به گزارش ایسنا در بخشی از این کتاب که توسط انتشارات شهید کاظمی به نویسندگی «کوثر لک» در 170 صفحه منتشر شده است،میخوانیم:
تازه داشتیم طعم شیرین زندگی را مزه مزه میکردیم که سردردهای شبانه سید جواد شروع شد. شبها شبیه آدمهای مسموم، سرش را بین دستانش میگرفت و با صورت مچاله، از درد به خودش میپیچید و ناله میکرد. دل درد و حالت تهوع هم داشت. یک شب آنقدر دردش شدید شد، که فرصت نداد بروم پدرم را خبر کنم. با اینکه با هم یک کوچه بیشتر فاصله نداشتیم. مدام تکرار میکرد: «همین همسایه روبرویی! همین همسایه روبرویی!» ما تازه رفته بودیم توی آن کوچه، آن هم نصف شب، اصلاً دلم نمیخواست زنگ همسایه روبرویی را بزنم. داشتم دست دست میکردم که توی آن اوضاع چه کنم. لیوان آب را دادم دستش؛ «حالا یه دونه قرص بخور شاید خوبشی.» خیلی عصبانی سرم داد زد: «میگم بروووو.». چند بار دکمه زنگ را فشار دادم تا بالاخره در را باز کردند. «همسایه روبرویی هستم. آقای ما خیلی حالش بد هست، میرسونیدش بیمارستان؟!» آن شب با آمپول مُسکن آرام گرفت. ولی توی همان هفته سه بار این درد سراغش آمد.
*همان اول زندگی فهمیدم به اندازه فامیلهایم او دوست و آشنا دارد. با اینکه آن زمان بیست و چهار پنج سال بیشتر نداشت، هر شب مهمان داشتیم. برایمان کادوی عروسی میآوردند. یک شب که مادرم آنجا بود، گفت که زشته مهمانها شام نخورده بروند، نگهشان دارید. مادر رفت سراغ مرغ پختن، من هم با اعتماد به نفس رفتم سراغ برنج و قابلمه. پلویی پختم که توی تاریخ ثبت شد. دانههای برنج طوری به هم چسبیده بود که مثل کیک.