست میشناخت.من به بچهها گفتم این فواد من را میشناسد و اگر مرا ببیند؛ کارم تمام است. بچهها هم همه سعیشان را کردند تا من را قایم کنند؛ مثلا در زیر پتوهای آسایشگاه پنهانم میکردند، اما یک روز من را در زیر پتوها پیدا کرد؛ برای بازجویی برد و از اینکه پیدایم کرده بود بسیار خوشحال شد. هلهله میکرد و میگفت عراقیها کجایند ببینند که من پاسدار خمینی را گرفتم. شب هم رادیو فارسی عراق گفت: «کجایی خمینی که ما بلبلت را دستگیر کردیم.» بعد از پیدا کردنم خیلی شکنجهام دادند و حتی نمیگفتند چه چیزی از من میخواهند فقط و فقط شکنجه بود؛ بدون هیچ صحبتی.
ماجرای آن 23 نفر و ملاقات با صدام
بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر، صدام در فیلمها میبیند یک عده نوجوان کم سنوسال دستگیر شدهاند و به اسارت حزب بعث درآمدهاند؛ یادم میآید که این بچهها را به زندان ما فرستادند و بعد از یک مدت به این بچهها گفتند که صدام حسین دستور داده که شما را کنار خانوادههایتان بفرستند. مترجم هم داشتند اما من را انتخاب کردند؛ اول گفتند صلیب سرخ میخواهد شما را ملاقات کند؛ بعد از آمادهشدن کارتهایتان میتوانید بروید. اتوبوسی بهدنبال ما آمد، اول به کاظمین برای زیارت رفتیم؛ بعد ما را به کاخی بردند و بعد از تفتیش بدنی، منتظر صلیب سرخ بودیم که یکباره صدام حسین با دبدبه و کبکبه و با دخترش طلا که دستش گل بود، وارد شدند و به بچهها گل دادند و ماجراهای بعدی که در همه فیلمهایی که پخش شده، دیدهاید چه اتفاقی افتاد؛ درنهایت آنها میخواستند ما را خراب کنند، اما خودشان خراب شدند.
آزادی در سال 64 و مشکلات بعد از آزادی
بعد از تحمل چندین سال اسارت در سال 64 آزاد شدم؛ بعد از آزادی هم برایم مشکلاتی بهوجود آمد. البته مسئولان ایران هم حق داشتند که به من شک کنند؛ من کسی بودم که مدتی از سر اجبار بهعنوان مترجم فعالیت کرده بودم. بعد از دو سال کشمکش، حرفم را باور کردند. فلاحیان که آن زمان من را میشناخت، گفت بگذارید اسرا برگردند تا درمورد ملاصالح توضیح دهند؛ اسرا برگشتند، آقای ابوترابی همان زمان خیلی زحمت کشید و نامهای را به فلاحیان و مسئولان اطلاعاتی نوشتند.
با آغاز اسارت، جنگ اصلی شروع شد
جواد خواجویی
در تاریخ دهم اردیبهشت سال 61 در سن نوجوانی در عملیات بیتالمقدس (آزادسازی خرمشهر) به اسارت دشمن درآمدم، فکر میکردیم با اسارت و از دستدادن سلاح، وظیفه مبارزه و جنگ با دشمن به پایان رسیده؛ غافل از اینکه جنگ اصلی ما که جنگ تبلیغاتی بود، تازه شروع شده است. دشمن بعثی برای خنثیکردن تبلیغات آزادی خرمشهر دست به تبلیغات زد و میخواست به دنیا بگوید که ما نوجوان بودیم و ایران به زور ما را به جبهه فرستاده است. سلاحها به دوربین عکاسی تبدیل شده بود؛ دوربینهای عکاسی، فیلمبرداری و میکروفنهایی که به طرف ما نشانه رفته بود. با هر فشار دکمه این دوربینها، تیری تبلیغاتی بهسوی ما شلیک میشد، زیر رگبار دوربینها و میکروفنها قرار گرفته بودیم. ما را برای تبلیغات به کاخ صدام بردند. تا چند ماه تبلیغات دشمن بهشدت ادامه داشت و هرچه دلشان میخواست در روزنامههایشان مینوشتند.
در آخر قصد داشتند آخرین تیر تبلیغات را شلیک کنند و آن فرستادن ما به فرانسه بود. اینجا بود که به یاری خداوند با اعتصاب غذا به مدت پنج روز در استخبارات عراق (ساواک عراق) جلوی این تبلیغات دشمن ایستادیم و تمام نقشههایشان نقش برآب شد.
با واردشدن به سالن استخبارات با چندین سرباز و افسر عراقی روبهرو شدیم. بین آنها مردی با لباس عربی (دشداشه) ایستاده بود. در نگاه اول گمان کردیم جاسوس بعثی است. حرفهای عراقیها را برای ما ترجمه میکرد. اما ناگهان دیدیم اینطور ترجمه کرد: هرکس سربازه این طرف. هرکس بسیجیه اینطرف و پاسدار هم که بین شما نداریم این طرف.
با این کار به همه فهماند که اینجا نباید بگویید که پاسدارید. او جان خودش را بهخطر انداخت تا پاسدارها زیر شکنجه بعثیها قرار نگیرند. این مرد بزرگ کسی نبود، جز ملاصالح قاری؛ بعدها که با ما 23 نفر در یک سلول بود، بیشتر به بزرگیاش پیبردیم.
در سلول که بودیم روزی چندبار صدای مرد عرب بلند میشد که زیر شکنجه و ضربوشتم بعثیها قرار میگرفت، عجیب اینجا بود که هیچوقت فریاد نمیزد؛ بلکه همیشه زیر رگبار کابلها با صدای بلند میگفت: «یا رسولالله... یاحبیب الله...» یک روزصبح، دیگر صدایش نیامد و ملاصالح برایمان تعریف کرد که آن مرد، یکی از مخالفان صدام و عضو گروه «حزبالدعوه» عراق بود و امروز صبح خیلی زود تقریبا ساعت چهار صبح برای تیرباران بردنش... .
با خاک وطن عهد بستیم
ابوالفضل محمدی
در اولین روزهای اسارات به تاریخ 10 اردیبهشت ماه 1361، در حمله بیتالمقدس اتفاق افتاد، صدام شخصا فیلم اسرای ایرانی را از طریق تلویزیون مشاهده کرد و دستور داد تا افراد کم سن و سال از دیگر اسرا جدا شوند به این ترتیب در استخبارات بغداد 23 نفر از اسرای نوجوان که رنج سنی آنها بین 13 تا 17 سال بود، از بقیه اسرا جدا شدند.
حرکت تبلیغاتی بزرگی توسط دشمن مبنیبر اینکه ایران، افراد کم سنوسال را به جبهه میفرستد، آغاز شد. دشمن بعثی، اهدافی از این تبلیغات داشت که میشود به این موارد اشاره کرد؛ سرپوش گذاشتن به شکست خودشان و آزادی خرمشهر، و محکومکردن ایران در مجامع بینالمللی و حقوق بشری و دنبالکردن اهداف مشترک خود با منافقین که در آن روزها در فرانسه مستقر بودند.
آنها قصد داشتند ما را از طریق فرانسه به ایران بازگردانند و امیدوار بودند که بتوانند چند نفر از ما را بهعنوان پناهنده، جذب خود کنند و افکار عمومی را فریب داده و وانمود کنند که اسرای کم سنوسال ایرانی که به زور به جبهه فرستاده میشوند، حاضر به بازگشت به ایران نیستند و پناهنده شدند یا اینکه پیوستن به مجاهدین خلق را ترجیح میدهند.
این موضوع تا جایی پیش رفت که ما را نزد صدام بردند و این دیدار در شبکههای داخلی و خارجی بازتاب گستردهای پیدا کرد و ما برای اینکه در این روند، بازیچه دست دشمن نباشیم و بتوانیم جلوی تبلیغات منفی علیه ایران را بگیریم، بهدنبال راهحلی بودیم و درنهایت تصمیم به اعتصاب غذا گرفتیم. برای محکمشدن این تصمیم، باید عهد میبستیم، گلهای مالیده شده به لباسهایمان را که با آن خاک تیمم درست کرده بودیم؛ آن هم خاک وطن، وسیلهای شد تا دست بر آن نهیم و پیمان ببندیم که تحت هیچ شرایطی اعتصابمان را نشکنیم، اعتصاب را شروع کردیم و به مدد الهی دوام آوردیم تا بالاخره در ساعت 10 صبح روز پنجم، آنها تسلیم خواسته ما شدند و بعدازظهر همان روز ما را به اردوگاه رمادی بردند و دورهای جدید از اسارت ما آغاز شد که هشت سال و چهار ماه و 22 روز بهطول انجامید و ما 23 نوجوان توانستیم با دست خالی دشمن را بار دیگر شکست دهیم.
نتیجه مقاومتمان را گرفتیم
حسین بهزادی
اولین ماه محرم بعد از پذیرش قطعنامه 598 توسط ایران بود، اردوگاه هفت بودیم و من مسئول آسایشگاه بودم. عراق عزاداری و سینهزنی را ممنوع کرده بود. چند روز قبل از ماه محرم، عماد، سرباز عراقی که مسئولیت قاطع (بلوک) یک را بهعهده داشت، مسئولان آسایشگاهها را در اتاق خودش جمع کرد و گفت: «شما فکر نکنید که قطعنامه 598 پذیرفته شده است و آزاد هستید و سینهزنی هم آزاد است، در عراق سینهزنی ممنوع است.» من او را خطاب قرار دادم و گفتم: «ما از زمان طفولیت برای امام حسین(ع) عزاداری کردیم. شما اجازه عزاداری بدهید ما هم بچهها را کنترل میکنیم.» عماد در جوابم گفت: «شما در زمان طفولیت برای دفاع از وطن خود به جبهه آمدید و شهادت نصیبتان نشد و اسیر شدید. در اسارت بهعقیده خود پایبند ماندید و الان هم با عقیده خود به وطن باز میگردید و مایه افتخار شماست و مردمتان هم به شما افتخار میکنند که همچنان معتقد هستید.»از این صحبت خوشحال شدم که الحمدلله، مقاومت و پایبندی اسرا باعث شد که مورد تحسین و تشویق دشمن باشند.
یکی، دو روز مانده به 26 مرداد 69، در محیط اردوگاه طبق معمول درحال قدمزدن بودیم. از اول صبح، رادیو بغداد مدام مارش نظامی پخش کرده و مدام اعلام میکرد تا ساعاتی دیگر، اطلاعیه مهم پخش میشود. تا اینکه بالاخره نامه صدام حسین به رئیسجمهور ایران، آقای هاشمیرفسنجانی را قرائت کرد، آنچه در این نامه باعث خوشحالی ما شد، جملهای از صدام بود که خطاب به آقای رفسنجانی میگفت: «بدین ترتیب آنچه که شما اراده کردید، محقق شد.» این جمله یعنی شما پیروز شدید و ما به هدف خود نرسیدیم. شاید باورتان نشود من به نوبه خود با این کلام تمام سختیهای اسارت برایم آسان شد و با خود گفتم خدایا تو را سپاس که ما را یاری کردی و امروز نتیجه مقاومتمان را میبینم و امروز هم اگر بخواهیم پیروز و موفق باشیم، تنها گزینه مقاومت است.
این زخمهایی است که بر دل ما مانده است
حسن مستشرق
من اهل ساری هستم، پدرم خادم مسجدی در شهرستان ساری بود. ما هفت برادر بودیم و من کوچکترین فرزند خانواده بودم. در زمان انقلاب همه ما برادرها در فعالیتهای انقلابی شرکت داشتیم. یکی از برادرهایم جانباز است و یکی دیگر از برادرهایم هم در عملیات کربلای5 به شهادت رسید. جنگ شروع شد، خیلی دوست داشتم که بروم، اما پدرم میگفت کمی صبر کن. چون کوچکتر از همه برادرهایم بودم، سه برادرم در جنگ بودند. با رضایت و نارضایتی بالاخره موفق شدم در سال 1360 به جبهه اعزام شوم و بهصورت نامنظم و جهادی هم در عملیاتهای استان و سوسنگرد حاضر بودم و بالاخره در بیتالمقدس، قبل از فتح خرمشهر، به اسارت بعثیها درآمدم. بعد از آن هم فتحی که انجام دادیم در یکی از سنگرها، بهقول معروف هلیبرد شدیم.
مثلا در بعضی فیلمها دیدهاید که پنج نفر، بهیکباره با 40 تانک روبهرو میشوند، دقیقا همین بود. آنهایی که مجروح بودند، سینهخیز مهمات را از تن شهدا و عراقیهایی که کشته بودیم، جدا میکردند و بهدست ما میرسانند. طوری بود وقتی جلویمان را نگاه میکردیم، تانکها تعدادشان خیلی زیاد بود و بچهها میتوانستند، همزمان دو تانک را هدف قرار دهند. ما این درگیری را از صبح شروع کرده بودیم که تا ظهر طول کشید و دیگر مهمات نداشتیم. یک هلیکوپتر آنها بلند شد و بهسمت ما آمد. در زمانی که اسیر شده بودیم، بیش از نصف بچهها شهید شده بودند حتی یکی از بچهها آخرین تیر آرپیجی را بهسمت هلیکوپتر شلیک کرد که از کنارش رد شد.
میخواهم بگویم خیلی از بچهها موقع شهادت فقط خدا را یاد میکردند. عراقیها یکسری بعثی و یکسری سودانی بودند و برایشان خیلی چیزها مهم نبود و روی شهدا گازوئیل و نفت میریختند و آتش میزدند. این زخمهایی است که بر دل ما مانده است. امیدوارم کسانی که الان بهخون این شهدا خیانت میکنند، خیر نبینند. کاش حیا کنند و خانواده شهدا را ببینند. وقتی اسیر شدیم، یکی از بچهها دستش نارنجک بود و ضامن آن را کشیده بود، وقتی آمدیم آن طرف خاکریز، از من پرسید چهکاری انجام بدهم؟ چون ضامن نارنجک را کشید بود و اگر پرتاب میکرد، منفجر میشد. عراقیها در حال هلهله بودند و او یکدفعه تصمیم گرفت نارنجک را پرتاب کند و این کار را انجام داد.
چند نفر از عراقیها هلاک شدند. بعد همه ما را روی زمین درازکش کردند و یکی از درجهدارانشان آمد و گفت: «ببینید از صبح این 60، 70 نفر چطور ما را که یک تیپ بودیم، زمینگیر کردند و شماها باید جنگیدن را از اینها یاد بگیرید که تا لحظه آخر میجنگند.»
ما را سمت بصره بردند؛ بعد ما را به مقری بردند و یکبهیک بازجویی کردند، اما ما داخل اردوگاه هم استقامت میکردیم که اطلاعاتی ندهیم.
البته همیشه اتفاقها تلخ نبود، گاهی اتفاقهایی میافتاد که چاشنی طنز هم داشت، در آسایشگاه کسی بهنام حمید تقیزاده داشتیم که اهل یافتآباد تهران بود. دیده بود در اردوگاه بچههای سپاه را که با شلوارهای سبز بودند، میبردند برای بازجویی و شکنجه. ما هم برای جلوگیری از این کار، شلوارهایشان را از بالای زانو پاره میکردیم که شلوارک میشد و با خون و گل سعی میکردیم که شلوارها شناسایی نشوند.
بعد از آن جریان حمید گفت: «آنجا یک جعبه سیب است، میتونی بری بیاریش.» گفتم: «من بلد نیستم.» گفت: «اما من بچه یافتآبادم، من خوب بلدم چیزی کف برم. یا برو جعبه سیبرو بیار، یا برو چوب بخور که حواسشون پرت شه. چون بچهها خیلی گرسنهاند.» گفتم: «چوبخورم ملس است...» بهسمت سرباز عراقی رفتم و شروع به صحبت کردیم و او فحش میداد که شما اینجور هستید و منم 17ساله بودم و تازه ریشم درآمده بود. سرباز عراقی به ریشم اشاره کرد و گفت: «این ریشت خمینیای است؟» گفتم: «افتخار میکنم که اینطور باشد.» بعد منو بردند بیرون و شروع کردند به زدن. حمید هم در این فرصت سیبهای جعبه را پخش میکند و بچهها همه را خوردند و جعبه خالی را همانجا گذاشتند. بعد از اینکه من را داخل آسایشگاه پرت کردند، حمید کنارم آمد و گفت بیا این نصف سیب، سهمیه تو است. گفتم من سیب نمیخورم، سهمیهام کتک بود که خوردم.
بعد عراقیها دنبال سیبها گشتند و ما هم اظهار بیاطلاعی میکردیم... .
فیلم آن بیستوسه نفر
بیستوسه نفر، گروهی از رزمندگان نوجوان ایرانی بودند که در جریان جنگ ایران و عراق در سال 1361 به اسارت نیروهای عراقی درآمدند. این گروه کمسنوسال بین 13 تا 17 سال داشتند و اکثرا از تیپ ثارالله کرمان اعزام شده بودند و در اردیبهشت 1361 در مرحله مقدماتی عملیات بیتالمقدس در مناطق مختلف جبهه اسیر شدند. احمد یوسفزاده که یکی از این بیستوسه نفر بود، بالاخره خاطراتشان را در سال 1393 منتشر کرد. به قول یوسفزاده شیرینی این کتاب زمانی برایم شیرینتر شد که نامه رهبری را خواندم بعد از کتاب، مستندی توسط مهدی جعفری برای این کتاب ساخته شد و بیستوسه نفر در این فیلم به بیان خاطراتشان پرداختند. همان روزها بود که یوسفزاده نویسنده کتاب، درگفتوگویی اعلام کرد که دلش میخواهد ابراهیم حاتمیکیا، فیلم سینمایی بیستوسه نفر را بسازد، اما مشغول بودن حاتمیکیا روی یک پروژه دیگر باعث شد تا خود مهدی جعفری که مستند این بیستوسه نفر را ساخته بود، برای فیلم سینمایی هم دست به کار شود و با سرمایهگذاری سازمان فرهنگی و رسانهای اوج این فیلم ساخته شد و بهرغم اینکه خیلیها میگفتند فیلم خوبی نخواهد شد، توانست در جشنواره نظر بسیاری از کارشناسان را جلب کند و جایزههای زیادی بگیرد. مسعود فراستی که جزء سختگیرترین منتقدان سینمایی کشور است بعد از تماشای این فیلم در جشنواره فیلم فجر گفت: «این اثر بهترین فیلم جنگی بعد از جنگ و بهترین اسارت سینمای ایران است. این اولین فیلمی است که اسارت را با آن تجربه کردم و حالم را بهشدت خوب کرد. هیچ ایرانی که دل و ذهنش مریض نباشد از تماشای این فیلم لذت میبرد. اولینبار در تاریخ سینمای ایران جمع ساخته شد که حتی در سینمای جهان هم ساختن آن سخت است.»گفته میشود که «بیستوسه نفر» در آبان ماه و بعد از ماه صفر، اکران میشود، شاید بهتر بود که این فیلم در همین روزهای تابستان اکران میشد و 26مرداد ماه؛ یعنی روز بازگشت آزادگان به کشور بهترین زمان اکران این فیلم است.
بیستوچهارمین نفر...
یک شب در برنامه عصر جدید، دختری اجرایش را به یاد مادر شهیدی انجام داد که بسیار هم مورد استقبال قرار گرفت. اجرای او روزگار مادر شهید اکبر دانشی را روایت میکرد، شهید اکبر دانشی یکی از همین بیستوسه نفر بود که هنوز از پیکرش اثری نیست. احمد یوسفزاده درباره مادر این شهید متنی دارد که در ادامه میخوانید: «تمام وجودش داشت روی دل غمدیدهاش آوار میشد. اکبر بالا بلندش با دو نفر از بچههای روستا باهم رفته بودند جبهه؛ بعد از 8 سال، حالا یکی از آنها برگشته است و آن بیرون مردم به استقبالش گاو و گوسفند میکشند. دومی هم رادیو اسمش را گفته که فردا میآید؛ اما خبری از بالا بلند او نیست! الان چکار کند؟ مویههای غریبانه سر بدهد و مجلس شادی مردم را عزا کند؟ نه؛ بغضی که مثل کوه راه گلویش را بسته است فرو میدهد و وانمود میکند که مثل همه مردم خوشحال است؛ اما مگر چهره اکبر با ابروهای پیوندی و چشمان درشت با آن سینه فراخ و تنه گوردیال(تنه نخل) از جلوی چشمش دور میشود!»
*فرهیختگان