بررسی توحید به عنوان اساس آموزه های ادیان آسمانی در قرآن و روایات

معنای اعتقاد به توحید و سایر اعتقادات چیست؟ واضح است که فکر و نیت، حکومت و سلطنت کامل بر اعمال آدمی دارد و تا نیت و فکر عوض نشود عمل دگرگون نخواهد شد.

بررسی توحید به عنوان اساس آموزه های ادیان آسمانی در قرآن و روایات

معنای اعتقاد به توحید و سایر اعتقادات چیست؟ واضح است که فکر و نیت، حکومت و سلطنت کامل بر اعمال آدمی دارد و تا نیت و فکر عوض نشود عمل دگرگون نخواهد شد.

انَّما الاعمال بالنّیات به همین حقیقت اشاره دارد. ازاین رو در دین، واجبات اعتقادی ای هست که باید از راه دلیلی که اصل آن در فطرت است به آنها پی برد. در قرآن کریم و روایات ائمه علیهم السلام هم دلایلی بر اصل تحکیم درک فطری ذکر شده. در راه سعادت نخست باید فکر و اعتقاد را عوض کرد تا در نتیجه عمل اصلاح گردد. کلُّ نَفْسٍ بِما کسَبَتْ رَهِینَةٌ؛[1] هر کس در گرو آنچه عمل کرده می باشد جز از راه اصلاح فکر راهی برای اصلاح عمل نیست؛ چون نیت و فکر فرمانروای بدن است.

از این جا سرّ این که مسلمان باید قبل از عمل، در باطن و ضمیر خود به چند اصل معتقد باشد و یقین نماید با دلیل به آنها به عنوان اساس دین اعتقاد داشته و با عمل، آن اعتقادات را قوی و مستحکم سازد روشن می شود. پس سعادت آدمی موقوف است بر درستی کردارش و آن هم موقوف است بر اصلاح فکر.

مرکب بودن توحید از اثبات و نفی، در نظر قرآن

با مختصر نظری در آیات قرآن کریم کافی است که تصدیق کنیم اساس و زیر بنای همه اعتقادات، توحید و بیزاری و تبرّی از شرک است. بر این اساس تنها به این اکتفا نشده که جهان آفرینش، خدایی واحد دارد و بس؛ بلکه توحید قرآن و اسلام، مرکب از دو قسمت نفی و اثبات است و هر دو، رکن اعتقادات قرآن و اسلام می باشد. و شاید چون به این زودی ها نمی توان به این حقیقت رسید فرمود: «وَما یؤْمِنُ أَکثَرُهُمْ بِاللّهِ إِلّا وَهُمْ مُشْرِکونَ»[2] ایمان اکثر آنها آمیخته به قسمی از شرک است.

اجمالاً دعوت انبیا و همۀ سفیران وحی را اعلام می نماید: «وَلَقَدْ بَعَثْنا فِی کلِّ أُمَّةٍ رَسُولاً أَن اعْبُدُوا اللّهَ وَاجْتَنِبُوا الطّاغُوتَ»[3] ما در هر امت و اجتماعی که از بشر تشکیل شده (در زمان های گذشته) پیامبرانی برانگیختیم (که به آنها بگوید) که خدا را پرستش کنید و از طاغوت اجتناب نمایید. در این آیه می بینیم اساس برنامه و زیربنای دعوت انبیا علیهم السلام فقط پرستش ذات یگانه نیست بلکه مرکب از پرستش خدا و اجتناب از طاغوت است.

و نیز در آیۀ شریفه می فرماید: «لا إِکراهَ فِی الدِّینِ قَدْ تَبَینَ الرُّشْدُ مِنَ الغَی»[4] اکراهی در دین نیست راه هدایت و جدایی آن از ضلالت روشن شد.

عالم مادیات، وسیلۀ ارتقا و صعود است و نسبت به جایگاه وسیع و امن جهانِ معنا، حکم چاه تاریکی را دارد که آدمی باید خود را از آن جا خلاصی دهد و به ایوان رفیع ذوالعرش المجید قدم بگذارد و نردبان آن عبارت است از «فَمَنْ یکفُرْ بِالطّاغُوتِ وَیؤْمِنْبِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَک بِالْعُرْوَةِ الوُثْقی»[5] هر کس که در مرحلۀ اوّل طاغوت را انکار کرد و در مرحلۀ دوم به ذات جامع یکتا ایمان آورد، در این صورت به ریسمان محکم تر چنگ زده و دیگر نجات او قطعی است. زیرا این ریسمان هرگز پاره شدنی نیست.

چون در این آیۀ شریفه راه چاره را بیان می کند و می فرماید تنها راهِ نجات را ایمانِ مرکب معرفی می کند، یعنی کفر به طاغوت و ایمان به الله. این بیان به منزلۀ شرط است و در جای خود ثابت شده که مفهوم شرط حجت است. به این معنا که اگر یکی از دو رکن اساسی کفر به طاغوت و با ایمان به الله به هم بخورد راه نجات و خلاصی نیست.

معنای طاغوت

خود قرآن معنای طاغوت را معین فرموده زیرا آن را در مقابل ایمان به خود قرار داده است. در مقابل خدا قرار گرفتن، خود روشنگر این است که انسان بسیار از حد خود فراتر رفته است. در قرآن می فرماید: «إِنّا لَمّا طَغا الماءُ»[6] وقتی که آب طغیان کرد و قدم از مرزهای خود فراتر نهاد. معلوم است همان آب که می فرماید: «وَنَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً مُبارَکاً»[7] به خیر و برکت توصیف شده در اثر فرا گذاشتن قدم از مرز خود به یک عامل ویرانگر تبدیل می شود و مراد از ایمان، اذعان در برابر خداست به این صورت که خدا را در همۀ جهات ولی و متصرف بداند بدین ترتیب طاغوت که در مقابل واقع شده به معنای غیرِ او متصرف و ولی دانستن است.

عبرت از گذشتگان

پروردگار متعال برای آن که ملت قرآن دچار گرفتاری پیروان تورات و انجیل نشوند آنها را سرزنش فرمود: «أَلَمْ تَرَ إِلَی الَّذِینَ أُوتُوا نَصِیباً مِنَ الکتابِ یؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِوالطّاغُوتِ»[8] آیا نمی بینی افرادی که بهره ای از کتاب به آنها داده شده، آنها به جبت و طاغوت گرویدند و آنها را ولی امر خود دانستند.

در آیۀ دیگر می فرماید: «وَجَعَلَ مِنْهُمُ القِرَدَةَ وَالخَنازِیرَ وَعَبَدَ الطّاغُوتَ»[9] عده ای از آنها را (بنی اسرائیل) بوزینه و خوک و پرستندگان طاغوت قرار دادیم. مسلماً پیروان انجیل و یا تورات رسماً بتی را نمی پرستیدند بلکه از نظامی که در برابر تورات و انجیل قرار داشت و در قانون گذار و حکمران آن نظام بیزاری نمی جستند.

باز در آیۀ دیگر می فرماید:

أَلَمْ تَرَ إِلَی الَّذِینَ یزْعُمُونَ أَنَّهُمْ آمَنُوا بِما أُنْزِلَ إِلَیک وَما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِک یرِیدُونَ أَنْ یتَحاکمُوا إِلی الطّاغُوتِ وَقَدْ أُمِرُوا أَنْ یکفُرُوا بِهِ وَیرِیدُ الشَّیطانُ أَنْ یضِلَّهُمْ ضَلالاً بَعِیداً»[10]  و یا «فَلا وَرَبِّک لا یؤْمِنُونَ حَتّی یحَکمُوک فِیما شَجَرَ بَینَهُمْ ثُمَّ لا یجِدُوا فِی أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَیتَ وَیسَلِّمُوا تَسْلِیماً»[11]

ای پیامبر! آیا نمی بینی اشخاصی را که گمان می کنند به آنچه که بر تو و بر پیش از تو فرستاده شده ایمان آورده اند و قصد دارند طاغوت را دادرس قرار دهند؛ در حالی که مأموریت دارند به آن کافر شوند و شیطان می خواهد آنها را به گمراهی دور گمراه سازند؟ اما نه، به پروردگارت سوگند! ایمان نمی آورند تا تو را در آن چه که اختلاف دارند دادرس قرار دهند و از فرمان تو احساس نارضایتی ننمایند و در کمال تسلیم باشند.

از مجموع این چند آیه اموری روشن می شود.

1-  ایمان به توحید نه آن است که فقط به یگانگی ذات احدیت اعتقاد داشته باشیم بلکه ایمان مرکب از برانداختن طاغوت و سپس ایمان به خدا است.

2-  ایمان عبارت از این است که دیگری را متصرف و ولی در امور خود دانستن.

3-  طاغوت، هر متجاوز از حدی است که در برابر خدا قرار گیرد

مراتب توحید

1- توحید در ذات، یعنی آفریدگاری جز آفریدگار یکتا نیست. نه فردی که به این مقام درآید و بگوید: من آفریدگارم، مانند فرعون و نمرود که می گفتند: «أَنَا رَبُّکمُ الْأَعْلی»، طاغوت است.

2- توحید در فرمانروایی یعنی بعد از آن که او را ذاتی زنده و قیوم و احاطه کننده به همه چیز دانستیم ناچار احاطه علمی او به همه موجودات نیز برتر می باشد که فرموده:

«أَلا یعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَهُوَ اللَّطِیفُ الخَبِیر»ُ[12] آیا خدایی که خلق کرده به مخلوق خود احاطه ندارد؟ و اوست لطیف بسیار آگاه. پس قانون گذاری، مثلاً در ازدواج و طلاق و معاملات حق مخصوص او می باشد. لذا در آیۀ شریفه یهود و نصاری را توبیخ نموده که:

إ«ِتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَرُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللّهِ وَالمَسِیحَ ابْنَ مَرْیمَ وَما أُمِرُوا إِلّا لِیعْبُدُوا إِلهاً واحِداً لا إِلهَ إِلّا هُوَ سُبْحانَهُ عَمّا یشْرِکونَ»[13]

آنها دانشمندان خود و مسیح پسر مریم را در مقابل خدا، پروردگار قرار دادند در حالی که مأمور بودند که جز خدای واحد را پرستش نکنند. خدا پاک و منزه است از آنچه که شریک قرار می دهند.

در روایتی از طریق خاصه و عامه وارد شده که چون رهبران دینی یهود و نصاری به نفع خود در برابر تورات و انجیل قانون گذاری نمودند خدای متعال هم آن را پرستش نامید. پس بنا به صریح قرآن اگر کسی در برابر حکم خدا قانون گذاری نماید شرک است و به رسمیت شناختن آن، عبادت طاغوت است.[14]

3- توحید در تعیین رهبر و پیشوا، زیرا فقط او می داند که چه فردی صلاحیت رهبری دارد و در مورد رهبر تعیین شده فرق نمی کند بلاواسطه مانند رسول خدا صلی الله علیه و آله و یا با واسطه باشد که از طرف رسول تعیین شود. روی همین جهت فرستادگان عیسی علیه السلام را به انطاکیه - که برای تبلیغ بود - فرستادۀ خود معرفی می نماید. «إِذْ أَرْسَلْنا إِلَیهِمُ اثْنَینِ فَکذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ فَقالُوا إِنّا إِلَیکمْ مُرْسَلُونَ»[15] وقتی که ما دو نفر به سوی آنها (در انطاکیه) فرستادیم آن دو را تکذیب نمودند و نفر سوم را به همراهی آنان فرستادیم و آن فرستاده شدگان گفتند ما فرستاده شدۀ به سوی شما هستیم.

قرآن کریم برای آن که پیروان توحید به حقیقت یکتا پرستی نائل شوند - نه این که در ظاهر موحد ولی در باطن مشرک باشند - و برای این که مانند پیروان تورات و انجیل نباشند، آنها را در قرآن با بیان فلسفۀ نکوهش و سرزنش چنین سرزنش می کند: «أَلَمْ تَرَ إِلَی الَّذِینَ أُوتُوا نَصِیباً مِنَ الکتابِ یؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ والطّاغُوتِ»[16] آیا نمی بینی آنهایی که بهرۀ اندک از کتاب آسمانی دارند به جبت و طاغوت گرویده اند؟. یعنی روح و مقصد کتاب آسمانی را درک نکردند که آن، نخست برانداختن نظام طاغوتی، سپس توحید و حقیقت یکتا پرستی است.

در آیۀ دیگر نتیجۀ این انحراف از مکتب توحید و تحریفِ آن را گوشزد می فرماید:

«قُلْ هَلْ أُنَبِّئُکمْ بِشَرٍّ مِنْ ذ لِک مَثُوبَةً عِنْدَ اللّهِ مَنْ لَعَنَهُ اللّهُ وَغَضِبَ عَلَیهِ وَجَعَلَ مِنْهُمُ القِرَدَةَ وَالخَنازِیرَ وَعَبَدَ الطّاغُوتَ أُولئِک شَرٌّ مَکاناً وَأَضَلُّ عَنْ سَواءِ السَّبِیلِ»[17]

بگو آیا شما را آگاه کنم که بدترین پاداش از آن کسی است که خدا آنها را لعنت کرد و بر آنها غضب فرمود و از آنها بوزینگان و خوکان و پرستندگان طاغوت قرار داد. و آنها بدترین منزلت و جایگاه را دارا بوده و از راه وسط به گم راهی می روند.[18]

بی تردید هرگز پیروان تورات ستم کاران و گردن کشان به عنوان خدا را پرستش نکردند بلکه - چنان که بیان شد - افرادی را که در مقابل نظام الهی و قانون آسمانی قد علم کردند - اگرچه طغیان آنهافقط در یک جهت بود، مانند فرمانروایی بدون اذن خدا و قانون گذاری با تکیه به عقل خویش - به رسمیت شناختند و آنان را به این منصب قبول کردند و با آنان به پیکار برنخاستند و گرفتار چنین عقوبتی شدند، حق تعالی این کار را پرستش و عبادت می نامد:

«أَلَمْ تَرَ إِلَی الَّذِینَ یزْعُمُونَ أَنَّهُمْ آمَنُوا بِما أُنْزِلَ إِلَیک وَما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِک یرِیدُونَ أَنْ یتَحاکمُوا إِلی الطّاغُوتِ وَقَدْ أُمِرُوا أَنْ یکفُرُوا بِهِ وَیرِیدُ الشَّیطانُ أَنْ یضِلَّهُمْ ضَلالاً بَعِیداً»[19]

آیا نگاه نمی کنی به افرادی که گمان دارند به آن چه بر تو فرستاده شده و به آنچه که پیش از تو فرستاده شده ایمان دارند (اما برخلاف اقتضای ایمان) می خواهند به هنگام محاکمه به طاغوت رجوع نمایند و آن را بر خود حاکم وقاضی قرار دهند؛ در حالی که مأموریت دارند از هر جهت آن را انکار نمایند؟ (و با بی اعتنایی و رجوع نکردن در کارها به او، او را بکوبند) شیطان می خواهد آن ها را به گم راهی عمیق و دور گرفتار سازد.

تنها سکوت در برابر نظام طاغوت کافی نیست. قرآن انتظار پیکار و در افتادن با آن نظام را دارد و اگر مبارزۀ منفی و به رسمیت نشناختن این ها ممکن باشد به حکم قرآن باید آن را انجام داد. زیرا به حکم المَیسورُ لایترَک بِالمعسورِ، در امری که مطلوبیت آن یقینی است اگر مرتبۀ اعلای آن فراهم نشد باید تا مقداری که ممکن است انجام داد. در کتاب تحف العقول روایت مفصلی نقل شده و شیخ أعظم، انصاری قدس سره در کتاب متاجر خویش نقل فرموده. خلاصۀ آن روایت این است که مدار صلاح و نظام همۀ امور معاش را براساس حکومت صالح و مایه فساد و تباهی، از زراعت و تجارت و صنعت و رویدادهای خطرناک را بر اساس حکومت فاسد و نظام طاغوتی معرفی می نماید. در آن روایت امام صادق علیه السلام می فرماید:

«وَ ذلک؛ لأنَّ فِی وَلایةِ وُلاةِ الجَورِ دُرُوسُ الحَقِّ کلِّهِ وَ إحْیاءُ الباطِلِ کلِّهِ وَ هَدمُ المَساجِدِ وَ قَتلُ الأنبِیاء» برای این که در رهبری زمام داران ستمگر حق و حقیقت به طور کلی مندرس گشته و جرثومۀ باطل زنده می شود و مساجد منهدم می گردد و انبیا کشته می شوند.[20]

برحسب معرفی قرآن کریم، انسان گل سرسبد آفرینش و دارای خلقت ممتاز است:

«وَلَقَدْ کرَّمنا بَنیٖ آدم»[21]، «لَقَدْ خَلَقْنا الإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ»[22]ما آدمی را عزیز و ارجمند ساختیم. او را در بهترین قوام و همبستگی روح و بدن آفریدیم.

ازطرفی همه چیز به خاطر او و نیل به سعادتش آفریده شده: کوه ها، دریاها و جویبارها، باغ ها و ذخایری که در دل کوه ها ست و چهارپایان، همه به خاطر آدمی آفریده شده. پس خلقت انسان ممتاز و دارای اصالت و استقلال است که باید ابر و باد و مه و خورشید و فلک به خاطر گردآوری مصالح وی در کار باشند تا او خود به اتکای گوهر ارجمندی که دارد برای مصالح خود زندگی نماید. از طرف دیگر یگانه جهت امتیاز انسان که مایۀ استقلال شده بلکه به آن جهت امتیاز یافته و حق حکومت بر همۀ آفریده هایی را که تحت اختیارش قرار گرفته، دارد، فکر و اندیشه و تعقل است. به عبارت دیگر بر حسب محدودیت و مقدمه بودن خلقت غیر انسان، آنها مانند کارخانه ای هستند که به خاطر تأمین مصالح آدمی به اقتضای غریزه و ناخودآگاه به آنها طبایعی داده شده که بدون اراده کار از آنها صورت می گیرد. زنبور عسل به خاطر تأمین بهترین غذا بر حسب غریزه از نظم و رفاه اجتماعی برخوردار است به گونه ای تا به حال در تاریخ بشریت سراغ نداریم.

هم چنین مورچه، زیرا خلقت آن بسیار محدود و خلقت استخدامی است که باید همان کار را انجام دهد و نمی تواند چنان نباشد. اما آدمی که این همه مخلوقات به استخدام او در آمده اند باید خودساز و اختیاردار و با فکر و اندیشه باشد و به کمک انبیا و معرفی قرآن کریم منزلت بسیار والای خود را بشناسد و اصالت و استقلال خود را دریابد.

از دو جهت اصالت و استقلال خلقت آدم، و جهتِ فکر و اندیشه و تعقل نتیجه می گیریم که ارزش عمل آدمی به کمیت و حجم عمل که بدون ادراک و شعور و بر حسب غریزه از او صادر می گردد، نیست و این حیوانات و چهارپایانند که اعتبار کار آنها به کمیت و حجم عمل است؛ زیرا جهت خلقت آنها آن است که ناخود آگاه به استثمار بشر در آید و به هر کمیت و حجم انجام داد ارزش بیشتری پیدا می کند.

مثلاً معیار ارزش یک اسب، تیزرَوی است که در مدت کم مسافت ممتدی را طی نماید و یا الاغ و قاطرِ خوب ارزش دارد چون یک جهت از منافع آدمی را ناخودآگاه تأمین می نماید مثلاً قدرت حمل بیشتری دارد. پس معیار در ارزش عمل حیوان کمیت آن است؛ اما انسان که خلقت اصیل و استقلالی دارد و طفیلی نیست ارزش عمل او به همان وجه امتیازش که فکر و اندیشه اوست می باشد. تابه کجا با اختیار خود امتیازش که فکر و اندیشه اش را گسترش دهد و معتقد شود. نیز او اختیار دارد که به هدف والا که مناسب منزلتش می باشد برسد و هم می تواند به جایی که مناسب مقامش نیست فرو افتد.

ازاین رو پیامبر اکرم برای این که بیان نماید که ارزش عمل آدمی به حجم نیست و به فکر و اندیشه است، فرمود:

إنَّما الأعمال بالنیات. در شرح این روایت پرمحتوا امام موسی بن جعفر علیه السلام فرمود: رسول اکرم صلی الله علیه و آله علی علیه السلام را با لشکری به جنگی فرستاد. بعضی گفتند: در این جنگ آیا خدمت کاری یا چهارپایی مانند شتر یا اسب یا غنیمتی مفید به چنگ ما خواهد افتاد؟ ماجرا به اطلاع آن حضرت رسید. فرمود:

«إنَّما الأعمالُ بِالنِیاتِ وَ لَکلِّ امْرِئً مانوی» ارزش عمل فقط به اندیشه بسته شده و پاداش، بسته به نیتی است که کرده. اگر کسی جنگ را برای رضای حق انجام داد خدا پاداشش را خواهد داد و اگر هدف از جنگ به دست آوردن مال دنیاست پاداشش همان است.[23]

وابستگی فکر به ذات ربوبی

تا این جا روشن شد که ارزش عمل انسان به کمیت و حجم عمل نیست بلکه با اندیشه و تعقل امتیاز یافته و بستگی کامل به هدف و نیت او دارد.

پس باید هدف اندیشه مشخص گردد و چون اساس عمل بر نیت و فکر استوار است، کتاب آسمانی اسلام سعی دارد که وابستگی آدمی را به هدف اعلی و مقصد عالی یعنی ذات ربوبی قرار دهد. زیرا قرآن بالاصاله؛ به جز ذات مقدس ربوبی به حقیقت دیگری اعتراف ندارد.

«ذ لِک بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الحَقُّ»[24] فقط اوست که جاودانه و بالاصاله پایدار است. کمالی جز او - که مجمع و مظهر همۀ خوبی ها و صفات است - نیست. همۀ خوبی ها و نیکی ها و زیبایی و شکوه و بزرگی و دانایی و قدرت و... بالأخره از اوست و اگر در غیر او هم پیدا شود رشحه ای از کمال بی انتهای اوست و جز صفات و اسمای کمال او چیز دیگری نیست.قرآن کریم همۀ جهات را به او و صفات و اسمای حسنای او برمی گرداند.

در حقیقت در منطق قرآن اصول و مبنای دین یکی است و آن توحید و شناسایی خداست.

برگشت اصول پنج گانه دین به توحید

برگشت اصول پنچ گانه اعتقادی نیز به توحید است. چه این که خدا چون قهار است هیچ حدی از هستی نمی تواند او را محدود کند و گرنه لازم می آید که مقهور شود. پس هر کامل تر و بهتری در اوست. عدل نیز با یگانگی و توحید مرادف است. زیرا قائم بالقسط است «شَهِدَ اللّهُ أَ نَّهُ لا إِلهَ إِلّا هُوَ وَالْمَلائِکةُ وَأُولُوا العِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ»[25] خدا و فرشتگان و صاحبان علم گواهی می دهند که جز او خدایی که بر عدالت پایدار باشد وجود ندارد. زیرا ظلم، از جهل و ضعف و خلأ سرچشمه می گیرد. خدای واحد قهار خلأی ندارد که ظلم کند.همچنین نبوت و مسئله فرستادن پیامبر آن است که چون حکیم است و به فرمایش امام صادق علیه السلام:

«إِنَّا لَمَّا أثبَتنا أنَّ لَنا خالِقاً صانعاً مُتَعالِیاً عَنَّا وَ عَن جَمیع ما خَلَقَ وَ کانَ ذلِک الصَّانِعُ حَکیماً مُتَعالِیاًثَبَتَ أنَّ لَهُ سُفَراء فی خَلقِهِ»[26]

بعد از اثبات خدا و این که ما خدایی خالق و بالاتر از ما و از همۀ مخلوقات داریم و هم صانع و حکیم متعال است، ناچار ثابت می شود که باید نمایندگانی بفرستد. این روایت به آیۀ شریفه اشاره دارد:

«وَما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِذ قالُوا ما أَنْزَلَ اللّهُ عَلی بَشَرٍ مِنْ شَیءٍ»[27]خدا را آن طوری که شایستۀ ذات اوست تقدیر نکردند؛ چه این که گفتند: خدا هرگز برای بشر کتابی نفرستاده است.

اعتقاد به مبدأ و روز واپسین هم از آن جهت است که خدای متعال منزه است و هرگز کار بیهوده نمی کند: «ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَک فَقِنا عَذابَ النّارِ»[28]قرآن از قول اندیشمندان نقل می کند که آنان به دستگاهِ با عظمت آفرینش نگاه می کنند و می گویند: اگر خلقتِ به این عظمت را فقط برای این چند روزۀ محدود زندگی آفریده عبث و خلاف حکمت خواهد بود. بار الها! منزهی از بیهوده عمل کردن، پس حتماً روز واپسینی که گرفتاری های هولناک دارد در پیش است ما را از عذاب آتش خودت نگه دار. پس برگشت همۀ اعتقادات به خدا و اسما و صفات کمالی اوست. به همین صورت همۀ جهات فرمانروایی و قوانین، معلول یکی از اسما و صفات کمالی اوست و هر چه از کمال و سعادت دنیا و آخرت است فقط در شناسایی او و تسلیم شدن در برابر او فرمانبرداری از او و دوری از هر چه راجع به غیر اوست محقق می شود. وَأَنَّ ما یدْعُونَ مِنْ دُونِهِ هُوَ الباطِلُ؛[29] در واقع هر چه غیر از او خوانده شود باطل و بیهوده است.

پس سعادت آدمی بستگی کامل دارد که به مبدأ متعال ایمان آورد و فقط او را صاحب اختیار و مالک خود قرار دهد و اندیشۀ خود را به او متکی کند. إِنَّ صَلوتِی وَنُسُکی وَمَحْیای وَمَماتِی لِلّهِ رَبِّ العالَمِینَ؛[30]همانا نماز و عبادت و زندگی و مردن من، همه در دست توانای خدای پرورش دهندۀ عالمیان است.

خلاصه، اسلام هرگز چشم بسته دستوراتی نداده بلکه قبلاً می خواهد بشر با تأمل و دقت در شگفتی ها کشف کند که بی تردید جهان آفریدگاری دارد و پس از آن که مطابق قضاوت عقل سلیم از همۀ نشانی ها پی به وجود صانع برد - چون او سرچشمۀ همۀ کمالات و سعادت است - فقط در برابر او تسلیم گردد. چنان که مولای متقیان علیه السلام می فرماید:

الإسلامُ هُوَ التَسْلِیمُ؛ اسلام یعنی تسلیم در برابر ذات احدیت. و یقین ساده و بی اثر ثمر بخش نیست؛ زیرا صاحب شعوری به وجودش یقین دارد نهایت این که بنا به مصالح روز به مرحلۀ انکار می آید: وَجَحَدُوا بِها وَاسْتَیقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَعُلُوّاً؛[31]آیات الهی را انکار نمودند در حالی که در باطن یقین داشتند. نیز قرآن از قول موسی بن عمران علیه السلام نقل می کند: لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلّا رَبُّ السَّمواتِ وَالأَرضِ بَصائِرَ؛[32] خود بهتر از همه می دانی که این معجزه های نُه گانه را جز پروردگار آسمان ها و زمین به خاطر روشن ساختن مردم نفرستاده.

قرآن برگشت همه چیز را به خدا، و سعادت را در گرو وابستگی به او می داند و در باطن، اساس دین همان توحید و خداشناسی است. در اصلاح عمل هم چون او احاطۀ کامل به همه مخلوقات دارد و از رمز و سرّ طبیعت و سرشت ها آگاهی کامل دارد باید حد و مرز کارها و به عبارت دیگر دستورالعمل و قانون بشر را بیان نماید. به این نکته اشاره می فرماید:

کتِبَ عَلَیکمُ القِتالُ وَهُوَ کرْهٌ لَکمْ وَعَسی أَنْ تَکرَهُوا شَیئاً وَهُوَ خَیرٌ لَکمْ وَعَسی أَنْ تُحِبُّوا شَیئاً وَهُوَ شَرٌّ لَکمْ وَاللّهُ یعْلَمُ وَأَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ؛[33]

جنگ و کارزار بر شما مؤمنان حتمی شد. چه بسا این جنگ مطابق میل شما نباشد اما صلاح شما در آن است. چه بسا چیزی را دشوار می دارید ولی در واقع به خیر و صلاح شماست.چه این که خداوند متعال می داند و شما نمی دانید.نیز در آیۀ دیگر است: أَلا یعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَهُوَ اللَّطِیفُ الخَبِیرُ؛[34]آیا خدایی که خلق فرموده نمی داند؟ در حالی که او لطیف و آگاه است. خلق کردن مستلزم احاطۀ کامل به مصنوع خود می باشد و هیچ پرده ای مانع از احاطۀ او نیست. بنابراین قانون باید فقط از ناحیۀ او باشد: أَلا لَهُ الحُکمُ و چون ذات متعال حق است و حقیقت کمال و سعادت از او سرچشمه می گیرد آنچه که وابسته نباشد باطل محض است؛ زیرا بعد از حق، دیگر واسطه ای میان حق و باطل نیست؛ یا حق است و یا گمراهی. فَماذا بَعْدَ الحَقِّ إِلّا الضَّلالُ؛[35] بعد از حق جز ضلالت نیست.

از این جا به خوبی روشن می شود که چرا اسلام اساس سعادت را در استوار کردن عقیده بر مبدأ و ایمان و تسلیم در برابر او قرار داده است که انسان در کارهایش در باطن و نیت هدفی جز اتکا به او نداشته و همۀ کارهایش مطابق برنامه ای باشد که او به وسیلۀ سفیران خود فرستاده.

سازنده بودن عقیده در اسلام،اسلام معرفت و شناختی را می ستاید که آمیخته با احساس باشد. چون تنها معرفت و ادراک در ما احساسی نمی آورد. مثلاً کسی در خانه منتظر آمدن کسی است و اطمینان دارد که طبق قرار خواهد آمد. در این علم و اطمینان ممکن است سه گونه ادراک باشد:

1- ادراک تنها، آن وقتی است که وارد شونده فقط یک فرد آشنا است که بر حسب ضوابط اجتماعی باید از او پذیرایی کرد. اما این پذیرایی ازروی علاقه نیست. 2. ادراک این که وارد شونده مورد علاقۀ طبیعی و یا عقلی وی می باشد، مثلاً دوستی است که کاملاً رفاقت و صمیمیت دارد و یا فرد وارسته و بزرگواری است. در این جا، ادراک، احساس آفرین و مقرون به احساس لذتی دیگراست. 3. ادراک دارد اما شخص وارد شونده مورد علاقه اش نیست بلکه نفرت هم دارد اما چاره ی جز ملاقات نیست.چنان که شاعر به این ضرورت اجتماعی اشاره می کند:

«وَرُبَّ یدٍ قَبَّلتُها لِضَرُورَةٍ و

َ کانَ مُنای قَطعَها لَو أمکنَ »

چه بسا دستی را از روی ضرورت بوسیدم در حالی که همیشه آرزو داشتم که کاش آن دست را می بریدم. در این جا ادراک، همراه با احساس است ولی احساس منفی.

پس تنها شناخت بی نتیجه است و سازنده نیست. اما شناخت توأم با احساس، نقش آفرین و صورتگر است. بنابراین شناخت تنها و این که خدایی هست و یا جهان دیگری هست و یا با حکومت ویژه، این بیشتر به تئوری می ماند و مانند تصویری است که افلاطون از مدینۀ فاضله ارائه نموده و شناختی که مورد نظر اسلام است هرگز این نیست و باید عقیدۀ انسان در همۀ جهات تصرف نماید. بلکه اسلام اهمیتی را که به جنبه فعالیت و بازده عقاید داده به خود دلیل، نداده است؛ زیرا برای کسی که انصاف داشته باشد کتاب هستی با این همه خطوط و نعمت های عجیب برای عقیده داشتن کافی است. در این آیه تأمل کنیم خطاب به داود علیه السلام است.

یا داوُدُ إِنّا جَعَلْناک خَلِیفَةً فِی الأَرْضِ فَاحْکمْ بَینَ النّاسِ بِالحَقِّ وَلا تَتَّبِعِ الهَوی فَیضِلَّک عَنْ سَبِیلِ اللّهِ انَّ الَّذینَ یضِلّون عن سبیلِ الّلهِ لَهم عذاب شدید بما نَسوا یوم الحساب؛[36]

ای داود! ما تو را روی زمین جانشین قرار دادیم. پس با حق در روی زمین فرمانروایی کن و از پیروی هوی و هوس های خود دست بردار، زیرا پیروی از هوس عین گم راهی است و آنان که از راه خدا گم راه شدند بر آنهاست شکنجۀ دردناک؛ چون روز جزا و رسیدگی به حساب ها را فراموش نمودند.

مراد از فراموشی در این آیۀ شریفه چیست؟ یعنی اگر بپرسند روز حساب چیست، در پاسخ به آن عاجزند؟ حتماً چنین نیست بلکه تذکر و عقیده به روز حساب است که در جان آدمی فعالیت داشته و از هوس های باطل جلوگیری می نماید. پس تبعیت از هوی سبب گم راهی و فراموشی روز حساب است و تذکر که ضد فراموشی است انگیزۀ جلوگیری از عمل و بازدارنده از هوس های باطل می باشد.

نمونه وحدت عددی

أوّلُ الدِّینِ مَعرِفَتُهُ، وَ کمالُ مَعرِفَتِهِ، التَّصدیقُ بِهِ وَ کمالُ التَّصدیق بِهِ تَوحیدُهُ، وَ کمالُ تَوحیدهِ الإخلاصُ لَهُ، و کمالُ الإخلاصِ لَهُ نَفی الصَّفاتِ عَنهُ، لِشَهادَةِ کلِّ صِفَةٍ أَنّها غَیرُ المَوصُوفِ، وَ شَهادَةِ کلِّ مَوصُوفٍ أَنَّهُ غَیرُ الصِّفَةِ، فَمَن وَصَفَ اللّهَ سُبحانَهُ فَقَد قَرَنهُ، وَ مَن قَرَنَهُ ثنّاهُ، وَ مَن ثَنَّاهُ فَقَد جَزَّأهُ وَ مَنْ جَزَّأهُ فَقَد جَهِلَهُ، وَ مَنْ جَهِلَهُ فَقَد أشارَ إلیهِ، وَ مَن أشارَ إلَیهِ فَقَد وَحَّدَهُ، وَ مَنْ وَحَّدهُ فَقَد عَدَّهُ.[37]

این جملات در دو قسمت خلاصه می شود: 1. نهایت معرفت و شناسایی خدا آن است که از او نفی صفات شود. 2. اگر اثبات صفات شود ناچار باید در ذات به وحدت عددی قائل شویم که گفتیم از نظر عقل جایز نیست.

نتیجه این دو قسمت این است که نهایت معرفت الهی نفی وحدت عددی و اثبات وحدت ذات به قسمی دیگر است و مراد آن بزرگوار در دعای اوّل خطبه همین است:

الّذی لایدرِکهُ بُعد الهِمَمِ، وَ لاینالُهُ غَوصُ الفِتَن، الّذی لَیسَ لِصفَتِهِ حَدٌّ مَحدْودٌ، وَلانعتٌ مَوجُودٌ وَلا وقتٌ مَعْدودٌ، وَ لاأجَلٌ مَمْدود. حمد را مخصوص ذاتی کرده که عقل های اعلی، قدرت رسیدن به آن را ندارد و هم ژرف نای هوش و درایت به او دسترسی ندارد. آن چنان ذات متعالی است که صفتش را حدی نمی تواند محدود نماید و یا در سیطرۀ وقت در آید.

امام علیه السلام در این قسمت از خطبه معرفت الهی را از ساده ترین مرحله و پایه شروع فرموده و مطلب، به تدریج دقیق و عمیق می شود و مراتب مزبور را در پنج مرتبه خلاصه می فرماید:

.1 أوّلُ الدّین معرفَتُه؛ اوّل دین معرفت اوست (خدا).مراد از دین شناسایی ذات احدیت است اعتقاد به این که جهان آفرینش صانع وخدایی دارد و موحد و مشرک مانند بت پرستان و دوگانه پرستان و یهود و مسیحیت و مسلمانان، در این اعتقاد شریک هستند. بالأخره هرکسی که اعتقاد و علم به خدا داشته و به آن اکتفا نماید و از تعبد و تسلیم و خضوع در برابر او سرپیچی کند به او علم دارد.بنابراین مراد از دین در برابر نداشتن آن است که انکار خدا باشد.

2. و کمالُ معرفتهِ التصدیقُ به؛ معرفت و شناسایی کامل به او عبارت است از تصدیق.در مرحله عمل تصدیق به ذات احدیت موجب آن است که در پرستش و عبودیت نسبت به او خاضع گردد و تنها به اعتقاد اکتفا ننماید و در عمل نیز اعتقادش را تصدیق واثبات نماید. روحاً و جسماً نسبت به او خضوع نماید. این است ایمانی که در نهان و آشکار شخص مؤمن، حاکم است واضح است وقتی که علم به چیزی تعلق یافت که اثرش رفتار خارجی است، تا آن اثر نباشد علم کامل نیست و به همین جهت در نهج البلاغه می فرماید:

لاتَجعَلُوا عِلمَکم جَهلاً، وَ یقِینَکم شَکاً، إذا عَلِمتُم فَاعْمَلُوا، وَ إذَا اسْتَیقَنتُم فَاقْدِمُوا؛ علمتان را به نادانی تبدیل نکنید و یقینتان را مانند شک نسازید. هر وقت علم و دانش حاصل شد، طبق آن عمل کنید و اگر به چیزی یقین نمودید اقدام نمایید. علم، مقدمۀ عمل است. اگر عمل صورت نگرفت نادانی خواهد بود و باید اثر آن در عمل ظاهر گردد.

بنابراین کسی که ایمان دارد و طبق اعتقادِ علمی خود، عمل می نماید در برابر حق متعال پرستش می نماید یعنی پرستش کننده است. در مقابل، کسی که مطابق اعتقاد خود رفتار نمی کند، ملحد است.

.3کمالُ التصدیقِ به توحیدُهُ؛ تصدیق و صادق ساختن به واسطۀ عمل، در صورتی است که همراه با توحید باشد.

توحید او یعنی اثبات اعتقاد به این که ذات احدیت یگانه و فرد است و شریکی ندارد و در این مرحله ادیان توحیدی که ذات احدی را از شرک مبرّا می داند نسبت به ادیانی که به تعدد خدایان قائل هستند امتیاز پیدا می کنند. خضوع عملی به خدا که تصدیق است اگر چه با اثبات شریک سازگار است زیرا بت پرستان، خدا و بتها را پرستش می نمایند اما خضوع نسبت به خدا و پرستش او تا از غیر او نفی نشود خضوع، کامل و تمام نیست.

خضوع نسبت به چیزی در مقابل خدا در حقیقت اعراض از خدا و تا حدی در معنای گردن فرازی در برابر اوست. پس تصدیق خدا و خضوع در برابرش کامل نیست مگر این که از پرستش آنچه که جز اوست و در عبادت، شریک او واقع شده انصراف حاصل گردد. پس تصدیق کامل یعنی یگانگی در خضوع.

.4 و کمالُ توحیدِه الإخلاصُ له؛ توحید کامل او اخلاص به اوست.توحید دارای مراتبی است و آن گاه کامل است که اخلاص به ذات احدیت محقق باشد و از غیر او اعراض گردد و اعتقاد به خدای منحصر به فرد حاصل شود. این وقتی محقق است که فقط به بر زبان راندن اسم خدا اکتفا نشود بلکه هر چه را که نصیبی از وجود دارد، مانند خلق کردن، روزی دادن، زنده کردن، میراندن، بخشش و منع کردن از او دانسته شود و اصلاً نسبت به دیگری خضوع و خشوع صورت نگیرد؛ بلکه امیدی جز به رحمت او، و بیمی جز از غضب او، و طمعی جز به آنچه که او مقدر فرموده به دل خود راه ندهد.در علم و عمل به او اخلاص ورزد که کمال توحید است.

.5 وَ کمالُ الإخلاصِ نفی الصِفاتِ عنه؛ نهایت اخلاص به ذات مقدس الهی نفی صفات از اوست.

توضیح آن که معنای این که وجود او حق و ثابت است، آن است که بر هر تقدیر و فرضی، ثابت باشد و قید و شرطی در وجودش نباشد. و گرنه لازم می آید که بر فرضِ وجود شرط و قید، تحقق پذیرد و این هم بر خلاف فرض است. چه این که تحقق و وجود او علی الاطلاق است یعنی بدون قید و شرط. بنابراین ذات متعال بالاتر از هر حدی است.

(عقلی و وهمی و خارجی) به این معنا که هیچ گونه قید و شرطی ندارد و حق علی الاطلاق است وگرنه تحقق او در گرو قید و شرط می شد واین با ثبوت علی الاطلاق تباین دارد. اما غیر خدا حتماً باید محدود باشد؛ چون وجود تقدیری است و ثبوت علی الاطلاق ندارد و در بند قید و شرط است. از این بیان روشن می شود ذات احدیت بالاتر از حد فرض شده و حد و نهایتی ندارد. بدین ترتیب دیگر نمی توان موجود دیگری از سنخ خودش تصور نمود؛ زیرا صِرف شیء قابل تکرار نیست. بنابراین مفاهیم صفات که محدودیت ذاتی دارد قابل انطباق نخواهد بود که در این مرتبه بیان شده:

کمالُ الإخلاصِ لَه نفی الصفاتِ عنه؛ مؤمن هنگامی به مقام اخلاص می رسد که صفات را از حق متعال نفی نماید؛ زیرا می بیند نمی توان با توصیف، حق را ادا کرد و خدا را به آنچه که لایق مقام کبریایی وی است وصف نمود.

مالِلتُرابِ وَ رَبِّ الأربابِ؛ چه نسبت خاک را با عالم پاک؟! زیرا در هر وصف کمالی ای که می نگرد می بیند که آنها معانی و مفاهیمی بیش نیستند که در ذهن او جای گرفته و همان ها را از چیزهایی که مصنوع خالق است گرفته و در ذهن ترکیب و تألیف کرده است. در هر حال همۀ آنها صورت های ذهنی محدودی بیش نیست که هر یک، دیگری را دفع می کند و هرگز با همدیگر سازش ندارد. مثلاً مفهوم هستی، علم، قدرت، حیات، عزت، غنی و نظایر آن با همدیگر سازشی ندارد و هر معنا و مفهومی از این معانی، مثالی از دیگری است؛ زیرا به هنگام تصور علم، قدرت تصور نمی شود و کمال و معنای آن در علم موجود نیست و نیز در معنای علم که صفتی از صفات کمالی است، از ذات که موصوف است بی خبریم. بنابراین علوم و ادراکات کوتاه تر و نارساتر از آن ست که الهی قابل تطبیق بر ذات باشد و یا از او حکایتی نماید. به ناچار مؤمن مخلص به عجز و قصور خود - که قابل علاج نیست - اعتراف می نماید و اوصاف کمالی ای را که باید اثبات نمود، سلب می نماید.

لِشهادةِ کلِ صفةٍ أَنَّها غیرُ الموصوفِ و شهادةِ کلِ موصوفٍ أنَّه غیرُ الصّفة؛ چون صفت و موصوف شهادت می دهد که هر یک غیر از دیگری است.

فَمَنْ وَصَفَ اللهَ سبحانَه فَقَد قَرنه؛ بنابراین هر کس خدا را توصیف نماید او را به چیز دیگری قرین ساخته؛ زیرا صفت غیر از موصوف است و جمع کردن میان دو غیر، قرین نمودن آن دو است.

وَ مَن قَرنَه فَقد ثَنَّاه؛ هر کس که برای خدا قرینی ساخت، او را دو قرار داده (و از یگانگی خارج ساخته)؛ زیرا در ذات الهی به موصوف و صفت که دو چیز است قائل شده است.

وَمَن ثنَّاه فَقد جَزَّأه؛ هر کس برای خدا دومی قرار داد، او را به دو جزء - صفت و موصوف - تقسیم کرده است.

وَ من جَزَّأه فَقد جَهِلَه؛ هر کس او را تجزیه نمود - به عقل خود - برای ذات او حدی قرار می دهد؛ زیرا ذات موصوف که محدود بوده و در مرحلۀ ذات، کمال صفت را ندارد، از همدیگر جدا می شود. این خود جهل و نادانی به ذاتی است که متعالی از هرگونه حد است.

وَ مَن اشارَ إلیهِ فَقَد حَدَّه؛ هر کس به او اشارۀ عقلی نمود او را محدود ساخته است؛ زیرا لازمۀ اشاره، انفصال مُشیر از مشارالیه است و اشاره بعدی میان آن دو، که از مشیر شروع می شود و به مشارالیه ختم می شود ایجاد می نماید. پس اشاره، موجب پیدایش حد است.

وَمَن حَدَّه فَقد عَدَّه؛ هر کس او را محدود نمود او را واحد عددی قرار داده؛ زیرا گفتیم:

پیدایش عدد و شماره از انقسام و انعزال وجودی است و خدا بزرگ تر از آن است.

بدین سان می بینیم که وجود مقدس امیرالمؤمنین علیه السلام وحدت عددی را از ذات احدیت، نفی می فرماید.

برهان قرآن در توحید

در مقدمه گذشت که اختلاف یکتا پرستان و مشرکان در آن نیست که آیا دو واجب الوجود مستقل در ایجاد، وجود دارد یا نه؟ بلکه اختلاف در آن است که معبود یکی است یا نه؟ بت پرستان و مشرکان می گویند که تدبیر جهان آفرینش بر حسب طبقات اجزای آن به موجودات بلند پایه ای واگذار شده که نزد پروردگار جهان منزلتی بس عظیم دارند و لازم است به پرستش آنها قیام نمود تا پرستندگان، خود را نزد واجب الوجوب شفاعت نمایند و آنها واسطۀ نزدیکی به درگاه او گردند. مثلاً تدبیر آسمان و دریاها و خشکی ها و انسان به موجوات شریف سپرده شده که آنها مدبّرِ زیردستان خود بوده و خدای واجب الوجود، خدای خدایان است. چنان که از این آیات استفاده می شود:

وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمواتِ وَالأَرْضَ لَیقُولُنَّ خَلَقَهُنَّ العَزِیزُ العَلِیمُ؛[38]

اگر از مشرکان سؤال کنی: آن که آسمان ها و زمین را آفریده کیست؟ حتماً در جواب می گویند: آنها را خدای عزیز و دانا آفریده است. در آیۀ دیگر نیز آمده است: وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَیقُولُنَّ اللّهُ؛[39] اگر از آنها سؤال کنی که چه کسی آنها را آفریده؟ البته خواهند گفت: خدا.

حال وارد موضوع می شویم: آیۀ زیر از جمله آیاتی است که از این طریق، بر توحید استدلال شده:

«لَوْ کانَ فِیهِما آلِهَةٌ إِلّا اللّهُ لَفَسَدَتا فَسُبْحانَ اللّهِ رَبِّ العَرْشِ عَمّا یصِفُونَ»[40]

اگر در آسمان و زمین خدایانی جز خدا بودند که تدبیر آنها به این خدایان واگذار شده بود مسلماً کار آسمان ها و زمین مختل و فاسد می شد و خداوندی که صاحب عرش است از آنچه وصف می کنند منزه است.

یعنی اگر تدبیر بخشی از طبقات به خدایان واگذار شده باشد و حق سبحان دیگر تصرفی در آنها نداشته باشد تباهی لازم می آید. این معنا در آیۀ شریفه نفی شده است.

نه این که بت ها همتای خداوند متعال هستند. زیرا این معنا را مشرکان و بت پرستان معتقد نبودند. به عبارت دیگر تدبیر آسمان ها و زمین منحصر به ذات یگانه پروردگار متعال است.

توضیح برهان: اگر در جهان آفرینش دو خدا یا بیشتر بود لازم می آمد که آنها در حقیقت و ذات، با هم مختلف و متباین باشند وگرنه دو یا بیشتر بودن صورت نمی گرفت:

(زیرا هرگاه حداقل دو خدا فرض شود، یک قدر مشترک خواهند داشت و یک جهت اختصاص که هر کدام را از دیگری جدا می کند)مسلماً تدبیر دو ذات متباین، با همدیگر متباین خواهد بود و در نتیجه لازم می آید که اختلاف تدبیرات جهان همگی را تباه ساخته و مایۀ فساد و پاشیدگی آسمان ها و زمین گردد. اما می بینیم که جهان تابع یک نظم است. از ذره گرفته تا کهکشان ها، در فرمان یک نظام است و تدبیر واحدی در سراسر جهان آفرینش حکم فرماست. بنابراین از نبودن هرج و مرج و وجود نظم مُدهِش کشف می کنیم که یک تدبیر بر سراسر جهان فرمانروایی دارد.

دو اشکال

اشکال اوّل: وجود بی نظمی در جهان

چگونه تباهی و فساد در اوضاع این جهان نیست؟ در حالی که می بینیم مثلاً با مراعات ضوابط کشاورزی باغی درست می شود و یا شهری را مطابق قواعد هندسی بنا می کنند که همه ناشی از سنت و تدبیر آفریدگار است. یک باره سرمایی در می رسد و درخت ها را خشک می کند، یا زلزله آن را با خاک یکسان می نماید و فاسد اسباب و علل، به مواد عالم سرایت می کند و در نتیجه، فساد رخ می دهد. پس فساد در جهان آفرینش وجود دارد.

پاسخ: فساد و تباهی دو قسم است: یکی آن که مثلاً می گوییم: زراعتی حاصل داد؛ درختان باغی به میوه نشست سپس سرما یا عامل طبیعی دیگر در عوامل اوّل تأثیر نمود و مانع حصول نتیجه گردید. این تأثیر و مؤثرات مادی ناشی از یک مدبّر است؛ تا بر حسب مصلحت و نظام اتمِّ، فراگیر، یکی، اثر دیگری را محدود می سازد. این تباه ساختن که آن هم طبق قانونی بر دیگری تأثیر می کند و اثر آن را خنثی می سازد موجب نمی شود که آن دو از فعالیت و تأثیرِ یکدیگر ممانعت نمایند؛ یعنی آمدن سرما و تلف شدن میوه موجب نمی گردد که نظام و قانون کشت و زرع در صفحۀ وجود باطل گردد. اگر کسی نهالی را در خاک سالم و شرایط لازم به خاک نشاند باز ثمر خواهد داد. مثال روشن تر دو کفۀ ترازو است. پایین آمدن یکی و سنگینی آن موجب بالارفتن دیگری است و هر دو کفه در بالارفتن و پایین آمدن اختلاف و تضاد دارند اما در عین حال با همین اختلاف، تابع مصلحتی می باشند که صاحب ترازو اراده کرده و تابع غرض کسی هستند که ترازو را به دست دارد و اختیار هر دو کفه، با وجود اختلاف و تضاد، در دست صاحب ترازوست.

پس تأثیر عامل طبیعی بر عامل دیگر موجب محو دیگری از صفحه وجود نمی شود و همه، تحت تدبیر یک مدبّر کلی و عمومی می باشند.

دوم آن که فساد و تباهی موجب برانداختن دیگری از صفحۀ وجود گردد و عامل دوم جانشین عامل اوّل شود، مثلاً اگر سرما تحت تدبیر دیگری می بود می بایست قانون کشت و کار را که تحت تدبیر خدای دیگر است به کلی محو ونابود می کرد و دیگر ممکن نبود حتی با مراعات شرایط کشت و زرع، باغی درست شود و درختی رشد نماید.

در حالی که می بینیم چنین نیست. هیچ یک از قوانین با اختلاف و تضادی که دارند موجب بطلان دیگری نمی شود. همین امر کشف می کند که در جهان آفرینش دو تدبیر نیست.

اشکال دوم: وجود دو مدبّر یا بیشتر

می پذیریم که نظام، واحد و تدبیر، یکی است و در هستی وجود ندارد؛ اما بازهم ثابت نمی شود که مدبّر دیگری در جهان آفرینش نیست؛ زیرا چه اشکالی دارد دو مدبّر یا بیشتر باشد ولی تدبیر آنها تدبیر تعقلی باشد؟ یعنی هر دو به این هدف رسیده و متوجه شده اند که مصلحت در این است که جهان به این تدبیر فعلی ونظام مشهود، اداره شود و صلاح نیست اختلاف ایجاد شود.

پاسخ: پایۀ اشکال بر این است که ماورای ذات احدیت و در خارج از آن مصلحتی باشد. تدبیر تعقلی آن است که افعال بر طبق قوانین کلی عقلی خارج از ذات صورت گیرد، مثلاً اداره کردن مؤسسه یا مملکتی با تدبیر عقلی بدین ترتیب است که ما آن قوانین را از خارج ذات خود در می یابیم و افعال خود را با آن تطبیق می دهیم. در چنین فرضی ما در خارج از ذات خویش حقایقی را دریافت می کنیم. پس افعال تدبیری و تعقلی تابع قوانین عقلی و آن هم تابع نظام خارجی است. اما ذات مقدس احدیت که مدبّر جهان است خود نظام خارجی است که همان متبوع قوانین عقلی است و محال است که فعل پروردگار تابع قوانین عقلی باشد بلکه قوانین عقلی صورت نظام اتمّ عالم است.

از تقریر فوق معلوم گردید که آیه مشتمل بر برهان عقلی است که از مقدمات یقینی تشکیل یافته و دلالت دارد که آن تدبیر کلی که همۀ تدبیرات خاص را فرا گرفته از یک مدبّر و مبدأ صادر شده است. اما مفسرین آن را در رد تعدد صانع تصور کرده اند و به ناچار به تکلف افتاده، مقدماتی را به منطوق آیه اضافه نموده اند و طبعاً دامنه بحث طولانی شده است. بعضی از آنها گفته اند که آیه دلیل برهانی نیست بلکه حجت و دلیل اقناعی است که موجب سکوت طرف می شود نه یقین.

آیۀ دوم:

ما اتَّخَذَ اللّهُ مِنْ وَلَدٍ وَما کانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ إِذاً لَذَهَبَ کلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ وَلَعَلابَعْضُهُمْ عَلی بَعْضٍ؛[41]

خدا فرزندی (برای خود) نگرفته و با او اله و معبودی نیست؛ چه این که اگر چنین می بود هر یک از آنها به سوی مخلوق خود می رفت و بعضی از آن نسبت به بعضی دیگر سرکشی می نمود.

در این آیه هم روی سخن با بت پرستان و مشرکان است که خدایانِ خود را واجب الوجود مستقل در ایجاد نمی دانند بلکه آنها را موجودات ممکن و بس عالی مرتبه می دانند که تدبیر قسمتی از جهان به آنها واگذار شده و آنها در عین این که پروردگار پایین تر از خود هستند خودشان هم مربوب پروردگار جهانیان می باشند که یکتا و واجب الوجودِ بالذات است.

بیان استدلال: تعدد در خدا مستلزم این است که آنها در یک جهت با همدیگر متفاوت باشند. بطوری که در معنای الوهیت و ربوبیت متحد نباشند و معنای ربوبیت و خدایی در قسمتی از کائناتست که تدبیر همان قسمت به وی تفویض شده و او در امر تدبیر قسمتی مستقل باشد که به او واگذار شده است و در محدودۀ ربوبیت خویش ابداً احتیاجی به دیگری نداشته باشد حتی به خدای جهان که واگذار کنندۀ تدبیر می باشد.

با این فرض که دو یا چند موجود متباین مختلف شدند، ناچار اثر وجودی آنها نیز مختلف است. زیرا از دو مختلف از جهت اختلاف، صدورِ اثر واحد محال است. پس باید هر یک از خدایان در نوع تدبیر خویش مستقل و رابطه اتحاد و اتصال در تدبیرات جاری در عالم از همدیگر جدا و مستقل باشد، زیرا مفروض آن است که هر یک از مدبّر خاص و مستقلی هست. پس نظام عالم انسان از نظامات جاری در عالم گیاهان و دریا و خشکی و اقسام حیوانات و کوه ها و صحراهاست و هر یک، از دیگری جداست و در نتیجۀ این استقلال و جدایی، فساد و از هم پاشیدگی کائنات خواهد بود. حال آن که وحدت و همبستگی نظام جاری عالم و بستگی اجزای آن به همدیگر واتصال تدبیرات جاری، استقلالِ خدایی بر قسمت های عالم را از، همدیگر باطل می سازد.

مراد از جملۀ إذاً لَذَهَبَ کلُّ إله بِما خَلَقَ؛[42]همین است که بعضی از خدایان، با تدبیر خاصی که از او سر زده و کاملاً جدا از تدبیرات خدایان دیگر است، از سایر خدایان جدا می شد و در نتیجه اتصال تدبیرات و یگانگی و نظم در این عالم به هم می خورد و جهان به تباهی می گرایید. در حالی که همۀ اجزای عالم در کمال ارتباط و پیوند به هم و شاید بر تدبیر واحد می باشد.

وَ لَعَلا بعضُهم عَلی بعضٍ، این قطعه برهان دیگری است. توضیح آن که در جهان دوگونه تدبیر داریم:

.1 تدبیر عرضی که در کنار هم است؛ مانند قوانین طبیعی که در دریاها و خشکی ها و جنگل ها در جریان است و هر یک از آنها در عرض دیگر تابع همان تدبیر است.

2. تدبیر و قوانین طبیعی که در طول هم قرار گرفته یعنی یکی از آنها حاکم و مسلط بر دیگری است؛ به نحوی که اگر نباشد دیگری هم محکوم به زوال است. تدبیر فوق را تدبیر کلی و عام، و دیگری را که محکوم است تدبیر خاص و جزئی می نامیم، مانند تدبیر کره زمین و تدبیر گیاهانی که در روی زمین هستند. واضح است که اگر قوانین طبیعی زمین به هم بخورد بی تردید تدبیر جهان گیاهان که در زمین واقع شده و جزئی از آن است، به هم خواهد خورد. پس قوام گیاهان با کره زمین و به آن وابسته می باشد؛ زیرا اگر قوانین زمینی نباشد تدبیر گیاهان به هم خورده و تباه خواهد شد و به همین قسم در صورت از هم پاشیدگی کرۀ زمین تدبیر جهان انسانی و قوانین طبیعی که در آن جاری است فاسد خواهد گردید.

حال که فرض کردیم خدایی مدبّر گیاه و خدایی دیگر مدبّر جهان انسان و دیگری مدبّر دریاهاست همگی باید در برابر خدایی که تدبیر همۀ کرۀ خاکی با عوالمی که در کرۀ زمین است در دست اوست، کوچکی و فرمانبرداری نمایند؛ زیرا تدبیر عالم آنها در طول عالم بزرگ تر یعنی کره خاکی قرار گرفته؛ این، استعلا و گردن فرازی خدایی بر خدای دیگر، و محال است؛ زیرا مفروض آن است که همان خدای کاملاً مستقل و جدا است و حتی از رب الأرباب و خدای همه جهان هم بی نیاز است. در حالی که لازمۀ تبعیت درتدبیر آن است که خدایان زیردست در کمال احتیاج به خدای برتر باشند.

بنابراین خدای زیردست در تأثیرش در عالم خود، نیازمند خدای برتر است و در نتیجه خدای پایین تر، یکی از اسباب و عواملِ خدای برتر می گردد نه خدای مستقل، به طوری که فرض شده. بدین ترتیب موجودی که خدا فرض شده، خدا نخواهد بود.

معلوم شد که بت پرستان هرگز خدایان ساختۀ خود را واجب الوجود نمی دانند؛ بلکه معتقدند تدبیر جهان به موجودات ممکن، اما در مرتبۀ بسیار عالی و ارجمند، واگذار شده و استقلال کامل دارند و بی نیاز از غیر خود می باشند. بنابراین ممکن الوجود بودن خدایان نزد بت پرستان و مشرکان از جملۀ مسلمات است. این استدلال مفسران درست نیست که در صورت گردن فرازی خدایان نسبت به همدیگر، اگر در قدرت مساوی باشند، تباهی جهان لازم می آید و اگر یکی مغلوب و مقهور دیگری گردد لازم می آید خدا مغلوب و یا در قدرت محدود باشد و یا در کمال وجودی خود نیازمند دیگری و یا محدود و مرکب شود. همۀ اینها از لوازم ممکن الوجود است و خدا، واجب الوجود و از همۀ نیازها منزه است. درست نبودن این استدلال از شرحی که داده شد روشن می شود؛ زیرا مشرکان خدایان خود را واجب الوجود نمی دانند تا دچار این محذور شوند: حال که واجب الوجود نشد پس خدا نیست؛ بلکه آنها با اذعان به ممکن الوجود بودن می گویند که کمال استقلال را دارند.

سؤال: ظاهر آیه مطابق با فهم مفسران است؛ زیرا جملۀ «إِذاً لَذَهَبَ کلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ»[43]ظهور در استقلال خدایان دارد که هر کدام را واحب الوجود مستقل در ایجاد می دانستند نه خدای در تدبیر امور. پاسخ این سؤال آیات دیگری است که خداوند متعال از قول مشرکین نقل می فرماید و از آن آیات چنین به دست می آید که آنها آفریدگار را منحصر در ذات اقدس می دانستند و بت ها را موجودات شریف و برتر می پنداشتند که خدای متعال رسیدگی بخشی از عالم را به آنها تفویض فرموده و به آنها استقلال بخشیده است؛ چنان که از این آیه معلوم می شود:

«ما نَعْبُدُهُمْ إِلّا لِیقَرِّبُونا إِلَی اللّهِ زُلْفی» [44]علت پرستش بت ها آن است که آنها وسیلۀ تقرب ما باشند.

علاوه بر آن لازم نیست معنای خلق همیشه از سنخ ایجاد و آفریدن باشد بلکه به معنای تدبیر و قسمتی که با آن نظام کلی اتمام می پذیرد، درست است، چنان که افعال آدمی مخلوق آدم است. به این معنا که انسان سبب وجود شده ولی اضافه و اعطای وجود بر اشیا، مخصوص ذات احدیت است. چنان که آیۀ شریفۀ «وَاللّهُ خَلَقَکمْ وَما تَعْمَلُونَ» [45] خدا شما و افعالتان را آفریده، شاهد بر این معناست. مشرکان هم قائل بودند هر یک از خدایان سبب ایجاد مادون هستند، مانند افعال تدبیری که از ما سر می زند و ما واسطۀ ایجاد هستیم ولی بخشندۀ وجود نیستیم. به اصطلاح، ما فاعِلُ ما مِنهُ الوُجُودُ فاعلی که وجود از او سرچشمه بگیرد نیستیم؛ بلکه فاعِلُ ما بهِ الوُجُودُ فاعلی که به وسیله و واسطۀ او وجود صورت می گیرد می باشیم. پس در ایجاد خلق به معنای خلق تدبیر نه به معنای فعل و ایجاد است. اگر آن خدایان در تدبیر آن خدایان مستقل باشند در این صورت فاعلیت حق محدودیت پیدا می کند. روی همین جهت به تنزیه، ختم می فرماید: سُبْحانَ اللّهِ عَمّا یصِفُونَ...؛ ذات احدیت از آنچه توصیف می کنند منزه است.

 

خاتمه

در خاتمه شایان ذکر است خدمتى که مکتب انبیا و بنیان‌گذاران توحید به ویژه اسلام به جامعۀ بشرى‌کرده، آزادى کاملى است که بشر را از یوغ هرگونه استعمار فردى و غیر فردى خلاصى بخشیده. هیچ مکتبى چنین ارزشى را براى بشر نیاورده زیرا مکتب اسلام آفرینش را ملک خدا معرفى نموده و غیر از او هیچ مقامى به هر درجه از عظمت ظاهرى هم که باشد، اعتبارى ندارد. به همین جهت هیچ کس جز خدا ولایت و حق تصرف و دخالت در هیچ شأنى از شؤون انسان ندارد. او مالک الملک است و ولایت تامه بر همه چیز دارد. در دید اسلام انسان‌ها از این جهت مساوى هستند مگر این که با برهان یقینى و معجزات ثابت شود که ولایت کسى از طرفِ خداست و یا با دلیلى ولایت و حکومت او ثابت گردد. در این صورت هم به حکم خدا برمى‌گردد. آیا این بالاترین آزادى نیست که به جامعه بشرى مى‌گوید: کسى حق ندارد از جان تو مال تو و عمل تو به نفع خود بهره بردارى نماید؟ زیرا همه در برابر خدا مساوى هستند و نباید تو را مقدمۀ فرمانروایى خویش و براى تثبیت آن قرار دهند. اگر واقعاً بناست انسان‌ها مورد بهره‌گیرى قرار گیرند چه فرقى با چهارپایى دارد که انسان‌ها آن را به نفع خود استثمار مى‌نمایند. بلکه استثمار انسان به مراتب بدتر است. زیرا اولاً، غرض از خلقت چهارپایان همان است که همه چیز آنها مقدمۀ استفادۀ انسان‌ها گردد. چنانچه در قرآن کریم است: «وَذَلَّلْناهٰا لَهُمْ فَمِنْها رَکُوبُهُمْ وَمِنْها یَأْکُلُونَ * وَلَهُمْ فِیها مَنافِعُ وَمَشارِبُ أَفَلا یَشْکُرُونَ»(یس آیات 72 و 73) ما چهارپایان را براى استفادۀ آنهاذلیل و فرمانبردار ساختیم. در نتیجه برخى از آنها را سوار مى‌شوند و بعضى دیگر را از گوشتش استفاده مى‌نمایند و هم از آنها منفعت دیگر از قبیل پشم و کرک و نوشیدنى (شیر) قرار دادیم. آیا این نعمت‌هاى خدا را درک نمى‌کنند؟

حیوان جهت خلقت خود را عوض نکرده و اگر انسانى پیرو و فرمان بردار غیر خدا و فرستادگانش باشد علاوه بر این که عین ذلت است جهت خلقت آدمى را که فرمانده بودن است به فرمان‌برشدن عوض کرده است. ثانیاً، عقلش را که باید حاکم باشد تسخیر مى‌نمایند و به اسم آزادى استعمارش مى‌نمایند؛ چون جان و مال مردم را مقدمۀ منافع خود قرار مى‌دهد. مولاى متقیان علیه السلام مى‌فرماید: «ألٰاإنَّ مُعٰاوِیةَ قٰادَ لُمَّةً مِنَ الغُواةِ حَتّى جَعَلُوا نُحُورَهُم أغراضَ المَنٰایٰا»آگاه باشید! معاویه که جز نیرنگ بازى هیچ امتیازى ندارد بسیارى از گم راهان را رهبرى مى‌کند تا آن‌جا که این بیچارگان فریب خورده حاضرند براى تثبیت حکومت او جان نثارى نمایند و گلوى خویش را آماج تیرها قرار دهند.

پی نوشت:

[1] - مدّثر (74) آیۀ 38.

[2]- یوسف (12) آیۀ 106.

[3]- نحل (16) آیۀ 36.

[4]- بقره (2) آیۀ 256

[5]- بقره آیۀ 256.

[6]- حاقه (69) آیۀ 11.

[7]- ق (50) آیۀ 9.

[8] نساء (4) آیۀ 51.

[9] و. همان، آیۀ 60.

[10] و. همان، آیۀ 60

[11] همان، آیۀ 64.

[12] نازعات (79) آیۀ 24

[13] توبه (9) آیۀ 31.

[14] نورالثقلین، ج 2، ص 209

[15] یس (36) آیۀ 14.

[16] نساء (4) آیۀ 51

[17] مائده (5) آیۀ 60.

[18] مراد، در پیش گرفتن روش بوزینگان و خوکان و از دست دادن استقلال و خودکفایى، و خودباختگى دربرابر طاغوت است. چنان‌که مى‌بینیم ملل مسلمان به کلى سنن الهى را از دست داده و حتى در لباس پوشیدن از طاغوت پیروى مى‌کنند؛ روزى زدودن موى صورت و روز دیگر انبوه ساختن آن. این است حقیقت بوزینه‌گرى و شهوت‌گرایى و بى‌بندوبارى.

[19] نساء (4) آیۀ 60.

[20] مکاسب، ج 1، ص 6.

[21] اسراء (17) آیۀ 70.

[22] تین (95) آیۀ 4.

[23] فیض کاشانى، الحقایق فى محاسن الاخلاق، ص 201.

[24] حج (22) آیۀ 6.

[25] آل عمران (3) آیۀ 18.

[26] الکافى، ج 1، ص 168.

[27] انعام (6) آیۀ 91.

[28] آل عمران (3) آیۀ 191.

[29] حج (22) آیۀ 62.

[30] انعام (6) آیۀ 162.

[31] نمل (14) آیۀ 27.

[32] اسراء (17) آیۀ 102.

[33] بقره (2) آیۀ 216.

[34] ملک (14) آیۀ 67.

[35] یونس (10) آیۀ 32.

[36] ص (38) آیۀ 25.

[37] نهج البلاغه، خطبۀ اوّل.

[38] زخرف (43) آیۀ 9.

[39] همان، آیۀ 87.

[40] انبیاء (21) آیۀ 22.

[41] مؤمنون (23) آیۀ 91.

[42] مؤمنون (23) آیۀ 91.

[43] همان.

[44] زمر (39) آیۀ 3

[45] صافات (37) آیۀ 96.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر