نادر شهریوری (صدقی)؛ شخصیت اصلی رمانِ «مرگ کسبوکار من است» است؛ اما چنانکه شاملو در مقدمه رمان میگوید، او «دقیقا کسی جز رودلف فرانتس هوس» 1 فرمانده اردوگاه آشوویتس نیست.
در سلسلهمراتب حزب نازی، رودلف هوس، گمارده آدولف آیشمن، ازجمله فرومایگان شَر یا چنانکه هانا آرنت در عبارت مشهور خود میگوید نمونهای از «شَر مبتذل» است.
رودلف لانگ در خانوادهای کاتولیک به دنیا میآید، خانوادهای که تحت اتوریته شدید پدر قرار دارد، پدر مصمم است رودلف کشیش شود؛ اما رودلف بیشتر از آنکه تحت تأثیر آموزههای پدر باشد، متأثر از عمویش فرانتس، گرایش نژادپرستانه به ناسیونالیسم آلمانی دارد.
دوران نوجوانیِ رودلف مصادف میشود با شروع جنگ جهانی اول و تلاش او برای رفتن به جبهه. این تلاش اگرچه کوششی برای گریز از حالوهوای کاتولیکی خانه است؛ اما بیشتر ناشی از علاقه شدید او برای قرارگرفتن در حالوهوای شوونیستی رو به رشدی است که فضای آلمان آن زمان را بهتمامی تسخیر کرده است.
رودلف در کوران جنگ اول بهعنوان خدمتکار در بیمارستان نظامی مشغول به کار میشود، در آنجا بهعنوان گماشته یک افسر ناسیونالیست در خدمت وی قرار میگیرد، آشنایی با افسر آلمانی او را در باورهای ناسیونالیستیاش مصممتر میکند و عزم او را برای رفتن به جبهه بیشتر میکند.
رودلف با وجود سن کم؛ اما به وساطت افسر آلمانی به جبهه میرود تا افسانه آلمان بزرگ را احیا کند. آلمان شکست میخورد و با شکست آلمان، لانگ و همقطارانش، سرشکسته به کشور بازمیگردند، به کشوری شکستخورده؛ اما مستعد برای رشد فاشیسم. در این شرایط لانگ به منظور بازگرداندن عظمتی که او و اطرافیانش برای آلمان قائلاند، به حزب نازی میپیوندد.
رمانِ «مرگ کسبوکار من است» در آستانه جنگ جهانی اول در 1913 در آلمان آغاز میشود و با شکست فاشیسم و سپس دستگیری رودلف لانگ در مارس 1946 پایان میپذیرد. در این فاصله رودلف لانگ از گماشتهای جزء به بالاترین «سلسلهمراتب» فاشیستی میرسد، او در عملیاتی سِری زیر نظر آیشمن و هیملر- از رهبران نازی- به فرماندهی کشتار آشوویتس منصوب میشود.
آنچه در ارتقای لانگ تأثیری اساسی دارد، وفاداری او، رعایت سلسهمراتب و اجرای دستورات مافوق به هر بهایی است. ویلیام شایدر در کتاب پرآوازه خود «ظهور و سقوط رایش سوم» در اشاره به رودلف هوس (رودلف لانگ) «او را شخصیتی قاطع و صحیحالعمل معرفی میکند» 2، شخصیتی که عادت به شککردن ندارد و تنها در اطاعت از مافوق احساس امنیت میکند.
هانا آرنت در تأملات خود* درباره مقوله «شَر»، شَر فرومایگان را رایجترین نوع شَر میداند و از عبارت عمیق «ابتذال شَر» استفاده میکند. مقصود آرنت از ابتذال شَر، اشاره به فرومایگانی است که از «قوه تفکر» بیبهرهاند. در اینجا آرنت برای «تفکر» اهمیتی اساسی قائل میشود، به این معنی که اگر «فرد» یا «جامعه» چگونه فکرکردن را یاد بگیرند، میتوانند خود را از ابتذال شَر مصون نگه دارند.
به نظر آرنت، آیشمن نمونهای از ابتذال شَر است که اگر او و افراد تحت فرمان او همچون رودلف هوس (رودلف لانگ) فکر میکردند و عقل خود را به کار میانداختند، دست به اقداماتی جنایتکارانه نمیزدند.
در اینجا آرنت میان جنایتکاران تفاوت قائل میشود. او در مقاله «تفکر و ملاحظات اخلاقی» اشارهای گذرا به ارتباط موجود بین آیشمن و مکبث میکند. او اعمال شَر آیشمن را با سه شخصیت شکسپیری یعنی «ایاوگو»، «مکبث» و «ریچارد سوم» مقایسه میکند و معتقد است که آیشمن برخلاف سه شخصیت مذکور آدم شَروری نیست و تنها نقص او ناتوانی در استفاده از عقل است».3
در اینجا لازم است دو پدیده شَرور با «شَر مبتذل - آیشمن» را بررسی هرچند کوتاه کنیم. ریچارد سوم پدیدهای است ماکیاولی که از هرگونه وهمی نسبت به تقدس پادشاهی مبرا است، از نظرش قدرت واجد هیچ منشأ اسطورهای نیست؛ بلکه واقعیتی کاملا ملموس است.
او که فردی حیلهگر و بیرحم است، هنگامی که درمییابد دیگر امیدی به ماندن بر سر قدرت نیست، حاضر میشود تاجوتختش را با اسبی معاوضه کند تا از صحنه نبرد جان سالم به در ببرد.
همین مسئله درباره مکبث صادق است. مکبث پسرعموی خود، دانکن، پادشاهِ مشروع اسکاتلند را به قتل میرساند، او این جنایت را با مسئولیت شخصی و به تحریک لیدی مکبث انجام میدهد. مکبث در ارتکاب به این جنایت از هرگونه «وهم»، «باور» یا «ایدهای» مبرا است، او میخواهد شاه شود و همسرش لیدی مکبث هم ملکه و همین کفایت میکند. تردید آنهم از نوع هملتی مانع «کسبوکار» است.
ماتریالیسم فروکاهنده یا به تعبیر دقیقتر ماتریالیسم صِرف مکبث از هرگونه توهمی دور است. او و همینطور مکبث از «تخیل» بیبهرهاند. ماتریالیسمی چنین عریان ممکن است به نیهیلیسمی قوی منجر شود؛ نیهیلیسمی که «همهچیز» حتی تاجوتخت را نیز «هیچ» میبیند. «لیدی مکبث: کامروا گشتن، اما به ناخرسندی یعنی همهچیز را دادن و هیچ نیافتن، دل به مرگ سپردن به که نابودکردن و در لذت پُر بیم به سر بردن».4
جنایت داریم تا جنایت. آنچه رودلف لانگ را از جنایتکارانی مانند ریچارد سوم و مکبث و... متفاوت میکند، آن است که او برخلاف ریچارد سوم و مکبث و... در باور و توهمی شدید زندگی میکند. او بعد از شکست آلمان و سقوط مداوم ارزش مارک (پول رایج آلمان غربی) به خیل بیکاران میپیوندد و به کارهایی از قبیل: عملگی، پادویی در کارخانه، پیشخدمتی، روزنامهفروشی، کار سنگین بتونریزی و... روی میآورد.
بااینحال، لانگ در درون با خود هماهنگ است و به انتظار روزهای باشکوه احساس خوشبختی میکند. «هفتهها بعد، ماهها گذشت و با وجود کار سنگین بتونریزی و سقوط مداوم قیمت مارک و گرسنگی خوشبخت بودم و شب به مجردی که کارگاه را ترک میکردم، به عجله اونیفورم را میپوشیدم و خودم را به اشتورم (گروه ضربت اساس) میرساندم و زندگی واقعیام شروع میشد».5
زندگی واقعی که لانگ از آن میگوید، قرارگرفتن در سلسلهمراتب و اجرای فرامین مافوق (کلیشه) است تا در پناه آن احساس راحتی کند. جالب آن است که آیشمن مافوق هوس (لانگ) نیز تنها در اطاعت امر است که حسی از آرامش و راحتی را تجربه میکند.
آیشمن در دستنوشتههای خود مینویسد «از کودکی، اطاعت امری بود که نمیتوانستم از سیستم خود بیرون کنم، وقتی در 27سالگی وارد ارتش شدم، اطاعت را خیلی دشوارتر از آن حدی که در زندگیام بود، نیافتم. باورنکردنی بود که از اوامر پیروی نمیکردم، وقتی اکنون به گذشته نگاه میکنم، درمییابم که زندگی مبتنی بر اطاعت و فرمانبری بهراستی زندگی راحتی است».
در اینجا آرنت به تفاوت میان جنایتکاران مدرن با جنایتکاران ماقبل مدرن یا جنایتکاران تراژیکی همچون ریچارد سوم و مکبث و... میپردازد و اینطور نتیجهگیری میکند که جنایتکار مدرن یا به تعبیر شاملو جلاد مدرن همچون آیشمن، هوس (لانگ) و... به خاطر قرارگرفتن در سلسلهمراتب و اجرای کلیشهای فرمان مافوق از قوه تفکر بیبهرهاند.
به نظر آرنت این جنایتکاران از تأمل بر تأثیرات عمل خود عاجزند و در مقایسه با فیالمثل مکبث و لیدی مکبث، دچار عذاب وجدان، نیهیلیسم و پیامدهای بعد از جنایت خود نمیشوند. آنچه بهویژه آرنت بر آن تأکید میکند، مسئله «تفکر» یا «تعقل» است که از نظرش میتواند قوه ممیزه میان خیر یا شَر باشد.
تفکری که آرنت میگوید، شباهتی آشکار به ایده سقراط درباره فکر دارد. تفکر به نظر سقراط نوعی دیالوگ با خود است تا در پی آن انسان به سازگاری با خود برسد. آنچه در وهله اول برای سقراط اهمیت دارد، رفع تناقض، ناسازگاری و تضاد با خود است.
سقراط میگوید بهتر آن است که انسان با کل جهان ناسازگار باشد تا با خود. به این شکل زمینههای تفکر (ذهن) خودبنیاد و به تعبیر نیچه عقل مستبد با سقراط شکل میگیرد؛ تفکری که گویی با دادهها و تأثیرات متفاوت بیرونی میتواند به خودآگاهی و در پی آن نتایجی روشن و ثابت برسد.
آنچه در تأملات سقراطی آرنت غایب است، تناقضات در سوژه یا اساسا گسست در سوژه مدرن است؛ سوژهای که تنها به واسطه دیگران و در رابطه با دیگری بزرگ میتواند وجود داشته باشد. سوژه به تعبیر لاکانی فقدانی است که وجودش را از دست داده و تنها در پی تعاملات بیرونی و زبانی تحقق پیدا میکند.
اگرچه جنایتکاری مانند آیشمن با مکبث و همینطور ریچارد سوم و... تفاوت دارند. آنها گونههایی متفاوت از شخصیتهای گوناگون با علایق و زمانههای مختلف هستند؛ اما آنچه آرنت با عنوان فقدان تفکر به آیشمن نسبت میدهد، از قضا تفکری کاملا حسابشده و معطوف به نتایجی معین و فایدهمند است و اتفاقا آنچه کاملا غیبت دارد، اخلاق است.
شاملو در مقدمه رمان بر تفکری حسابشده -ابزاری- و در پی آن بیاخلاقی رهبران نازی تأکید میکند و مینویسد «بازرس اردوگاههای کار اجباری به هیملر گزارش داد، برای ایجاد یک اردوی قرنطینه جدید، در حوالی آشوویتس محل مناسبی یافته است و درست در همین احوال، مدیران تَردست عظیم آلمانی ای. گ. فاربن نیز که برای تأسیسات جدید خود به قصد تهیه لاستیک مصنوعی و استخراج نفت از زغالسنگ در جستوجوی محلی مناسب بودند، طی گزارشی همین نقطه را محلی اعلام کرد که برای منظور ما جان میدهد».6
پینوشتها:
* هانا آرنت بهعنوان خبرنگار در دادگاه آیشمن شرکت میکند.
1، 2، 6. مقاله شاملو بر کتاب «مرگ کسبوکار من است»
3. «دیالوگ درون»، کلر جی. گریگوری، حمزه مهیمن
4. «مکبث» شکسپیر، بهآذین
5. «مرگ کسبوکار من است» روبر مرل، احمد شاملو