گروه جهاد و مقاومت مشرق- خانواده مدافع حرم فاطمیون، شهید عباس جعفری در یک روز گرم مردادماهی پذیرای ما بودند. خانهشان در یکی از کوچههای باریک و شیبدار بافت سنتی شهر پیشوا بود و حیاطی داشت کوچک و باصفا. در اتاق پذیرایی که چند تصویر از شهید عباس را به دیوارهایش نصب کرده بودند، به پشتیهایی با سبک افغان تکیه دادیم و گپ و گفتمان را سر انداختیم. پدر شهید که شروع به صحبت کرد، مادر و خواهر عباسآقا هم به جمع ما پیوستند و به تکتک سئوالاتمان پاسخ دادند تا بفهمیم عباس جعفری در چه خانوادهای رشد کرد و چگونه به شهادت رسید.
قسمت های قبلی گفتگو را اینجا بخوانید؛
عدم همکاری خواهر مدافع حرم با برادرش! + عکس
آنچه میخوانید، متن بی کم و کاست این گفتگو است که در چند قسمت تقدیمتان میشود. از آقای اردلان که ما را با خانواده شهید جعفری آشنا کرد و از برادرِ شهید که آن روز از تهران، هماهنگیهای لازم را انجام داد، تشکر میکنیم...
مادر شهید: تقریبا یکی دو هفته بعد از آمدنمان از سفر اربعین بود که عباس گفت میخواهم بروم سوریه. گفت مامان چه چایی بخری چه نخری، میروم. تو را به خدا دیگه زیاد پاپیچم نشو؛ اعصاب من را به هم نریز؛ تو خودت میدانی، من این دفعه میروم؛ هر چه بشود من میروم. دیگر زیاد اذیتم نکن. هر شب مینشستم و گریه میکردم. شب کولهپشتیاش را میبست، صبح خیلی زود بلند میشد، یکی دو ساعت قبل از اذان و میرفت. عباس در آن اتاق آنطرف میخوابید؛ خدا شاهد است من از سوراخ کلید نگاه میکردم و فقط گریه میکردم. باباش هم اینجا خواب بود. میرفتم پیشش، میگفت مامان بس است دیگر. پشتش را به من میکرد؛ میگفت گریه نکن، ایندفعه من میروم، ایندفعه هر طور بشود من باید بروم. نمیدانم چه خوابی دیده بود.
صبح که بلند شد از زیر قرآن ردش کردم. بدرقهاش کردم. مادرم گفت عباس! با من خداحافظی نمیکنی؟ خندید. چون من خیلی گریه میکردم اعصابش میریخت به هم. در سوریه هم که خداحافظی کردم خیلی بغلش کردم و گریه کردم، زیاد دوست نداشت من گریه کنم؛ خودش را میزد به بیخیالی. خندید و گفت چرا مادربزرگ! با تو هم خداحافظی میکنم. با مادرم هم خداحافظی کرد. مادرم آب ریخت پشت سرش. من هم دو کاسه آب ریختم. یک کاسه ریختم، باز دلم شور افتاد، دوباره در حیاط را باز کردم و دیدم دارد میرود، یک دفعه برگشت. هیچ وقت برنمیگشت؛ هر جایی که میرفت همین طور سرش را میانداخت و میرفت، ولی این دفعه وقتی رفتم از پشتش نگاه کردم، دیدم ایستاد یک نگاه عمیقی انداخت، صبح زود، برگشت، یک نگاهی کرد و رفت.
**: سمت بالای کوچه رفت؟
مادر شهید: نه، به سمت پایین رفت. ایستاد یک نگاهی کرد؛ گفتم عباس چه میخواهی؟ همینطور نگاه کرد و خداحافظی کرد و گفت هیچی نمیخواهم. رفت دیگر. این دفعه آخرش بود که رفت.
**: چقدر فاصله تا شهادتشان بود؟
خواهر شهید: چهار ماه شد. باید مرخصی برمیگشت خانه، مثلا قبل از اسفند باید میآمد خانه، ولی چون مرخصی بود و دم عید بود و بچهها اعزام نداشتند و خیلیها برمیگشتند خانه، برادرم اضافهتر از خدمتش آنچا ماند.
مادر شهید: زنگ زد و گفت مامان من یک هفته به عید نوروز میآیم.
**: چون بیشتر نیروها برای عید میآمدند، ماند که آنجا خالی نشود...
پدر شهید: به بقیه بچهها گفت من میمانم، شما بروید.
مادر شهید: گفت چون زن و بچه دارید شما باید بروید. خارج از مامورتیش مانده بود، وگرنه زنگ زده بود و گفته بود یک هفته به عید میآیم خانه. حال و احوال همه را هم پرسید. یک هفته جلوترش زنگ زد؛ خیلی بیحال بود؛ من پیش پدرش خیلی گریه کردم؛ گفتم نمیدانم عباس مجروح شده که اینقدر بیحال است؟! چون اصلا حال نداشت؛ وقتی صحبت میکرد اصلا جان نداشت. باباش زنگ زده بود که چرا اینطوری میکنی؟ تو زخمی شدی؟ چی شده؟ مامانت خیلی گریه میکند.
دفعه دوم که زنگ زد خیلی خندید. در همین گلخانه نزدیک ظهر جمع کردن خیارها تمام شده بود که زنگ زد و گفت مامان! تو چرا همیشه اعصاب بابا را خُرد میکنی؟ تو میدانی بابا اعصاب ندارد، مدام با این گریههات، اذیتش میکنی. من سرحال و خوبم، آن روز صبح که زنگ زدی، خواب بودم، در حال خواب و بیحالی باهات حرف زدم، تمام بدنم صحیح و سالم است. دوستش باقر هم بود... گفت بچهها تمام پشت خط هستند، باقر را میشناسی؟... گفتم نه، نمیشناسم. گفت از بچههای پیشواست، اینها هم پشت خط هستند میخواهند با خانوادههایشان حرف بزنند، من یک هفته به عید میآیم، نگران نباش، حالم خوب است.
یک هفته به عید نرسیده شهید شد...
**: این شد آخرین تماس عباسآقا؟ همین که گفت پدرم را ناراحت نکنید...
مادر شهید: بله.
پدر شهید: آن موقع که با مادرش صحبت میکرد، صحبتمان که تمام شد، داشت اعزام میشد که برود. در فیلمهایش هم هست.
مادر شهید: فیلمهایش هم هست که میگوید امروز میخواهیم برویم گوجه بچینیم. این فکر کنم آخرین فیلمش است چون رفیقهایش گفتند آن روز فیلم گرفته و رفته و اعزام شده. آنجا هم گوجه زیاد کاشته بودند.
خواهر شهید: منظورش مینهای زیادی بود که در آن منطقه کاشته بودند.
پدر شهید: خوش هم روی مین رفته بود...
مادر شهید: گفت گوجه زیاد کاشتیم و بچه مجرد زیاد است، میخواهیم برویم متاهلشان کنیم انشالله. این آخرین فیلمش بود.
**: کدام منطقه بودند؟
خواهر شهید: منطقه ابوکمال.
پدر شهید: رفیقش که باهاش بوده گفته عباس زیاد جلو نرو (ترک موتورش سوار بوده) بعد هم عباس گفته اگر جلوتر برویم راحتتر میتوانیم ببینیم چه خبر است.
خواهر شهید: باقر میخواسته برود، عباس گفته نه؛ تو نرو، تو زن و بچه داری و بعد، خودش رفته. آن منطقه خطرناکتر است.
پدر شهید: جک موتور را که میخواست راست کند، جک میافتد روی مین.
**: یعنی سوار موتور بودند که مین میترکد؟
پدر شهید: بله، جک را که میزند روی زمین، میافتد...
**: فرمودید از آن تماس چند روز طول کشید تا شهادتشان؟
پدر شهید: تماس نگرفت دیگر.
خواهر شهید: فردایش شهید شدند. هر دفعه میرفت هفتهای دو بار زنگ میزد. مثلا سری اولی که دستش زخمی شده بود دو هفته بود تماس نگرفته بود، اما ما یک طوری دلمان قرص بود و میگفتیم اتفاقی نیفتاده. ولی قشنگ بعد از اینکه عباس شهید شد، برادرِ زندایی مادرم که در سوریه بودند آنها را دعوت کرده بودند که به سوریه بروند؛ دو روز بود عباس تماس نگرفته بود، فقط یکی دو روز بود که عباس تماس نگرفت؛ همهمان دلهره داشتیم.
مادر شهید: دوست داشتم زنگ بزنم به بچه داداشم که با زنداییام به سوریه رفته بود، میخواستم بگویم به عباس که آنها هم آمدند سوریه، اگر میتوانند بروند همدیگر را ببینند. هر کار کردیم نشد.
به زنداییام زنگ زدم و گفتم آنجا مدافعان حرم زیاد هستند، پرس و جو کن عباس کجاست؛ ببین پیدایش میکنی یا نه؟ وقتی زنداییام از مدافعان پرسیده بود عباس جعفری را میشناسید، مشخصاتش را گفته بود، گفته بودند «خیلی بچه آقایی بود». فقط ناراحت شده بودند و گفته بودند «خیلی پسر آقایی بود»!
**: «آقا بود» یعنی آن فرد میدانسته عباس شهید شده؟
مادر شهید: بله، اما چیزی به زنداییام نگفته بود. زنداییام پرسیده بود چطور است؟ او هم گفته بود خیلی خوب بود.
ما خیلی زنگ میزدیم به دوستانش، چون عباسم شهید شده بود و دوستش میگفت من و او با هم یک جا بودیم. الان با هم خیلی فاصله داریم؛ مثلا از اینجا تا مشهد دوریم. دکلها افتاده اند و نمیتوانند تماس بگیرند، ولی عباس سالم است؛ حالش خوب است.
من گریه میکردم به خواهرم که خارج است میگفتم ما از اینجا که هر چه زنگ میزنیم آنتن نمیدهد، تو از آنجا زنگ بزن شاید آنتن تو خوب باشد، شماره دوستانش را میدادم به خواهرم.
**: کدام کشور هستند؟
مادر شهید: در کشور نروژ زندگی میکنند. میگفتم از آنجا زنگ بزند شاید آنتندهی قوی باشد؛ از اینجا که آنتن نداشتیم و تلفنمان نمیگرفت. خواهرم هم که زنگ میزد میگفت گفتهاند عباس حالش خوب است، ولی ما خیلی از هم دوریم!
دوستانش هم همه با هم همرزم بودند. خبر شهادت عباس را داشتند اما چیزی نمیگفتند.
خواهر شهید: یکی دو نفر هم گفته بودند ما نمیشناسیمش. حالا شماره ما را چطوری پیدا کردید، نمیدانم! در کانال فاطمیون، اسم شهدا و تصاویر را میگذارند؛ وقتی خبر شهادتشان را میدهند و تصویر برادر من را هم گذاشته بودند، اینها فهمیده بودند...
**: قبل از اینکه شما خبردار شوید؟
خواهر شهید: نه، وقتی خبردار میشویم، بعد عکس شهدا را میگذارند در کانال شهدای فاطمیون. مثلا امروز روز تشییع او است. دوستش که دیده بود، آن موقع به خالهام زنگ زده بود و گفته بود من رفیق عباس هستم و میدانستم شهید شده، حالا که خانوادهاش خبردار شدهاند به شما تسلیت میگوییم... نمیدانستیم چطور به خانوادهاش بگوییم.
**: همان دوستی که آن موقع گفته بود «من نمیشناسم!».
خواهر شهید: بله.
**: شما چطور خبردار شدید؟
خواهر شهید: دو ماه خبری از او نبود.
**: همین دو ماهی که شما مدام با افراد مختلف تماس میگرفتید؟
خواهر شهید: بله. مادرم چند بار به دفتر فاطمیون در شاه عبدالعظیم رفته بودند. یک شمارهای از برادرم داشتند. هیچ وقت شماره کد پرسنلیاش را به ما نمیداد، سری آخری که رفت، کد پرسنلیاش را گذاشت و گفت این کد پرسنلی من است؛ من چند بار زنگ زدم مشهد؛ تماس که میگرفتیم، میگفت کد پرسنلی را بگویید. کد پرسنلی را که گفتم، گفت: چه خدمتی از من برمی آید؟ گفتم تقریبا یک ماه است که از برادرم هیچ خبری نیست؛ گفت که یک ماه است که شما هیچ خبری ازش ندارید؟ یعنی اصلا هیچ کسی نیامده خانه شما خبری از او به شما بدهد؟ گفتم نه؛ خودش هم زنگ نزده... گفت بروید دفتر فاطمیون و از آنجا سؤال کنید.
**: دفتری که در شاه عبدالعظیم است؟
خواهر شهید: دفتر فاطمیون در امامزاده عبدالله شهرری. گفت آنجا رفتهاید؟ گفتم چند بار پدر و مادرم رفتهاند، حتی ما فامیلهایمان در سوریه هستند، میگویند اسم فرماندهشان را بگویید یا اینکه در چه گروهی هستند؛ ما نمیدانیم؛ یا شماره پلاکشان را بدهید تا پیگیری کنیم. هر چقدر من گفتم، گفت نه، این اطلاعاتی نیست که من بخواهم به شما بدهم! گفتم برادر من است؛ فقط میخواهم حالش را بدانم. یخلی اصرار کردم. فقط میخواست گوشی را قطع کند! اما من اینقدر صحبت را کش دادم و روی حرفم پافشاری کردم که گفت من ده دقیقه دیگر تماس میگیرم.
**: پس خبر داشت و فقط نمیدانست چطور بگوید؟
خواهر شهید: بله. گفته بودم اگر تماس نگیرید من خودم دوباره تماس میگیرم. هر روز تماس میگیرم تا یک خبری بدهید. ده دقیقه دیگر که تماس گرفتند، گفت الان من هر چه تماس گرفتم نشده، الان دکلهای تلفن را زدهاند من نمیتوانم اطلاعات بگیرم، باید صبر کنید یک عده از آنجا بیایند و ما از آنها بپرسیم. گفتم مگر زمان جنگ حضرت پیغمبر است که باید صبر کنیم یک عده بیایند و تازه ببینید چه اتفاقی افتاده یا نیفتاده، اگر خودتان بودید این را باور میکردید؟ گفت خانم! من واقعا خبری ازشان ندارم.
آن روز گوشی را قطع کردند. من روزهای بعد هم تماس گرفتم؛ نزدیک عید نوروز بود. روزهای بعد که تماس میگرفتم یک عدهشان میگفتند شما بار اولی است که تماس گرفتهاید، با چه کسی صحبت کردهاید؟ گفتم اسمشان را که نگفتند، من نمیدانم با کی صحبت کردم.
هر بار هم که تماس میگرفتم جواب سربالا به من میدادند. تا اینکه عید شد؛ گفت الان نزدیک عید است خیلیها رفتند شلمچه، نیستند که جواب شما را بدهند.
**: منظورشان این بود که به راهیان نور رفته بودند؟
خواهر شهید: بله، بعد هم که تماس گرفتم، دوازدهم سیزدهم فروردین بود. گفتند هنوز برنگشتهاند. گفتم الان سیزده بدر هم تمام شد، چهارده بدر هم تمام شد! دیگه کِی میخواهند برگردند؟ الان یک ماه است دارم تماس میگیرم، شما نگرانی یک خانواده را واقعا درک میکنید یا نه؟ حالیتان میشود ما الان چه حالی داریم؟ نزدیک به دو ماه است هیچ خبری از برادر من نیست، اگر جای من بودید چهکار میکردید؟ گفت صبر کنید فردا رئیسمان میآید با او صحبت کنید. من دوباره که تماس گرفتم؛ دوباره گفتند که صبر کنید! آدرس خانهتان کجاست؟ شماره تلفن پدرت چیست؟ به این آدرس خانهتان میآییم به خانوادهتان سر میزنیم، به مشکلاتتان رسیدگی میکنیم. فکر میکنم آن زمان بود که خبر دادند.
مادر شهید: به داداشم زنگ زدند، گفتند شما چه نسبتی با عباس دارید؟ گفت من داییاش هستم. گفته بود عباسآقا خواهرزاده شماست؟ گفته بود بله. پرسیده بود: پدر و مادرش کجا زندگی میکنند، ایران یا افغانستان؟ گفته بود پدر و مادرش همینجا هستند. دیگه همینقدر صحبت کرده بودند و گوشی برادرم شارژش تمام شده بود. دیگر هر چقدر سعی کرده بود تماس بگیرد، نتوانسته بود.
**: پس خبر را نداده بود، فقط چند تا سئوال پرسیده بود؟
مادر شهید: بله.
**: بعد چه شد؟
خواهر شهید: بعد دوباره تماس گرفتند، به دایی گفتند که عباس شهید شده. رفته بودند سپاه پیشوا؛ چون خیلی ما نگران بودیم. پسردایی مامانم که سوریه بود، همان موقع به من گفتند کد هر رزمنده یک شماره چهار رقمی است، اگر آن را داشته باشید من میتوانم پیگیری کنم و ببینم برادرت حالش خوب است یا نه؛ من همان موقع کد پرسنلی را به او دادم؛ ایشان فهمیده بود شهید شدند اما باز هم چیزی نمیگفتند. میگفت نه، آن یک چیز دیگری است، شماره پلاکش را بگو، شماره یک چیز دیگر را بگو، این آن نیست، این کد پرسنلی است؛ آن یک چیز دیگر است.
**: رمز این تأخیر در خبردادن به شما چه بود؟
پدر شهید: تأخیر به خاطر اینکه امام جمعه و چند نفر دیگر از بزرگان اینجا رفته بودند راهیان نور، کسی نبود اینجا که بیایند برای تشییع جنازه.
**: میخواستند اینها باشند که تشییع و مراسم بگیرند؟
پدر شهید: بله؛ ما خودمان شک کرده بودیم، چون آن شبی که ایشان به رحمت خدا رفته بود، ما خودمان خواب دیدیم که عباس در یک آب صاف ایستاده بود و یک چیزی مثل غاز سفید دستش بود، گفتم عباس این چیه؟ صبح بلند شدیم و هر چه فکر کردیم به نتیجهای نرسیدیم. بعد که خبری هم از عباس نبود گفتیم حتما اتفاقی افتاده...
خواهر شهید: یک مرغ پَرکندهای را خواب دیده بودند که من دقیقا در تعبیر خواب دیده بودم نوشته بود اتفاقی برای فرزند پسر شما میافتد.
**: مرغ پَرکنده بغل عباس آقا بوده؟
پدر شهید: بله؛ شکل یک غاز سفید بود.
**: حاج خانم شما هم خواب دیدید؟
مادر شهید: من فقط خواب دیدم عباسم سر خیابان ایستاده، یک چمدان لباس دارد، فقط لباسهای سفیدش را برداشته بود. گفت مامان بیا اینجا؛ وقتی که رفتم دیدم یک گوشهی خانه ایستاده. میگوید مامان! لباسهای من را جمع کنید. لباسهای سفید تنش بود. فقط همین خواب را دیدم. گفت مامان! زیاد ناراحت نباش. چمدان لباس من را جمع کن، من میخواهم بروم. دیدم از این گوشه خانه آمد، اول سر خیابان بود. گفتم خدایا چرا سر خیابان است؟ اینجا هم خانه است، چرا اینطوری است؟
وقتی که رفتم معراج شهدا، متوجه شدم گوشه معراج شهدا را در خوابم دیده بودم.
**: بدون اینکه قبلا رفته باشید؟ بعد دیدید اینجا را که خواب دیدید معراج شهدا بوده؟
مادر شهید: بله.
**: چه کسی آمد و به شما خبر رسمی را داد؟
خواهر شهید: یک باره آمدند گفتند.
پدر شهید: از طرف امام جمعه و دو سه نفر از سپاه و بنیاد شهید آمده بودند.
**: چه ساعت و وقتی بود؟
مادر شهید: عصر دم غروب بود که آمدند.
خواهر شهید: در آن هفته کلا هوا خیلی گرم بود، اما آن روز که خبر شهادتش را دادند از صبح نم نم باران میزد، اینقدر هوا خنک شده بود.
پدر شهید: من سر کار بودم، بعد زنگ زدند. البته میدانستم؛ شب تا صبح هم در گلخانه گریه میکردم. پسرم را که با هم بودیم میبردم میخواباندم و میگفتم عزیزم! تو اینجا بخواب من بروم به گلها سر بزنم. او هم متوجه شده بود که ماجرا چیست. دیگر خیلی اعصابم خرد شده بود. آن روز صبح من زنگ زدم به مشهد؛ گفت شما؟ گفتم من فامیل عباس جعفری هستم. گفت برو الان وضعیت عباس جعفری را میگویند. من گفتم چیه؟ خدای نکرده طوری شده؟ گفت ببخشید! شما چه کارهاش هستید؟ گفتم من باباش هستم. حواسش نبود. وقتی گفتم من پدرش میشوم، پشت گوشی گفت: «شما پدر شهید عباس جعفری هستید؟» صدایش میآمد که یک کسی دیگر بهش میگفت چکار کردی؟ گوشی قطع شد. دوباره زنگ زدم. گفت اشتباه شده و فلان شده. دیگر من خشکم زد...
**: شما اینطور خبردار شدید؟
پدر شهید: بله. من محل کارم بودم؛ طاقت نمیآوردم ماشین بیاید، تا سر سه راه جلیلآباد را دویدم. همین طور میدویدم تا به خانه برسم و ببینم شهادت پسرم واقعیت دارد یا نه...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...