هفته نامه کرگدن - روناک حسینی: گفت و گو با علی اصغر دادبه درباره شعر؛ حقیقتی که ظاهرا بشر هرگز نمی تواند بدون آن به ادامه زندگی بیندیشد.
گاه زمزمه می کنیم و گاه به صدای بلند می خوانیم. گاه شعرها عمیق و فلسفی اند و گاه عامیانه و برگرفته از فرهنگ کوچه و بازار. شبکه های مجازی هم پر شده اند از کلماتی که به شکلی موزون پشت هم ردیف شده اند که گاه شعرند و گاهی نه. اگر برف باریده یا باران، اگر غصه داریم یا شاد و اگر می خواهیم احساسمان را به کسی ابراز کنیم، شعرها و البته در مواقعی شبه شعرها هستند که دستمان را می گیرند.
بعضی شعر دوست دارند و بعضی در خلوت خود شعر می خوانند، در جلوَت شعر را مذمت می کنند. کسی پرسیده بود بی شعر نمی توان زندگی کرد؟ و آیا این حقیقتا سوال درستی است؟ علی اصغر دادبه استاد فلسفه اسلامی و ادبیات عرفانی و مدیر گروه ادبیات دایره المعارف بزرگ اسلامی معتقد است واقعا نمی توان بی شعر زندگی کرد. شعر جزئی از نیازهای آدمی است که جنبه تفنن هم دارد. البته اگر تظاهر به شاعری و تظاهر به حرف شنوی از شاعر را کنار بگذاریم، شاید روی دیگر شعر را هم ببینیم؛ روی راهنمای آن را.
بشر هرگز از حیث ظاهر بدون آب و غذا و هوا و سرپناه نمی تواند ادامه حیات دهد، از حیث باطن هم گویی آدمیزاد هرگز بدون شعر نبوده است. آیا شعر واقعا جزو نیازهای بشری محسوب می شود؟
شعر به طور خاص و هنر به طور عام، در شمار جدی ترین نیازهای بشری است. شنیده اید که پل والری، شاعر و نویسنده فرانسوی در سده بیستم میلادی گفته است: «بی آب و نان زمان ها می توان زیست، اما بی شعر، هرگز!» البته من یک وقتی گفته بودم بی فلسفه، هرگز! اگر پرونده ای هم برای فلسفه ساختید تا تکلیفش روشن شود، می توان درباره آن هم سخن گفت.
نیاکان ما هم در عمل می گفتند: «بی شعر، هرگز!» آن ها با شعر می آموختند و بازآموزی می کردند و خلاصه آن که با شعر زندگی می کردند. حال باید پرسید با شعر زندگی کردن نشان دهنده نیاز انسان به شعر است یا صرفا تفنن است؟ باید پرسید سخن نغز و پرمغز پل والری، سخنی است سنجیده و عالمانه یا سخنی است که از سر تفنن بر زبان جاری شده؟
پاسخ آن است که تردید نمی توان کرد که هنر در معنای عام و شعر در معنای خاص، از جمله جدی ترین نیازهای آدمی است، چرا که یکم، بر طبق یک اصل علمی- عقلی، اگر چیزی نیاز بشر نباشد به وجود نمی آید.
پیدایی هنر و نیز هنر شعر در جامعه بشری از این قاعده مستثنا نیست. دوم آن که نیازهای بشر محدود به نیازهای مادی نیست، بلکه اگر نیک تامل کنیم، بدان سبب که وجود انسان دارای سه بعد یا سه جنبه است، نیازهای او هم سه گونه خواهدبود؛ جنبه یا بعد جسمانی- مادی که از آن نیازهای مادی به بار می آید، بعد دیگر جنبه احساسی- عاطفی است که از آن نیازهای احساسی- عاطفی می تراود و سرانجام بعد یا جنبه عقلانی که از آن نیازهای عقلانی حاصل می شود.
نیازهای مادی را علم یا به عبارتی علوم تجربی مثل فیزیک و شیمی برآورده می سازد و کسی هم تردید ندارد بشر نیازهای مادی دارد و علم هم برآورنده نیازهاست. به همین سبب است که وقتی به دانش آموزان در درس انشاء- که نمی دانم دیگر در مدرسه ها و جزو برنامه ها هست یا نیست- این موضوع را می دهند که می خواهید چه کاره شوید، همه می خواهند یا دکتر و پزشک شوند یا مهندس تا لابد نیازهای واقعی بشر را رفع کنند. کمتر کسی می خواهد ادبیات بخواند و ادیب شود یا فی المثل معلم و متعلقات آن ها، مگر از سر اضطرار و بدان سبب که راه به جایی نبرده است.
چنین است که رسیده ایم به جایی که رسیده ایم! و اما تردیدی نیست که- دست کم- پس از نیازهای مادی دو نیاز دیگر پیش روی ماست؛ نیازهای عاطفی- احساسی و نیازهای عقلی. برآورنده نیازهای عاطفی- احساسی، هنر است و شعر به عنوان مهم ترین یا یکی از مهم ترین هنرها در رفع نیازهای عاطفی نقشی ویژه دارد.
پیوند شعر و موسیقی در تمام جهان، خود حکایتی است در خور توجه و در میهن ما این پیوند حکایتی ویژه تر از ویژه دارد. شاعران بزرگ ما جملگی موسیقیدان بوده اند. یکی از معانی «حافظ» غیر از حافظ قران و حافظ حدیث، موسیقیدان است و موسیقیدانان نیز لقب حافظ داشته اند. مثل حافظ عبدالقادر مراغی نویسنده کتاب «مقاصد الالحان». او هم شاعر بود، هم موسیقیدان و هم حافظ قرآن.
این طور که گفته شد شعر و موسیقی با هم مرتبط هستند. بر این اساس کسی هست که اگر مستقیما با شعر پیوند ندارد، به گونه ای با نوعی از موسیقی هم مربوط نباشد و از این طریق با شعر هیچ ارتباطی نداشته باشد؟
گمان نمی کنم. این پیوند از نیازی جدی خبر می دهد که اگر جدی تر و مسلم تر از نیازهای مادی نباشد، کم از آن ها نیست. نیازهای عقلی هم مانند نیازهای عاطفی- احساسی بسیار جدی هستند. برآورنده نیازهای عاطفی- احساسی بسیار جدی هستند. برآورنده نیازهای عقلی، فلسفه است.
فلسفه در معنای عام جهان بینی های دینی را هم در بر می گیرد. آیا در جهان کسی هست که از خود و البته با تعبیر خود و با زبان خود نپرسد «از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود/ به کجا می روم آخر ننمایی وطنم»؟ یعنی به تعبیر حکما کسی هست که از مبدا و معاد و از سرنوشت خود نپرسد و نگران حال و وضع خود پس از مردان نباشد؟ پاسخ منفی است و همگان، در هر پایه از دانش که باشند، به طرح چنین پرسش هایی می پردازند؛ یعنی به طرح پرسش های عقلی- فلسفی می پردازند و پاسخ هایی هم برای آن می یابند و به این ترتیب نیازهای عقلی خود را رفع می کنند. یکی پاسخ های خود را در مکاتب فلسفی می جوید و دیگری سر بر آستانه دین می نهد و نیازهای خود را رفع می کند.
چنان که در جریان رفع نیازهای عاطفی- احساسی هم شاهد همین وضع هستیم. یکی نیاز خود را با شعر حافظ و سعدی و موسیقی به اصطلاح اصیل به بار آمده زا شعر سعدی و حافظ رفع می کند و دیگری با بهره مندی از موسیقی های گوناگون دیگر. به هر حال در این بحث هدف آن است که روشن شود نیازهای انسان محدود به نیازهای مادی نیست و چنان که گفتم دو نیاز جدی دیگر هم در کنار نیازهای مادی حضور دارند که بشر به رفع آن ها می پردازد؛ نیازهای عاطفی و نیازهای عقلی.
بنابراین در پاسخ پرسش شما باید بگویم آری، شعر به عنوان هنری ارجمند و با نگاهی به عنوان هنر برتر- دست کم- در فرهنگ ما امری تفننی نیست، بلکه نیازی جدی است برای بشر و سخن پل والری از درست هم درست تر است که بی شعر، هرگز! ضمن آن که شعر ما- شعر فارسی- نه فقط نقش ویژه خود را در طول تاریخ فرهنگ ما ایفا کرده است، که بار موسیقی را هم به دوش کشیده و نقش فلسفه را هم- دست کم- در مواردی ایفا کرده است.
چطور؟
اولا اوزان عروضی شعر فارسی با مقام ها یا دستگاه های موسیقی اصیل ایرانی منطبق است. بنگرید به کتاب مستطاب حافظ و موسیقی، تالیف زنده یاد حسینعلی ملاح. فرصت الدوله شیرازی در کتاب بحورالالحان انطباق شماری از غزل های سعدی و حفاظ را بر دستگاه های موسیقی نشان داده و گفته است اگر خواننده فی المثل فلان غزل را در فلان دستگاه بخواند، تاثیری ژرف بر جای می نهد و شنونده را به اوج لذت می رساند.
هدف هنر تاثیر و تهییج است و چنین است که سعدی خطاب به گران جانان یا همان بی ذوقان هنرناشناس می گوید: «اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب/ گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری». به سبب حرمت موسیقی در نظر بعضی از علما، در طول تاریخ شعر، به ویژه شعر آن گاه که به آواز خوش خوانده می شد و خوانده می شود، نقش موسیقی را هم ایفا می کرد و همچنان ایفا می کند. پرهیزکنندگان از موسیقی از طریق شعر به رفع نیازهای عاطفی خود میپرداختند و پی پردازند.
ثانیا از آن جا که از سده پنجم هجری قمری علوم و فلسفه وارد شعر شد و شاعران با استفاده از مسائل علمی و فلسفی به طرح پیام های شاعرانه خود پرداختند، شعر فارسی در کنار وظیفه خود که همانا دادن پیام های شاعرانه است، با هدف تهییج و تحریک خواننده- وظیفه بالذات شعر، به تعبیر فلاسفه- وظیفه ای فرعی و به تعبیر فلسفی، وظیفه ای بالعرض اما مهم نیز به عهده گرفت. آن هم آموزش مسائل علمی و فلسفی بود و در نتیجه رفع نیازهای عقلی در کنار رفع نیازهای عاطفی.
در ارتباط با این وظیفه بالعرض شعر فارسی ممکن است مثالی بزنید؟
یکی از پرسش های فلسفی این پرسش است که چرا به این جهان آمدیم؟ یا این که چرا خدا جهان و انسان را آفرید؟ خیام با طرح این پرسش، به شیوه خود و بر بنیاد جهان بینی خود، پاسخ فلسفی می دهد. او از این راه احساس خود را که همانا ناخرسندی و ناخشنودی همراه با سرگشتگی و حیرت- حیرت فلسفی- است، به خواننده القا می کند: «آورد به اضطرارم اول به وجود/ وز حیرتم از حیات چیزی نفزود/ رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود/ زین آمدن و بودن و رفتن مقصود» این مسئله از جمله مسائلی است که زیر عنوان کلی «راز دهر» قابل طرح است. در بیتی از حافظ این گونه گزارش شده است: «سخن از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جو/ که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را».
همچنین حافظ با استفاده از دو اصطلاح «دور و تسلسل» و باطل بودن آن در نگرش عقلی- فلسفی، به پرورش مضمون اغتنام فرصت پرداخته و به خوانندگان خود پیام خوش باشی داده است: «ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند/ دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش».
آن گاه خواننده به لطف سخن و اوج هنرمندی حافظ پی می برد که دریابد اولا خواجه، دور و تسلسل را هم در معنای فلسفی آن به کار برده و هم در معنای شاعرانه آن، یعنی دور گرداندن قدح باده در مجلس و پیوستگی یا تسلسل و تکرار آن؛ ثانیا به این نکته بدیع توجه کند که حافظ رندانه، خطاب به ساقی تذکار می دهد که دور و تسلسل فلسفی باطل است، نه دور و تسلسل هنری و شاعرانه؛ ثالثا نتیجه می گیرد که چون دور- در معنی شاعرانه و ایهام به معنی فلسفی- به عاشقان رسید و معلوم شد که برخلاف نظر فیلسوفان «دور» باطل نیست- نتیجه گیری رندانه- ای ساقی، بدان که تسلسل هم برخلاف نظر فیلسوفان، باطل نیست. پس آن را مسلسل و پیوسته ساز.
شعر- صرفنظر از کسانی که با آن پول در می آورند- برای کسی منفعت مالی ندارد. کما این که مردم هم گاهی می گویند شعر و مقولاتی از این دست برای آدمی نان و آب نمی شود. پس چه چیزی در شعر وجود دارد که ما نمی توانیم آن را ترک کنیم؟
این پرسش برخاسته از نگرش عامیانه از یک سو و نگرش برآمده از مکاتب اثبات گرایانه- مکاتب پوزیتیویستی، اثبات گرایی، مذهب تحصلی- است. مکاتبی که بر طبق آن تنها شناختی ارزش دارد که حاصل مشاهده و تجربه و روش های تجربی باشد، یعنی شناخت فقط شناخت علی.
پیشرو یا پدر اثبات گرایی اگوست کنت، فیلسوف فرانسوی قرن هجده و نوزده میلادی و پدر جامعه شناسی است. او بر آن بود که علم تا قرن بیستم به تمام پرسش ها پاسخ می دهد و فلسفه یا علوم عقلی که هیچ کاره است تا قرن بیستم هیچ کاره تر می شود. قرن بیستم فرا رسید و یک جهان پرسش بی پاسخ در برابر انسان صف آراستند و علم در پاسخگویی فروماند. این طرز تفکر که دیگر در غرب هم، دست کم به آن صورت افراطی جایگاهی ندارد، به کشور ما رسیده و شمشیری شده است بیشتر برای گردن زدن شعر و ادب که از جمله دستاوردهای ارزشمند ماست و با نگاهی، یگانه دستاوردی است که می توانیم بدان بنازیم و فخر کنیم و همچنان در جهان خودی بنماییم.
حمله به شعر و ادب پارسی یا از سر جهل صورت می گیرد یا از سر غرض. آن گاه صورت های جاهلانه و عامیانه با عبارت هایی مثل قضیه های فطری در منطق بیان می شود؛ قضایایی که در منطق از آن ها به عنوان «قیاساتها معها» تعبیر می شود. مقصودشان هم آن است که به محض برخورد با آن ها ذهن، قیاسی ترتیب می دهد و نتیجه می گیرد. مثلا وقتی با قضیه «زوج بودن عدد چهار» برخورد کنیم، ذهن بی درنگ قیاسی می سازد این سان: عدد چهار قابل بخش بر عدد دو است و هر عدد که چنین باشد زوج است.
چون آدمی با جمله هایی از این دست در نفی شعر برخورد می کند که: اگر بروی در دکان نانوایی و صبح تا شب شعر بخوانی، نانوا به تو نصف نان هم نخواهدداد، شنونده عاقل آن ها را جمله هایی می یابد که «جهل قائلها معها»ست. یعنی جهل گوینده آن با آن است و آشکارا دریافت می شود. باید پرسید اگر کسی برود در دکان نانوایی و فی المثل فرمول های شیمی را به بانگ بلند بر زبان براند یا یک سلسله اصول و مبادی ریاضی را برای نانوا بیان کند، نانوا به او نان خواهدداد؟
باید به این جاهلان گفت اگر نانوا از جنس شاطر عباس صبوحی باشد- که هنوز شاطر عباس ها برخلاف بسیاری از ادبیات خواهان ها سر سوزن ذوقی دارند و با شعر بیگانه نیستند- حتما به خواننده شعر نان خواهد داد و به گوینده فرمول ناسزا! تکلیف مغرضان هم روشن است.
این روزها مجریان فرمان های دشمنان فرهنگ و ادب فارسی کم نیستند؛ دشمنانی که هویت ملی ما را نشانه گرفته اند و می کوشند تا به قلب این هویت که همان زبان و ادب فارسی است، شلیک کنند و پیش بینی دردآلود بیدل دهلوی را در زادگاه و جایگاه اصلی این زبان و ادب نیز متحقق سازند که با حسرت و اندوه چنین بیان کرد: «ز بعد ما نه غزل نی قصیده می ماند/ ز خامه ها دو، سه اشک چکیده می مان».
مگر فردوسی بزرگ یا بزرگی از زبان فردوسی به درستی نگفت: «عجم زنده کردم بدین پارسی»؟ پیداست که چون علت از میان برود، معلول نیز از میان خواهدرفت. یعنی که اگر «پارسی» بماند، ما می مانیم. و چنین است که لالایی ها به گوشمان می خوانند از این دست که شعر به چه کار می آید؟ حافظ به چه درد می خورد؟
شعر برآورنده کدام نیاز ماست؟ اصلا اگر شعر و شاعر نبود چه می شد؟ و لالایی هایی از این دست و انداختن تمام گناهان عقب ماندگی به گردن شعر و شاعر غافل از این که اگر این میراث ارجمند هم نبود، آن وقت اساس چیزی نبود. این ها جملگی مغالطه هایی است که صورت ظاهرا منطقی آن چنین است: «شعر و ادب، کالایی سودآور نیست.» صدور این حکم کاسبکارانه چنان که پیش تر هم گفتم یا معلول جهل است یا معلول غرض و چنان که در پاسخ دادن به پرسش نخست گفتم، بحث اختیار نیست، صحبت از جبر و ضرورت است و ضرورت رفع نیاز عاطفی- احساسی اگر بیشتر از ضرورت رفع نیاز مادی نباشد، کمتر از آن نیست.
اکنون بر آنچه گفته ام می افزایم که تربیت یک فرد و سرانجام تربیت مجموعه جامعه آن گاه به کمال می رسد که نیازهای سه گانه مادی، عاطفی و عقلی رفع شود و ابعاد سه گانه شخصیت فرد در پی رفع نیازهای آن پرورده شود و به کمال ممکن برسد، و گرنه جامعه با آدم هایی یک بعدی و تک ساحتی- که خود و تخصص خود را بی مانند می بینند و چشم بر آنچه باید ببینند فرو می بندند- مواجه خواهد شد و به ورطه خودبینی و عیب بینی در خواهدافتاد. آدم های تک ساحتی و یک بعدی که تنها بعد مادی آن ها پرورش یافته، آدم هایی زمخت و پرمدعا هستند که کمترین انعطاف در آن ها نیست.
شعر می تواند گذران زندگی را راحت تر کند؟ شاید گاهی تحملش را؟
در پرتو هنر و به برکت شعر و در نهایت در پرتو پرورش بعد عاطفی، زمختی و درشتی و انعطاف ناپذیری جای خود را به نرمی و لطافت و گذشت و انعطاف پذیری می دهد و رفتارها و سرانجام زندگی را قابل تحمل می کند. شعر و هنر نماد لطافت و نرمی است. وقتی سپهری در منظومه «صدای پای آب» به قصد نقد وضع نامطلوب موجود می خواهد از گذشته هایی یاد کند که مطلوب و دلنشین بوده است، می سراید: «پدرم وقتی مرد پاسبان ها همه شاعر بودند.» یعنی روزگاری بود که خشن ترین مردم- پاسبانان- از نرمی و لطافت بهره داشتند و بدین سان از نقش شعر و اهمیت ویژه آن در تعلیم و تربیت سخن می گوید.
با ذکر دو نکته مهم این بحث را به پایان می برم: نکته نخست آن که تک ساحتی شدن و یک بعدی بودن تنها با تاکید بر بعد مادی وجود انسان به بار نمی آید. تاکید بر هر بعد و غفلت از ابعاد دیگر در تربیت نیز موجب تک ساحتی شدن و یک بعدی شدن می شود.
نکته دوم آن که غفلت از اهمیت شعر در فرهنگ ما و در نتیجه غفلت از آن در کار تعلیم و تربیت فرزندانمان، فاجعه می آفریند. فرزندان ایران زمین تا وقتی که با پدران معنوی خود پیوندی داشتند و فرزندان فردوسی و نظامی و مولوی و سعدی و حافظ بودند، اگر نیک بنگریم یا همه مشکلات، رفتارها و کردارهایشان پسندیده تر بود و زندگی معنایی داشت دلپذیرتر از معنایی که امروز دارد.
از آن زمان که فرزندان ایران، از پدران معنوی خود فاصله گرفتند و گاه از «گذشتن تاریخ مصرف» ارزش های آنان سخن گفتند، روزگار، دگر شد. مقایسه نسلی که با پدران معنوی و اخلاقی و هویت ساز ایران پیوندی بالنسبه استوار داشت با نسلی که این پیوند را گسست و نتایج به بار آمده از پیوند و از این گسست، چندان دشوار نیست و می تواند هشداری باشد برای برنامه ریزان آموزش و پروش که بدانند اگر قرار است بمانیم و «ما» باشیم و هویت خود را حفظ کنیم، باید کاری کنیم که فرزندانمان رشته مهر بریده- مهر نسبت به پدران معنوی خود- را بازبندند و به شناخت تازه ای از پدران معنوی و هویت ساز خود دست یابند.
راستی مراد و مقصود مردم زیرک و عاقل و هوشیار انگلیس از این سخن یا ضرب المثل چیست که: بیچاره آن انگلیسی که شکسپیر را نشناسد! آیا نباید گفت بیچاره آن ایرانی که فردوسی و سعدی را نشناسد؟
مردم با شعر انس دارند و گاهی با شاعران به هم زبانی می رسند، با این حال کمتر دیده ایم که به حرف شاعران گوش بدهند. از این مقدمه می توان نتیجه گرفت که شعر به تفنن تبدیل شده و شاعران صرفا مردم را سرگرم می کنند؟
پرسش شما شمال سه مسئله است. یک آن که انس با شعر- که از نشانه های آن خواندن شعر است، نه با چشم که با یاد- صورت کمال یافته و ایده آل آن در حفظ داشتن شعر است و به کار بستن توصیه نظامی عروضی سمرقندی، مولف چهارمقاله که می گوید: «شاعر باید در روزگار جوانی بیست هزار بیت از اشعار متقدمان یاد گیرد و ده هزار کلمه از آثار متاخران پیش چشم کند.» این که وظیفه شاعر است. ادیبان و علاقه مندان به شعر هم باید به ادای وظیفه ای شبیه یا نزدیک به آن بپردازند. شعر در حافظه نداشتن و با شعر مانوس نبودن و ادعای تخصص کردن، بیشتر به شوخی و مزاحم می ماند.
امروز عناوینی چون استاد و دکتر را با خود حمل می کنیم و خود را متخصص ادبیات می خوانیم، در حالی که نه شعر در حافظه داریم، نه با شعر مانوسیم و نه حتی یک رمان- که نوع ادبی غالب روزگار ماست- درست خوانده ایم.
البته منظورم رمان های حسابی است. این ماجرای تاسف آور مرا به یاد داستانی می اندازد که بازگوکردنش شاید موجب شادی خاطر باشد. می گویند یکی از همشهریان من، تاکید می کنم یکی از همشهریان من- شهر من یزد است-، در ماه مبارک رمضان کاسه ای پر از آب دوغ خیار ترتیب داده بود و قاشق در دست مشغول بود.
شیخی مومن از راه رسید و به قصد نهی از منکر گفت: «ملعون، چرا روزه می خوری؟» همشهری من با لهجه مردم شهر من گفت: «آ شیخ من خو روزه نموخورم، نون و آب دوغ موخورم.» یعنی من که روزه نمی خورم، آب دوغ خیار می خورم. شیخ گفت: «مبطل است» و همشهری من پاسخ داد: «آ شیخ مرد اونیه که یک کاسه نون آب دوغ بوخوره و بازم روزه باشه.» و حالا «مرد اونیه که نه فقط با شعر انس نداشته باشه و رمان هم نخونه که حتی از روی شعر حافظ هم درست نخونه و بازم متخصص باشه. بله، این جوریه.»
زین قصه بگذرم که سخن می شود بلند. دومین مسئله این که شرط دیگر رسیدن به همدلی با شاعر تجربه مشترک با شاعر است. ما وقتی با یک شاعر به همدلی می رسیم که با او تجربه های مشترک داشته باشیم. به آن سبب در روزگار ما حافظ این همه مورد توجه است که مردم ما با او تجربه های مشترک دارند، در حالی که به راستی استاد سخن سعدی است.
من بارها گفته ام و بار دگر می گویم که «اگر سعدی نبود، حافظ نبود، اما اگر حافظ نبود، سعدی بود.» این سخن نه بدان معناست که سعدی- که من او را به حق فردوسی ثانی می خوانم- با همه بزرگی اش چرا و به چه سبب به اندازه حافظ در روزگار ما مورد توجه نیست؟ سبب همان تجارب مشترک است.
چطور ما با حافظ تجربه مشترک داریم، اما با سعدی نه؟
روزگار سعدی، به طور نسبی روزگار آرامش و امنیت و آسودگی بود و سعدی خود در توصیف فارس- که آرامش و امنیت نسبی بر آن حاکم بود- و در وصف روزگار خود در بوستان می گوید: «کس از فتنه در فارس دیگر نشان/ نیابد به جز قامت مهوشان». یعنی اگر در فارس فتنه ای هست، فتنه برآمده از قامت دلربای زیبارویان است. در چنین وضعی که می توان آن را «وضع طبیعی» خواند، زندگی آرام و طبیعی جریان دارد، البته باز هم به طور نسبی.
این است که سعدی سخنگوی عشق و زندگی می شود. اما روزگار حافظ در یک کلام روزگار نابسامانی ها و پریشانی هاست، زمانه فتنه ها و ناامنی ها و ناراستی ها و ریاکاری هاست و شاعر ار اسیر غمی جانکاه و بیکران می سازد: «غم زمانه که هیچش کران نمی بینم/ دواش جز من چون ارغوان نمی بینم/ به ترک صحبت پیر مغان نخواهم گفت/ چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم/ ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر/ چرا که طالع وقت آن چنان نمی بینم».
این غم جانکاه که برآمده از احساس مسئولیت و تعهد روشنفکرانه به تعبیر امروز است، شاعر را به شکوه و شکایت بر می انگیزد و به نقد نابهنجاری ها و ناروایی ها وا می دارد و دیوان او می شود آوردگاه ارزش های نیک و بد و صف آرایی سپاه اهورایی در برابر لشکر اهریمنی.
و اما نکته سومی که باید بگویم این است که وقتی انس با شعر تحقق یافت و تجربه های مشترک هم با شاعر در کار بود، همدلی به بار می آید و تاثیر و تاثر حاصل می شود که هدف شعر، در معنای کلام مخیل تهییج و تحریک و سرانجام تاثیر است که به گفته ملک الشعرای بهار: «شنیده ای که ز یک شعر فتنه ای بنشست/ ندیده ای که ز یک بیت فتنه ای برخاست». به همین سبب به تعبیر نظامی عروضی کار شاعر آن است که «معنای خُرد را بزرگ گرداند و معنای بزرگ را، خُرد» تا بر شنونده تاثیر بگذارد.
ماجرا سروده شدن شعر معروف «بوی جوی مولیان آید همی» از سوی رودکی- که معروف است و اهل ادب از آن آگاهند- از جمله ماجراهایی است که با هدف نشان دادن تاثیر شعر گزارش شده است. اگر انس با شعر به واقع به بار آید و صاحب انس به واقع با شاعر به همدلی برسد، تاثیرپذیری او قطعی است و به تعبیر شما «حرف شنوی» او از شاعر مسلم است.
اما اگر به جای انس، تظاهر به انس باشد و به جای همدلی تظاهر به همدلی، نه تاثیری در کار خواهدبود، نه «حرف شنوی» معنایی خواهدداشت. این روزها بیشتر با «تظاهر» مواجهیم، نه با واقعیت. با تظاهر، شعر را و حتی باورها را به تفنن تبدیل می کنیم، وگرنه چنان که گفته آمد، شعر و هنر در زندگی انسان یک ضرورت است و یک واقعیت که اگر نباشد جای یک امر ضروری واقعی خالی است.
شعر گاه به مثابه ابزار به کار گرفته می شود. برای مثال شاعرانی مثل مولوی چندان در گرو شعر سرودن نبودند و آن را صرفا به عنوان ابزاری برای بیان معانی به کار گرفتند. از طرف دیگر شعر گاهی هدف است و مسئله اصلی سرودن شعر است. شعر کدام یک از این هاست؟
شعر برای بعضی هدف است و برای بعضی وسیله. عارفان شعر را وسیله بیان آرا و اندیشه های خود قرار می دهند. یعنی به زبان شعر و شاید مناسب تر باشد، بگوییم به زبان نظم به بیان آرا و اندیشه های خود می پردازند. حدیقه سنایی، مثنوی های عطار و مثنوی مولوی آثاری است عرفانی که با ابزار نظم بیان شده است. فی المثل وقتی مولانا می سراید: «هر زمان نو می شود دنیا و ما/ بی خبر از نو شدن اندر بقا» یک نظریه عرفانی- فلسفی را موسوم به «تجدد امثال» بیان می کند و شعر یا نظم فقط ابزار بیان این نظریه است؛ نظریه ای که طبق آن، جهان پیوسته در حال بود و نبود یا وجود و عدم است.
هر آن موجودات نابود می شوند و خداوند مثل آن ها را خلق می کند و جایگزین می سازد که قصه ای دراز است و وقت هم در جریان مصاحبه، مثل همیشه تنگ. این وضع با هدف شاعری مثل سعدی و حافظ که شعر برایشان هدف است و هر چیز، از ساده ترین مسائل تا علمی ترین مسائل برای آن ها موادی است در خدمت بیان اندیشه ها و پیام های شاعرانه که مجال بحث درباره آن ها نیست. اما چرا عارفان با دیگر علما نظم را برای بیان اندیشه های خود بر می گزینند، این هم خود مسئله ای است که باید جداگانه بدان پرداخت تا معلوم شود که چرا شعر دست از سر ما- به تعبیر شما- بر نمی دارد.